تمرین :
هرکس با توجه به تواناییش ، یک محیط رو با طرز نگارشش توصیف کنه . ترس و خوشحالی و ... کاره خیلی آسونیه ، میگیم چه موضوعی رو توصیف کنیین و شما هم اولین و یا بهترین چیزی رو که فکر میکنین ، مینویسین .
حسین تو نقد واقعا کارش درسته، به شدت قبولش دارم.
تا حالا سه تمرین با موضوعات مختلف انجام شده. برای دسترسی به اونها به لینک زیر مراجعه کنید.
شماره ی تمرین |
موضوع تمرین |
قسمت نقد |
تمرین یک |
فرار در جنگل |
پست 35 |
تمرین دو |
پنج دقیقه قبل از مرگ فردی |
پست 50 |
تمرین سه |
تفکرات یک ادم روانی |
پست 69 |
تمرین چهارم | کتک خوردن | ... |
تمرین پنجم:
موضوع ، کتک خوردن
حال گروهی یا تکی میزننش، میتونه یک دعوای عادی باشه، یا یک مبارزه که فرد کتک میخوره
هرچیزی که به نظرتون تو تجسم کمک میکنه استفاده کنین.
#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی
صدای قطره های آب که به زمین می خوردند من را از خواب بیدار کرد.مثل همیشه اولین چیزی که به ذهنم برگشت ترس بود،همانطور که آخرین چیزی که شب ها از ذهنم میرفت ترس بود.چندساعت به پایان ضرب العجل مانده بود؟ده ساعت؟یازده؟کار به جایی کشیده شده بود که از این دو ساعتخواب خود احساس گناه می کردم,هرچند این اولین استراحتم در سه روز اخیر بود.از جایم بلند شدم و کوله پشتی را برداشتم و کیسه خواب را جمع کردم.تکه نانی که از ته مانده ی آذوقه ام بود را به دندان کشیدم و به راه افتادم.فاصله ام را با تعقیب کننده هایم حفظ کرده بودم،این تنها شانسی بود که داشتم.جنگل خیس و نم گرفته بود و احساس افسردگی را از هرجهت منتشر می کرد.کلاغی از شاخه ی درخت پرکشید و صدای غار غارش طنین انداز شد.کتم را بیشتر دور خود پیچیدم به سرعتم اضافه کردم و با دقت سعی می کردم پایم به ریشه های از زمین بیرون آمده گیر نکند...اگر میتوانستم از جنگل عبور کنم..اگر می توانستم خودم را به قلعه برسانم..این همه ی چیزی بود که می خواستم.باید قبل از اجرای حکم اعدام ئاگرین* به قلعه میرسیدم،باید.این مسئله برایم به اندازه ی جانم اهمیت داشت...
صدای پارس سگ های شکاری،و صدای فریاد های سنگین مرد های تعقیب کننده ی من که از دور به گوش می رسید به من هشدار داد که عجله کنم.شاید اگر تعقیب کننده های من انقدر ناشی نبودند هرگز نمیتوانستم تا اینجا پیش بیایم.گرچه در خوشبینانه ترین حالت تا قلعه یک روز فاصله بود و من کمتر از شش ساعت تا کشته شدن بهترین دوستم فاصله داشتم.پس شاید تعقیب کننده ها نیازی به عجله نداشتند...مثل هروقت که ناامیدی وجودم را می گرفت،شروع به دویدن کردم.اشک های روی صورتم با قطرات باران مخلوط میشد و جلوی دیدم را میگرفت ولی برایم اهمیت نداشت.دوست داشتم به قلعه برسم و فریاد بزنم،حقیقت را فریاد بزنم!ئاگرین آکو* را نکشته بود!من کشتم،من آکو را کشتم...و اکنون باید شاهد کشته شدن دوستم که از خواهر به من نزدیکتر بود می بودم...می ترسیدم که برای فاش شدن حقیقت دیگر دیر شده باشد.همچنان که میدویدم،پایم به تکه سنگی گیر کرد و با سر در چاله ای انباشته از آب باران افتادم...چشمانم را بستم ودر همان وضعیت به یاد سه روز پیش افتادم...
-«مرگ اون یک نفع بزرگ برای ئاگرینه...اون داره زجر میکشه ئاشتی*.زندگی کردن با اون مرد،آکو،فقط باعث درد و رنج اون دختر بیچارست.تو باید یه کاری برای ئاگرین انجام بدی...»
باسام*همچنان میگفت و من هم که در این سه سالی که او در گوش من از آکو بد می گفت باورش کرده بودم،باور کردم.ابتدا به هیچ عنوان نمی توانستم قبول کنم آکو،شاهزاده ی خوب و مهربانی به وقتش پرهیبت می شد و به وقتش مهربان تر از مادر؟آکو که با ازدواجش با ئاگرین من را صاحب خانواده کرده بود؟او ئاگرین را اذیت می کرد؟باسام با تمام زرنگی بازی هایش و اعصاب خوردی هایش به وقتش بسیار متقاعد کننده به نظر می رسید.
باور کردم.باور کردم و آکو که انتظار کوچکترین لطمه ای از سوی من،خواهر کوچکی که بسیار دوستش داشت،نداشت بدون هیچ مقاومتی به دست من کشته شد.چنان مبهوت به من نگاه کرد که به خودم آمدم.من او را کشتم؟من؟خنجر از دستم افتاد و فرار کردم.کسی ورود من را ندیده بود،و محل قتل اتاق آکو و ئاگرین بود.ئاگرین محکوم شد.متوجه ی اشتباهم شدم ولی خیلی دیر.زمانی متوجه شدم که فهمیدم باسام نقشه ی کشتن مرا کشیده تا آخرین شاهد هم از بین برود.و اکنون که در حال فرار بودم با تلخی به این فکر میکردم که به هیچ عنوان خصلت اسمم را نداشتم...ئاشتی؟من تنها باعث تفرقه و جدایی بودم...تنها باعث بدبختی بودم.و هرلحظه ممکن بود ئاگرین مانند شعله ای بسوزد و از دست برود.بلند شدم و تمام توانم را روی سریع دویدن گذاشتم...من باید به موقع میرسیدم.سگ های شکاری دیگر پارس نمی کردند،تنها زوزه هایی می کشیدند که مو به تن سیخ میکرد...
دوساعت مانده بود.
تمام تنم را شاخه های درخت خراشیده بود.تا مغز استخوانم از سرما یخ زده بود و از شدت خستگی در حال از هوش رفتن بودم.همچنان به راهم ادامه دادم.
یک ساعت.
وقتم تقریبا به اتمام رسیده بود،ولی دیوار های قلعه را می دیدم...سریع تر دویدم.کنار دروازه ها که رسیدم متوجه شدم دیگر وقتی نمانده...چشمانم در محوطه ی قلعه و ئاگرین را که روبروی جلاد زانو زده بود را دید.قبل از کوچکترین عکس العملی،تبر بالا رفت.
ئاگرین چشمانش را بست.تبر فرود آمد.جیغم در گلو خشک شد.
صدای فریاد زنی در فضا پیچید...سگی زوزه کشید و خون فواره زد.
دیگر چیزی باقی نمانده بود.پایان.(حریر حیدری-13/5/1394)
اسامی استفاده شده در این داستان،کردی هستند:
*ئاگرین:اسم دختر به معنای آتشین
*آکو:اسم پسر به معنای قله ی کوه،مکان بلند،انسان با عظمت و مقتدر
*ئاشتی:اسم دختر به معنای آشتی و دوستی
*باسام:اسم پسر به معنای ترسناک
عالی بود حریر ایراد خاصی نمیتونم بگیرم جملاتت به خوبی کنار هم قرار گرفتن و مهارت بالای نویسندشون رو نشان دادن تبریک میگم بهت بابت این استعداد
تا اینجا کار تمام دوستان عالی بود
من بیشتر از کار حریر عزیز خوشم اومد جمله بندی کاملی داشت :41:
دوستان دارن رو میارن به نوشتن در مورد حول و حوش قلعه ها:21:
به نظر من اگه قراره امتیازی چیزی داشته باشه سمیه و ممد و مرتضی و میلاد ( اگه داستان گذاشتن ) از رای گیری نهایی کنار بزارین اصولا بودن این دوستان در هر مدل داستان نویسی جزو بند پ حساب میاد :19:
بسیار تاپیک مفید و مفرهی هست :دی حتمن شرکت می کنیم این پست رو رزرو می کنم برای توصیف فرار از جنگل...
بله ، بله :دی
بسیار تاپیک شاد و مفرحیه ، فراتر از انتظار حتی.
منتظرم برای متنتون :shy:
گرماي فضا طوري بود كه احساس بدي به من دست داد. لباس هايم به تنم چسبيده بودند و عرق از همه جاي بدنم شرشر مي ريخت، چنين گرمايي در نيويورك بيسابقه بود ساختمان هاي شيشه اي بلند كه نور را به طور فاجعه انگيزي منعكس ميكردند وباعث گرمي بيشتر هوا ميشودند، اطرافم را احاطه كرده بودند. مردم با لباس هاي خنك و تابستوني توي پياده روها قدم ميزدند و بعضي از بانوان باد بزن هاي چوبي و چتر هاي آفتابي به دست گرفته بودند. تردد ماشين ها در اين قسمت نيويورك زياد نيست ولي به هر حال در ثانيه حداقل يك ماشين از جلويت رد مي شود. وارد كتاب فروشي خانوم مك فيلد شدم تا شايد بتوانم از دست گرما فرار كنم. هنگام ورود، نوه ي خانم مكفيلد ،ساني، كه دختريست با چشماني آبي و صورتي كشيده و مو هاي بلوند زيبا ناگهان جلويم سبز شد و با خوش رويي تمام گفت:«سلام استيون. به احتمال زياد باز هم دنبال كتابي فانتزي با اون موجودات عجيب غريبش هستي. ديروز كه داشتم قفسه ي كتاب ها رو گرد گيري ميكردم به يه كتاب عجب بنام روح شيطان كه با توجه به رنگ و رويش به احتمال زياد مال سده ي 18 ميلاديه برخوردم. فكر كنم تو عاشقش بشي. دنبالم بيا.»
من عاشق بوي كتاب و چوب هاي قديمي هستم. همينطور كه از قفسه هاي قديمي چوبي رد ميشوديم پايم به كتابي سبز رنگ گير كرد و با كله به زمين سنگي بر خورد كردم. ساني با عجله بر بالاي سرم آمد و دستم رو گرفت و باترس پرسيد:«خوبي!»
من با تاييد سر به او فهماندم كه چيزي نيست و من خوبم ولي در يك لحظه چشمانم سياهي رفت و به زمين افتادم.......
-------------------------------
من فضا سازيم رو در قالب يه داستان كوتاه اوردم .
اميدوارم خوشتون بياد
البته موضوعش فرار از جنگل نيست
اینکه این متن رو نوشتی نشون میده میتونی درباره ی فرار از جنگل هم بنویسی.
منتظرم ارمان
دست بجنبون مرد :دی
صدای زوزه گرگ همه جا را فرا گرفته بود . من بسیار ترسیدم و در حال رفتن به نقطه ای نامعلوم روشنایی از دور دیده می شد . از بین درختان با دو چرخه ام مارپیچ می رفتم و و هر چند یک بار پشت سرم را نگاه می کردم تا گرگ به من نزدیک نشود هر چه می رفتم روشنایی دور تر می شد . در میان درختان گرگی را دیدم که با چشمان نورانی اش در حال دویدن به دنبال من است . اصلا حواسم به دو چرخه ام نبود ... که داشتم آن را می راندم به یک باره درختی جلویم سبز شد و با آن بر خورد کردم و رو ی زمین افتادم ... چرخ جلوی دوچرخه ام در آمد و آن طرف افتاد... بسیار ترسیده بودم دو چرخه را رها کردم تا جان خودم را نجات دهم . می دویدم اما واقعا نمی دانستم ایا این جنگل پایانی دارد ؟ سراشیبی ها و بلندی های بسیاری را گذراندم بسیار خسته شده بودم ... گرگ هنوز دنبالم بود آن قدر سریع می دوید اصلا نمی توانستم تصورش را بکنم ... هوا سرد شده بود و داشت کم کم نور بیشتر می شد ، امیدوار در حال دویدن ولی قلبم داشت از جا کنده می شد . هر چند که امیدوارم بودم به یک باره گرگ پایم را گرفت ... درد بسیاری داشت روی زمین افتادم . و با مشت گرگ را دور می کردم ولی آنقدر قوی بود که من را به طرف خود می کشید ... اشکم در آمد گرگ پایم را رها کرد و پا به فرار گذاشت . متعجب اطرافم را نگاه کردم یک سگ را دیدم که به طرف من می آمد و پارس می کرد .... گرگ در میان درختان جنگل گم شد . سگ آقای مهربان بود او یک از ماموران جنگلبانی بود ... سریع به پیشم آمد وگفت پسر خوبی ؟ از خوشحالی نمی دانستم فریاد بزنم یا نه ! گفتم : بله خوبم خوبم . او گفت : چه می گویی از پایت دارد خون می آید . گفتم : چیزی نیست زخم سطحی هست .... او گفت : باید بامن بیایی ....گفتم : باشد. او من را بلند کرد و به بیرون جنگل برد و درون ماشینش گذاشت و به بهداری برد . پرستار پایم را پانسمان کرد او من را با ماشین جنگلبانی به خانه رساند او را تعارف کردم تا به خانه بیاید قبول نکرد و به جنگل بازگشت .
متنت خوب بود میلاد
اشکال تو افعال داشتی که خب با چندبار خوندن و یه بار دست کشیدن خوب میشه
اینکه از دوچرخه تو جنگل استفاده کردی به نظرم خ خوب بود. فرار کردن با دوچرخه خودش یک ایده ی جالبه، آفرین
یه جا نباید میگفتی (چرخ جلوی دوچرخه ام در آمد و آن طرف افتاد)
کدوم طرف افتاد؟
یه توصیه. از سه نقطه زیاد استفاده نکن. زیادیش غلطه. این چیزی بود که تو مسابقات داستان کوتاه گودلایف ، وقثتی مرتضی اول شد ، یه ایرادی که بهش گرفتن این بود.
ایراد رو سینا گرفت
منم یه تحقیقی کردم ، فهمیدم بیشتر برای اخرای جمله و... وقتی استفاده میشه که نویسنده میدونه ؛خواننده اون عبارت رو میتونه حدس بزنه
یه همچین چیزی
با تمام توان و سرعتی که میتوانستم میدویدم.ولی صداها هر لحظه نزدیک تر و واضح تر میشدند.چند دقیقه پیش تازه به روستایم واقع در کنار جنگل آکر و در حوالی مرز امپراطوری ساران رسیده بودم که با صحنه ای روبه رو شدم که باورش برایم سخت بود.تمام روستا در آتشی عظیم میسوخت.موجوداتی از سرزمین سیاه که تا به اون لحظه فقط اوازه های انهارا شنیده بودم به روستایم حمله کرده بودند به آنها کراکان میگقتند،شکارچی شب.کراکان ها چیزی مابین خفاش و انسان بودند.پایین تنه ای مانند انسان ولی بالهایی بر روی کمر خود داشتند که به وسیله آنها میتوانستند از طریق حمله هوایی بسیار خطرناک باشند دستانی زمخت با پنجه هایی کشیده با ناخنهایی که به مانند چنگک بودند.تشخیص دادن چهره های آنها از یکدیگر بسیار سخت بود سر های آنها بسیار شبیه به خفاش مینمود.از دور ایستاده بودم و سوختن دهکده ام و قتل عام مردمی که آنهارا میشناختم و جزو دوستان ، فامیل و یا حتی خانواده ام بودند بودم.کاری از دست من بر نمی آمد نمیتوانستم تکان بخورم همانجا ایستاده بودم که ناگهان یکی از آن موجودات متوجه من شد و با صدایی بلند و جیغ مانند بقیه را هم متوجه من کرد. صدای آن کراکان به مانند شکی من را از غفلت بیرون آورد با تمام توانم شروع به دویدن به سمت جنگل کردم.اکنون فقط به تنها چیزی که فکر میکردم فرار بود.حساب زمان از دستم خارج شده بود.از روی تنه ی درختی سقوط کرده پریدم.از وسط بوته های تمشک وحشی بدون توجه به زخم هایی که بر اثر برخورد خار های تمشک با صورتم به وجود می آوردند رد میشدم.صدای کراکن هارا از بالای سرم شنیدم سرم را بالا آوردم و حدود یه جین ار آنهارا بالای یرم در حال پرواز دیدم.وحشت تمام وجودم را در بر گرفته بود در سمت چپم صدای شیپوری را شنیدم.صدایی که برای من مانند زندگی دوباره بود.صدای شیپور ارتش امپراطوری.بلافاصه مسیرم را عوض کردم و با جانی دوباره به سمت جایی که صدای شیپور می آمد می دویدم.به حاشیه جنگل رسیده بودم.صدای کراکن ها از همیشه نزدیک تر بود.به فاصله نیم مایل میتوانستم ارتش را ببینم که در صفی منظم و طویل در دشت روبه رویم پیش می آمد.رسیدن به انها برایم به مانند رسیدن کشتی نجاتی بود.فقط کافی بود به آنها برسم.از جنگل خارج شدم، با تمام توانم میدویدم.صد متر،دویست متر،سیصد متر به سرعت مسیر را طی میکردم به وضوح میتوانستم ارتش را ببینم دیگر نجات پیدا کرده بودم.دردی را در قفسه سینه ام حس کردم و از روی زمین بلند و در هوا شناور شدم.گیج شده بودم به قفسه سینه ام نگاه کردم چنگالی از قفسه سینه ام بیرون زده بود.شکار یکی از کراکن ها شده بودم.کراکن چنگال خودرا از پشت به من فرو کرده و من را از زمین بلند کرده بود مقداری خون از دهانم بیرون ریخت.دنیا برایم تار شده بود.کراکان با جیغی وحشتناک چنگال خودرا از بدن من بیرون کشید و من را مانند پری به زمین انداخت و به آسمان رفت.زندگی من داشت به پایان میرسید ارتش را دیدم که نزدیک و نزدیکتر میشد،درحالی که چشمانم را میبستم و این دنیارا بدرود میگفتم در دل ارزو کردم که حداقل ارتش بتواند انتقام من و اهالی روستایم را بگیرد.=======
اقا من توصیف یه موجود و فرارو ادغام کردم امیدوارم قبول شم:دی
متن خوبی بود. توصیفت هم عالی اما جا واسه بهتر شدن داشت. یکم رو متن دست بکشی خوبه ، رو متن دقیق شی چیز معرکه ای ازش در میاد.
قسمت اخر جا داشت برا کار ها! اومد بلندش کرد کراکان از زمین
محیط اطرافش رو توصیف کردی اما از دردش چیز زیادی نگفتی !
موجود خفاش مانند و ... ایده ی خوبیه. یادمه بانو پروتی یه قسمت برای ساخت موجودات خیالی داشت. میتونستی توش استفاده کنی
در هر حال ممنون سینا
وقتیدی یکی دیگه هم بنویس !
تمرین دوم :صورتش سوخته بود و مو های سرش یکی در میان در امده بود چشمایش را نگو مانند آتش نورانی و سوزان و بدنی لاغر و کشیده ... روی دست چپش خال کوبی داشت و پایش هم کمی می لنگید ! آن فرد بسیار ترسناک بود .. از کنارم رد شد و رفت حضورش من را آزار می داد ولی هر که بود از کنارم گذشت و رفت ....
:g::g::g::g:
اجازه ما هم دست شما سآقا منم بازی
از در که وارد شدم نگاه حیرت زده ام به جنگل باشکوهی که پیش رویم بود خیره شد.جنگل بزرگی مملو از درختان پاییزی کف زمین با برگهای سرخ و زرد رنگ فرش شده بود چند برگ سرخ رنگ در حال سقوط از میان شاخه های درختان رها شده بود. در میان بوته های پاییزی سنجابی مشغول جستجو بود. چند لحظه با حیرت به این منظره خیره شدم . سرانجام توانستم نگاهم را از آن بردارم و به آنچه که پیش رویم بود نگاه دقیق تری بیاندازم. سالن بزرگی پیش رویم بود.در هر طرف یک در از چوب سرخ به چشم میخورد که دسته های برنجی آنها در نور لوستر میدرخشید.زمین با صدها تکه مرمر سیاه یک شکل فرش شده بود.پنجره ای نداشت اما منظره ی باشکوهی که روی دیوار غربی کشیده شده بود بی اختیار چشم را خیره میکرد این همان منظره ای بود که من در بدو ورود دیده بودم
ممنون بانو پروتی شما هم بازی:5:
متنتون کوتاه و خوب بود و من درحدی نیستم که ایراد بگیرم :1:
همممم نظرتون درباره ی یک متن با موضوع فرار در جنگل چیه؟:65::دی
سکوت، چیزی که باید باعث ارامش شود ترسش را دو برابر کرد. این به او ثابت میکرد که تعقیب کنندگانش چقدر مهارت دارند. او نیز به ارامی حرکت میکرد مبادا صدای شکستن شاخهای محلش را افشا کند. ترس مثل خوره به جانش افتاده بود و تمرکزش را به هم میزد.
صدای بال زدن چیزی لحظهای، فقط لحظهای تمرکزش را به هم زد و پایش را جایی که نباید گذاشت. ترق......ترررق صدای شکستن شاخه در فضا تنین انداخت. نفسش را حبس کرد و چشمانش را بست. با تمام وجودش گوش داد......در ابتدا فقط سکوت بود اما......صدای شکستن شاخهای از سمت راست سپس یکی دیگر در سمت چپ به او ثابت کرد که انها جایش را فهمیدهاند.
دیگر زمان صبر کردن و سکوت نبود. باید هر چه سریع تر از معرکه میگریخت. شروع به دویدن کرد. دیگر به اینکه پایش را کجا میگذاشت دقت نمیکرد. حال صدا ها از پشت سرش میامد.
سرش را خم کرد تا به شاخهی درخت برخورد نکند. از روی صخرهای پرید و روی زمین سر خورد. صداها حالا خیلی نزدیک شده بود.نمیدانست چه کند به زودی او را میگرفتند.
ناگهان جنگل تمام شد و درهای راهش را سد کرد.
_ چکار کنم.........چکار کنم....
در دره رودخانهای به ظاهر عمیق جریان داشت. با خود گفت:
_ اگر بمیرم بهتر از اینه که گیر اونا بیفتم.
صدا ها خیلی نزدیک شده بود. کمی عقب گرد کرد و سپس خودش از دره به پایین انداخت.
درود بر تو !
افرین ، خ خوب بود
کوتاه و مختصر و جمع و جور
ممنون
باورم نمی شود که تونستم از دستش فرار کنم،فقط یه لحظه از غفلت اون استفاده کردم،فورا خودم از پنجره قلعه پرت کردم بیرون بهترین مسیر برای فرار جنگل بود،با ورورد به جنگل ذهنم آروم گرفته بود،توی این موقع شب جنگل به شکل عجیبی ترسناک تر از زمانی بود که من از طریق اون به قلعه وارد شدم،الان درختان بلند به طور کامل جلوی نور ماه گرفته بودند،هر شاخه مانند چنگال های خود شیطان رو سرم سایه افکنده بود،برگ های پوسیده زرد رنگی که کف جنگل پوشنده بود این به ذهن القا می کرد که زيرشون یه گودال که با نیزه های عمود پر شده قرار داره،هوي هوی جغدا و زوزه گرگ ها تن آدم می لرزوند،راهمو ادامه دادم،با توجه به میزان انرژی که برام مونده بود،می دونستم توانی برای مبارزه ندارم،پس سپر جادویی غیر فعال کردن و نیروی حیاتی و همین طور هاله ای که به اطراف ساتع می کردم به صفر رسوندم،امیدوارم با این کارا نتونه من پیدا کنه،تمام انرژی باقی مونده به پاهایم فرستادم،یه طلسم سکوتم گذاشتم،حیف که تو فاصله ۱۰ مایلی قلعه نمی شه آپارات کرد،و با تمام توان شروع به فرار کردم،هر از گاهی از روی یه کنده می گذشتم یا با نگاه به پشت سرم از نبود تعقیب کننده ای مطمئن می شدم،در کل جنگل یه شکل بود،کم کم داشتم به آخر جنگل می رسیدم،این یعنی می تونستم آپارات کنم و از این جهنم فرار کنم.
اوف بالاخره تموم شد،ماه با زیبایی به زمين نور می داد،و چمن ها رو روشن می کرد و دیگه خبری از درختا نبود.
ناگهان صدایی گفت:خوب فرار کردي.
چی!نه جلوم وايساده بود!
با چشمايي به سرخی خون،لبانی نازک،مو های سفید که تا آرنجش می رسید،پوست صورتش به سياهي شب بود،هالش ترسناک ترین چیزی بود که تو عمرم دیده بودم،هر چند باقی بدنش مثل یه آدم بود.لبخندش امید از تنم کشید بیرون.
اون لحظه می دونستم که پایان کارم فرا رسیده.
امیدوارم خوب شده باشه،منم هر دو تا تمرین و با هم انجام دادم.
بله خوب شده :دی
سریع رفتی جلو به نظرم اما خوب و راضی کننده بود.
فقط اینکه این تونست ده مایل بدوه؟ گفتی انرژی فرستاد به پاهاش، یکم جا برای توصیف بیشتر داشت.
صدای قطره های آب که به زمین می خوردند من را از خواب بیدار کرد.مثل همیشه اولین چیزی که به ذهنم برگشت ترس بود،همانطور که آخرین چیزی که شب ها از ذهنم میرفت ترس بود.چندساعت به پایان ضرب العجل مانده بود؟ده ساعت؟یازده؟کار به جایی کشیده شده بود که از این دو ساعتخواب خود احساس گناه می کردم,هرچند این اولین استراحتم در سه روز اخیر بود.از جایم بلند شدم و کوله پشتی را برداشتم و کیسه خواب را جمع کردم.تکه نانی که از ته مانده ی آذوقه ام بود را به دندان کشیدم و به راه افتادم.فاصله ام را با تعقیب کننده هایم حفظ کرده بودم،این تنها شانسی بود که داشتم.جنگل خیس و نم گرفته بود و احساس افسردگی را از هرجهت منتشر می کرد.کلاغی از شاخه ی درخت پرکشید و صدای غار غارش طنین انداز شد.کتم را بیشتر دور خود پیچیدم به سرعتم اضافه کردم و با دقت سعی می کردم پایم به ریشه های از زمین بیرون آمده گیر نکند...اگر میتوانستم از جنگل عبور کنم..اگر می توانستم خودم را به قلعه برسانم..این همه ی چیزی بود که می خواستم.باید قبل از اجرای حکم اعدام ئاگرین* به قلعه میرسیدم،باید.این مسئله برایم به اندازه ی جانم اهمیت داشت...
صدای پارس سگ های شکاری،و صدای فریاد های سنگین مرد های تعقیب کننده ی من که از دور به گوش می رسید به من هشدار داد که عجله کنم.شاید اگر تعقیب کننده های من انقدر ناشی نبودند هرگز نمیتوانستم تا اینجا پیش بیایم.گرچه در خوشبینانه ترین حالت تا قلعه یک روز فاصله بود و من کمتر از شش ساعت تا کشته شدن بهترین دوستم فاصله داشتم.پس شاید تعقیب کننده ها نیازی به عجله نداشتند...مثل هروقت که ناامیدی وجودم را می گرفت،شروع به دویدن کردم.اشک های روی صورتم با قطرات باران مخلوط میشد و جلوی دیدم را میگرفت ولی برایم اهمیت نداشت.دوست داشتم به قلعه برسم و فریاد بزنم،حقیقت را فریاد بزنم!ئاگرین آکو* را نکشته بود!من کشتم،من آکو را کشتم...و اکنون باید شاهد کشته شدن دوستم که از خواهر به من نزدیکتر بود می بودم...می ترسیدم که برای فاش شدن حقیقت دیگر دیر شده باشد.همچنان که میدویدم،پایم به تکه سنگی گیر کرد و با سر در چاله ای انباشته از آب باران افتادم...چشمانم را بستم ودر همان وضعیت به یاد سه روز پیش افتادم...
-«مرگ اون یک نفع بزرگ برای ئاگرینه...اون داره زجر میکشه ئاشتی*.زندگی کردن با اون مرد،آکو،فقط باعث درد و رنج اون دختر بیچارست.تو باید یه کاری برای ئاگرین انجام بدی...»
باسام*همچنان میگفت و من هم که در این سه سالی که او در گوش من از آکو بد می گفت باورش کرده بودم،باور کردم.ابتدا به هیچ عنوان نمی توانستم قبول کنم آکو،شاهزاده ی خوب و مهربانی به وقتش پرهیبت می شد و به وقتش مهربان تر از مادر؟آکو که با ازدواجش با ئاگرین من را صاحب خانواده کرده بود؟او ئاگرین را اذیت می کرد؟باسام با تمام زرنگی بازی هایش و اعصاب خوردی هایش به وقتش بسیار متقاعد کننده به نظر می رسید.
باور کردم.باور کردم و آکو که انتظار کوچکترین لطمه ای از سوی من،خواهر کوچکی که بسیار دوستش داشت،نداشت بدون هیچ مقاومتی به دست من کشته شد.چنان مبهوت به من نگاه کرد که به خودم آمدم.من او را کشتم؟من؟خنجر از دستم افتاد و فرار کردم.کسی ورود من را ندیده بود،و محل قتل اتاق آکو و ئاگرین بود.ئاگرین محکوم شد.متوجه ی اشتباهم شدم ولی خیلی دیر.زمانی متوجه شدم که فهمیدم باسام نقشه ی کشتن مرا کشیده تا آخرین شاهد هم از بین برود.و اکنون که در حال فرار بودم با تلخی به این فکر میکردم که به هیچ عنوان خصلت اسمم را نداشتم...ئاشتی؟من تنها باعث تفرقه و جدایی بودم...تنها باعث بدبختی بودم.و هرلحظه ممکن بود ئاگرین مانند شعله ای بسوزد و از دست برود.بلند شدم و تمام توانم را روی سریع دویدن گذاشتم...من باید به موقع میرسیدم.سگ های شکاری دیگر پارس نمی کردند،تنها زوزه هایی می کشیدند که مو به تن سیخ میکرد...
دوساعت مانده بود.
تمام تنم را شاخه های درخت خراشیده بود.تا مغز استخوانم از سرما یخ زده بود و از شدت خستگی در حال از هوش رفتن بودم.همچنان به راهم ادامه دادم.
یک ساعت.
وقتم تقریبا به اتمام رسیده بود،ولی دیوار های قلعه را می دیدم...سریع تر دویدم.کنار دروازه ها که رسیدم متوجه شدم دیگر وقتی نمانده...چشمانم در محوطه ی قلعه و ئاگرین را که روبروی جلاد زانو زده بود را دید.قبل از کوچکترین عکس العملی،تبر بالا رفت.
ئاگرین چشمانش را بست.تبر فرود آمد.جیغم در گلو خشک شد.
صدای فریاد زنی در فضا پیچید...سگی زوزه کشید و خون فواره زد.
دیگر چیزی باقی نمانده بود.پایان.(حریر حیدری-13/5/1394)
اسامی استفاده شده در این داستان،کردی هستند:
*ئاگرین:اسم دختر به معنای آتشین
*آکو:اسم پسر به معنای قله ی کوه،مکان بلند،انسان با عظمت و مقتدر
*ئاشتی:اسم دختر به معنای آشتی و دوستی
*باسام:اسم پسر به معنای ترسناک
عجب متنی :(s1824):افرین!
خب یکم زیادی به حاشیه نپرداختی؟:65:
محمد خان ممنون از نقد های سازندت سعی میکنم دفعه بعد بهتر باشه
فکر میکنم اگه تاپیک های این چنینی هر چند روز یه بار یه موضوع تعیین کنه مثل فرار از چنگل یا قیچی که تو یه تاپیک دیگه بود بهتره و در اخر یه داستان برگزیده بشه و بعد یه موضوع دیگه
اینطوری تاپیک ها فعال تر میشن و فکر میکنم به نویسنده ها کمک زیادی میشه
نقد خوبه که نویسنده رو پخته میکنه
محمد خان ممنون از نقد های سازندت سعی میکنم دفعه بعد بهتر باشه
فکر میکنم اگه تاپیک های این چنینی هر چند روز یه بار یه موضوع تعیین کنه مثل فرار از چنگل یا قیچی که تو یه تاپیک دیگه بود بهتره و در اخر یه داستان برگزیده بشه و بعد یه موضوع دیگه
اینطوری تاپیک ها فعال تر میشن و فکر میکنم به نویسنده ها کمک زیادی میشه
نقد خوبه که نویسنده رو پخته میکنه
اینکه بروز بشه رو موافقم. خودم در نظر داشتم. ولی افرادی که شرکت کردن ، برای موضوع بعدی هم شرکت میکنن؟ اگه آره بسم الله
درباره ی نقد
میشه نقد کرد ولی من خودم رو در حده نقد کردن نمیدونم. اونهم در حده وسیع. نه اینکه نشه ولی خب من اگه بخوام یه چیزی رو نقد کنم دونه دونه خطوط رو دست میزنم.
بیشتر برای ویرایش به ار میاد
از یک نفر که میدونم خیلی خبره هست خواهش میکنم دونه دونه نقد کنه.
خش خش، خش خش.
صدای برگ ها مرتب در گوشم می پیچید و زمزمه می شد. خش خش. خش خش. می دویدم. نمی دانستم به کجا یا حتی چطور. سینه هایم مرتب بالا و پایین می آمدند و نفس هایم به سختی رفت و آمد می کردند. جایی را درست نمی دیدم. از بین درخت ها که رد می شدم هر از گاهی لباسم به شاخه ای گیر می کرد یا شال گردنم می افتاد یا تنه زبر درختی تنم را خراش می داد.
خش خش، خش خش.
غرور برگ ها را زیر پاهایم له می کردم، کسی هم از پشت آن ها را بیشتر درهم می شکست. صدای نفس هایم را نمی شنیدم، در عوض قلبم می زد. بوم بوم، بوم بوم. انگار که قلبم می خواست به طبل قفسه ی سینه ام بزند، آنقدر محکم که صفحه اش پاره شود و بیفتد بیرون. ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم اما نتوانستم از دردش بکاهم. بدنم کوفته شده بود و دیگر حتی سوزش شش هایم برایم عادی شده بود. زق زق پاهایم، تپش های قلبم، سوزش چشمانم، همه می خواستند یک چیزی را به من یادآوری کنند: این که به زودی از نا خواهم افتاد. اما من نمی توانستم با این حقیقت کنار بیایم. باید ادامه می دادم. همچنان باید می دویدم، صدای واق واق سگ ها در گوشم می پیچید و سرم از درد می تپید. همه جا کم کم تار می شد.
و بعد سیاه مطلق.
ویرایش: ام... راستی اشکالی نداره که اینو فرستادم؟ احساس می کنم خیلی دیر فرستادم.:دی
اینکه بروز بشه رو موافقم. خودم در نظر داشتم. ولی افرادی که شرکت کردن ، برای موضوع بعدی هم شرکت میکنن؟ اگه آره بسم الله
درباره ی نقد
میشه نقد کرد ولی من خودم رو در حده نقد کردن نمیدونم. اونهم در حده وسیع. نه اینکه نشه ولی خب من اگه بخوام یه چیزی رو نقد کنم دونه دونه خطوط رو دست میزنم.
بیشتر برای ویرایش به ار میاد
از یک نفر که میدونم خیلی خبره هست خواهش میکنم دونه دونه نقد کنه.
ممنون از نقدی که کرده بودی،انشاالله تو متن های بعدی رعایت می کنم،ولی مگه قرار نشد،موضوع جدید بدی!ما منتظر موضوع جدید هستیماااا!:(s1203):
متنتون کوتاه و خوب بود و من درحدی نیستم که ایراد بگیرم بوک پیج|انجمن دوستداران کتاب
بوک پیج|انجمن دوستداران کتاببوک پیج|انجمن دوستداران کتاب
اتفاقا ممنون میشم ایرادشو بگید
میدونم چقدر ایراد داره
همممم نظرتون درباره ی یک متن با موضوع فرار در جنگل چیه؟
من که موافقم به شدت
از اين به بعد براي هر متن نقد وسيع انجام ميدم.
موضوع جديد را فعال كنيد تا جاي ممكن نظر بدم شايد باعث كمكتون بشه.
خب حسین برای نقد اعلام امادگی کرد
حسین تو نقد واقعا کارش درسته، به شدت قبولش دارم
درباره ی موضوع، برای تمرین اول
پنج دقیقه قبل از مرگ خودکشی فردی رو توصیف کنین
توش بنویسین که در کجا خودکشی میشه، چجوری و دلیلش رو هم بگین
ممنون.دوستان
تا شب سعی میکنم یک متن هم برای نمونه بذارم
تیک
تاک.
تیک
تاک.
تیک
...
-«وقتت تموم شد.خب،حالا چی میگی؟»
همچنان سکوت کرده بودم.همانطور که قدم زنان به من نزدیک می شد مثل شکارچی ای که به شکارش نگاه می کند لبخند زد.به من نزدیک شد-آن قدر که بتواند در گوشم زمزمه کند-
-«می دونی که چاره ای نداری...و خوب میدونی که من هم اینو میدونم؟مگه نه عزیزم؟»
با نفرت نگاهم را از او گرفتم.تمام وجودم از شدت تنفر و هراسی که به و از او داشتم می لرزید.به اطرافم نگاه کردم،به انبار خالی و تخته شده ای که زمانی محل نگه داشتن حبوبات بود.در گوشه و کنار لوازم کشاورزی کهنه افتاده بودند ولی به جز آن تمام انبار خالی بو،به جز من و او و...یک نفر دیگر.شیشه ی پنجره ی کنار من شکسته بود و زیر پای من پر از قطعات شکسته شیشه بود ولی پنجره به خوبی با تخته های چوبی پوشانده شده بود.هیچ روزنه ی فراری نبود.
-«میدونی،یه چیز جالب!شماها همتون یه رفتار کلیشه ای دارین.حقیقتش اینه که من مادرتو میشناختم،سارا.آره میشناختمش!فکر کن اگه اون اینجا بود چیکار می کرد؟همینطور مثل یه آدم بدبخت اینجا می ایستاد؟نه،عوضش اون هم ازش لذت میبرد!»نزدیکتر شد.جوری که نفس هایش با گوشم برخورد می کرد و وجودم را پر از نفرت خالص می کرد.«فقط تویی که میتونی بکشیش سارا،فقط تو.تو خیلی خاصی و باید به این موضوع افتخار کنی.تنها کاری که باید بکنی،اینه که ماشه رو بکشی!و نگران نباش،اونقدرا درد نداره.گرچه حدس میزنم درد نداشته باشه چون من،..خب،میدونی که جاودانه ام.»تفنگ در دستم می لرزید.به چشمان دانیال خیره شدم و سعی کردم به او بفهمانم که چه قدر دوستش دارم...چیزی که در چشمان او دیدم ترس را در دلم از بین برد.دنیای بدون دانیال؟نه،این خیلی بی معنی بود.برای اولین بار در شب به سخن در آمدم:
«نه.»برگشتم و به چهره ی سرد و بی احساس مازیار خیره شدم.-«درست شنیدی.اینکارو نمی کنم.»
-«تو هیچ چاره ای...»
قبل از این که بتواند جمله اش را کامل کند،تفنگ را کنار شقیقه ام گذاشتم.دستانم دیگر نمی لرزیدند...انگار که برای خود هدفی پیدا کرده بودند.ماشه را کشیدم،و این را مطمئنم که در لحظه ی آخر لبخندی تمام صورتم را پوشانده بود.