بله بله
این تاپیک در راستای تاپیک داستان بومی هستش
اونجا درباره چطور یک داستان بومی بنویسیم حرف میزنیم
اینجا دست جمعی یه داستان بومی مینویسیم.ببینیم بومی نویسی اونجوری که بعضی دوستان میگن سخت هست یا نه.
خودمم شروع میکنم و یکی از اولین متنهای بومیم رو میذارم اینجا ببینیم میتونیم این رو با کمک هم به سرانجام برسونیم یا نه؟
اینم بگم این خطوطی که مینویسم واقعا اتفاق افتاده:16:
کسی نمیدونه ای داستان دقیقا مال چه زمانیه.سیصد سال شایدم سیصد و پنجاه سال پیش
پدربزرگ یک کاسه انار دان شده را جلوی پسر بچه گذاشت.چشمهای هوشیار پسرک کنجکاو و منتظر بود.او مثل همیشه مشتاق شنیدن داستانهای پدربزرگش بود.بقیه اعضای خانواده هرکدام چندین بار این داستان را شنیده بودند با این حال همگی مشتاق شنیدن آن بودند.این یک داستان خانوادگی بود.داستانی که نسل به نسل گفته شده بود
تا جایی که پدر به یاد می آورد پدربزرگ او و تا جایی که پدربزرگ بیاد داشت پدر پدربزرگ و پدر بزرگ او هم آن را برای فرزندانش تعریف کرده بود و حالا در آغاز شب یلدا پدربزرگ برای اولین بار داستان را برای نوه ی دوازده ساله اش تعریف میکرد:
صدها سال قبل خانواده ی ما در تکاب زندگی میکردن.اون اطراف کوه ایوب انصار هست و محلی ها به قسمت شرقی اون میگن شهر اجنه
چندین نسله که خانواده ی ما اونجا زندگی میکنن .اواخر دوره صفویه بعد از جنگ چالداران یکی از مردان دهکده به خانه برمیگشت.خسته بود و حق هم داشت. شکست سختی خورده بودند .کمتر از بیست و پنج سال داشت اما هیکلی عضلانی داشت با موهای بلند سیاه و چشمان قهوه ای درخشان.زره جنگی داشت مثل اکثر قزل باشها کلاه قرمز بر سر میگذاشت.شمشیر بلندی به کمر بسته بود و البته فلاخنی که وسیله شکارش بود. کیارش خسته بود بیشتر از یک هفته بود که در راه خانه بود.بنابراین به محضی که توانست شکاری در میان دره بزند نزدیک رودخانه آمد تا آتشی روشن کند. بعد از اینکه تنی به آب زد شکار را روی آتش گذاشت و چشمانش را بست تا اندک استراحتی بکند و همانجا بود که آن اتفاق افتاد.
چشمانش را که باز کرد سایه ی سیاهی دید.سیاهی روی او خم شده بود.میخواست از جا بپرد و به آن موجود حمله کند اما تازه بیاد اورد که کجاست.او به شهر اجنه نزدیک شده بود. باید چه میکرد؟
از میان پلکهای نیمه بسته اش نگاهی به آن موجود کرد.بی تردید جن بود. و او درباره جنها داستانی شنیده بود. دستش آهسته در میان جیبش گشت.سوزن قدیمی را بیرون اورد. شنیده بود که تنها به این ترتیب میتواند آن موجود را کنترل کند.قبل از اینکه جن متوجه شود سوزن را در لباسش فرو کرده بود .
حال آن موجود گرفتار بود.جن فریادی کشید و تقلا کرد اما کیارش میدانست که تا زمانی که به دست خود سوزن را از بدن آن موجود بیرون نکشد آن را در بند دارد. از جا بلند شد باید آن موجود را میکشت؟ میکشت و اقوامش را خشمگین میکرد ؟ نه نباید....
جن از جا بلند شد.بدنش تیره بود .با موهای بلند و حالا به سادگی سمهایش دیده میشد: بزار من برم کیارش...
ـ تو به من حمله کردی...
ـ چیزی بود که باید انجام میدادم کاری که باید میکردم.
کیارش پوزخندی زد: من وارد مرز شما نشدم.چه کاری بامن داشتی.
ـ تو پهلوان کیارشی....از سپاه اسماعیل صفوی...
ـ خودم هستم
ـ من هامان هستم .فرمانروای جنیان...مقدر شده کاری رو به انجام برسانی ... برای من و خانواده ام... تو و فرزندانت
فکر نمیکنم بخوام...
کیارش شمشیرش را زیر گلوی آن موجود گذاشت: با تو پیمانی میبندم .تو رو آزاد میکنم تا اینجا رو ترک کنی و در عوض تو با من و هفت نسل پس از من کاری نخواهی داشت
چشمان جن درخشید: نمیتونم این پیمان رو ببندم... به تو نیاز دارم
کیارش شمشیرش را به نیام برگرداند: یا میتونم تو و تمام فرزندانت رو به خدمت خودم و فرزندانم بگیرم اختیار با خود توست
جن میدانست که او درست میگوید.با تو پیمان میبندم.با تو و خانواده ات کاری نخواهیم داشت.
ـ تا هفت نسل
ـ تا هفت نسل
کیارش دستش را دراز کرد و سوزن را جدا کرد: حالا آزادی که بروی ...
هامان ناراحت به نظر میرسید. معامله ی سختی کرده بود: و بیاد داشته باش کیارش که بعد در هفتمین نسل من باز به سراغ شما خواهم آمد....
پدربزرگ نگاهی به چشمان حیرت زده ی نوه اش کرد و آهسته زمزمه کرد: از اون زمان تا حالا شش نسل گذشته و حالا تو پسرم هفتمین نسل هستی
خب میدونم زیاد جالب نشده اما این متن یه جورایی ریشه در واقعیت داره
حالا کیست که ادامشو بنویسه؟
شما کتاب یا مقاله ای در این مورد نمیشناسین؟ آخه نمیخوام داستانم بی پایه و اساس باشه 🙂
بی پایه و اساس که نمیشه گفت
فانتزی هیچ وقت پایه ای نداره. شما تو دنیای ساخته ی خودت داری کار میکنی پس قانونش شما هستی به نوعی شما خالق کتابتی
رمالها و فال بینها در ایران تاریخچه دارن
من که منبع نمیشناسم بقیه رو نمیدونم
تا جایی که من میدونم جادو همیشه ریشه داشته در این کشور اگرچه از تاریخ حذف شده و اعتقادی بهش نیست اما به اسم عجوزه ساحره یا....در ایران هستش مثلا در داستانهای شاهنامه هم ما ساحران رو داریم
اما این فکر واردات جادوگر هم میتونه خوب باشه
واردات؟
نمیدونم مریم اما تو ایران باستان کلا با جادو رابطه خوبی نبوده البته شما این کف بین ها و صفحه باز کن ها و اینا رو اگه ببینی همشون به نحوی رابطه دارن
این داستان خیلی عالیه.:41: تو این داستان کوتاه به شکست چالدران اشاره کردی. کیارش تو اون جنگ بوده و شکست هم خورده. از طرفی وقتی با اون جن پیمان می بسته به هر علتی فقط برای هفت نسل بعد از خودش امان گرفته در حالی که میتونسته کل نسلش رو بیمه کنه و این اگر چه یک پیروزی نسبی به حساب میاد اما یه شکست هم هست. از طرفی شاه عباس هم که از نوادگان شاه اسماعیل اول حساب می شد تونست ترکان عثمانی رو شکست بده .
حالا نوه کیارش (مثل شاه عباس نوه شاه اسماعیل) میاد و تو جنگی که با اجنه داره از ابتکارات شاه عباس برای شکست دادن ترک های عثمانی الهام میگیره یا حتی به یک نحو به گذشته میره و خودش در اتفاقفات اون دوره تاثیر میگذاره و وقتی به زمان حال بر می گرده توانایی های لازم برای مبارزه با اجنه رو پیدا میکنه.
بله بله
این تاپیک در راستای تاپیک داستان بومی هستش
اونجا درباره چطور یک داستان بومی بنویسیم حرف میزنیم
اینجا دست جمعی یه داستان بومی مینویسیم.ببینیم بومی نویسی اونجوری که بعضی دوستان میگن سخت هست یا نه.خودمم شروع میکنم و یکی از اولین متنهای بومیم رو میذارم اینجا ببینیم میتونیم این رو با کمک هم به سرانجام برسونیم یا نه؟
اینم بگم این خطوطی که مینویسم واقعا اتفاق افتاده:16:
کسی نمیدونه ای داستان دقیقا مال چه زمانیه.سیصد سال شایدم سیصد و پنجاه سال پیش
پدربزرگ یک کاسه انار دان شده را جلوی پسر بچه گذاشت.چشمهای هوشیار پسرک کنجکاو و منتظر بود.او مثل همیشه مشتاق شنیدن داستانهای پدربزرگش بود.بقیه اعضای خانواده هرکدام چندین بار این داستان را شنیده بودند با این حال همگی مشتاق شنیدن آن بودند.این یک داستان خانوادگی بود.داستانی که نسل به نسل گفته شده بود
تا جایی که پدر به یاد می آورد پدربزرگ او و تا جایی که پدربزرگ بیاد داشت پدر پدربزرگ و پدر بزرگ او هم آن را برای فرزندانش تعریف کرده بود و حالا در آغاز شب یلدا پدربزرگ برای اولین بار داستان را برای نوه ی دوازده ساله اش تعریف میکرد:
صدها سال قبل خانواده ی ما در تکاب زندگی میکردن.اون اطراف کوه ایوب انصار هست و محلی ها به قسمت شرقی اون میگن شهر اجنه
چندین نسله که خانواده ی ما اونجا زندگی میکنن .اواخر دوره صفویه بعد از جنگ چالداران یکی از مردان دهکده به خانه برمیگشت.خسته بود و حق هم داشت. شکست سختی خورده بودند .کمتر از بیست و پنج سال داشت اما هیکلی عضلانی داشت با موهای بلند سیاه و چشمان قهوه ای درخشان.زره جنگی داشت مثل اکثر قزل باشها کلاه قرمز بر سر میگذاشت.شمشیر بلندی به کمر بسته بود و البته فلاخنی که وسیله شکارش بود. کیارش خسته بود بیشتر از یک هفته بود که در راه خانه بود.بنابراین به محضی که توانست شکاری در میان دره بزند نزدیک رودخانه آمد تا آتشی روشن کند. بعد از اینکه تنی به آب زد شکار را روی آتش گذاشت و چشمانش را بست تا اندک استراحتی بکند و همانجا بود که آن اتفاق افتاد.
چشمانش را که باز کرد سایه ی سیاهی دید.سیاهی روی او خم شده بود.میخواست از جا بپرد و به آن موجود حمله کند اما تازه بیاد اورد که کجاست.او به شهر اجنه نزدیک شده بود. باید چه میکرد؟
از میان پلکهای نیمه بسته اش نگاهی به آن موجود کرد.بی تردید جن بود. و او درباره جنها داستانی شنیده بود. دستش آهسته در میان جیبش گشت.سوزن قدیمی را بیرون اورد. شنیده بود که تنها به این ترتیب میتواند آن موجود را کنترل کند.قبل از اینکه جن متوجه شود سوزن را در لباسش فرو کرده بود .
حال آن موجود گرفتار بود.جن فریادی کشید و تقلا کرد اما کیارش میدانست که تا زمانی که به دست خود سوزن را از بدن آن موجود بیرون نکشد آن را در بند دارد. از جا بلند شد باید آن موجود را میکشت؟ میکشت و اقوامش را خشمگین میکرد ؟ نه نباید....
جن از جا بلند شد.بدنش تیره بود .با موهای بلند و حالا به سادگی سمهایش دیده میشد: بزار من برم کیارش...
ـ تو به من حمله کردی...
ـ چیزی بود که باید انجام میدادم کاری که باید میکردم.
کیارش پوزخندی زد: من وارد مرز شما نشدم.چه کاری بامن داشتی.
ـ تو پهلوان کیارشی....از سپاه اسماعیل صفوی...
ـ خودم هستم
ـ من هامان هستم .فرمانروای جنیان...مقدر شده کاری رو به انجام برسانی ... برای من و خانواده ام... تو و فرزندانت
فکر نمیکنم بخوام...
کیارش شمشیرش را زیر گلوی آن موجود گذاشت: با تو پیمانی میبندم .تو رو آزاد میکنم تا اینجا رو ترک کنی و در عوض تو با من و هفت نسل پس از من کاری نخواهی داشت
چشمان جن درخشید: نمیتونم این پیمان رو ببندم... به تو نیاز دارم
کیارش شمشیرش را به نیام برگرداند: یا میتونم تو و تمام فرزندانت رو به خدمت خودم و فرزندانم بگیرم اختیار با خود توست
جن میدانست که او درست میگوید.با تو پیمان میبندم.با تو و خانواده ات کاری نخواهیم داشت.
ـ تا هفت نسل
ـ تا هفت نسلکیارش دستش را دراز کرد و سوزن را جدا کرد: حالا آزادی که بروی ...
هامان ناراحت به نظر میرسید. معامله ی سختی کرده بود: و بیاد داشته باش کیارش که بعد در هفتمین نسل من باز به سراغ شما خواهم آمد....پدربزرگ نگاهی به چشمان حیرت زده ی نوه اش کرد و آهسته زمزمه کرد: از اون زمان تا حالا شش نسل گذشته و حالا تو پسرم هفتمین نسل هستی
خب میدونم زیاد جالب نشده اما این متن یه جورایی ریشه در واقعیت داره
حالا کیست که ادامشو بنویسه؟
یه کار بومی جالب میتونه باشه کسی نیست ادامش بده؟
نویسندگان؟
بدون هیچ دلیلی، آرشاویز به دنبال نور حرکت کرد. صدای قدم های تیرداد را از پشت سرش می شنید. غرولند های کوتاه و نفس های سنگینش را هم همین طور. بی آنکه به دلیل این خستگی و رنج فکر کند سنگ و نورش را دنبال کرد تا بالاخره پشت در چوبی کهنه خانه خرابه ای، ناچار به توقف شد. نوری که بالای صورتش می درخشید به یکباره خاموش شد و از آن جر تاثیر آبی رنگی در پشت پلک های بسته اش چیزی باقی نماند.فقط اینکه پسرک دوباره حجم و گرمای زنده مانند سنگ را روی پوست زیر جیبش حس کرد. آرشا احساس بدی داشت. تاریکی حالا بیشتر به چشم می آمد و دنیا تحت تاثیر سرگیجه و ضعفی که یکباره به جثه کوچکش وارد می شد، ترسناک تر به نظر می رسید. تیرداد هن و هن کنان به آرشا نزدیک شد و زمانی که آرشا تصمیم گرفت به عقب برگردد و او را ببیند یا شاید چیزی بپرسد، دهانش از فرط تعجب باز ماند. تیرداد به سختی تمام، مشغول بالا آمدن از کوره راهی کوهستانی و سنگلاخی بود! آرشا بدون اینکه چیزی از راه دیده یا حس کرده باشد بالای کوهی نوک تیز رسیده بود و نوک سرخ و یخ کرده دماغش با در چوبی کهنه دقیقا یک وجب فاصله داشت.
دیدن این منظره، تن آرشاویز را سست کرد. تنها و گیر افتاده در میان تاریکی شب، بالای قله کوهی عجیب و مرتفع؛ آن هم تحت تاثیر راهنمایی تکه سنگی نا آشنا و نا معتبر. تیرداد بالاخره بالای کوه رسید و بدون اینکه نشانی از ترس آرشاویز در او دیده شود، به در کهنه تکیه داد. آرشاویز می خواست فریاد بکشد اما گلویش در اثر کوهنوردی طولانی کاملا خشک شده بود و هر تلاشی برای فرو دادن آخرین قطرات آب دهانش، به گلو درد آزار دهنده ای منجر می شد. قبل از اینکه هیچ کدام فرصت پلک زدن پیدا کنند؛ در در اثر تحمل وزن تیرداد باز شد و جیر جیر مشمئز کننده ای که راه انداخت ورود غریبه ای را به خانه و شاید کل منطقه اطلاع داد.
وقتی در خانه کاملا باز شد که تیرداد، مدتها قبل وزن بدنش را از روی در برداشته بود. آرشاویز بی اختیار قدمی به عقب برداشته بود و می شد گفت که به عموی جوانش تکیه کرده است. هوای نوک قله در آن ساعت شب کاملا تاریک بود اما آن تاریکی که از میان در باز خانه دیده می شد، در نوع خودش کم نظیر بود. تیرداد نفس نفس می زد. از فرط خستگی و وحشت. زیر لب پرسید: ما اینجا چکار می کنیم؟
آرشا چیزی نگفت. به نحوی می دانست که چاره ای جز پذیرفتن آنچه تقدیر در دامانش قرار می دهد ندارد. توکلی کرد و ضربه ای به لته باز در زد. اتفاقی نیافتاد و آرشا جرات بیشتری بدست آورد. به این امید که هیچکس در آن تاریکی نباشد چند بار دیگر در زد. چیزی درونش، می دانست که آن خانه خالی نیست پس توی در زدن نهایت ادب را به خرج داد. نسیمی که از زمان رسیدنشان به بالای کوه دور بدنشان می چرخید و قطرات عرق را روی بدن لرزانشان خشک می کرد تند شد و تکه ابری را از مقابل ماه کنار زد. آن شب ماه کامل بود و وسط آن همه تاریکی، نوری ایجاد کرد که مثل فرشی روشن از مقابل در تا وسط های خانه کشیده شد.
دو مرد در نهایت وحشت و نا امیدی روی فرش نورانی پیش رفتند و جایی که نور و تاریکی به هم می رسیدند ایستادند. این طور به نظر می رسید که ماه، تا همین جا اجازه پیشروی به این مهمانهای ناخوانده داده است. تیرداد دستش را روی شانه آرشاویز فشار داد و آرشا سعی کرد محکم باشد. او با صدایی که آن ته ته ها کمی می لرزید گفت: سلام!
پیکر تیره ای ته اتاق حرکت کرد. از جایی که فضای اتاق در آن سو بسیار تاریک بود، تنها از صدای نزدیک شدن خش خشی که برخاسته بود فهمیدند، میزبان به سمتشان می آید. هر دو آرزو داشتند که ازآن کابوس فرار کنند اما مثل دو بید لرزان به زمین میخ شده بودند. گویا نور، آنجایی که مردها خیال می کردند تمام نشده بود و اندکی از آن هم به صورت پراکنده در هوا وجود داشت. چون وقتی آن پیکر بی نام و نشان بالاخره به اندازه کافی نزدیک شد؛ در نیم سایه ای که او را در بر گرفته بود دیدند که پیر زنی است کوتاه قامت و گوژ پشت و بسیار کهن سال که چیزی غیر عادی در وجودش پنهان کرده است. هر چند در این میزان نور نمی شد آن نکته باریک تر از مو را کشف کرد.
پیر زن با صدای خش دارش گفت: درود بر شما باد فرزندان آدم! در خانه پیری چون من چه می کنید؟
آرشا حس کرد که تیرداد یک لحظه ضعف کرد و و نگران شد. چون بعد از شنیدن لفظ" فرزندان آدم" یک لحظه دستش روی شانه او شل شده بود. تیرداد خودش را جمع کرد و گفت: دنبال دختری می گردیم که در این سرزمین... کمی فکر کرد و ادامه داد: به راز جوانی پی برده است!
پیرزن خندید و پیش آمد؛ اما قبل از شروع نور ایستاد. گفت: شما که دنبال راز جوانی نیستید. چرا دنبال او می گردید؟
آرشا می دانست فرار کردن بی فایده است. نیم ترسان و نیم امیدوار گفت: من پسری از هفتمین نسل خاندانم هستم که ..
پیرزن انگشت چاق و خشنش را مقابل بینی اش گرفت و گفت: هیششششششششش! تا همین لحظه هم که زنده مانده ای، به خاطر احترامی ست که شجاعت در میان ما دارد. اگر قدر ندانی و مرز آن را از حماقت نشناسی، کاری برایت از دستم ساخته نیست.
آرشا گفت: ما قصد مزاحمت نداریم، از خدایمان است که همین الان در خانه خودمان ...
ظاهرا داشت خراب کاری به بار می آورد چون تیرداد وسط حرفش پرید و گفت: به ناچار مزاحم شما شدیم و اگر دستور بدهید، همین الان اینجا را ترک می کنیم.
پیرزن زمزمه کرد: ملغمه جرات و خرد! گروه عاقلانه ای است و جای درستی آمده اید. راهنمایتان را گرو بگذارید و دنبال مهتاب روانه شوید. تا زمانی که مهتاب با شما باشد کسی متعرضتان نخواهد شد. ولی این را بدانید که با دمیدن سپیده صبح، مهتاب؛ همان طور که از نامش پیداست شما را ترک خواهد کرد.
و دستش را طوری دراز کرد که آرشاویز ترسید. تیرداد توی گوش او زمزمه کرد: گوهر را می خواهد!
آرشاویز که حاضر بود حتی دست راستش را گرو بگذارد، لحظه ای درنگ نکرد و گوهر را در دست ترسناک زن گذاشت. زن با جدیت گفت: اگر در سرزمین من اتفاق بدی به با ر بیاورید، دیگر چشم هیچ بشری به گوهر شب چراغ روشن نخواهد شد. همین طور هم می شد اگر نادانی از قوم ما گمش نمی کرد.
در همین اثنا اتاق با نوری عجیب روشن شد. نوری مهتابی رنگ که روشن می کرد اما چشم را نمی زد. نورش پیچیده ای از نور و تاریکی بود، درست مثل نور مهتاب و بعد از آن دختری بسیار باریک وارد اتاق شد و بی توجه به پسر ها پرسید: چه امری با من دارید سرورم؟
ظاهر دختر چنان اشرافی بود که آرشاویز از اینکه او پیرزن گوژ پشتی را سرورم خطاب می کرد متعجب شد. پیرزن با ملاطفت مادرانه ای گفت: این جوانها را به جایی ببر که آن دختر گریز پا درش راز جوانی را کشف کرد!
دختر با لبخندی که دل دو مرد را در سینه هاشان پایین ریخت گفت: رازی در کار نیست، کودکان بزرگسال! هر چه هست داد و ستد است. در سرزمین ما همه چیز از معامله های عادلانه بدست می آید. و از دست می رود، اگر بخواهیم واقع بین باشیم.
پیرزن لبخند تلخی زد و آرشاویز که تا این لحظه تحت تاثیر دختر بود، تازه متوجه نکته تعجب آور او شد. دستهای پاق و کوتاهش با آن ناخن های چنگال مانند. دهان ترسناکش با آن دندانهای زرد دراز. گوژ پشتش با آن عضو غریب مچاله شده، و پاهایش با آن ... این بار آرشاویز از حال رفت. یاد لبخند ترسناک دختر افتاد که او را زهره ترک کرده بود. دندانهای خمیده و نازک و بلند دختر که بیشتر به سلاحی مرگبار می مانست تا **** از بدن یک انسان. دختر موهای نقره ای رنگش را تاب داد گفت: راه بیافتید مسافرانم! و در هر لحظه ای که تا سحر باقیست، زندگی را قدر بدانید.
او خندید و راه افتاد. مردها هم راه افتادند اما بین حال این دو و حال آن زن؛ یا بین قدمهای این دو و قدمهای آن زن تفاوت زیاد بود. لازم نبود خیلی خبره باشید تا این را بفهمید، نا امیدی در مردها و سرخوشی در زن موج میزد. چنان که شیر در قدح طفلی صغیر لب پر می زند و به اطراف می پاشد.
خیلی خوب و عالی
نفر بعد؟
دو روز صبر میکنم اگه نبود من ادامشو میرم