Header Background day #15
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین داستان نویسی/ جان گاردنر/ تمرین 2

9 ارسال‌
9 کاربران
27 Reactions
3,775 نمایش‌
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

2- یک منظره را از دید پیرزنی توصیف کنید که به تازگی شوهر نفرت انگیز و اعصاب خرد کنش را از دست داده است. به شوهر پیرزن یا مرگ او اشاره نکنید.

#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی #داستان _کوتاه #جان_گاردنر


   
barsavosh، ehsanihani302، eregon2 و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Makizy
(@makizy)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 175
 

سوال اول:
اول شخص باشه یا سوم شخص هم میشه؟
سوال دوم:
بعدشم نمیتونیم که بی تفاوت به مرگ شوهرش بنویسم، یهنی هرکاری کنیم بالاخره مرگ اون یه تغییری رو توی زندگیش ایجاد کرده نه؟


   
yasss و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

عجیب بود تا چند روز پیش تصورش از زندگی طور دیگری بود. از زندگی بدون او. گمان میکرد که آسمان آبی تر و درختان سبزتر میشوند میتوانست بوی آزادی را تجسم کند.سی سال نفرت انگیز...سی سال سخت و دردناک را گذرانده بود و در تمام این مدت لحظات زیادی این لحظه را مجسم میکرد.لحظه های رهایی...لحظه های بدون او بودن.... اما حالا همانطور که روی صندلی کهنه نشسته بود آسمان را گرفته تر میدید و درختان واقعا پژمرده شده بودند یا او اینطور گمان میکرد؟ هوایی که تنفس میکرد در سینه اش سنگین شده بود. پس از تمام این سالها برای اولین بار واقعا احساس تنهایی میکرد.


   
carlian20112، sossoheil82، yasss و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
eregon2
(@eregon2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 83
 

صدای گریه و شیون دخترانش همه جا را پر کرده بود ولی دریغ از قطره ای از اشک هر چه میکرد نمیتوانست. خب گریه چیز عجیبی برایش نبود . در این سالها پیوسته و همیشه هر روز مشغول گریه کردن بود ولی دلیلش متفاوت بود همیشه این شوهرش با آن کلمات تحقیر کننده اش او را به گریه می انداخت حالا چه دلیلی داشت که برایش لحظه ای ناراحت کند. در این فکرها بود که با دیدن بوته گل سرخ باغچه اشان حسی عجیب با خاطره ای عجیب تر سرتاسر ذهنش را پر کرد... همیشه شب ها قبل از رفتن به اتاقش برای خواب گل سرخی روی زمین به همراه نامه ای کوچک روی زمین نزدیک در جلب توجه میکرد و بلا استثنا همیشه با گذاشتن پایش روی گل و نامه له کردنشان خودش را به بی توجهی میزد. یادش آمد که آخرین نامه و گل سرخ هنوز توی سلطل آشغال هستش با عجله سراغشون رفت. هنوز آنجا بودن پاکت نامه را باز کرد کلماتی لزران بر روی کاغذ نقش بسته بود "ببخشید عزیزم این دیگه آخرین باره تکرار نمیشه". کاغذ از دستانش لغزید و همراه با لغزیدن و افتادن کاغذ، چیز دیگری لغزید یکی پس از دیگری قطرات اشک متوقف شدنی نبودن.


   
yasss، ali7r و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

یک استکان چایی ریختم و به آن خیره شدم.یک استکان چای خوشرنگ و خوش بو با چند عدد خرما.چند سال بود که همه ی چای ها بی رنگ بودند؟چندسال بود که می بایست یا چای تلخ بخورم یا اصلا نخورم؟
پرده را کنار زدم.نور خورشید فضای خانه را عوض کرد...دیگر به اندازه ی قبلا دلگیربه نظر نمی آمد.ولی خب،شاید تقصیر از خانه نبود،چند سال بود که پرده ها این پنجره را پوشانده بودند؟چندسال بود که نور شاداب خورشید از پنجره عبور نکرده بود؟
خواستم برای خرید از خانه بیرون بروم.چادر را سر کردم و زنبیلم را برداشتم.نگاهی به کفش مشکی ام انداختم و حسرت آن کفش های زیبای کرم رنگی را خوردم که چهل سال پیش می خواستم...ولی الان دیگر فرقی نداشت.کفش ها را پوشیدم.
یکبار دیگر آش را هم زدم.پشتم را راست کردم و دستی به پیشانیم کشیدم.نگاهی به دیگ انداختم و لبخند زدم...کاسه های آش روی سینی سنگین بودند و دست من پیرزن ضعیف ولی می ارزید!راستی چند سال بود که در آرزوی آش نذری بردن بودم؟چند سال...؟!
راستی چند سال بود که در حسرت زندگی کردن بودم؟چند سال بود که تنها زنده بودم ولی زندگی نمی کردم؟واقعا دیگر یادم نمیامد.غصه هایم از شمار گذشته...ولی الان و اکنون احساس سبکی می کنم.
شاید بد نباشد که بروم و یک کفش کرم رنگ بخرم!!!


   
yasss، ali7r و Dark Knight واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

مثل هميشه يك كت و دامن پوشيده بود و لبخندي بر لب داشت، اما اين لبخند مانند قبل نبود. انگار كمي همراه با غم بود ولي بازهم خوش حال بود. تازگي ها رنگ و رويش باز شده بود و بيشتر به خوش ميرسيد. امروز با آن عصاي شيري رنگ خود بر روي تراس آماده بود و به سمت صندلي رفت. نشست و به آسمان نگاه كرد، كمي احساس تنهايي ميكرد ولي هيچ چيزي بهتر از احساس آزادي نبود كه در او طلوع كرده بود و انگار تازه داشت معني زندگي كردن را مي‌فهميد. بلند شد وبه گل هاي ناز يخي داخل تراس آب داد. گل هاي ريز ناز يخي در حال بسته شدن بودند زيرا ديگر هوا داشت تاريك مي شد. با اين كه غروب ها دلگير بود اما او باز خوشحال بود زيرا كه امروز روزي بود كه او به دنيا آمده بود و تا به حال در روز تولدش ان قدر خوش حال نبود. صداي زنگ در آمد و نوه هايش را از بالا ديد كه با شادي دست بر روي زنگ گذاشته و ول نمي كنند. آهسته بلند شد و در را باز كرد.
هنگامي كه در باز شد بچه ها به سمت او دويدند و او را بغل كردند.پسر بزرگش همراه با عروسش به داخل اومدند و به او سالروز تولدش را تبريك گفتند.
آن شب تك تك بچه هايش با كيك و كادو به پيش او رفته بودند و تا به حال شادي عظيم اين چنيني را تجربه نكرده بود. به سمت تخت خواب دو نفره ي داخل اتاق خواب رفت و دراز كشيد. به تمام وقايع آن روز فكر كرد و كم كم با مرور كردن اين خاطره ي شاد بزرگش خوابش برد.
حال او آزاد بود...
فارغ از هر گونه مسئوليت خاصي...


   
yasss و ali7r واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

سلام ننه،خوبی؟قربونت برم،نمی دونی چقده دلم برات تنگ شده بود،هر چی می خواستم بیام نمی ذاشت،انگا داشت کارای تو با اذیت کردن من تلافی می کرد.بابام خدا بیامرزم که کف دستشو بو نکرده بود،فکر نمی کرد پسر ملا،خدا و پیغمبر سرش نشه،نمی دونم یهو چش شد،وقتی شهید شدی.......
آخی،ننه.....
دکترا می گن،قلب منم دیگه کفاف نمی ده،هه،تا همین چند وقت پیش کلی چیز رو قلبم سنگینی می کرد،الان که آزادشده،خودش بازی درآورده،ولی این دم آخری،دیگه کسی به روزه گرفتنم گیر نمی ده،به شب بیدار شدنم ایراد نمی گیره.تو راه که می اومدم،یه دختر،قرآن دست گرفته بود با التماس می گفت،خانوم تو رو خدا یه قرآن ازم بخرین،اول حواسم نبود،گفتم:اوقات تلخی می کنه،بعد که یادم اومد،یه ده تومنی گذاشتم کف دستش،چشاش همچی گرد شد!کلی قربون صدقم رفت،می گفت خدا بچه هاتو حفظ کنه خانوم.....
یاد قبلنا افتادم،که کلی چیز غدغن بود،:کمک به فقیرا،مجلس گرفتن،مجلس رفتن،نذری که دیگه فکرشو باس از سرم بیرون می کردم
هفته بعد یه برات یه آش پشت پا می بپزم،اون موقع که نشد،ولی....
ناگهان پیرزن قلبش را گرفت،به نفس نفس افتاد،نگاهش را بر روی عکس تک دانه پسرش افتاد،به یاد روز اعزام به جبهه افتاد،از پشت در خانه به پسرش لبخند زده بود،چقدر دوست داشتم از چارچوب در بیرون بره و پسرش رو به آغوش بکشه،ولی با حسرت تمام رفتن پسرش نگاه کرده بود،اما اکنون آزاد بود،آزاد،آزاد،و به زودی پسرش را ملاقات می کرد،چه چیز از این بهتر!
آهسته سرش را بر روی سنگ قبر گذاشت،و آخرین نگاهش را،به تصویر پسر دوخت.


   
reza379، yasss، ابریشم و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

ساعت هفته. اون همیشه ساعت هفت از سر کار بر می گشت. با اینکه می دونم دیگه برگشتنی تو کار نیست ولی بازم با ترس به در نگاه می کنم. ممکنه هر لحظه وارد بشه!. نه دیگه امکان نداره، اون دیگه بر نمیگرده؛به خودم قوت قلب می دم.
ساعت به زنگ در میاد. به ساعت نگاه می کنم. عقربه ساعت عدد 8 رو نشون میده. واقعاً یک ساعت به در نگاه کردم و تو رویاهام به برگشتن کابوس هام فکر می کردم؟
دیگه کافیه، دیگه نباید بترسم. بلند میشم و به سمت در میرم، دستم رو به سمت دستگیره دراز می کنم و دستگیره رو می چرخونم، نور قرمزی از بیرون به داخل اتاق تاریک می تابه. قدمی به بیرون بر می دارم. سمت راستم، خورشید در حال غروب، با نور قرمزی می درخشه و ابرهایی که با نور خورشید قرمز شده اند تو آسمون با لکه های طلائی می درخشند. درختی تو حیاط همسایه خود نمایی میکنه و صدای یه سگ از انتهای خیابون میاد. صندلی اون همونجا گوشه ایونه، میرم و روش میشینم.
هنوز نگرانم و احساس می کنم که اون دیر کرده، از این می ترسم که این نگرانی رو از دست ندم.
یکی از همسایه ها که از جلو خونه رد میشه، با تعجب به من نگاه میکنه. بهش لبخند می زنم وسری تکون می دم.
نفس عمیقی به نشانه ارامش میکشه و به راهش ادامه میده.
انگار تموم شهر نگران برگشتنشه.


   
carlian20112 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Yasssss
(@yasssss)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 9
 

N@zgOl;13148:
سوال اول:
اول شخص باشه یا سوم شخص هم میشه؟
سوال دوم:
بعدشم نمیتونیم که بی تفاوت به مرگ شوهرش بنویسم، یهنی هرکاری کنیم بالاخره مرگ اون یه تغییری رو توی زندگیش ایجاد کرده نه؟

سلام
مهم نیست اگه اول شخص باشه یا سوم شخص .فقط از زاویه دید پیرزن باشه.در ضمن گفته که به شوهر پیرزن یا مرگش اشاره مستقیم نکنید خواننده باید بتونه از توصیفات و بقیه نشانه ها این دو نکته رو بفهمه


   
carlian20112 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: