سلام به تمام دوستان
این اولین داستان کوتاهی که تو سایت می زارم امیدوارم بپسندین...
«اینم از هزار سکه ای که قولشو داده بودم»
سنگینی کیسه ی طلا در دستانش لذت وصف ناشدنی در او ایجاد می کرد،این حاصل سعی و تلاش پنچ ساله کل خانواده او بود،در ذهنش تمام مواردی را که می خواست برای آن ها تهیه کند را مرور می کرد،سکینه در کوچ قبلی در دست دخترکان شهری عروسک هایی رنگ و وارنگ دیده بود،و به قول خودش دلش برای داشتن یکی از آن ها غنج می زد*،هر چند با این که تازه 11 سالش شده بود،وضع مالی خانواده را درک می کرد و چیزی از اینکه عروسکی برای او بخرند بروز نداده بود،ولی منصور می خواست اینگونه دل او را شاد کند،و باری دیگر لبخند دلنشینی را بر لبان خواهر کوچکترش بیاورد،لبخندی که از زمان فوت ماه بیگم،مادربزرگشان،دیگر بر لبان اوی جایی نداشتند.
برای ترنج خواهر بزرگترش هم که دیگر وقت ازدواجش بود می خواست مرغوب ترین پارچه ابریشم شهری را بخرد،تا مادرشان با آن برایش لباسی بدوزد،که کل ایل انگشت به دهان بمانند،البته برای مادرش هم باید هدیه ویژه ای می گرفت،ولی هرچه فکر کرده بود،فعلا به نتیجه ای نرسیده بود.
با همین فکر و خیال پول حاصل از فروش فرش ها را در شالش نهاد، و به طرف کاروانسرا رفت تا امشب را در آنجا اتراق کرده،فردا بعد از خرید سوغاتی ها به سمت قشلاق فعلی ایل حرکت کند.
به کاروانسرا که رسید کمی به میدان سنگی وسط کاروانسرا خیره شد،که اکنون مملو از اجناسی بود،که کاروانی بزرگ با خود از بغداد آورده بود،کمی به بسته های بزرگ چشم دوخت،شاید در میان این اجناس می توانست،چیزی مناسب برای مادرش تهیه کند،به نشانه ی عدم اطمینان شانه ای بالا انداخت و به طرف حجره ای که اجاره کرده بود رفت.
خودش را بر روی زیلوی کهنه ی قرمز انداخت،و به سقف کاه گلی،و فرسوده آنجا خیره شد،در حالی که در دل برای هر چه زودتر رسیدن به ایل و خوابیدن زیر آسمان پهناور و غرق در ستاره بیابان ها لحظه شماری می کرد به خواب رفت.
«جوان،جوان بلند شو،بلند شو،مگر نگفته بودی برای نماز صبح بیدارت کنم.»
«آآآآآآآآآآآ،ممنون،خدا خیرت دهد.»
کمی با چشمانی خمار از خواب به اطراف نگاهی کرد،بعد به طرف حوض رفت،تا هر چه زودتر وضو بگیرد،که از نماز جماعت عقب نماند.
بعد از نماز به طرف حجره رفت تا اندک وسایلی که داشت را در خورجین خرش نهاده،به سمت بازار وکیل حرکت کند.
ولی دست بر شال نهادن همان،آه از نهانش بلند شدن همان.
با ترس و غمی فراوان به طرف حجره رفت،گوشه به گوشه آن را ورانداز کرد،زیلو را برداشت و به زیر آن نگاهی انداخت،انگار که ممکن بود هزار سکه طلا در زیر آن باشد!به حجره ی بقلی رفت،بدون توجه به اعتراض فردی که در آنجا سکنا گزیده بود،همه جا را گشت،خورجینش را وارونه کرد،شالش را گشت،بقچه نان را تفتیش کرد.....
«نیست که نیست،خدایا،خداوندا چه خاکی بر سرم بریزم»
این فریاد ها را در حالی سر می داد،که زانو غم بر بقل گرفته،و از شدت گریه،چشمانش سرخ شده بود.
با آن سر وصدایی که منصور راه انداخته بود،همسایه گان حجره اش که هیچ،گزمه هایی که در خیابان هم گشت می زدند،متوجه شدند،و اکنون دور او حلقه زده بودند.
«چه شده است جوان؟»
منصور سر خود را بلند کرد و مردی را دید،مرد لباس نارنجی که با تعداد زیادی بته جقه تزیین شده بود پوشیده بود،در حالی که کلاه بلند سفید رنگی را بر سر نهاده بود،و انواع سلاح از تپانچه گرفته تا خنجر و شمشیر به خود آویزان کرده بود،چکمه های او نیز به رنگ نارنجی بودند،سبیلی کلفت و ریشی بلند هیبت او را ترسناک تر کرده بود،و با چشمان تیز بینش به او زل زده بود.
«تو رو خدا به دادم برسید،تمام دارایی ام،تمام امیدم،زحمت عشیره ام*،همه چیزم را بردند،کیسه پولم را بردند.»
«چه می گویی مرد در این شهر کسی جرات دزدی ندارد،وکیل الرعایا دزدان را آنچنان نقره داغ کرده،که کسی جراتش را ندارد،تازه این شهر نه گدا دارد،نه دزد،همه کاسبند،حلال خور.»
«چه می گویی،گزمه،پس من خودم از خودم دزدی کرد ه ام.»
«آخر جوان این که من می گویم،صحت دارد،کسی برای سی،چهل سکه طلا خودش را خوار نمی کند،حال اگر صد یا دویست سکه داشتی،می توانست طمع کسی را برانگیزد.»
« سی،چهل سکه کجا بود مرد حسابی،هزاااااررر سکه طلا در شالم داشتم.»
با این حرف جوان همگی با تعجب و بهت به او می نگریستند،هر چند تعدادی بیشتری با تمسخر به او چشم دوخته بودند.
«می توانی ثابت کنی که هزار سکه با خود داشتی؟»
جوان در همین حال رسید،فرش فروش را به او داد.
«درست است،رسید خود حاجی ولی است،بلند شو جوان باید به پیش شاه رفته،از او تقاضا کنی.»
بعد زیر بازوان او را گرفت،و با هم به طرف ارگ کریم خانی راه افتادند.
جوان با ورود به ارگ،به هر نقطه ای با تعجب و تحیر نگاه می کرد،از در بزرگ ارگ گرفته،تا برج های دوار آن،و حتی اسطبل بزرگ کریم خان را با تعجب نگاه می کرد.
اوج تحیر او زمانی بود،که وارد بارگاه شدند،همه جا با طلا،آینه های زیبا و سنگ های مرمرین تزیین شده بود،فرشی که بر روی او قدم بر می داشت،به مانند فرش های دست باف مرغوب ایل بود،هر چند از طرحی ساده برخوردار بود،و تماما قرمز رنگ بود.
کمی که در صف منتظر ایستاد،نوبت به او رسید،به جلو تخت رفت و با مردی با ریش های پر پشت که تا زیر گردنش می رسید،دماغی عقابی،ابروانی کمانی،چشمانی درشت و نگاهی نافذ روبرو شد.
در این هنگام پیرمرد مهربانی جلو رفته و او را از حالت حیرت خارج کرد،و گفت:«مرد جوان ایشان،وکیل الرعایا هستند،تمنایی داری از او طلب کن.»
مرد جوان که سر و پای او را ترسی فرا گرفته بود با لکنت شروع کرد.
«ای...شا...شاه..ب...بز بزرگ....من...یکی ...از»
ناگهان وکیل الرعایا بر خواست،به طرف او رفت،به ذهنش خطور کرد که نکند خطایی از او سر زده،شروع به التماس کرد که او را ببخشند.
ولی وکیل الرعایا بازو او را گرفت و با خود به طرف تخت برد،در کمال تعجب او را با خود بر روی تخت نشاند،و گفت«حال ای جوان،بدون ترس هر خواسته ای داری از من بخواه،اگر حقت باشد،بدون کم و کاست به تو تعلق می گیرد،پس هیچ نترس و حرف دل خویش را باز گو کن.»
این عمل شاه نه فقط،منصور جوان را بلکه کل دربار را در بهت و حیرت فرو برد.
او که این عمل را دید،خیالش راحت شده شروع به تعریف ماجرا کرد،از کوچ نشینی گفت،از فرش بافی او و خانواده اش،از سکه ها و در آخر از دزدی اموالش سخن راند.
در آخر سر،که سخنش تمام شد،شاه در فکر فرو رفت،که ناگاه یکی از درباریان،که ردایی مرغوب به تن داشت،و ریشی بلند و نوک تیز با نگاهی تیزبین داشت،با خنده ای که در آن ردی از استهزا نیز بود به او گفت:
«آخر تو چگونه چوپانی هستی که عرضه نداشتی از پول هایت حراست کنی،وای به حال دام های ایلی که تو حارس* آن ها باشی!»
با این حرف مرد همه دربار شروع به خندیدن کرد،هر چند او از این حرف عصبانی شده بود،ولی جرات صحبت کردن نداشت.
شاه که تا اکنون حرفی نزده بود،به طرف منصور برگشته و گفت:«چه می گویی جوان،مگر تو چوپان نبودی،باید از سکه هایت مواظبت می نمودی،و خوابت نمی برد.»
منصور کمی در فکر فرو رفت،و دنبال جوابی برای این حرف گشت،بعد از یک دقیقه ای گفت:
جناب وکیل الرعایا،وقتی ما در ایل نگهبانی می دهیم،گوسفندان به دلیل حواس جمعی ما با آرامش چرا می کنند،دلیل خواب و غفلت من هم یک چیز بیشتر نبود:
من خوابیدم چون فکر کردم شما بیدار هستید!
با این حرف او دربار در بهت و ترس فرو رفت،چرا که این حرف نوعی توهین به شاه بود،همه منتظر فریاد شاه بر سر مرد جوان بودند که ناگاه،فریاد خنده و قهقه شاه در سالن پیچید.
بعد از این کار شاه،کم کم همه به خود جرات داده شروع به خندیدن کردند،هر چند آخرین نفری که خندید،منصور بود.
وقتی خنده شاه پایان یافت،گفت:«جوان تا با حال هیچکس جرات نکرده بود،این گونه به من جواب بدهد،و جوابی به این زیبایی نشنیده بودم ،حرفت مورد قبول است،قانون خود من این است که هر که در شیراز از او دزدی شود،خسارت مال باخته را اول می دهم،بعد خود به دنبال دزد رفته،او را دست گیر می کنم،حال دستور می دهم از خزانه هزار سکه به خاطر خسارتی مالی که دیدی برای تو بیاورند،ولی ابراهیم*،تو از این جوان سوالی پرسیدید،که او به خوبی به مؤاخذه تو جواب داد،و دلیل پرسیدن سوال تو تحقیر این فرد بود،به همین دلیل خودت جداگانه باید یک جوری از دل او دربیاورید.»
«امر شما مطاع است،پسر جان من می خواستم کمی با تو مزاح کنم،به همین دلیل این حرف را به تو زدم،از تو عذر خواهی کرده،و صد سکه طلا بابت این کار به تو می دهم.»
با این حرف منصور آنچنان متعجب شد،که نزدیک بود چشمانش از حدقه بزنند بیرون،درست بود که او اکنون هزار سکه طلا داشت،ولی باز هم صد سکه پول کمی نبود.
خواست با این کار مخالفت کند،که شاه جلو او را گرفت،و گفت:«اگر این پول را قبول نکنی ،او ناراحت می شوند.»
بعد از دقایقی پول را برای او آوردند،و بعد از دعای خیر برای پادشاه و درباریان،به سمت بازار حرکت کرد،تا در آنجا سوغاتی های مدنظر را خریده،و سپس به سمت ایل حرکت کند.
دوستان امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه،از راهنمایی ها و نقداتون به هر صراحتی هم که باشه استقبال می کنم،در ضمن این داستان یه جورایی اقتباس از یک داستان واقعی،هر چند خیلی بهش پر وبال دادم.:دی
* غنج زدن:بسیار مشتاق و آرزومند چیزی بودن
* حاج محمد ابراهیم کلانتر،اولین صدراعظم کریم خان زند
*حارس:حافظ
*عشیره:خانواده
داستان رو به خوبی ساخته و پرداخته بودی
واقعا عالی بود .
نه توصیف بیش از حدی داشت نه زیادی به حاشیه پرداخته بودی.
توصیه میکنم قبل از فرستادن پست اونو یکبار از نظر غلط املایی بخونی . چند تا غلط املایی داشت :65:
منتظر بقیه ی داستان هایت هستم:41:
داستان رو به خوبی ساخته و پرداخته بودی
واقعا عالی بود .
نه توصیف بیش از حدی داشت نه زیادی به حاشیه پرداخته بودی.
توصیه میکنم قبل از فرستادن پست اونو یکبار از نظر غلط املایی بخونی . چند تا غلط املایی داشت :65:
منتظر بقیه ی داستان هایت هستم:41:
ممنون از لطفت،راستشو بخوای چندباری خوندم:12f1dcb03b9bb8e8cc7
ولی متوجه غلط املایی نشدم،انشاالله دفعه بعد بیشتر حواسمو جمع،می کنم،بازم ممنون از نقدت.
واقعا عالی بود. هیچ حرف خاصی ندارم که بزنم. اینطور که خودت میگی، به عنوان اولین کارت، از چندمین کارهای افراد دیگه هم بهتر بود. قلم و نثر خوبی داری. ساده و روان. و البته این نوع داستان و موضوع هم نیازمند همین قلمه. اما اینجا سوال پیش میاد که قابلیت تغییر توی نثرت رو داری؟؟ مثلا توی یک داستان فانتزی جادویی به یک قلمی نیاز داری که بتونی یک فکر رو، یک ذهن رو یا یک جادو و یا هر چیز دیگه ای رو توصیف کنی. اصلا نه جادویی. یک مضوع دیگه. چیزی که به سادگی این داستان نباشه. منظور موضوع داستانه. البته اینطور که من دیدم، آره از پس این کار میتونی بر بیای.
و دیگه منتظر داستان ها و شاهکارهای بعدیت هستیم. البته باید بهتر از این باشن ها. خیلی خیلی بهتر!:دی:38:
واقعا عالی بود. هیچ حرف خاصی ندارم که بزنم. اینطور که خودت میگی، به عنوان اولین کارت، از چندمین کارهای افراد دیگه هم بهتر بود. قلم و نثر خوبی داری. ساده و روان. و البته این نوع داستان و موضوع هم نیازمند همین قلمه. اما اینجا سوال پیش میاد که قابلیت تغییر توی نثرت رو داری؟؟ مثلا توی یک داستان فانتزی جادویی به یک قلمی نیاز داری که بتونی یک فکر رو، یک ذهن رو یا یک جادو و یا هر چیز دیگه ای رو توصیف کنی. اصلا نه جادویی. یک مضوع دیگه. چیزی که به سادگی این داستان نباشه. منظور موضوع داستانه. البته اینطور که من دیدم، آره از پس این کار میتونی بر بیای.
و دیگه منتظر داستان ها و شاهکارهای بعدیت هستیم. البته باید بهتر از این باشن ها. خیلی خیلی بهتر!:دی:38:
ممنونم از حمایتت،راستشو بخوای علاقه اصلی من،فانتزی هست،به خصوص جادو،و باید بگم تو تعیین روال داستان فکر می کنم،می تونم خوب عمل کنم،تا حالا چندین کتاب جادویی با چندین سبک مختلف به ذهنم رسیده ولی از اونجایی که فقط توی حوضه داستان می تونستم جلو برم،و در مورد توصیف صحنه و مکان ها زیاد آشنایی نداشتم،جرات دست به قلم شدن نداشتم،ولی با کمک دوستان، کم کم تونستم،توصیفات بهتری بنویسم،و درواقع الان در حال کار روی یه کتاب فانتزی،ماجراجویی هستم،که تقریبا روال کل داستان توی ذهنم موجده،و حدود 3 فصلشم،کامل آماده است،ولی چون توی شهریور یه امتحان مهم دارم(البته امتحان تجدیدی نیستااا:دی)،بقیش مونده،اگه یکی از بچه ها بتونه ویرایش گری کتابم به عهده بگیره،احتمالا اولین فصل تا 15 شهریور آماده می شه!
ممنونم از حمایتت،راستشو بخوای علاقه اصلی من،فانتزی هست،به خصوص جادو،و باید بگم تو تعیین روال داستان فکر می کنم،می تونم خوب عمل کنم،تا حالا چندین کتاب جادویی با چندین سبک مختلف به ذهنم رسیده ولی از اونجایی که فقط توی حوضه داستان می تونستم جلو برم،و در مورد توصیف صحنه و مکان ها زیاد آشنایی نداشتم،جرات دست به قلم شدن نداشتم،ولی با کمک دوستان، کم کم تونستم،توصیفات بهتری بنویسم،و درواقع الان در حال کار روی یه کتاب فانتزی،ماجراجویی هستم،که تقریبا روال کل داستان توی ذهنم موجده،و حدود 3 فصلشم،کامل آماده است،ولی چون توی شهریور یه امتحان مهم دارم(البته امتحان تجدیدی نیستااا:دی)،بقیش مونده،اگه یکی از بچه ها بتونه ویرایش گری کتابم به عهده بگیره،احتمالا اولین فصل تا 15 شهریور آماده می شه!
اعلام آمادگی ویراستاران « همین الان وارد شوید *******شاید این تاپیک بتونه کمکت کنه. من هنوز چیز زیادی از ویراستاری و اینا نمیدونم وگرنه ممکن بود کمکت کنم. تصمیم دارم یه سری کتاب واز این چیز میزا مربوط به ویراستاری تهیه کنم و یاد بگیرم. ولی خحالا توی این تاپیک اعلام کن. و به نظر من ویراستاران محترم رو که اسمشون توی لیستی که امیر نوشته توی خود تاپیک هست رو توی پست درخواستت تگ کن. به نظرم اونطوری بهتره. زودتر جواب میدن. نمیدونم چه بسا اگه تگ نکردی اصلا جواب ندن. به هر حال نظر من اینه که تگشون کنی.:دی:دی
و راستی حالا که کتاب نوشتی و تواناییش رو هم داشتی، پس فقط یه چیز میشه گفت: کارت عالیه و ایشالله موفق باشی. و البته ما هم منتظریم ها. ولی اگه نظر من رو بخوای میگم کتابت رو کاملا کامل کن بعد به اشتراک بزار. فشار روت کم تر میشه و تمرکز هم بالاتر. ولی اگر اینجا بزرای بازم یه مزیتی داره اونم اینه که دوستان کمکت می کنن و این خیلی خوبه و توی بهتر شدن داستانت کمک می کنه. به هر حال بازم من نظرمو دادم:دی:دی آخه خودتو نظراتت! یکی نیست بگه تورو سننه. خودش بهتر بلده چیکار کنه.:دی:دی:دی:24::24:
به نظر من برا شما که تازه واردی توی نویسندگی و مثل خودمی فصل به فصل بدی بهتره
من شروع کردم به داستان نویسی ولی خب اولین تجربمه نمیدونم اینی که مینویسم چطوریاست دارم خوب مینویسم که ادامه بدم؟نکنه 10 فصل بنویسم بعد بفهمم بده و هیچ بشه کارم
ترجیح دادم فصل به فصل بزارم و از نظر دوستان استفاده کنم
لاذم نیست اولین کارتو یه کار تکمیل، آماده و عالی و بدون کمک کسی آماده کنی
البته این نظر منه
اول از همه این که خیلی طولانی نوشتی لطفا کمتر بنویسی یا چند قسمتیش کن ممنون ! :53:
دوم بعضی کلمات را خیلی زیاد می کشیدی مثل : آآآ....
سوم امیدوارم کارت بهتر بشه بعضی مواقع ادبیاتش سخت می شد و بعد ساده این زیاد باهم جور در نمیاد و به داستان لطمه میزنه باید یک روش رو انتخاب کنی .
من منتقد نیستم .
موفق باشی :53::53::53:
درود بر تو :1:
اول این كه پر از اشكالات ویرایشی بود؛ انقدر زیاد بود كه میزد تو ذوقم. باید مطالعه و دقتتو ببری بالا
دوم این كه صادقانه بگم، همه مون از اینجور داستانا زیاد خوندیم و به شخصه زیاد جذبم نكرد~ وقتی میخوای همچین داستانی رو بنویسی باید "نوآوری" داشته باشی كه خواننده رو جذب كنه~
اشكالات ویرایشی:
زمان برخی افعال با خود جمله یا بقیه ی متن هماهنگ نیست؛ مثل "مرور میكرد" كه باید بشه "مرور كرد" یا خیلیای دیگه كه حال ندارم بگم
"چیزی از این كه برای او عروسكی بخرند بروز نداده بود" این جمله قشنگ نیست
"لبخندی كه بر لبانش جای نداشتند" اینجا نهاد "لبان" نیست، "لبخند" هست؛ پس باید بگی "جای نداشت"
قشلاق فعلی؟ اصولا ایل همیشه یه قشلاق و ییلاق ثابت داره
خیییلی از ، استفاده میكنی! هر علامتی رو باید جای مناسب بیاری؛ نه كه هر جا دستت رسید بذاری!
اونجا كه میگه میخواد برای خانواده ش چیا بخره. اونجا كه وارد كاروانسرا میشه و به وسطش نگاه میكنه. اونجا كه تو كاروانسرا خوابش میبره (یه جمله رو تموم نكردی و فعل نداره)؛ رو اصلا خوب نگفتی؛ گذشته از اون كه اجزای سخن به درستی به كار نرفتن، جملات زیبا نیستن~
"آآآآ" اشتباهه؛ باید یكی بذاری.
وقتی تازه از خواب بیدار شده و میگی كه خماره؛ معلومه از خواب خماره، دیگه لازم نیست بگی "با چشمانی خمار از خواب"
"آه از نهان" اشتباهه، "آه از نهاد"
"ورانداز" عامیانه ست، "برانداز"
حس میكنم "با ترس و غم فراوان" درست نیست :دی
مرد نارنجی رو بد توصیف كردی؛ توصیف كه میكنی باید اجزاش به هم پیوسته باشن~ گذشته از اون، كسی تو موقعیت منصور اینقدر تو ظاهر بقیه دقیق نمیشه!
چرا برای جملات پرسشی ؟ نمیذاری؟!
تا جایی كه من میدونم به كریم خان "شاه" نمیگفتن؛
"دست باف" نه، "دست بافت"
فرش ایل اكثرا رنگ قرمزش زیاده~
علت وجود چوپان اینه كه گوسفندا رو سر موقع برگردونه و مراقب شون باشه؛ وگرنه گوسفند جماعت كاری نداره چوپان داشته باشه یا نه، راحت چرا میكنه~ گله رو اگه ول كنی خودش میره چرا، ولی برنمیگرده؛ چون راه رفت رو بلده ولی راه برگشت رو نه!
"بزنند بیرون" اشتباهه، "بیرون بزند"
در آخر؛
هیچ وقت دلسرد نشو؛ همیشه به روبروت نگاه كن (البته برای دیدن اشكالات باید به عقب نگاه كنی)
مطالعه تو زیاد كن و دقتتو ببر بالا كه بتونی نكات فنی و ویرایشی رو بگیری
پیروز و سربلند باشی علی جان :1:
درود بر تو :1:اول این كه پر از اشكالات ویرایشی بود؛ انقدر زیاد بود كه میزد تو ذوقم. باید مطالعه و دقتتو ببری بالا
دوم این كه صادقانه بگم، همه مون از اینجور داستانا زیاد خوندیم و به شخصه زیاد جذبم نكرد~ وقتی میخوای همچین داستانی رو بنویسی باید "نوآوری" داشته باشی كه خواننده رو جذب كنه~
اشكالات ویرایشی:
زمان برخی افعال با خود جمله یا بقیه ی متن هماهنگ نیست؛ مثل "مرور میكرد" كه باید بشه "مرور كرد" یا خیلیای دیگه كه حال ندارم بگم
"چیزی از این كه برای او عروسكی بخرند بروز نداده بود" این جمله قشنگ نیست
"لبخندی كه بر لبانش جای نداشتند" اینجا نهاد "لبان" نیست، "لبخند" هست؛ پس باید بگی "جای نداشت"
قشلاق فعلی؟ اصولا ایل همیشه یه قشلاق و ییلاق ثابت داره
خیییلی از ، استفاده میكنی! هر علامتی رو باید جای مناسب بیاری؛ نه كه هر جا دستت رسید بذاری!
اونجا كه میگه میخواد برای خانواده ش چیا بخره. اونجا كه وارد كاروانسرا میشه و به وسطش نگاه میكنه. اونجا كه تو كاروانسرا خوابش میبره (یه جمله رو تموم نكردی و فعل نداره)؛ رو اصلا خوب نگفتی؛ گذشته از اون كه اجزای سخن به درستی به كار نرفتن، جملات زیبا نیستن~
"آآآآ" اشتباهه؛ باید یكی بذاری.
وقتی تازه از خواب بیدار شده و میگی كه خماره؛ معلومه از خواب خماره، دیگه لازم نیست بگی "با چشمانی خمار از خواب"
"آه از نهان" اشتباهه، "آه از نهاد"
"ورانداز" عامیانه ست، "برانداز"
حس میكنم "با ترس و غم فراوان" درست نیست :دی
مرد نارنجی رو بد توصیف كردی؛ توصیف كه میكنی باید اجزاش به هم پیوسته باشن~ گذشته از اون، كسی تو موقعیت منصور اینقدر تو ظاهر بقیه دقیق نمیشه!
چرا برای جملات پرسشی ؟ نمیذاری؟!
تا جایی كه من میدونم به كریم خان "شاه" نمیگفتن؛
"دست باف" نه، "دست بافت"
فرش ایل اكثرا رنگ قرمزش زیاده~
علت وجود چوپان اینه كه گوسفندا رو سر موقع برگردونه و مراقب شون باشه؛ وگرنه گوسفند جماعت كاری نداره چوپان داشته باشه یا نه، راحت چرا میكنه~ گله رو اگه ول كنی خودش میره چرا، ولی برنمیگرده؛ چون راه رفت رو بلده ولی راه برگشت رو نه!
"بزنند بیرون" اشتباهه، "بیرون بزند"در آخر؛
هیچ وقت دلسرد نشو؛ همیشه به روبروت نگاه كن (البته برای دیدن اشكالات باید به عقب نگاه كنی)
مطالعه تو زیاد كن و دقتتو ببر بالا كه بتونی نكات فنی و ویرایشی رو بگیری
پیروز و سربلند باشی علی جان :1:
ممنون آیدای عزیز
من کلا از نقد خوشم می یاد،چون با یه نقد کوچیک می تونی،کلی سطح نوشتنتو ببری بالاتر،مخصوصن برای تازه کارایی مثل من.
در مورد ویرایشی ها:77:،کلا نمی تونم متن خودم ویرایش کنم،وقتی برای ویرایش می خونم،از اونجایی که متنو حفظم همه چیز درست در می یاد،جمله بندی هامم که قبول دارم داغونن،ولی انشاالله سعی می کنم بهتر بشه.
اون توصیف مرد رو هم قبول دارم،آخه می خواستم یه خوده توصیفات به کار ببرم ولی جای غلطی به کار بردم.
ایده ی این داستانم،خو چه کنم،اقتباس بود دیگه،حالا لفظ شاه و اینا رو هم چشم پوشی کن،در کل ممنون،خیلی لطف کردی هم برای خوندن،هم برای وقت گذاشتن و نقد کردن،کلا عاشق نقدم،هر چه له کننده تر،بهتر:0086:
خواهش علی جان... :1:
وقت ندارم وگرنه دوست دارم داستانای همه بچه ها رو بخونم و دیدگاهمو بگم تا شاید کمکی کرده باشم. ولی ندارم :2:
راستی، چی شد تصمیم گرفتی این داستانو بنویسی؟ به نظرم بهتر بود با یه داستان من درآوردی شروع میکردی تا ذهنت پرورش پیداکنه، بعد میرفتی سراغ اقتباس :1:
کلا نمی تونم متن خودم ویرایش کنم
برای همین میگم مطالعه و دقتتو ببر بالا؛ اینجوری میتونی بفهمی چی اشتباهه و چی درست! و این که هر چند وقت یه بار دوباره داستاناتو بخون، کی میدونه؟ شاید طی حتی چند ساعت قلمت بهتر شده باشه!
اون توصیف مرد رو هم قبول دارم،آخه می خواستم یه خوده توصیفات به کار ببرم ولی جای غلطی به کار بردم.
توصیف رو جاهای دیگه به کار ببر... لازم نیست یهو توصیف رو یه جا قلمبه کنی، در طول داستان، در خلال جمله هاتوصیفات ریز ولی مناسب و به جا به کار ببر...
ایده ی این داستانم،خو چه کنم،اقتباس بود دیگه
علی؟! :13:
اتفاقا به نظرم نوشتن داستانای اقتباسی سخت تر از بقیه ست! چون برای این که جذاب باشه باید نوآوری داشته باشی.
حالا لفظ شاه و اینا رو هم چشم پوشی کن
یعنی نمیخوای "شاه" رو برداری؟ :22: وقتی یه چیزی رو اقتباس میکنی یا چیزی مینویسی که فرهنگ خاصی نیاز داره؛ حتما باید فرهنگشو بلد باشی و طبق اون بنویسی...
کلا عاشق نقدم،هر چه له کننده تر،بهتر
له کننده؟! من چیزی رو له نکردم... این برای یه نویسنده ی تازه کار عادیه!
سعی کن نقدهایی که میشی، درست هاشون رو، الگو قرار بدی و پیشرفت کنی...
بازم تاکید میکنم، مطالعه و دقتتو ببر بالا... البته نه هر کتابی؛ اکثر کتابای چاپ شده از لحاظ ویرایشی مشکل ندارن... از بچه های سایت هم من فقط "در جستجوی عدن" رو دنبال میکنم که اون خوبه... البته فکر نکنی تبلیغ میکنما!
خواهش علی جان... :1:
وقت ندارم وگرنه دوست دارم داستانای همه بچه ها رو بخونم و دیدگاهمو بگم تا شاید کمکی کرده باشم. ولی ندارم :2:
راستی، چی شد تصمیم گرفتی این داستانو بنویسی؟ به نظرم بهتر بود با یه داستان من درآوردی شروع میکردی تا ذهنت پرورش پیداکنه، بعد میرفتی سراغ اقتباس :1:برای همین میگم مطالعه و دقتتو ببر بالا؛ اینجوری میتونی بفهمی چی اشتباهه و چی درست! و این که هر چند وقت یه بار دوباره داستاناتو بخون، کی میدونه؟ شاید طی حتی چند ساعت قلمت بهتر شده باشه!
توصیف رو جاهای دیگه به کار ببر... لازم نیست یهو توصیف رو یه جا قلمبه کنی، در طول داستان، در خلال جمله هاتوصیفات ریز ولی مناسب و به جا به کار ببر...
علی؟! :13:
اتفاقا به نظرم نوشتن داستانای اقتباسی سخت تر از بقیه ست! چون برای این که جذاب باشه باید نوآوری داشته باشی.یعنی نمیخوای "شاه" رو برداری؟ :22: وقتی یه چیزی رو اقتباس میکنی یا چیزی مینویسی که فرهنگ خاصی نیاز داره؛ حتما باید فرهنگشو بلد باشی و طبق اون بنویسی...
له کننده؟! من چیزی رو له نکردم... این برای یه نویسنده ی تازه کار عادیه!
سعی کن نقدهایی که میشی، درست هاشون رو، الگو قرار بدی و پیشرفت کنی...بازم تاکید میکنم، مطالعه و دقتتو ببر بالا... البته نه هر کتابی؛ اکثر کتابای چاپ شده از لحاظ ویرایشی مشکل ندارن... از بچه های سایت هم من فقط "در جستجوی عدن" رو دنبال میکنم که اون خوبه... البته فکر نکنی تبلیغ میکنما!
بازم ممنون،یه مقدار روش کار می کنم،اون له کننده هم شوخی کردم،کلا فازم اینجوری هست.:دی:دی:دی:دی
اینم که با این شورع کردم،همینطوری وبد،به زودی یکی دیگه می زارم،اگر وقت کردی اونم مطالعه کن،یه مقایسه با این انجام بده،امیدوارم بهتر شده باشم.