فایل pdf داستان..... دانلود
پ ن: توضیحی راجع به مطالب ستاره دار آخر داستان آورده شده
و یه توصیه، اگه پاورقی ها رو پیش از داستان بخونید بهتره
مورانروی سنگی نشسته بود و به کوه مینگریست. غرق در اندیشه بود... در اندیشهی تنههای سوختهی درختان کُنار و لکههای سیاهی که زمانی بوتهی خار بودهاند. در اندیشهی تختهسنگهایی که حتی از دامنه هم رد پای سنگین آتش رویشان دیده میشد. و نگاهش، روی دو تپهی بزرگِ خاک قفل شد؛ میتوانست ارواح خفتگان درونشان را حس کند!
با صدای مادرش، نگاه از کوه گرفت: زود باش اونو هم بزن، تَه میگیره. »
با کلافگی دستش را زیر چانهاش گذاشت و با دست دیگرش شروع به هَم زدنِ خوراک درون دیگ کرد. دوست داشت همه چیز را رها کند، از کوه بالا برود و در جایجایِ آن کندوکاو کند؛ ولی مادرش، مانند همیشه، کاری به او میداد که ساعتها سرگرمش میکرد.
دوباره به کوه نگاه کرد. نام قَرَهداغ در ذهنش پژواک شد... نامی بس تلخ که برازندهی کوهی با چنین سرگذشتی بود...
خودش را در داستانها یافت؛ داستانهایی که از کودکی، بارها از زبان بزرگ قبیلهشان شنیده بود. داستان دو قبیله که بر سر کوهی میجنگیدند؛
قبیلهی آلتون از دیرباز در دامنهی کوهی بزرگ و سرسبز میزیست؛ و کوه، سالها بود که چشم قبیلهی گیرای را گرفته بود...
سرسبزی کوه از دور، مانند زمردی درخشان، همگان را به ستایش وامیداشت. و انبوه برفهای روی قلهاش، گواه چشمههای گوارایش بودند. در بهار برای فراوردههای شیری آلتون سر و دستها میشکست؛ میتوانستی عطر پونه و چَویل را درونشان حس کنی و برای بریدن پنیر باید از خنجر استفاده میکردی...
اما چیزی که بیش از همه خواهان داشت، جاجیم و گِلیمهای طلایی رنگی بود که آلتونها میبافتند؛ آنها برای ساختن رنگ طلایی، از گُلی که فقط در نزدیکی قلهی کوه میرویید، استفاده میکردند.
تا این که یک روز، قبیلهی جنگاور گیرای، میرشِکارها و بزرگانش را با هدایای بسیار فرستاد و خواستار کوه شد. آلتون نپذیرفت، ولی روز بعد، ناچار به پذیرش شد؛ چرا که گیرای آنها را به کشتن گوسفندانشان تهدید کرد.
تابستان بعد، بسیار زودتر از هنگام کوچ، بار خود را بستند و به قشلاقشان بازگشتند؛ ولی اینبار، آماده بودند، تا از زمینهای نیاکانشان دفاع کنند...
و اینگونه بود که جنگهایی خونین بر سر کوه درگرفت، جنگهایی که چندین نسل را درگیر کرد...
آن سال، گیرای دیرتر به کوه رسید؛ و برای گرفتن کوه، با تمام مردانش شبیخون زد... ولی پیروزی به دست نیامد، چرا که آلتون آماده بود... جنگ سختی بود و آنقدر ادامه یافت که تا میانهی کوه کشید، و آنگاه؛
مشعلی افتاد...
در میانهی میدان دو مرد ایستاده بودند، دو بزرگ قبیله... بزرگ گیرایها جوان و چالاک بود و بزرگ آلتونها، سالخورده... و حال، پس از ساعتها شمشیر زدن، توانی در بدنش نمانده بود؛ پاهایش میلرزیدند، سینهاش خسخس میکرد و قلبش پس از ساعتها تند تپیدن، دیگر خسته شده بود... ولی مرد همچنان استوار ایستاده بود و انگشتان باریک و استخوانیاش را محکم دور دستهی شمشیر حلقه کردهبود...
ولی این استواری مانا نبود، پس از دقایقی قلعهاش در هم شکست؛ با ضربهی دشمن شمشیر از دستش افتاد و خودش عقب رفت و روی زمین افتاد. قلبش هم شکست، و آنقدر آرام تپید که گویی از حرکت ایستاد...
بزرگ گیرایها نگاهش را به پیرمرد روی زمین دوخت و با گامهایی استوار جلو رفت. خاک زیر پایش فرو میرفت و او به پیرمرد نزدیکتر میشد... لبخندی پیروزمندانه روی لبانش نقش بستهبود؛ سرانجام میتوانست قبیله را به آرزوی دیرینش برساند...
کوه برای آنها بود؛ چرا که بهترینها برای آنهاست.
این جنگ، جنگِ آخر بود...
عرق شرم بر پیشانی پیرمرد نشست. شرم از شكست؛ شكستی كه برابر با از دست دادن قشلاق دیرینشان، تمام هستیشان، بود؛ سرش را به زیر افكند، كوه آتش گرفتهبود! سراسیمه پیرامونش را نگاه كرد و... برقی در چشمانش نشست، برقی كه آنقدر درخشان بود كه باعث شد دشمنش هم به پیرامونش نگاه كند؛ برق پشیمانی... پشیمانی از نسلهای برباد رفته؛ زندگیهای هدر شده...
مردان بسیاری میجنگیدند، اما بسیار بیشتر از آنان، مُردگانی بود که غرق در خون، در خاک غلتیده بودند...
كوه در آتش میسوخت... هوا آكنده از بوی چوب سوخته بود. باد تندی میوزید و با گذر از میان شكاف سنگها، موسیقی سهمگینی مینواخت. میشد از میان گلبرگهای به هوا خواسته، رقص تیغهها را دید...
كوه در آتش میسوخت... قلب مردمان آن نیز... ولی كسی شمشیرش را غلاف نمیكرد، تبرش را زمین نمیگذاشت...
كوه سوخت... با تمام خونهایی كه نوشیده بود و زندگیهایی كه گرفته بود...
هر كدام به سمتی كوچیدند، به دوردستها، به جایی که دیگر حتی قلهی كوه را هم نبینند...
و كوه، ساكنان جدیدی یافت، قبیلهی چيچَك...
و اینجا، جایی بود كه یازداغ* به قرهداغ تبدیل شد...
موران از داستان کوه بیرون آمد و دوباره شروع به هَم زدنِ خوراک كرد؛ میدانست باز هم تَه گرفته است و باز هم مادرش عصبانی خواهد شد...
آیدا ب. Ida Lee
3 شهریور 1394 ... 26 Aug 2015
... 01:44 ...
* قره داغ: کوه سیاه/تیره/شوم/خشک
* یازداغ: کوه بهاری (یاز: بهار)
ایول خوب بود مرسی. فقط یه چیزی میگم به خاطر خودم که حداقل بتونم بخونمش. شاید بعضی ها هم مثل من باشن. میگم تمام اسم ها رو نشانه گذاری کن. کامل. حتی اگه علامت ساکن باشه. آخه میترسم درست نخونده باشم. مثلا تلفظی. یا مثلا به صورت فینگیلیش و..
ولی نثرتون که همیشه خوبه. مثل همیشه هم جای کار همه دارن. ولی من از داستان قبلیتون بیشتر خوشم اومد. در واقع دوتای قبلی. اونا احساس رو بیشتر منتقل می کردن، و درکشون خیلی بهتر و راحت تر و همین طور زیباتر بود. ولی ایده ی این قشنگ بود. باحال بود. مثل داستان هایی که دوتا نژاد باستانی توشون در حال جنگن، منتهی این بومی و مربوط به قومیت های خودمون. اگر ابن جا بیفته و دیگه همه اینطور بنویسن، اون موقع داستان های ایرانین که به جای داستانای دیگه تو کل جهان منتشر میشن. ولی خب من خودم به شخصه اعتراف میکنم که اگه بخوام داستان بنویسم، حاضر نیستم بومی بنویسم. نمیدونم، اما تو مغز خودمم جا افتاده که داستانی که بر پایه های خارجی نوشته شده باشه زیباتر و قشنگ تره. واقعا نمیدونم چرا اما اینطوره.
ایول خوب بود مرسی. فقط یه چیزی میگم به خاطر خودم که حداقل بتونم بخونمش. شاید بعضی ها هم مثل من باشن. میگم تمام اسم ها رو نشانه گذاری کن. کامل. حتی اگه علامت ساکن باشه. آخه میترسم درست نخونده باشم. مثلا تلفظی. یا مثلا به صورت فینگیلیش و..
ولی نثرتون که همیشه خوبه. مثل همیشه هم جای کار همه دارن. ولی من از داستان قبلیتون بیشتر خوشم اومد. در واقع دوتای قبلی. اونا احساس رو بیشتر منتقل می کردن، و درکشون خیلی بهتر و راحت تر و همین طور زیباتر بود. ولی ایده ی این قشنگ بود. باحال بود. مثل داستان هایی که دوتا نژاد باستانی توشون در حال جنگن، منتهی این بومی و مربوط به قومیت های خودمون. اگر ابن جا بیفته و دیگه همه اینطور بنویسن، اون موقع داستان های ایرانین که به جای داستانای دیگه تو کل جهان منتشر میشن. ولی خب من خودم به شخصه اعتراف میکنم که اگه بخوام داستان بنویسم، حاضر نیستم بومی بنویسم. نمیدونم، اما تو مغز خودمم جا افتاده که داستانی که بر پایه های خارجی نوشته شده باشه زیباتر و قشنگ تره. واقعا نمیدونم چرا اما اینطوره.
رضا جان سپاس از این که خوندی و دیدگاهتو گذاشتی :1:
اونایی که نیاز داشتن رو علامت گذاری کردم؛ از "بیرنجی" و "ایکنجی" مطمئن نیستم وگرنه میذاشتم :دی البته خودم "بیرِنجی" و "ایکِنجی" میخونم :1: برخی حروف هم با توجه به حروف قبلی، نیاز به علامت گذاری ندارن :1: اگه بازم مشکل داشتی واژه رو برام پیام کن تا تلفظشو رومانجی بهت بدم :1:
این به خاطر اینه که عادت نداری به خوندن داستان بومی، اونم از این نوع... آخه تا حالا هر چی بومی نوشتن همه ش ریشه در آریایی ها و ایران باستان داشته... این فضایی که من مینویسم ریشه ش تو تاریخه و تا همین الآن هم ادامه داشته... و یه مقداری نامانوسه، بیشت به خاطر این که تا حالا چیزی ازش نخوندیم .
رضا جان سپاس از این که خوندی و دیدگاهتو گذاشتی :1:
اونایی که نیاز داشتن رو علامت گذاری کردم؛ از "بیرنجی" و "ایکنجی" مطمئن نیستم وگرنه میذاشتم :دی البته خودم "بیرِنجی" و "ایکِنجی" میخونم :1: برخی حروف هم با توجه به حروف قبلی، نیاز به علامت گذاری ندارن :1: اگه بازم مشکل داشتی واژه رو برام پیام کن تا تلفظشو رومانجی بهت بدم :1:
این به خاطر اینه که عادت نداری به خوندن داستان بومی، اونم از این نوع... آخه تا حالا هر چی بومی نوشتن همه ش ریشه در آریایی ها و ایران باستان داشته... این فضایی که من مینویسم ریشه ش تو تاریخه و تا همین الآن هم ادامه داشته... و یه مقداری نامانوسه، بیشت به خاطر این که تا حالا چیزی ازش نخوندیم .
نمیدونم ولی آره شاید واسه همین باشه که تو میگی. عادت. خودم واقعا هیچ ایده ای ندارم. ولی اینه گفتی جالبه. تاریخی و تا الان هم هنوز ادامه داره. اینجوری فکر کنم آینده رو هم گفتن جالب بشه :1:
بسیار زیبا بود .
برای من که کاملا متفاوت و تازه بود .
تا به حال داستانی بومی و با چنین نثری نخونده بودم .
موفق باشید .
منتظر کارهای بعدیتون میباشم ... :1:
نمیدونم ولی آره شاید واسه همین باشه که تو میگی. عادت. خودم واقعا هیچ ایده ای ندارم. ولی اینه گفتی جالبه. تاریخی و تا الان هم هنوز ادامه داره. اینجوری فکر کنم آینده رو هم گفتن جالب بشه :1:
"آینده" رو زیاد مطمئن نیستم، اخه این روش زندگی داره رو به نابودی میره... و یکی از اهداف من از نوشتن این داستانا، اینه که زنده نگهش دارم :1:
باز هم توصیفاتی زیبا که بیشک فوقالعاده بودند.
داستان هم قشنگ بودف داستان تبدیل شدن یک مکان به مکان دیگر
ولی به ظرم نوعی بی هدفی داشت. در واقع این سوال پیش نمیاد که
خب که چی؟
در واقع اگر پر و با بیشتر یبه پیرنگ داده میشد به نظرم خیلی خیلی بهتر میشد.
اما در کل ما یه داستان تکنیکی فوقالعاده داریم، که از نظر پیرنگ کمی لنگ میزنه. ولی بازم خیلی خوبه
اما مثل داستان های قبلی برای کسانی که با زبان ترکی آشنا نیستند این حجم از کلمات یخلی خیلی زیاده و کمی آدم اذیت میشه.
@almatra
سپاس از این که خوندید و نظر دادید :53:
خودمم این مدل نوشتنو دوست دارم، البته هنوز خیلی خامم داخلش :دی
شما که تجربه و سن تون بیشتره، توصیه ای برای پیرنگش ندارید؟ چون گفتم که، بیشتر ما خودپرور بار میایم و بعضی چیزای فنی رو نمیدونیم :دی
:دی