بر اساس فیلم سینمایی بی باک
روزی روزگاری در ایالات متحده ی آمریکا پسری به اسم ریچارد بود که شغل پدرش بوکسوری بود.پدر او به زور بوکسور شده بود و به همین خاطر مدیر کل باشگاه از او خوشش نمی آمد ریچارد بیشتر وقت راتنها بود و در کوچه بازی میکرد.
همه ی بچه هایی که در کوچه بازی میکردند فکر می کردند او یتیم است وبه همین علت به او زور می گفتند و او را می زدند یک روز ریچارد داشت از مدرسه می آمد که دید پدرش دارد باج گیری میکند ، ریچارد از این موضوع خیلی ناراحت شد
کیفش را از دستش انداخت و به سمت کامیون حمل نفت دوید ناگهان نفت همه ی بشکه های نفت ریخت و بعضی از نفت ها در چشم ریچارد ریخت و او نابینا شد . او نابینا شد اما بقیه ی حواس او(بویایی،لامسه،شنوایی وچشایی) قوی شدند.
شب شد و ریچارد خوابید اما پدرش از خانه بیرون رفت دم در خانه نوچه های مدیر کل باشگاه پدر ریچارد را آنقدر زدند که او مرد ریچارد از خواب پرید به سمت در خانه دوید او باحس قوی لامسه اش فهمید که پدرش مرده و آنقدر گریه کرد و گفت:انتقام تورا از آنها مگیرم.
سالها گذشت وریچارد بزرگ شد اودیگر یک انسان معمولی نبود اویک قهرمان شده بود مانند:(spider man،batman،super manو.......) اونقاب میزد تا کسی اورا نشناسد او همه جا عدالت را برقرار میکرد و از کلمه ی(عدالت)خوشش می آمد.
اوبالاخره توانست انتقامش را بگیرد پیش مدیر کل باشگاه رفت آنها باهم حرف زدند وبعد ریچارد ملقب به بی باک اورا کشت و گفت این هم انتقام پدرم!