با سلام
به درخواست بانو سمیه
خوش حال می شوم در مورد هر چیزی که به نظرتون در سایت خنده دار هست بنویسید و بگذارید ...... ولی فقط در حد شوخی ! و اگر نوشته کسی بد برداشت شود و یا توهین آمیز باشد سریع حذف خواهد شد
منتظر نوشته های شما عزیزان هستم
خب یک توضیح هم بدم تا بیشتر روش کار دستتون بیاد
خیلی چیز ها میشه نوشت مثال : شما دوغت رو بنوش که الان زیاد تو چت باکس نوشته میشه که خودش خنده داره و مال استاد نقی معمولی هستش
از نوشته های چت باکس کمک بگیرید ...... خیلی چیز ها هست که بچه ها در چت باکس می نویسن که باعث خنده میشه . می تونید داستان رو اول شخص یا سوم شخص هم بکنید بستگی به نوع نوشتن خودتون داره
موفق باشید .
داستان اول
با اجازه نویسنده محترم و ویراستار عالی سایت .....
از همه دوستانی که در این داستان هستند معذرت می خوام امیدوارم ناراحت نشده باشند
ممد : مرتضی زود باش دیر شد همه منتظرن فصل جدید رو بگذاریم .
مرتضی : ممد یک دقیقه صبر کن واستا داره میاد !
ممد :چی داره میاد زود باش تا ما رو بچه ها نکشتن ...
مرتضی : ای بابا رفت .
ممد : چی رفت ؟
مرتضی : هیچی ایده ها رفت ....
ممد این پسره تازه آمده تو سایت بهم گیر داده نوشته های اون رو هم ویرایش کنم ...
مرتضی : کی رو میگی اگه قبول کنی میزنم له ولوردت می کنم ممد ...
ممد : میلاد رو می گم همون که سایت رو ترکوند با داستان کوتاهاش
مرتضی : ها همون دیوانه رو میگی بیست و چهار ساعته آنلاینه .... می خواد رکورد کینس رو بشکنه ....
ممد : آره همون بریم فصل بیست ویک رو بگذاریم من جمعه قول دادم به حسین ......
مرتضی : چی بدون اجازه من نوشته های حسین روهم داری ویراش می کنی .
ممد : آره ....
مرتضی : بگیر ... یک مشت ول شد تو صورت ممد ...
ممد : چرا میزنی ؟ برای این که بدون اجازه ویرایش نوشته کسی رو قبول نکنی ...
مرتضی : بی خیال بریم که دیر شد .
ممد : نه واستا یک غلط املایی ن رو گذاشتی ت ... باید یک روز فرصت بدی درستش کنم بعد میریم می گذاریم تو سایت .
مرتضی : نه شوخی می کنی باز گیرهای بنی اسرائیلی ....
ممد : اگه نمی خوایی دیگه ویرایش نمی کنم .....
مرتضی : نه ببخشید اشتباه شد . باشه فردا می گذاریم ولی فردا پنج شنبه پس فردا جمعه ....
ممد : من نمی دونم باید درست بشه
مرتضی :باشه پس شب یواشکی تو سایت بریم کسی مارو نبینه و گرنه شیش ساعت باید سوالاشون رو جواب بدیم
ممد باشه فعلا .
مرتضی : بای بای .
شب
مرتضی تا آنلاین شد و وارد سایت شد ....
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
میلاد در چت روم : سلام مرتضی ....
مرتضی : وای باز این تو سایت ، ساعت چهار صبحه فکرکنم اصلا خواب نمیشه ...
میلاد : مرتضی خوبی .
ممد هم وارد سایت شد
میلاد : سلام بر ممد عزیز
ممد : اول وارد نوشته های کوتاهش شد و پسندی زد
میلاد : ممد نیستی ؟
ممد : خدایا باز سلام بدم باید تا شیش صبح باهاش حرف بزنم چیکار کنم .
مرتضی : ممد ویرایش چی شد خوب پیش میره
ممد : بیا باز این رو جواب بده خدایا
مرتضی : دوباره سوالش رو پرسید
ممد : آره بابا ویرایش کردم ...
مرتضی : نه صبر کن داره میاد ، آمد یک ایده جدید متن رو برات می فرستم .
ممد :نه باشه مرتضی بفرست ....
مرتضی :ممنون
نیمه شب وارد سایت شد
و قسمت اربابان زمین رفت و نوشت .
مرتضی ، ممد من دوباره برگشتم و منتظر فصل جدید ...
ممد پیام خصوصی به مرتضی داد : بیا حالا با این چی کار کنیم هر روز میاد و میگه دیر شد فصل جدید کجاست پس .
مرتضی در جوابش : مهم ایده منه بقیه رو بی خیال این رو هم می خونن .
ممد چت روم : متنش رو برام بفرستی
مرتضی در جوابش : باشه الان می فرستم .
و بعد از سایت رفتند هر دوتاشون .
مبلاد : هیچکی من رو دوست نداره همه سریع میرن .
میلاد : رضا می دونم که اونجایی ...
رضا : باز این من رو پیدا کردی . واقعا ازت می ترسم .
میلاد : نوشته هام چطور بود ؟
رضا : باز شروع کرد .... بدک نبود خوب هم نبود .
میلاد : بیا باز من بر چه کسایی داستان نوشتم
رضا :
....
رضا : عجیبه از سایت رفت معجزه ! میلاد از سایت رفت .....
چند ثانیه بعد ....
میلاد به سایت برگشت و در چت روم نوشت : رفتم دست شویی برگشتم
رضا سریع از سایت خارج شد ...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
صبح شد و .....
مرتضی وارد سایت شد ...
حسین مدیر انجمن : سلام فصل جدید چی شد ؟
مرتضی : هیچی دادم ممد ویراش کنه امروز قرار داده میشه ...
حسین : منتظرم فعلا من برم باید سایت رو دست کاری کنم بهتر بشه تا چند روز دیگه آبدیت میشه ....
مرتضی : فعلا
نیمه شب وارد سایت شد .
به چت روم رفت وگفت : مرتضی خیلی بد قولی چرا نگذاشتیش یک هفته منتظرم
مرتضی : می گذارم . قرار امروز گذاشته بشه ...
همین طور چند کاربر مرتضی رو سوال پیچ کردن تا ....
مرتضی گفت : با ممد در این مورد صحبت کنین فعلا ....
ممد بعد از چند ساعتی .
ممد : مغازه بودم الان قرار میدم .
بعد از چند دقیقه فصل بیست و یکم در سایت قرار گرفت ....
ممد هنوز تو سایت بود که یکی از دوستان نوشت دوست عزیز فصل بیست و دوم کی قرار میدی ؟
ممد گفت : نه
حسین مدیر ارشد در چت روم گفت : فصل هشتم داستانم رو تمام کردی ؟
میلاد در چت روم نوشت : ممد عزیز از من چی شد وقت کردی نگاش کنی ؟
ممد دوباره گفت : نه و از سایت فرار کرد و تا چند روز به سایت نیامد .....
پایان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
داستان دوم
با اجازه نویسنده محترم و ویراستار عالی سایت .....
از همه دوستانی که در این داستان هستند معذرت می خوام امیدوارم ناراحت نشده باشند
ساعت شش صبح پنج شنبه میلاد در اینترنت آنلاین بود و منتظر ، او تنها در چت باکس .
میلاد در چت باکس : ای خدا ممد هم نیومد فصل هم نیومد !
میلاد : هیچکی هم نیست باهاش صحبت کنیم ای خدا ای چه مدلشه ... یعنی هیچکی شیش صبح بیدار نیست
میلاد از سایت خارج شد ......
احمد ساعت شیش و بیست و سه دقیقه وارد سایت شد و چون پیام ها قبلی پاک شده بود نوشت !
احمد : اولک به یاد دوران سخت سربازی این موقع بیدار شدم ....
هیچ خبر تو سایت نبود ساعت هفت شده بود که یک دفعه میلاد وارد سایت شد سریع رفت تو چت باکس نوشت .
میلاد : سلام .............. دوم شدم
احمد : سلام میلاد خوبی چه خبر ؟
میلاد : خوبم بی خبر
.........
میلاد : احمد رفتی ؟ هیچکی من رو دوست نداره
چند ساعتی گذشت و ساعت دوازده شد .....
یکی از بچه ها رفت تو قسمت اربابان نوشت .
ساعت 12 ظهر است اینجا خبری از ممد نیست و فصل بیست و یک هم پیدا نیست .
میلاد : یعنی این 12 تا کاربر تو سایت فقط یکیشون رفت تو قسمت اربابان این رو نوشت .....
ممد وارد می شود ..........
میلاد : سلام ممد خوبی فصل بیست ویک چی شد پس چند روز هم که در رفتی پسر ...
ممد : علف :0150:
میلاد نگاه کن ترو خدا ممد جواب نمیدی ......
ممد : وای چه حالی میده الان تو کهکشان راه شیریم تانوس هم اونجا داره میزنه و میخوره از نگهبانا وای ....
میلاد : ممد چی میگی حالت خوش نیست .....
ممد : این چه ظلمی است در حق ویراستارا :0162:
میلاد : ممد فصل می خوام بدو برو بگذار ......
ممد دوباره همون رو نوشت و در چت باکس گذاشت فقط با این شکلک :0156:
میلاد از سایت رفت ...... یک معجزه دیگر رخ داد .........
تا میلاد از چت باکس و سایت رفت ..... بچه ها خب دیگه رفت حالا وقتش که کارمون رو شروع کنیم و چت باکس رونق گرفت و وقت پیام آمدن و رفتن نبود ........
میلاد بعد از یک ساعت برگشت تو چت باکس رو نگاه کرد شکه شد ولی دیگه خبری از پیام نبود .....
میلاد : سلام نمی دونم چرا تا من میام همه میرن از چت باکس
نیمه شب وارد سایت شد و رفت و در قسمت اربابان نوشت ..... ممد با اره نصفت می کنم چرا فصل جدید رو نمی گذاری :1e9ca045845bf68fcb9
ممد که در سایت بود سریع از ترس اره برقی نیمه شب از سایت در رفت ........
همین طور ساعت ها گذشت ......
مرتضی وارد سایت شد ساعت پنج عصر بود .
حسین مدیر انجمن : مرتضی فصل کی قرار میگیره حوصله ما سر رفت ....
مرتضی : تا شب قرار میگیره ......
حسین سریع رفت و در قسمت اربابان مژده آمدن فصل بیست و یک رو داد ....
میلاد : ای بابا فشار هاش مال مایه فهش ها رو به ما میدن به خاطر موضوع کامل گذاشتن فصل ..........
حسین عزیز میره مژده میده ای خدا .........
مرتضی سریع در چت باکس : :bb8:
حسین هم بعد چند دقیقه از سایت میره ......
میلاد در قسمت اربابان : دوستان دوباره تکرار می کنم فصل 21 امشب در سایت قرار خواهد گرفت ......
بچه ها همین طور میرفتن و ساعت می گذاشتن و اسپم ها رو زیاد می کردن ........
یکی از بچه ها : ممد ، مرتضی ساعت هشت شب شد فصل کجااااسسسست ؟ :0144:
تعداد زیادی از بچه ها همین طور هر چند ثانیه ساعت رو تکرار می کردن تا این که روز بعد شد .....
اهورا در قسمت اربابان : ممد و متی ساعت 9 صبح شد چرا نمی گذارین ....
مرتضی هم که انلاین بود با خود گفت : می رین سریع می نویسن امشب در سایت قرار میگیره بکشین حسین و میلاد ......
ما که رفتیم و در چت باکس : :db459c4ae8a21f94ecc
میلاد گیرش انداخت : سلام مرتضی خوبی ......
مرتضی : لعنتی باز این که آنلاینه دست از سر ماهم بر نمیداره ........
میلاد : علف :0150:
میلاد به مرتضی میگه : من رو هم علفی کردی پسر ......
مرتضی : چی می گی از من پاک تر تو دنیا نیست یک محل سرم قسم می خورن
میلاد : اره جون خودت :db459c4ae8a21f94ecc
مرتضی من ورزش می کنم میرم شنا و ........
میلاد : من هم میزنم منظورم دنبل بود
مرتضی ها هم رفت ...........
همین طور میلاد با یاسسس و احمد و امیر و بقیه بچه ها در چت باکس صحبت کرد تا این که ساعت های سه .......
ممد در چت باکس فصل جدید در سایت قرار گرفت :02: برین حالش رو ببرین .......
میلاد : خسته نباشی پسر ........
ممد . درمونده نباشی و همن طور تعارف کردن های الکی .......
میلاد : علف می خوام ممد :0144:
ممد : بیا این هم علف
میلاد :
ممد با خیالی راحت از سایت خارج شد ........
روز بعد
میلاد : ممد این اسپم های اضافی رو حذف کن سرعت سایت رو میبره پایین .....
ممد: بچشم شب که برگشتم خونه حتما این کار رو می کنم .
این میلادم دلش خوشه فکر کرده چون مدیر انجمن شده هر چی میگه باید بقیه اطاعت کنن
شب ممد تمام اسپم ها رو پاک کرد و در قسمت اربابان نوشت :
اسپم ها پاک شدن دوستان
چیزی حدود صد اسپم از فصل قبل تا این فصل وجود داشت.
میلاد در چت باکس گفت : بیشترش مال من بود ممد من رو ببخش
ممد با خیال راحت سایت را ترک کرد و از آن به بعد ممد و مرتضی با خیال راحت به سایت می آمدند تا روز که .........
بابک : ممد و متی منتظر فصل بیست و دو هستم کی قرار میگیره ؟
مرتضی تا این را دید به مغزش فشار آمد و از سایت خارج شد و از ناراحتی مانتور را بلند کرد و به به زمین زد ، ممد هم که به کل از کشور فرار کرد .......
پایان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
داستان سوم
با اجازه نویسنده محترم و ویراستار عالی سایت .....
از همه دوستانی که در این داستان هستند معذرت می خوام امیدوارم ناراحت نشده باشند
میلاد بعد از ماه ها تلاش بالاخره سینا مدیر کل را در سایت پیدا کرد خوش حال وخندان به چت باکس رفت و نوشت :
سلام سینا جان شما کی ادامه سفیر کیبر رو میگذارین ؟
بعد از چند دقیقه سینا وارد چت باکس شد و نوشت .
سینا : خیلی سرم شلوغه الان مثل قبلا نمی تونم بنویسم یک دهم اون چیزی که قبلا میدید!
میلاد : یعنی می خوای بقیه سفیر کبیر رو چاپ کنی ؟
سینا : نه پروژه زیاد دارم پرتال هم مونده رو دستم و هر وقت ، وقت کنم می گذارم .
میلاد می خواست خودش رو لوس کنه نوشت : سینا جان من بیست و چهار ساعته تو سایتم
سینا گفت : فقط آنلاینی ؟ یا پست و تایپک هم می گذاری ؟
میلاد : نقد می کنم ، پست می گذارم ، پسند می کنم ، تایپک می گذارم و ....
سینا : معلوم تو همین چند دقیقه ای که بودم چقدر کار کردی
میلاد : سینا تیکه انداختی ؟
سینا : نه شوخی هام این طوری هستش
امیر وارد سایت شد! بعد وارد چت باکس شد و نوشت : سینا جان کی پرتال رو می گذاری ؟ :bonheur:
امیر : چند روزه که دارم دونبالت می گردم ولی نیستی :0144:
آرمان که بیست ساعته در سایت آنلاین است در چت باکس : سینا من رنگ می خوام مدیر ارشد خوبه همون رو بده نه کمتر نه بیشتر
سینا : نه آرمان عزیز .
آرمان : حد اقلش مدیر انجمنم کن
سینا جواب نداد .......
میلاد نوشت : آرمان عزیز شما دوغت رو بنوشششششش
آرمان : من دلستر بیشتر دوست دارم
میلاد : شوخی بسه دیگه آرمان
امیر : باز میلاد یقه ی یکی رو گرفت
آرمان : نه شوخی بود
آرمان : راستی میلاد متین رو میشناسی هم شهرتونه !
میلاد : اره به خوبی میشناسمش
آرمان : با پادشاه چت باکس درست صحبت کن
میلاد : من هم خدایگان چت باکسم
آرمان : ****
ممد که خارج از کشور در رم سکونت داشت نوشت : سلام بچه ها من برگشتم
میلاد : سلام ممد می گن اونجا علف تازه داره یکم بفرست برام
ممد : بیا
میلاد : علف :0150:
ممد : من دیگه برم دوست دخترم منتظره
میلاد : خوش بگذره ممد :h:
مرتضی نیز که هنوز وقت نکرده بود مانیتوری برای خود بخرد با گوشی وارد سایت شد .
مرتضی : سلام کسی نیست من می خوام فصل 22 رو بگذارم .
میلاد : سلام مرتضی من هستم .
مرتضی تو چت باکس نوشت : ای لعنتی شارژش تمام شد
بعد از چت باکس رفت ولی حدود دو ساعت در سایت حضور داشت .
میلاد : هیچکی من رو دوست نداره :0d645e9e3aa408e1753
شب نیمه صبح ساعت 3
احمد وارد سایت شد : از بیکاری باز دارم سفیر کبیر رو می خونم .
میلاد : من هم دارم می خونم ولی تمام شدنی نیست .
احمد : چند صفحش رو خوندی ؟
میلاد : یک صفحه
احمد : پس حالا حالا ها کار داری من که رفتم
میلاد : بوس بوس
ممد وارد سایت شد : من الان در سواحل رم هستم با دوست دخترم کنار دریا با لباس های زیبا با گوشی آمدم ببینم چطور هستین ؟ خوب هستین در سلامتی کامل به سر می برین هوووو ؟
میلاد : ممد برام بلیط و دعوت نامه بفرست بیام کمک
ممد : بیا کجای بیایی ، اینجا رات نمیدن مومن
پایان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
داستان چهارم
این داستان یکم با بقیه طنز هایی که نوشتم فرق داره بخونین متوجه میشین
از همه دوستانی که در این داستان هستند معذرت می خوام امیدوارم ناراحت نشده باشند
میلاد : زمانی که کودتا علیه سینا ایجاد شد من بچه بودم
خیلی وقت ها الان یاد اون مطلب قفل شده می افتم و میگم کاش من هم بودم حال سینا رو می گرفتم
خیلی وقته که سایت متروکه شده همه بچه ها سرو سامون گرفتن و رفتن دیگه کسی به سایت سر نمیزنه !
تو گوگل هم دیگه اسمی از سایت زیبای بوک پیچ نیست
میلاد : ای خدا من کچل شدم ولی هنوز تو سایتم نمی دونم اینجا هیچ چیز تغییر نمی کنه واقعا همه رفتن
اصلا خودم هم میرم . نه اون همه خاطره واقعا همه چیز الکی بود ! اون همه داستان زیبا که به تنهایی نوشتم اون همه دوست !
ممد کجای که دلم برات تنگ شده مرتضی کجایی که دلم اربابان می خواد ! البته بعد از این که مانیتورت درست شد
اربابان فقط تا فصل 30 ادامه پیدا کرد و نصفه کاره کنار گذاشته شد ....... سینا هم دیگر سفیر کبیر را ننوشت ......... از هدیه شوم هم خبری نبود .......
دیگر نمی توانم ادامه اش را بگویم آیا واقعا این اتفاقات خواهد افتاد ؟
من به تنهایی نمی توانم بر همه ی این مشکلات غلبه کنم ولی دیگر در چت باکس آرمانی نبود که با او شوخی کنم و دستش بیندازم
امیر هم همان اوایل با من قهر کرد به خاطر یک شوخی
نمی دانم شاید همه ی این اتفاقات تقسیر خودم بوده است من میلاد .م تمام سایت به متروکه ای که در آن مگس هم پر نمیزد تبدیل کرده ام !
تانوس بهترین دوست من بود تا آخرین لحظه با من بود ولی او نیز سربازی داشت و باید به سربازی می رفت
رضا دکترا در تهران قبول شد و سایت را بوسید و گذاشت کنار
و همه به سوی سرنوشت خود رفتند .. میلاد ماند و یک دنیا خاطره ......
پایان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
این قسمت نوشته علی عزیز می باشد :53: داستان پنجم
خوب،از اونجا که میلاد کمی فضا رو غم انگیز کرد،من در راستای شادی افزایی داستانی را می گذارم.
پیشاپیش از تمام دوستانی که اسمشون یا داستانشون رو آوردم معذرت خواهی،و از اون هایی هم که نیاوردم باز معذرت خواهی کردندی!
و اندر حکایات آمده است که روزی روزگاری،سایتی بود به نام گران سنگ:فراسوی ذهن
که در آن داستان ها قرار گرفتندی،شاهکار های ادبی متولد شدندی،و نظر های نیکو گذاشتندی!
و در این سایت شیخی بود به نام:سینا
که مریدانی داشتندی بس سینه چاک و هوشیار،این سایت آنقدر معروف بودندی،که در السکا رتبه یک را باید می گرفتندی،ولی استکبار جهانی با نامردی،از این کار جلو گیری کردندی!
بعد از شوری میان مدیران سایت،و نویسنده های خلاق سایت،تصمیمی گرفتندی!
که آدرس سیایت عوض کردندی،و سایتی گرانقدری به نام:BTM.BOOKPAGE.IR تاسیس کردندی،تا تحولی شگرف در دنیای نویسندگی ایجاد کردندی!
بعد از تاسیس سایت نویسنده های بزرگ هجوم آوردندی،استقبال کردندی،داستان های زیبا گذاشتندی!
اربابان زمینی در این سایت قرار گرفتندی،که به 12 جلد رسیدندی،نویسنده نیز آنقدر جایزه های جهانی گرفتندی و سینه چاک داشتندی،که 50 داستان زیباتر دیگر نوشتندی و به او لقب داستان المملکت دادندی،و ممد ویرایشگر او نیز آنقدر بین نویسنده ها محبوب بودندی،که برای وبرایش هر صحفه داستان خود توسط او،نویسندگان چه کار ها که نکردندی!
ترجمه های این سایت آنقدر خوب بودندی،که نویسنده اول یک بار به مترجمین سایت نوشته خود دادندی،بعد از روی ترجمه آن ها،باری دیگر کتاب خود ترجمه کردندی،بعد منتشر نمودندی،آخر ترجمه ها از خود کتاب بهتر بودندی!
دیگر در مورد سفیر کبیر صحبتی نکردندی،که شیخ سینا آن را به غایت رساندندی،و به او لقب شیخ الشیوخ رمان دادندی!کتاب های او برای تدریس در مدارس تمام کشور ها واجب گردیدندی!
داستان های کوتاه سایت،آنقدر دلکش بودندی که سایت دیگر گنجایش این همه بازدیدکننده نداشتندی، و دیگر برای این سایت مجبور شدند پسوندی جداگونه قرار دهندی
و زیر مجموعه های سایت در تمام بلاد اسلامی و کفر شعبه داشتندی،پسوند این بودندی:www.Nationality.btm
مثل:www.american.btm یاwww.italian.btm که ظاهرا آخری را ممد به همراه همان که با او به ساحل ها رفتندي، گشودند!
قدرت نهانی هم در این سایت بودندی،که یکسالی ول مانده بودندی،ولی ناگهان نویسنده آن را تمام و کمال قرار داندی،و همه حظ بسیار بردندی!
میلاد نامی نیز بودندی که در این سایت بسیار فعالیت نمودندی،و او را تاریخ السایت قرار دادندی.
داستان ها زیبای دیگری نیز در این سایت قرار گرفتندی که به مثل:جادوگر سیاه،موجودات تاریک،برزخ،سلحشور آتش،در جستجوی عدن،هديه شوم،دوران کهن،جدال عشق و نفرت
و..... هزاران داستان که در تمام دنیا تک بودندی و هستندی و نویسنده های آن هر هفته دو فصل دادندی!
بازم اگه کسی به هر دلیل از نوشتم ناراحت شد،معذرت خواهی کردندی!و از لایک ها و نظرهای شما بسیار استقبال کردندی!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
این قسمت از آرمان عزیز می باشد :53:
داستان ششم
من در ادامه ي داستان ميلاد نوشتم.....
و اينك ادامه ي داستان
آرمان بعد از مدت طولاني آنلاين ميشود
هنوز همون تاپيك نا اميد كننده روي آخرين ارسالي ها بود.
اين انجمن براي هميشه تعطيل مي شود.....نويسنده admin....
اما يك چيز عجيب بود يك سري داستان كوتاه جديد راه هم ميابد.....
نويسنده ي همه ي آنها يك ديوونه كه بيادش نمي اوردم به نام ميلاد بود و تازه يك كلي نظر هم داشتن....
تمام آنها را باز كردم و ديدم همي نظر ها رو خود ميلاد گذاشته......اما يك چيز جالب او بجاي ما حرف زده....
بجاي امير گفته بود: داستان قشنگي بود. منتظر بقيه ي كار هات هستم
بجاي من يك نقد بلند بال گذاشته بود و بجاي تك تك دوستان فعال او موقع يك پست گذاشته بود ......يك پست عجيب ديدم. از تانوس بود. توش نوشته بود بسه ديگه ميلاد اگه همين طور ادامه بدي ديوونه ميشيا
وارد چت باكس شدم:در يك لحظه اندازه ي 1000 صفحه پيام ريست شد....تنها فرد حاضر در چت باكس همون ديوونه بود و داشت به زمين و زمان فحش ميداد....
آرمان فلان نميدونم از همين جور مزخرفات هميشگي
ميلاد:ممد علف
ميلاد:ممد
ميلاد:آرمان چرا بعد از اين كه دوغتو نوشيدي نيومدي ديگه
ميلاد:امير هنوز باهام قهري:04:
ميلاد:سلام. من اومدم
ميلاد:متي كار تو هم عالي بود
ميلاد:سينا كجايي كه پرتال رو راه بندازي
آرمان:سلام
ميلاد:ژنرال حسين كجايي كه بياي نقد كني برام....
ميلاد:فدات بشم آرمان بالاخره اومدي
آرمان: شما؟
ميلاد:آرمان جان چرا نوشيدن دوغت طول كشيد؟
آرمان:كدوم دوغ كدوم كشك؟من كه دوغ دوست ندارم
ممد آنلاين ميشود
ممد:سلام آرمان.....كجا بودي پسر؟
آرمان:ممد تويي؟
ممد: آره
آرمان:ممد اون ديوونه كيه كه خيلي گرم گرفته؟
ميلاد:ديوونه خودتي....بي ادب اينجا مكان فرهنگيه
ممد:ميلاد ديگه.....همون مدير انجمنه
آرمان:آهاند
آرمان:ميلاد جان تازه يادم اومد تو چه خري بودي
ميلاد:آرمان جان نمي خواد لقبتو همهجا جار بزني....
آرمان:خيله خوب....ممد ديگه ديگه چه خبر؟زن گرفتي؟
ممد:آره با همون دختر ايتالياييه ازدواج كردم
آرمان::bc3: من چند بار گفتم كه جلوي اين ممد رو بگيريد
امير آنلاين ميشود
امير:سلام ممد،آرمان، ميلاد
آرمان:سلام امير
ممد:سلام امير.....قوف ليسانستو گرفتي؟
ميلاد:واي من چه قدر خوش حالم.....انگار همه دارن كم كم آن لاين ميشن
.
.
.
.
.
و اين طور بود كه كم كم همه ي دوستان آن شدن و دوباره انجمن به راه افتاد
پايان
<br/>
حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: اگر مرتضی هزار چاقو بسازد هیچ کدام نه دسته دارند نه تیغه.
حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: هر گاه به مرتضی سیلی زدید بلافاصله انگشتان خود را بشمارید مبادا که یکی از انها کم شده باشد.
حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: هرازگاهی مرتضی را بگیرید و تا سر حد مرگ کتک بزنید. اگر شما نمی دانید چرا او را من زنید او می داند چرا کتک می خورد.
حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: هر کس خون مرتضی را بریزد برایش خیر دنیا و اخرت را تضمین می کند.
از حکیم بزرگ و دانا تانوس پرسیدند: مرتضی تخم می کند یا بچه می زاید؟ فرمود: از این پدرسوخته هرچه تصور کنی بر می اید.
حکیم و بزرگ و دانا تانوس فرمود: و خدا مرتضی را افرید تا دیگر نیازی به کیسه بوکس نباشد.
حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: همانا شمار نیمه های گمشده مرتضی از مجموع زنان برلوسکنی و هارون الرشید با هم بیشتر است.
حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: همانا مرتضی با نوشتن اربابان زمین قدم در راهی گذاشته که پیش از او دکتر سوس با نوشتن cat at hat ان را پیموده است.
حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: همانا اربابان زمین داروی هر نوع زهری است زیرا خواندن ان باعث تخلیه تمام محتویات معده می شود.
حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: من توی دهن این مرتضی می زنم. من برای تلگرام مدیر گروه تعیین می کنم.
مرتضی گفت: جلد ۳ اکادمی خون آشام رو هم هرکی داره رد کنه بیاد. حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: چطوره به جاش به مشت تو دماغت ول کنم. مرتضی گفت: مال این حرف ها نیستی. حکیم بزرگ و دانا تانوس در غضب شد و اینگونه بود که دماغ مرتضی با صورتش برابر گشت.
***
حکیم بزرگ و دانا تانوس فرمود: گروه خلوت شده است. برای شلوغ کردنش دست به دعا برداریم و مرتضی را در پیشگاه الهی ذبح کنیم باشد که دعایمان مورد پذیرش قرار گیرد.
قسمت 13.65 رپ
ممدصدامو داري
به احترامت هيچ وقت حتي من نمينداختم...نگامو جايي...
رفتي.... با اين كه ميدونستي علف نياز دارم و بغير تو نيست اون كسي...
كه علف درست كنه....شايد از اولشم من بودم كه نبايد ميگرفتم از تو علف.....
رو همه پسندام بستي چه طور چشاتو.....هيس هيچي نگو فقط علف مي خوام ازتو....
ببين چه دپرسم....ببين چه بي حسم.....بي علف حتي به خودمم نميرسم.....
.
.
.
.
ديگه خستم از تاثيرات علف موندگارت.....خوشم مياد به اون ويرايش هاي اربابانت....ديگه نميخوام لفتش بدي انقدر.....چون خوب ميدونم با اربابان خوبه حالم.....
.
.
.
.خوبه رضا جان بيا اين هم كار رپ اميدوارم خوشت بياد.....
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - - داستان 13.75 متال قسمت اول
از همه دوستانی که در این داستان هستند معذرت می خوام امیدوارم ناراحت نشده باشند
ممد رو بکشش بکش بکش بکش بخور واسه این اربابان رو ویرایش میکنه او نرو بکش :1e9ca045845bf68fcb9
متی مانیتور تو سرش خورد ممممممممممیکنه و بعد می گه برو بمیر آلفرد
میلاد خیییییییلی خره خره خره خره خره اون رو چون با متی و ممد و رضا می پره آره آ ره آره
رضا دکتر شده آمپول میزه خون لخته دماغش رو واسه مریض ببد بخت میبره بکشششششششششش رضا رو:dbf178563fe60aaba48:12f1dcb03b9bb8e8cc7
آرما من داعشی کرد تو صفر به مصرش سرش رو با اره نفیسه و نیمه شب می برم چون دیوانه زنجیری منم اره من خرم آره من خرم آرررررررررره مممممممممن خرم
مدیرکل سایت منم همه با ید احترام بزارن واسسسسسسسسسسم :db459c4ae8a21f94eccوگر نه می کشمشون با تبرررررررررررم :4030174de8c6b46b347
در کل همه رو بکش و خودت رو راحت کن :be7:
اگه از این سبک خوشتون آمد ! بعدا بگین شماره دوش رو بگذارم
قسمت چهارده به زودی .........
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
دوستان نویسنده ( آرمان ، علی . امیر ، متین و تانوس ) من رو ببخشید که این طوری شد امیدوارم ناراحت نشده باشید .:53:
خب با اجازه
بعد از شکست در یافتن عوامل شورش و فرار ، خسته و با حالی نزار به پایگاه که همان بوک پیج خودمان باشد ، برگشتند و نرسیده ولو شدن ، بی خبر از فاجعه ای که تهدیدشون میکرد
(از زبان متی)
اه، اون کدوم نامردی بود که با چماق زد تو سرم؟ چرا هیچی رو من نمیبینم؟ "1"
این صدای اره از کجا میاد؟:39:
_مثل اینکه بهوش اومده :0076:
_اره داره هذیون میگه انگار:ss:
_نکنه چماغه کار خودشو کرده"4"
_سسسسسساااااااااااااااااکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتDD
همه در سکوت محو شدن ، اما ناگهان این اره بود که سکوت را شکست :1e9ca045845bf68fcb9
ویزارد گرل ( زهرا ):یادته متی ، گفته بودم با بچه های بالا میاییم و گروگانت میگیریم؟ نقشه عوض شده ، ب جای فرستادن انگشتات برای والدینت ، برای بانو مهرنوش میفرستیم تا چیزی رو که خواهانشیم بدست بیاریم:19:
مرکز فرماندهی، فراسوی ذهن:0230:
_سینا چطوره؟:101:
_در تب شدید میسوزه و هی تهدید به بن میکنه ، راستی از کوماندوها چه خبر؟:33bced66e00e83a8ae1
_عملیات امشب شروع میشه ، فعلا داریم از متی حرف بیرون میکشیم، با علفای ممد کار خیلی خیلی راحت شده:662c45b0092db3a79dd
_خوبه
ویروس وارد سایت شد ، قربان:5e6ec8974e3c2639115
_خوبه ، تا خودشو نشون بده ده روز میطوله و تا اون موقع آلفرد به کمک ما آمده :0001:
****
این داستان ادامه دارد
قسمت چهارده نو متال
از همه دوستانی که در این داستان هستند معذرت می خوام امیدوارم ناراحت نشده باشند
اعتراض کن به سینا از بس نیست تو این سایت ! بابا من سفیر کبیر می خوام چرا گوش نمی دی به حرفاااااااااااااااااااام :0d645e9e3aa408e1753
سینا کوچیکه خیلی مرده از اون ورا صدا میزنه غول منم نه مهرنوش واسه خنده :ea8e50cf4bbee9a1913
تو اون دنیا ممد رو ببین با دوست دخترش ، دارن می سوزن میگن وای وای غلط کردم غلط کردم غغغغغغغغغغلط کردمممممممممممممم :04:
اعتراض کن واسه هر چی که اربابان مرتضی میگه چون واسه ما آلفرد یک اون یکی سفیر کبیررررررررررررره :onion055:
در حال حاضر میلاد حالش بده چون از علف های ممد زده نمی دوه چی میگه فقط می نویسه دیگه ادامه نمیده چون بسه :19:
نفیسه در حال شوستن پهن های شتر داستان آرمان هسته من فقط میگم که میلاد اون داستان رو ادامه نده بهتره :bonheur:
بکش با اره زهرا و نیمه شب هر چی که اطرافت هست رو ببر جایی که تو اون هدیه شوم هسته ، بسته ، خسته ، نشسته وسه این که نقش منفیش پسته :دی
جنگ سایبری رو زهرا آورد تو داستان من که نفهمید تا آخرش ، ولی این رو فهمیدم خوب مینوسه ، ممد نفوذی هست یا نه نمی دونم مدافعان سایت کیا هستن آخر نمی دونم "4"
در کل منتظر کشته شدن همه باشید تا آخر :1e9ca045845bf68fcb9
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
داستان پانزده متال قسمت دوم
ممد تو جهنم سرد دستمو میگیری یا نه :دی
تو مرگ حسرت فصل اربابان رو می بینی یا نه :105:
بعد مرگم سر قبرم میشینی مرتضی یا نه :16:
روز مرگم به یاد من می نویسی یا نه :6:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
داستان شانزده متال قسمت سوم
یه ممد تنها بدون هیچکس داره می خونه تا آخرین نفس :12f1dcb03b9bb8e8cc7
جونی نداره واسه ادامه لحظه مرگش تو ویرایشاشه :03:
راهی نداره برای در رفتن تنها گریزشه پیش دوست دخترش رفتن :bc3:
مرتضی از دست ممد نداره امیدی به امروز و فردا :0144:
یه ویرایشگر همراه شباش اونم داره میمیره آروم و یواش :db459c4ae8a21f94ecc
تو تاریکی دنیاش تنها میره یه روز هم با همون اربابان میمیره :0d645e9e3aa408e1753
واسه خوشحالی وجود تو, اون یه دریا غم تو چشاش نشسته :07:
درداشو میخواد داد بزنه ولی حالا یه کوه غم لباشو بسته :24:
آره اون میلاد تنها داره واست میخونه :bonheur:
درداشو به تو میگه اگر چه میدونه :f6eb47d3:
حتی تو خوابم اونو کسی خندون ندیده :4654980460722281494
اون مرد تنها حمید ، زخمی تر از همیشه :0086:
کمیکی تنها و خشک بی میوه و بی ریشه :onion048:
قهر ممد با آرمان(قسمت بعد)
ديگه علف نميدم.....
گل هم نميدم......
پررو شدي آرمان دورتو خط كشيدم......
همه حرفات دروغه....ميدونم
سر تو شلوغه....
رفتي منو دور زدي حالتو بد ميگيرم.....
ديگه علف نميدم ،بس كن...
پولت هم نميدم....
رفتي از مرتضي جنس گرفتي
حالتو بد ميگيرم....
هم داستاهات دروغه...
ميدونم سر تو شلوغه....
رفتي منو دور زدي حالتو بد ميگيرم.....
.
.
.
.
.
.
(ارمان دراين لحظه از خودش دفاع ميكند)
برو بزار باد بياد....
دلم از اون علف هات مي خواد برو... برو... برو...
.
.
.
.
.
كاسه كوزتو جمع كن برو آرمان از اين سايت امشب
كاسه كوزتو جمع كن كه به خون تو تشنم
ميري حالا تو از مرتضي جنس ميگيري...
كاسه كوزتو جمع كن كه به خون تو تشنم....
.
.
.
.
.
.
(ميلاد وارد ماجرا ميشه)
ممد رو بخيالش..
مرتضي رو بچسبش...
جنس بهتر مياره...
از اون هاش مياره...
وقتي ميكشي ميري فضا...
ميشي رئيس ناسا...
ديگه چي بگم برات...
حالتو بيشتر ميكنه...
دردتو كمتر ميكنه...
.
.
.
.
.
.
و ممد كه ميبيند كارش دارد مي خوابد يك ماه علف رايگان به آرمان و ميلاد ميدهد تا مشتري جذب كند...
:54::54::54:
قسمت چهارده اصلی بعد از نوشته های علی عزیز :53:
میلاد همین طوری در حال رفتن به یک طرفی بود ! :9a1d645a22388add4f9
سینا هم که از درد فقط نگاه می کرد به یک باره فریاد زد : روانی این که طرف جنوب غربه :s18:
میلاد : من مانده ام تنهای تنها من ماندم تنها در میان این مسیر ها به کجا بروم سینا جان ؟ :12f1dcb03b9bb8e8cc7
سینا : همین مسیر رو برعکس برو میش شمال شرق :16:
میلاد که خیلی خسته شده بود از بس گفته بود هی هی برو برو ....... گفت : سینا جان فکر کنم اونجات خوب شده خودت رانندگی کنی بهتره :db459c4ae8a21f94ecc
سینا پیدا شو دیوانه عمرا مدیرکل سایت شی با این هوش استعداد :6c6b50ddc483acf3abd
سینا خود دامه راه را رفت تا به یک کلبه رسیدند ، سینا در زد یک نفر در را باز کرد . :79cf0bcf96cccb41423
سینا : مگه میشه مگه داریم . آلفرد تو این جا چیکار می کنی از دنیای خودت اومدی اینجا چیکار ؟
آلفرد رو به افق نگاه کرد : آمدم تو رو بکشم چرا سفیر کبیر رو نمی نوسی من تو دنیا خودم آلاخون والاخون شدم :0001:
سینا : غلط کردم غلط ! اصلا این ماجرا ها که تموم شد خودم همه جلد ها رو کامل می کن و چاپشون میکنم ...فقط تو قهر نکن آلفرد جون... :0144:
میلاد : این باز کدوم خری سینا ؟
سینا : دیوانه ! بگیر که اومد و یک کشت ول کرد در صورت میلاد و گفت آلفرد بزرگ را نمی شناسی ؟ :wh1:
میلاد : نه ؟ :0160:
سینا خودم هم یادم نیست نخشش چی بود تو داستانم از بس سرم زیاد شلوغه :03:
بعد از مدتی
صدای آرمان آمد متالباز متالباز ........... میلاد خره کجایی ؟ :24:
میلاد در کلبه : سینا فکر کنم مدیر انجمن آرمان البته نمی دونم چرا سبز رنگه آبی نشده ؟ :49:
سینا : بریم ببینیم چیکار داره ؟ :0230:
میلاد و سینا از کلبه بیرون رفتند و آلفرد نیز رفت روی تخت خوابید ...... :09:
آرمان من آمدم شما رو ببرم پیش ژنرال ........... :0d645e9e3aa408e1753 سرزمین های شمال شرقی :دی
میلاد منظورش همون حسین که به همه میگه مومن ؟ :14:
آرمان : آره خودشه ! میلاد مدیرکل شدی ؟
میلاد : نه بابا هنوز . سینا همش امروز . فردا می کنه . من میگم امروز وفردا نکن هه سفیر کبیر رو هاشا نکنه هی من رو رسوا نکن هه ..... :36:
ممد و مرتضی هم از دور صدایشان می آمد بانو مهرنوش الان امیر میره یک دوری بزنه هر کی رو که دید می خوره :1e9ca045845bf68fcb9
مهرنوش : دیگه حق ندارین به من بگین مهرنوش احمقا ! من ملکه سایت هستم DD
تانوس : حکمت نامه من رو بخون مرتضی همش در مورد تو ی رئیس مافیای سایت "3"
و آرمان ، میلاد و سینا سوار همون اسب بدبخت شدند و راهی سرزمین شمال شرقی ......... "1"
این داستان ادامه دارد :kh:
این هیچ ربطی به قسمت 14 نداره همین طوری نوشتم
نیمه شب بود خسته بودم چشمام رو بسته بودم صبح شد و من بی نیمه شب نشسته بودم . چشمام باز کردم دیدم ازش خبر نیست دیدم حالا تو دنیا دیگه از مرتضی خبری نیست :1e9ca045845bf68fcb9
یک میلاده یک میلاده یک میلاده ! . یک میلاده که تو مغزش هیچی نداره و جز یکم علف های فروخته شده توسط ممد .
یک میلاد ه یک میلاده یک میلاده یک میلاده که هیچکی دوسش نداره و میگن داعشی هستو از اینا
تو بازار علف فروشا ندیدم ممد شناسی نفسیه هم نمیاد ولی از اون ور بازار میبینم مرتضی شناسی از قیمت مانتیور بر نمیاد
اگه یک روز بری سفر بری به مصر بی خبر اثیر میلاد ها میشم تو چنگ سینا بن میشم . اگه بگن پیشش می مونم براش حالا آواز میخونم ، میگم کمی دیار یاری مدیرکل رو تنها نگذاری
هر کی که رفت و ممد از یاد برد . هرچی که داشتم علف ها رو باد برد به پیش مرتضی نشستم همین طوری مانیتورم رو شکستم
دوست داری میگی عاشقمی حمید : میگی همراه کمیک ها اومدم ترجمه کمیک های خودت یادم دادی می دونی بدون کمیک بعضی وقتا بدم
شلاق تانوس رو تنم جون تازه ای میده به زخم قلبم ! اشعار سایت هم شده واسه زنم همین طوری به همه میگم که من خرم
عمو سینا باف بعله . سینای من رو بافتی ؟ بعله پشت کوه انداختی بعله بابا اومده چی چی اورده میلاد و سینا با صدای چی بستنی ها بستنی ها
یک پنجره خاموش یک پنجره روشن کنار هم اما ! همشون در حال چت کردن در بوک پیچ یک با کامیپوتر و یکی با گوشی
هر روز بوک پیچم هر هفته بوک پیجم هر ماه بوکپجم
بی تو هم ولی اکنون خسته ی خسته بدون مدیریت کل میلاد این جا نشسته
پایان
قسمت بعدی ........
کشتن تانوس اینجا حلاله درست کردن مانیتور مرتضی حرامه
پست گذاشتن های میلاد اینجا بی حاله ! چون که مشکلات شرعی داره
نگاه کردن و نقد کردن کتاب من ثوابه دل من از کسی های که پسند نمی کنن کبابه
آخر همه بهم میگن نثرش خرابه ایدت جالبه ولی چه فایده چون که همه چیز اینجا تو هوایه
آرمان رو ببین اینجا تنهایه :19: حسین زنرال تو نقد کردن استاده :26: ولی چه فایده که حال آدم رو شدید میگیره و بیماره :دی
کمیک های حمید طرفدار نداره :21: زهرا نوشته هاش باحاله و پهن شتر اینجا چیکاره ؟ :65: ممد علفاش رو از پهن های شتر داره :54:
سینا هیچ وقت نیست و سفیر کبیر تمامه ؟ :66: مگه میشه آدم بنویسه و بگه 20000 صفحه واسه ما افت داره :20:
مهرنوش و ایراد گرفت محاله :77: مدیر کل شدن میلاد تو خوابه :69:
قسمت پانزدهم
اسب بدبخت به زور جلو می رفت و سه تا هیولا روش نشسته بودند ( میلاد ، سینا و آرمان ) :20:
مدتی زیادی طول کشید تا به سرزمین های شمالی برسند همین طور در حال رفتن بودند که آرمان شروع کرد به ویالون زدن قییییییییییییییژ قییییییییییییییژ :03:
سینا : کر شدم جان ما نزن دیگه ویالووووووووون آرمان جان :12f1dcb03b9bb8e8cc7
میلاد که خواب رفته بود با صدای ویالون آرمان ، از روی اسب پرت شد پایین ، چون پشت نشسته بود کسی متوجه پرت شدنش نشد و همین طور سینا به رانندگی کردن و ارمان هم به ویالون زدن ادامه دادند :40:
میلاد بعد چند دقیقه از خواب بلند شد وگفت : اینجا کجاست ؟ من کیم ؟ :66:
آرمان بعد از این که ویالون زدنش تمام شد گفت : سینا سینا میلاد نیست ! :508b7793d6fad8dfa67
سینا همچین ترمز دستی کشید تا اون زمان هیچ کس نکشیده بود :db459c4ae8a21f94ecc
ممد ار اون مر علفی علف ...... علف تازه دارم با پهن شتر بیا و ببر با گارانتی دو ساله :662c45b0092db3a79dd
مرتضی که دیگه با کلاس شده بود تبلتش رو برداشت و مثل جومونگ شروع کرد به پو بازی کردن :6c6b50ddc483acf3abd
ژنرال وارد داستان می شود او که هزاران مدال برا نقد های زیبای خود دارد و از بالای لباسش تا جای پاچه شلوارش مدال ها چسبیده است . با خرش به طرف سینا و آرمان می رود و آن ها را می یابد :0230:
حسین مدیر ارشد : سلام مومنان اهل کلم نه ببخشید قلم :a009c956bb1086030f7 چه کار می توانم برایتان انجام دهم نقد می خواهید بکنمتان :0f7aca218ecfa609f5c
سینا ول کن بابا میلاد گم شده معلوم نیست کجاست مثلا ما می خواستیم اون رو پیشت بیاریم گمش کردیم :07:
میلاد همین طور به طرف جنوب رفت ممد اون رو دید و امیر وارد عمل شد وبا یک ضربه به جاهای حساس میلاد اون رو زمین گیر کرد :33bced66e00e83a8ae1
بعد میلاد رو به پیش ملکه سایت بردند .
میلاد : سلام بانو مهرنوش خوب هستید ؟ "2"
ملکه سایت : دیگه به من مهرنوش نگوووووووووو :1e9ca045845bf68fcb9من ملکه سایت هستم :0230:
چشم بانو مهرنوش دیگه نمی گم :55: فقط من رو نکشید هزارتا آرزو دارم :0144:یکیش مدیر کل شدنه :ea8e50cf4bbee9a1913
ادامه داستان در قسمت بعدی :kh:
ميلاد را بزور به زير زمين سايت بردند(عاقا قضيه زور گيري نيست) :12f1dcb03b9bb8e8cc7
دست ها وپاهاي اورا به زنجير كشيدند و اين ميلاد بود كه در هوا و زمين معلق مانده بود.:0086:
ملكه ي سايت به زندان آمد و به ميلاد در بند نگاه ميكرد:همين الان به گناه بزرگت اعتراف ميكني يا اين كه مي خواي بسپارمت به دست بچه هاي بالا؟:06:
ميلاد:مهرنوش جان من كه گناهي ندارم.من به اين خوبي. به چشماي مظلومم نگاه كن و از خدا بترس.:129fs4252631:
ملكه:باز اين بچه پررو گفت مهرنوش. حالا كه گفتم بچه بيان بريزن روسرت آدم ميشي.بچه هاي گلم بيان تو بريزين رو سرش.:0d645e9e3aa408e1753
ملكه بالبخندي شيطاني از سلول خارج ميشود و در اين لحظه است كه دو چشم قرمز رنگ در تاريكي بيرون سلول پيدا ميشود.:db459c4ae8a21f94ecc
ميلاد احساس خيسي و بعد از آن يك خنكي آرامش بخش ميكند. به پايين نگاه ميكند.:5e6ec8974e3c2639115
ميلاد: من كه گفته بودم دستشويي دارم.:40:
تانوس وارد سلول ميشود.در حالي كه هد ستي بر روي گوش هايش نهاده و آن هد ست ها نور قرمزي را منعكس ميكنند.:1e9ca045845bf68fcb9
ميلاد كه تانوس را ميبيند احساس به ترس خودش ميخندد و اما چه فايده كه قبل از آن اسفگتور هاي ادراري خود را باز كرده بود و در نتيجه چيزي بجز خجالت زدگي براي او نمانده بود.:0f7aca218ecfa609f5c
تانوس كه براي شكنجه تصميم داشت از پر استفاده كند با ديدن وضعيت ميلاد منصرف شد. به سراغ كيف وسايلش رفت و آن را باز كرد.:508b7793d6fad8dfa67
تانوس:چيه؟:0160:
ميلاد:منو كه نمي خواي بكشي؟اين وسايل چيه؟ناخن كش....آچار شلاقي......واي خاك بر سر اين دگه چيه؟:0144:
تانوس:اين حكمت نامه ي منه:0230:
ميلاد:چي هست؟:0205:
تانوس:حال بر تو قرائت مي كنم تا شايد از گناه مبرا گشتي؟:0155:
ميلاد:مربا؟آخ جونم....من مربا دوست مي دارم.......ولي تا حالا نشنيده بودم از گناه هم ميشه مربا ساخت.:00:
تانوس:دهنت رو ببند.بزار حكمت ناممو بخونم.:45:
ميلاد:اگه قبلش يه شلوار برام بياري ممنون ميشم....:33bced66e00e83a8ae1
تانوس يك شلوار از توي كيفش در مياورد و به ميلاد ميدهد:onion055:
ميلاد:چه آماده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:ea8e50cf4bbee9a1913
تانوس:آخه قرار بود با پر بجونت بيوفتم ولي تو خودت زود تر فعاليتت رو انجام دادي و ديگه اون پر به درد نمي خوره......شلوار هم آورده بود كه اگه خودتو خيس كردي بري عوض كني....:dbf178563fe60aaba48
ميلاد :بيا چادر بگير تا عوض كنم:9a1d645a22388add4f9
تانوس:باش:662c45b0092db3a79dd
تانوس كه چادري در بين حكمت نامه اش جا داده بود را برداشت و براي ميلاد مامن گاه به طور كامل نا امني را براي او ايجاد كرد:5e6ec8974e3c2639115
ميلاد:نيگا نكنيا....:04:
تانوس:روم اون وره نميتوني ببيني؟:03:
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر:09:
تانوس:چي شد؟:01:
ميلاد:شلواره جر خورد:07:
تانوس:خوب واي سا يه شلوار ديگه هم باز دارم:bonheur:
ميلاد:سريع تر باش. تو بد وضعيتي هستم:f6eb47d3:
تانوس با يك شلوار ديگه وارد ميشود واو را به دست ميلاد ميدهد.....:4654980460722281494
ميلاد شلوار را ميپوشدو از زير چادر بيرون مياد در حالي كه دو دستش را به شلوار گرفته.....:0131:
ميلاد:باز هم جاي شكرش باقيه كه شلواره تنگ نيست:0132:
تانوس: حالا ميتونم حكمت نامه رو بخونم برات.....:0135:
ميلاد:بخون:0133:
تانوس:حكيم دانا و فرزانه تانوس بزرگ فرمودند:هر كي خر نيست گاوه
حكيم دانا و فرزانه تانوس بزرگ فرمودند:هر كس كه ميخواد به بهشت بره نبايد به جهنم بره
حكيم دانا و فرزانه تانوس بزرگ فرمودند:هر كس كه نمرده يعني زندست
حكيم دانا و فرزانه تانوس بزرگ فرمودند:هر كس كه ميميره از جمعيت كره ي زمين به اندازه ي يك نفر كم ميشه
حكيم دانا و فرزانه تانوس بزرگ فرمودند:هر كس مينويسه نويسندست
حكيم دانا و فرزانه تانوس بزرگ فرمودند:مرتضي را بكشيد تا شايد رستگار شويد
حكيم دانا و فرزانه تانوس بزرگ فرمودند:بزرگ ترين رساله اي كه نوشتم در مورد موجود خاصي بنام ممد علف فروش بود.
حكيم دانا و فرزانه تانوس بزرگ فرمودند:..........................................................................
بعد از چند ديقه تانوس كله اش را بالا مياورد و مشاهد ميكند كه خبري از ميلاد نيست.:0076:
به بيرون سلول ميرود و ميلاد را ميبيند كه در حالي كه هي شلوار خود را بالا ميكشددارد از زير زمين فرار ميكند.:bye:
تانوس:ميلاد ميكشمت:295119_qrrr1s5w5a2l
ميلاد:يه جمله از من داشته باش..........حكمت نامتو تا كسي نخونده بسوزون:th_092_:
تانوس:آخرين جمله ي حكمت ناممو الان اضافه ميكنم.........هركس كه ميلاد را بكشد بهشت بر او واجب است:0001:
اين داستان ادامه دارد......:kh:
(بچه ها ببخشيد اگه خنده دار نگشت)
ميلاد خودت بهش شكلك اضافه كن
قسمت پانزدهم /15
ملکه مهرنوش روی تخت سلطنتی سینا نشسته بود و در فکر فرو رفته بود.
_ نقش این پرنده هفت رنگ مسخره رو هم باید از روی این صندلی کوفتی پاک کنم. اح اح این چیه سینا میشینه روش.
تانوس اجازه وارد شدن گرفت و با چهره ای که خونی در آن نمانده بود وارد اتاق شد.
_مهرنوش جون، اممم میگم ببخشید، ولی این دختره، نه ببخشید پسره، میلاد در رفت از دستم.
_ نادون تو چیکار کردی؟ الان سینا رو چطور پیدا کنیم؟؟؟ تا اون توی این دنیاس، جایگاه من در خطره. سمیه چی؟ اون حرفی نزد؟
سمیه که بعد از به فنا رفتن سینا هنوز از طرفداران وی باقیمانده بود، توسط گارد ملکه دستگیر شده بود. نه مهرنوش خانوم.
_ گفتم من دیگه مهرنوش نیستم. نیستم نیستم. چرا نمی فهمین؟ دوست داری کبابت کنم بریزمت تو حلق سهیل؟؟؟؟؟؟؟
_ مهرنوش جون راست میگی توروخدا؟ تانوس سخاری بخورم؟؟؟ میشه؟؟؟؟
_ احححححح، تورو به کی بدم بخوره؟؟؟؟ میگم نگین مهرنوش!!،! ممد، کجایی؟؟؟؟
ممد سرش را از توی علف ها در آورد و با دهن پر گفت: بله مهرنوش جون؟؟؟؟؟
مهرنوش روی زمین افتاد و هی زد تو سر خودش. داشت گریه میکرد.
_ بچه ها، توروخدا، التماستون میکنم، دیگه نگید مهرنوش، توروخدا، شما رو به ریش سینا، التماس میکنم،
تمام سالن یک صدا گفتند :چشم مهرنوش بانو!
ممد گفت :چش شد؟ چرا ملکه غش کرد؟؟؟؟؟؟ حالا چیکار کنیم؟ یکی به هوشش بیاره ملکه رو.
مرتضی وارد عمل شد و در برابر چشمان خون شده ی ممد یکی از علف های مخصوصش را در آورد و جلوی دماغ ملکه دود کرد.
ملکه با جیغ بلند شد. دوید رفت پشت سر یاسی. یاسی توروخدا اونو از من دور کن. دیگه نزار اون برگاش نزدیک من بشن.
یاسی گفت؟ :نازی نازی عزیزم. آخی. ناراحت نشو. نترس من پیشتم. بیا بغلم. ملکه داشت وارد بغل یاسی میشد یه دفعه وسط راه وایسا دور و برشو نیگا کرد. انگار خواب بوده. میخواست بگه یاسی رو ببرن شکنجه کنن تا بترکه بعد نظرش عوض شد
_ خدایا، اینارو نصیب هیچ ملکه ای و پادشاهی نکن. خواهش میکنم.
ملکه گفت : اون سینای بی رحم، حتما آلفرد رو برای کمک احضار میکنه. یه موجودی میخوایم که بتونه جلوی آلفرد رو بگیره. پیشنهادتون چیه ؟
_ ملکه جون من میتونم کوروش رو بگم بیاد کمک. برات کافیه؟
_ آره آره ایول مرتضی. بالاخره بدرد خوردی. کاراشو انجام بده
***
در آن سو، سینا داشت از درد به خودش می پیچید. دمر روی تخت کلبه ی ژنرال بزرگش خوابیده بود. و مثلا حسین داشت درستش میکرد.
_ سینا اینطور خو نمیشه. انقد وول نخور. یه دفعه دیدی یه چیزی شد ها.
_ تو اصلا میتونی خوبم کنی؟ حالا اگه رضا بود خوبم میکرد؛ اعصابمو لهولورده میکرد ولی خو خوبم میکرد. راستی حسین، حسینو ندیدی؟ چند وقته ازش خبری ندارم.
_ امروز داره از ماموریت بر میگرده. یه مملکت به کمکش نیاز داشت و رفته بود. برای نجات.
یهویی از بیرون صدای جیغ اومد. یکی داشت گریه میکرد.
_ حسین، پس آرمان کوووووووش؟؟؟؟؟؟؟
یهویی دوتاشون هجوم بردن به سمت در. البته سینا داشت مثل پنگوئن راه می رفت.
آرمان روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. یه مرد شنل پوش و کلاهدار هم بغلش کرده بود و داشت نازیش میکرد و دلداریش میداد.
_ میلاد بر میگرده عزیزم. گریه نکن. زودی بر میگرده. حالا چرا از روی تاب افتادی؟؟
_ داشتم تاب میخوردم توی این پارک شخصی حسین، واسه خودم تاب تاب عباسی میخوندم، یهو فکر کردم روح میلادو دیدم توی درختا. سنگ برداشتم پرت کنم سمتش پام لیز خورد افتادم رو این دسته بیل . ولی سنگ رو پرت کردم، میلاد محو شد. انگار خود میلاد بود!
_ نگران نباش زود بر میگرده میلاد. یکم بخوابی خوب میشی عزیزم.
_ تو کی هستی شنل پوش، حرف بزن. سریع. دوستی یا دشمن؟ وگرنه طوری نقدت میکنم که هفت جد آبادت بیان جلو چشت.
سینا به تته پته افتاده بود گفت :حسین، تو... تو... واقعا میخوای نقدش کنی؟؟؟؟؟
و بعد با جیغ و دویِ سرعت پنگوئنی دوید سمت کلبه و در رو بست. آرمان دیگه گریه نمیکرد و از ترس نمیتونست تکون بخوره. بدبخت شنل پوشه تا اینو شنیده بود داشت آروم آروم عقب گرد میکرد که در بره.
_ تکون نخور. آرمان بیا اینجا.
آرمان داد زد:نمیاااااااام. عمو حسین توروخدا منم ببر با خودت. میترسم از این ژنرال.
حسین گفت :چی گفتی این حسینه؟..؟.. حسین خودتی؟
شنل پوش کلاهش را کنار زد و با چشمانی که اشک می آمدند گفت:بابا آره منم. توروخدا نقد نه. فقط نقد نکن. من اصلا داستان ندارم تو نقد کنی. توروخدا
ژنرال در یک لحظه توی بغل حسین بود. سینا هم که داشت از پنجره نیگا میکرد یواش یواش اومد بیرون.
_ حسین تا الان کجا بودی؟ نمیگی بهت نیازه؟؟؟
حسین که خون توی صورتش فوران کرده بود. برگشت سمت سینا و گفت : داشتم دست گل جنابعالی رو درست میکردم. یه شهر ساختی، اسمشو گذاشتی صد. همینجوری مردمو ریختی توش. نمیگی اینا میخوان زندگی کنن اونجا؟؟. همینجوری ولشون کردی؟؟؟
سینا گفت ببخشید، ببخشید، توروخدا نزن. دیگه بی محلی نمیکنم. اینطوری نیگا نکن میترسم.
_ آخخخخ. کدوم نامردی زد تو سرم. فقط ببینمش.
این صدای آشنایی بود که از لابه لای بوته ها می آمد. سرش را گرفته بود و داشت بلند می شد. سینا و حسین و حسین و آرمان با دیدن میلاد با جیغ پریدن بغل همدیگه.
آرمان گفت، خدایا ببخشید، ببخشید، دیگه توبه میکنم، فقط روح نه. روح نه.
و تلاش میکرد از سر و کله ی سینا بالا برود. سینا یکی زد تو دهن آرمان، اونم دیگه صداش در نیومد. فقط سینا گفت: ببخشید اشتباهی بود.
میلاد گفت چتونه بچه ها. منم میلاد. یادتون نیست؟ شما دوتا نامردا انداختینم پایین از اسب. تانوس داشت منو می کشت، عذاب میداد، شکنجه میکرد، نمیدونید اون تو به من چی گذشت، اونوقت شما اینجا دارین الاکلنگ بازی میکنین؟؟؟؟؟؟؟ واقعا که نامردین.
میلاد دستش را از روی صورتش برداشت. همه جیغ کشیدن. یه طرف صورتشو اصلا نبود!!!
_فقط بفهمم کی این کارو کرده
آرمان با صدای آروم گفت، اگه یکیتون حرفی بزنه بهش، من میدونم و شماها. نابودتون میکنم.
بعد با سرعت دوید سمت میلاد و رفت تو بغلش. هی ماچش میکرد
_اح بسه بابا. با این گیتارم میزنم تو سرت بری تو زمین ها
خلاصه بر و بچ رفتن تو کلبه و حرف زدن و نقشه کشیدن. و تصمیم گرفتن یه گروه ضد شورش درست کنن، و همه چیزو پس بگیرن.
ژنرال و حسین با هم دیگه گفتن، رانوس.!
چی؟؟
پترونا. رانوس پترونا. یه سری نیروی ویژه برای خودش داره. مهارت های زیادی دارن. کمک بزرگی هستن.
حسین صد گفت: من خبرش کردم و الان توی راه اینجاس. فرمانده ی باهوش و مقتدریه. هر چند که دختره اما مهارت های رزمیش از هر کدوم از ما هزاران برابر بیشتره. حتی از من. و این که نارو نمیزنه.
صدای ریزی گفت :داشتین درباره من حرف میزدین؟ شما خوب میدونید که غیبت کار درستی نیست آقای ژنرال و همچنین حسین صد جان.
ژنرال گفت :زود رسیدی رانوس جان. و خوش اومدی.
رانوس :از شما خیلی متشکرم آقا.!!!!
_و گروهت؟
_ فقط این رضا خله باهام اومد. بقیه در دسترس نبودن.
_رضا؟؟؟ کوش؟؟؟
این صدای میلاد بود.
رضا با یک چمدان جلوی پایش، جلوی در ایستاده بود و داشت با یک شونه و سشوار به موهایش ور می رفت. بچه ها همه عین عمو پورنگ انگشت به دهن مونده بودن نگاش میکردن.
سینا یدفعه داد زد :رضااااااا توروخدا بیا منو خوب کن.
رضا اومد که بیاد داخل، یدفعه همه بچه ها ریختن روش و زدنش.
بیچاره رضا مونده بود اون زیر و داشت گریه میکرد.
_خو چتونه، چرا میزنین؟؟؟؟؟ آیییی دماغم، موهامو تازه شونه کرده بودم خو
رضا داشت جیغ میکشید که دیگه سینا وارد عمل شد و گفت:بسه دیگه. میخواستین موهاش رو خراب کنین که کردین. بزارین منو خوب کنه.
رضا با چشمان خیس از روی زمین بلند شد. سینا هم سریع خودشو پرت کرد رو تخت. دکتر خل و چل گفت: بچه ها اینجا دیگه شما باید به من کمک کنید. فقط میلاد باید دور از من وایسه. حساسیت دارم بهش. بچه ها دست و پاهاشو بگیرین. یه چیزیم بزارین تو دهنش...
_هی قرار نبود یه همچین چیزایی باشه. فقط قرار بود خوب شم. حالا یه ذره دارو و آمپول این چیزا.
_آخه میخوام خیلی خوبت کنم عزیزم. میلاد یه چیزی بزار دهنش.
میلاد داشت یه گوی شیشه ای که دو برابر دهن سینا بود رو فشار میداد تو دهنش. سینا هم چشاش داشت درمیومد. رضا نگاه میلاد کرد و یهو جیغ زد :نه نههههههههههه، این چیه داری میزاری تو دهنش، میلاد، الووووو، با توام، کشتیش. توروخدا میلاد. نکشش فقط.
یهو یه صدای تق اومد و گوی کامل رفت تو دهن سینای بزرگ، با لقب جدید بدبخت. میلاد یه لحظه با چشای گرد شده موند به سینا نگاه کرد، بعد از خنده ترکید. ژنرال با خنده گفت: یکی این میلاد رو جمع کنه. کار داریم. سینا چقدر صورتت مثل پاندا شده
رضا به بچه ها گفت که دست و پای سینا را بگیرند، و برای این که در جمع دختر نشسته بود، در گوش حسین گفت :یه جوری ترتیب شلوار سینا رو...
رضا هم با خوشرویی رانوس جون رو فرستاد دم در.
سینا تا فهمید چه خبره شروع کرد به دست و پا زدن.
_ سینا هنوز خو شروع نکردم که کاری بکنم. چرا مثل ماهی تازه از آب دراومده ای؟
رضا غش خنده بود. یه آمپول بزرگ در آورد و یه ماده ای ریخت توش.
_سینا جون ببخشید این آمپول 30 سی سیه. باید کامل بریزم تو بدنت. بی حسی هم نمیشه زد. دیگه ببخشید دیگه. که موهای منو خراب کنن ها!!!!!!!!!!!!
رضا انگشت شستش را روی آن قسمت سرنگ که باید فشار میداد گذاشت. و به همین صورت آمپول را به سرعت و تا تَه در قسمت مورد نظر بدن سینا وارد کرد (از نام بردن معذورم. ) یهویی میلاد گفت بچه ها فکر کنم این گوی ترک برداشت تو دهن سینا. فشار نده سینا جون. واسه خودت میگم.
رضا هم گفت :سینا خودتو شل بگیر. دردش کم تر میشه. و به فرستادن مایع به درون بدن سینا ادامه داد. بعد از دو دقیقه کار آمپول تمام شد و رضا با یک حرکت انتحاری آن را بیرون کشید.
ژنرال گفت :مرد؟؟؟. کشتیش رضا؟.؟ ؟؟
_ نه بابا فکر کنم بیهوش شد.
خب دیگه میتونید ولش کنید. دوست دارید بمانید وگرنه که برید بیرون پیش رانوس تنها نباشه. منم کارمو ادامه میدم.
همه بچه ها رفتن بیرون. به جز میلاد و ژنرال.
_نمیخواید برید؟
دوتاشون گفتن :« نمی کشیش؟ » میلاد : من قراره حکم مدیریتم امضا بشه، اگه تو اینو کشتی دیگه... . ژنرال با من و من گفت :خب... میدونی.... من نسبت به جون فرماندم مسئولم. هیچ اطمینانی...
رضا که داشت از خنده غش میکرد گفت : برید بابا راحت باشید. دیگه نمیخوام بکشمش. راحت باشید.
بعد از کلی سر و کله زدن آنها هم بیرون رفتند. و رضا مشغول کارش شد.
بعد از نیم ساعت، رضا بیرون آمد و با غمی که در چهره اش آشکار بود : متأسفم، مریض از دست رفت. بچه ها یهویی یورش بردن سمت کلبه. آخر سر هم که آرمان و میلاد خواستن با هم دیگه برن داخل گیر کردن لای در. دست رانوس اومد میلاد و کشید تو و رد شدن و رفتن داخل.
همه وایساده بودن بالا سر سینا که یهو رضا بیرون از شدت خنده ترکید. دوباره همه دویدن سمت در که رضا رو... رضا هم گذاشت دویِ با مانع رفتن توی پارک ژنرال.
خب بالاخره رضا دوباره کتک ها را خورد و نوش جان کرد، و حالا سینا شخصا در حال کتک کاری با رضا بود و داشت او را فیتیله پیچ می کرد. رانوس بالاخره پس از ضربات و فنون جدیدی که سینا در لحظه اختراع می کرد و روی رضا پیاده می کرد، پا در میانی کرده و رضا را از بند رهانید. سپس دوباره خودش رضا را نابود ساخت. حق با حسین صد بود. البته نا گفته نماند که میلاد در آن سوی زمین ناک اوت شده توسط سینا دراز کشیده بود. فقط چشمانش در حدقه می چرخید! بچه ها که خیلی راحت آنجا نشسته و تخمه می شکستند. البته ژنرال قلم به دست داشت حرکات سینا را نقد میکرد. آرمان هم که داشت از خوشحالی پشتک وارو میزد. خلاصه سینا جان دست از کار کشید. و حسین صد، با حوله و بطری آب به استقبال وی رفت.
_سینا جون حداقل یه تشکر نمیکنی؟؟؟؟ نیگا کن یدفعه چه پلنگ شدی. از پنگوئن به پلنگ تغییر نوع دادمت. بعد این همه زدن، تشکرم بکن.
سینا ی یدفعه شروع کرد به سمت رضا رفتن.
_نه، نه غلط کردم سینا جون. اصلا نمیخواد تشکر کنی. مگه چی کار کردم اصلا. اصلا نیاز نیست. توروخدا. اصن تشکر بخوره تو سرم. نیا. نیا. توروخدا نیا این طرفی!
سینا بالاخره به رضا رسید. رضا پهن زمین بود و داشت میلرزید. سینا شروع کرد به خم شدن به طرف رضا. رضا چشمانش را بست. یهویی صورتش خیس شد. سینا رضا را ماچ کرد و گفت :مرسی کتک خور کوچولو. و رضا نفهمید که او را فوش داد یا از وی تشکر کرد. اما یک خوشحالی کاذب درونش به وجود آمده بود. بالاخره سینا گفت : خب بچه ها نقشه چیه؟ چیکار کنیم؟
ژنرال گفت: من و حسین فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که ما هنوز هم به افراد بیشتری نیاز داریم. و بعد باید وارد سایت بشیم. بقیه نقشه ها خودشون میرسن.
سینا :خیلی خب. و راه های زیادی برای ورود به سایت وجود داره. اونجا رو خود من ساختم. میدونید که! مسلما به من بهتر عکسالعمل نشون میده و من تمام راز و رمز های اونجا رو میدونم. فقط باید به صندلیم برسم! اون موقع اوج قدرت سایت فعال میشه. برای من
رضا از روی زمین دستش را به زحمت بالا آورد و گفت: اجازه! میکائیل میتونه کمک خوبی براتون باشه. خودتون خوب میدونید که یکی از وفادارترین دوستاتونه و قدرتش هم... . فقط مسئله ی پیدا کردنشه. اون رو باید دست به دامن حسین صد جون بشین.
حسین صد: باشه. درسته. یه چیزی به من گفته بود که برای مواقع ضروری اگر به کمکش احتیاج داشتیم پیداش کنیم. فقط کی میره؟
رانوس :فکر کنم من بتونم این کارو بکنم. چندتا دیگه از بچه های گروه رو هم شاید تونستم پیدا کنم. پس بیاین درستش کنیم بچه ها!
بچه ها دور هم جمع شدند تا نقشه را راست و ریست کنند. البته به جز میلاد و رضا که داشتن با مرگ دست و پنجه نرم می کردن.
___________________________
عرض معذرت تمامی دوستان، اگر که ناراحت شدن. ولی من فکر کنم دیگه واقعا کتکارو بخورم:32::22:
راستی باید بگم که من چون شناختم نسبت به بقیه نویسنده ها کم تره و اون ها تعداد بیشتری از داستان ها رو نوشتن، با افراد آشنایی بیشتری نسبت به من دارن و خوب یادشون میمونه که چه کسانی توی داستان حضور داشتن. و خلاصه یه معذرت خواهی دیگه اگر که بعضی از دوستان توی داستان نبودن. مثلا زهرا خانوم توی داستان نبود. یادم بود. ولی اونجا واقعا چیزی به ذهنم نمی رسید که اضافه کنم. اما شاید ویرایش کردم و اضافه شدن ایشون. ایشون رو یادم بود و به عنوان مثال استفاده کردم. با عرض معذرت دوباره.
یکمیم زیادی طولانی شد.
-------------------------------------------
ادامه دارد
شعر نو:db459c4ae8a21f94ecc
امیدوارم کسانی که در این شعر هستند ناراحت نشده باشند
اتل متل توتوله خر میلاد چه جوره :ea8e50cf4bbee9a1913
نه فضله داره نه ار ار :1s1:
اونو بردن تو بوک پیج:h:
یک زن بوکی ستوند اسمشو گذاشت سینا "2":881799a6c18d008c9ad
دور کلاش تینا پس امیر و علی، آرمانو برچیننننن:1e9ca045845bf68fcb9:662c45b0092db3a79dd
گودبای
میلادی دارم خوشگله:508b7793d6fad8dfa67
فرار کرده ز دستم :1e9ca045845bf68fcb9
دوریش برایم مشکله"4"
کاشکی اونو میبستم:db459c4ae8a21f94ecc
ای خدا چیکار کنم میلادو پیدا کنم:0144:
وای چه کنم وای چه کنم کجا اونو پیدا کنم:0160:
کاشکی اونو میبستم میبستم میبستم.................DD
قسمت 16 رای گیری :9:
از همه دوستانی که در این داستان هستند معذرت می خوام امیدوارم ناراحت نشده باشند
بچه ها باید یک تغییری تو سایت ایجاد بشه از بس میلاد چرت و پرت نوشته باید بگیرم بکشمش ! :1e9ca045845bf68fcb9
همش اسپم میده فکر نمیکه بابا این جا مکان فرهنگی جای این دلقک بازی ها نیست با اون خندوانه مسخرش که همش از چت رومه :0d645e9e3aa408e1753
راست میگی عزیز خیلی خره فکر کرده این جا هم چاله میدونه :4030174de8c6b46b347
آرمان بچه خوبی مطلب هم زیاد میگذاره ولی خیلی سسلوله ویالون هم شد ساز تو میزنی پسر :31: تازه مدیر انجمن شده در خواست ارشد رو میده :20:
شهر صد بد دردسری شده تا میای حرف بزنی میگه من مال شهر صدم:0230:
مگه شهر های دیگه چشونه :9a1d645a22388add4f9
رضا هم که دکتر شده بزاریمش همیار گنده از همیار فعال که بهتره :db459c4ae8a21f94ecc
سینا که دیگه نگو از بس نمیاد نویسنده سایت بودنم براش زیاده شیطونه میگه رنگ مدیر کلی ازش بگیرم بدم به حسین :dbf178563fe60aaba48من رفتم این کار رو بکنم ! :662c45b0092db3a79dd
حریر دختر خوبیه هم همشهریه و هم کردی خوب بلده حرف بزنه و پس میزارمش مدیر ارشد :9:
میلاد رو نگو زابلی چاقو کشه همش می خواد همه رو بکشه متال هم که گوش میده دیگه بدتر :07: همون مدیر انجمنی هم زیادشه :21:
ممد هم آخرش علفاش به دادش رسید تا صبح بیداره و ویرایش میکنه مثل فرفره :00:
خون آشام هم که این قدر که اون بیدار نیست :ea8e50cf4bbee9a1913
حسین مدیر ارشد شد از بسی ترجمه کرد این داستان و ون داستان رو همش هم در حال آموزش دادنه ! :12f1dcb03b9bb8e8cc7
میلاد : حسین چطور میشه کامیپوترم رو خاموش کنم ؟ :0160:
جسین خیلی جدی جواب میده : باید بری قسمت start و اون رو خاموش کنی ! :0001:
البته من این رو اون روز تو چت روم دیدم :33bced66e00e83a8ae1
این بود رای گیری من و بچه ها یک هویی :0f7aca218ecfa609f5c
خب دیگه خسته شدم برم استراحت کنم شب خوش :0205: