Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

ارواح

4 ارسال‌
4 کاربران
10 Reactions
1,724 نمایش‌
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
شروع کننده موضوع  

ارواح

مرد به دیوارهای پوسیده، تکیه می زند. در گوشه ای می نشیند. زانوانش را در آغوش می گیرد و زمزمه می کند.

" آیلین رو نجات بده، آیلین رو نجات بده، جلوی اونو بگیر. "

زن کنار او می نشیند، سر مرد را روی دامنش می گذارد. موهای بلندش بر روی آنچه از چهره ی مرد باقی مانده، فرو می ریزد. دست باند پیچی شده اش را بر صورت مرد می کشد. در گردنش نفس می کشد. صدایش می زند. صدایش می زند. صدایش می زند.

و واژه ها، از پشت بانداژِ خون آلود، احساسات ِ بیمارش را همچون آبشار بر سر مرد روانه می کنند. خون تازه از روی گونه هایش بر روی دردهای پیشین می چکد. بر روی پیراهنی که زمانی آبی رنگ بوده و حالا پاره پاره شده است و بدنِ سراسر از زخمهای عمیقش را به رخ می کشد.

زن انگشتان باریکش را در پیراهن مرد فرو می کند. مرد، دستش را بلند می کند، می خواهد چهره ی زن را لمس کند. زن خودش را عقب می کشد، از دردی که به یکباره وجودش را پر می کند، جیغ خفه ای سر می دهد. دندانهایش را به هم می ساید. هیس، صدا می کند.

پیش از این نیز سعی کرد بود، چشمهایش را لمس کند. آن زمان که زن، صادقانه به حقیقت تاریک گذشته اش اعتراف می کرد، حقیقتی که حالا هیچکدام به خاطر نمی آوردند، چه بود و چگونه بود و چطور به اینجا رسید.

زن در تاریکی می گریست و مرد به تخم چشمی که کف دستش جا خوش کرده بود، می نگریست.

مرد، چشم دوم را هم بیرون کشید. زن پنجه کشید، ناخن هایش را در پوستِ خون آلودِ مرد فرو کرد و بعد از تقلا افتاد. و سپس طنین جیغ های کر کننده اش فضای جن زده ی بیمارستان را پر کرد. قسمتی از شیونش از درد بود، بیشترِ آن از سر خشم، دستهایش را بالا آورده بود و در جستجوی چشمان مرد، جای جای صورت او را می فشرد.

مرد، دست های او را دور گردنِ خود گذاشت، از سر ناامیدی شاید و گذاشت تا گلویش را فشار دهد و چنگ بزند و بشکند و اشک بریزد. آنگاه شاهرگ مرد پاره و استخوان گردنش خرد شد و مایع گرمی دستهای زن را تر کند. دستهایش را عقب کشید. خون می گریست. به جلو خم شد و چشمان خالی و تاریکش را روی شانه ی مرد گذاشت. صورتش را در گردن او پنهان کرد و زمزمه وار گفت : " قتل.قتل.قتل.قتل" و همچنان گریست و گریست و گریست و مشت های مرد را در دامنش گذاشت و کره ی چشمهای له شده در کف دست او را حس کرد.

زن، در دالان ها سرگردان است، دستهایش باند پیچی شده، هر چند مرد قادر به دیدنشان نیست اما می تواند حس کند. مرد آرام حرف می زند و طلب بخشش می کند. زجه می زند، التماس می کند و از ترسش می گوید. می داند که زن سراسر نفرین و اعتراف است و سخن که می گوید، خون است که از دهانش جاری می شود و خون دالان را پر می کند و هر دو را در خود دفن.

مرد، اولین بار او را در این دالان پیدا کرده بود، با چشمانی خون آلود، در حالیکه می گریست، در آغوشش افتاد. موهایش در تضاد با جسمش، در تضاد با چهره اش، در تضاد با احساسش... تنها چیزیست که به خون و گناه آلوده نیست. مرد موهایش را می بوید و لبخند می زند.

دستهایش را در موهای زن فرو می کند... به آنها چنگ می زند و گردن زن را عقب می کشد. زن جیغ می کشد و پنجه می کشد و ناخن هایش را بر سر و سینه ی مرد فرو می کند. سپس هر دو روی زمین می افتند و در هم می چرخند و می جنگند و زن دشنام می دهد و نفرین می کند و جیغ می زند.

و او با موهایش بازی می کند. بی توجه به فریاد های زن. و اصلاً چرا باید توجه کند؟ می خواهد آنها را از ریشه جدا کند. موها تنها چیز معصومی هستند که در وجود زن است. موهایی که رایحه ی گل دارند و گرمای خورشید را در آن تاریکی تداعی می کنند. موهایی که زیبا هستند. هر چقدر هم که آنها را پیچ و تاب بدهی و گره بزنی و از هم جدا کنی، نمی شکنند و نابود نمی شوند. زن می چرخد، روی مرد می نشیند و انگشتانش را در چشمان او فرو می کند. انگشتانش نرمیِ چشم را از هم می درد و خون بیرون می تراوشد و مرد ... فقط می خندد. انگار که این یک شوخیِ بی معناست و دوباره موهای زن را می کشد.

مردی در بیمارستان است، مردی که بی صدا از درها می گذرد و در راهروها قدم می زند. پهلویش را گرفته و با خود حرف می زند و ارواح با انزجار به او می نگرند. به او و به خون و نکبتی که دالان ها را پر کرده ست و بر دیوارها پاشیده و درها را چرکین کرده. مرد چشمهایش را می خواهد. صدای زمزمه های زن را می شنود.

"دکتر.دکتر.دکتر.دکتر.چرا. برگشتی؟ "

و دستهایش را مشت می کند و در راهروی خالی، به اطرافش مشت می کوبد.

مرد صدایی می شنود و می فهمد، فریب خورده است. صدای هق هق زنی ـست که زیر راه پله نشسته و تمنا می کند. " کمک.خواهش می کنم. "

مرد خم می شود، دستش را جلو می برد تا کمک کند، زن همچون حیوانی که از قفس رها شده بر روی بدن مرد می جهد. مرد عقب می رود. نگاهش که به چهره ی او می افتد، فریاد می زند.
از چشمان، بینی و دهانِ زن، مایع لزج تیره رنگی بیرون می ریزد. مرد دوباره جلو می رود و یقه ی لباس زن را می گیرد و او را عقب می کشد. زن تا جایی که می تواند جیغ می زند، می خندد، می گرید، چنگ می زند و بعد خسته می شود. ناله می کند و می خواهد مرگ را در حلقوم مرد فرو کند.

می چرخد و دستهایش را دور گردن مرد حلقه می کند، خفه اش می کند. ناخن هایش را در پوست گردن او فرو می کند. مردِ بی چشم که در راهرو ها می چرخید حالا پشت سرِ مرد ایستاده و به زن می نگرد که مرد را بر زمین می کوبد و بر صورتش پنجه می کشد.

مردی که ایستاده، چیزی که از او گرفته شده را می طلبد و همچنان به زن که مردِ زیر دستش را تکه تکه می کند، نگاه می کند و سپس خم می شود و به زن در دریدن پوست و گوشت مرد کمک می کند. مرد زیر حملات وحشیانه ی آنها فریاد می زند، کمک می خواهد و با چشم می بیند که چطور اجزای بدنش را بیرون می کشند و بعد دیگر نمی تواند نفس بکشد. می لرزد. در حالی می میرد که هر آنچه را دارد یا شاید... هر آنچه را داشت، از دست داده. چشمهایش بیرون کشیده شده است و زبانش بریده و دست ها و پاهایش دریده شده.

زن بر می گردد و به مردی که کنار او نشسته لبخند می زند و چشمهای مرد مرده را در حدقه ی چشم او فرو می کند. حالا مرد، طبیعی تر از گذشته شده است.

مرد، زن را در اتاقی دیگر پیدا می کند. استخوانش کتفش را جا می دهد و می گذارد به بدن جدیدش عادت کند. سپس هر دو نغمه ی نفرت و سعایت سر می دهند. زن سوزناکتر می خواند و خون از چشمانش، دهانش و بینیش تراوش می کند. امروز و امشب و فردا... زن می داند، مرد نباید اینجا باشد. سپس بر می گردد و صورت مرد را میگیرد. دستهایش را بر روی آنچه از چهره اش باقی مانده می کشد. به جلو خم می شود و جمجمه ی برهنه ی مرد را لمس می کند. با ناخن، گوشت های باقی مانده بر روی چهره ی مرد را می تراشد و در دهان مرد می خندد. خنده ای دردناک، خشمگین و از سر نفرت. دسته ای از موهای زن هنوز در مشت مرد است. زن گونه ی مرد را آنقدر سخت گاز میگیرد که دهانش طعم خون میگیرد و خنده اش به غرش تبدیل می شد و مرد از درد جیغ می کشد و موهای زن را دور دستش تاب می دهد. زن نیز موهای مرد را چنگ می زد، گردنش را میگیرد و سرش را محکم به دیوار، به زمین، به میز می کوبد. در گوشش جیغ می کشد.

"خائن.مریض.به.من.دست.نزن."

ساکت می شود. می رود گوشه ی اتاق. زانوانش را بغل میگیرد و هق هق گریه می کند. مرد می داند که زن گذشته ای که نمی خواسته را به یاد آورده است برای همین اتاق را ترک می کند. گاهی وقت ها حتی مرده ها هم می دانند که چه زمان باید عقب بکشند. زن بعداً او را پیدا می کند. بی صدا پشت سرش می خزد، بدنش را به دنبال خود روی زمین می کشد و تهدید می کند و قول میگیرد و از مرد می خواهد که هرگز، هرگز، هرگز، از اتاق بیرون نرود و نخواهد بیمارستانی که از درد ساخته شده را ترک کند.

شبح دیگری در بیمارستان هست اما زن به او توجهی ندارد. چرا که آن مرد التماس نمی کند و زجه نمی زند و نمی خواهد به زندگی باز گردد. زن فقط به دنبال آنان است که زیر دست و پایش می جنگند و نمی خواهند دوباره بمیرند و اینبار بدتر و وحشتناکتر و دردآورتر از گذشته، تکه پاره شوند. مرد می داند، زن کسی را می خواهد که بتواند زجرش بدهد و شکنجه اش کند. روح جدید، او را تعقیب می کند، رو به رویش می ایستد و از بالا به او می نگرد. زن به موها و چشمانی که به سرخی گرویده می نگرد، به چهره ای که خون آلود نیست. زن خوشش نمی آید. از شبح تازه وارد متنفر می شود. با چشمانی تهی به شبح خیره می شود و زمزمه می کند. " اشتباهه." و خشم و وحشت در وجودش قل می زند. مرد، مانند آن ارواح شکست خورده ی قبلی نیست که کنار زن بنشیند، دستش را بگیرد و چهره اش را لمس کند یا بر موهایش چنگ زند و او را به مبارزه بطلبد. مرد، همان کسی ست که زن از دریدن و پاره کردن وجودش لذت می برد، برای همین نفرین کنان به سمت مرد می رود.

مرد به محض شنیدن صدای او، خود را از دیوارها جدا می کند. در زمین، در دیوارها، در اتاق، مرد صدای زن را می شنود و آرزو می کند سر راهش، شخص دیگری را برای نفرت ورزیدن یافته باشد. وقتی وارد دالان اصلی می شود، شبح دیگری به زن حمله ور شده است. شبح مردی که مرد دیگری را پیش از او به قتل رسانده است. زن، از سر غیظ فریاد می زند. شبحِ قاتل عصیان می کند. خودش را به در و دیوار می کوبد و زیرلبی حرف می زند. برمیگردد که از دالان بیرون رود ولی مرد گلویش را میگیرد، او را به دیوار می کوبد و فریاد می زند.

" چرا نمی تونم ببینم ؟ چشمام... چرا... آیلین کجاست ؟ "

شبح قاتل پاسخ نمی دهد. در عوض در صورت مرد نعره می زند. نفسش بوی خون می دهد و زن هم پشت سر او می خروشد. زن از چهره ی او خوشش نمی آید. را از دیوار جدا می شود و به سمت شبح قاتل هجوم می آورد. مرد، سرمای منجمد کننده ای را در بدنش حس می کند. پلک روی هم می گذارد و صدای زمزمه ی در همی را می شنود.

"بد.بد.بد.بد.اشتباه.اشتباه.اشتباه. دکتر.نه.خواهش می کنم. "

چشم که باز می کند، زن را می بیند. گوشه ای نشسته و می گرید. گویی این کشمکش کوتاه شروع نشده به پایان رسیده است. چشمهایش را در کاسه می چرخاند و به شبح قاتل که دشنام می دهد، نفرین می کند و از دالان خارج می شود، چشم می دوزد.

دختری با موهای بلوند و لبخندی تلخ بر لب، در دالان قدم می زند و مرد با چشمانی خالی او را می بیند که از این اتاق به آن اتاق می رود و در را محکم پشت سرش می بندد. چشمش به مرد که می افتد، می ایستد، دستش را جلوی دهان می می گذارد و خیره خیره به او نگاه می کند. مرد زیر لبی می پرسد : " حالش خوبه؟ آیلین ؟ نمی دونم... ما جلوش رو گرفتیم ؟" در صدایش رگه ای از امید است. سرش را کج می کند و قدمی جلو می رود. دختر سراسیمه می شود و شروع به دویدن در جهت مخالف می کند.

مرد فریاد می زند : " مواظب باش... اون زن... اگه تو رو ببینه تکه تکه ت می کنه... از پوستت لباس درست می کنه... تو رو می کشه! "

مرد به اطراف می نگرد، می داند که زن صدایش را نمی شنود. می داند زن یک جایی در زیرزمین بیمارستان است و منتظر. منتظر است مرد بیاید تا بتواند پوستش را بکند و جمجمعه گندیده اش را بیرون بکشد و خراش بدهد. بعد برود سراغ دختر. با صدای ساییده شدن چیزی، مرد بر می گردد. جا نمی خورد. انگار که پیش از این می دانسته. یا دیده بوده. رو به رویش، دختر بر روی زمین افتاده و زن به سمتش می خزد و مرد نوای التماس های او را می شنود.

متأسفم. مرا ببخش. آنقدر قوی نبودم. گریه می کند و مرد به سمتش می رود. کنارش زانو می زند و می خواهد کمکش کند. دختر جیغ می کشد و می گریزد. پرستار به سمت مرد می خزد، می خواهد خون را از روی صورتش پاک کند.

زن در راه پله ها، تلو تلو خوران پایین می رود. پشت سرش، بر روی زمین، بر روی دیوارها... ردی از خون به جا گذاشته است. مردی جلوی پایش سقوط می کند. مردی که دیوانه وار حرف می زند. پشت سر هم، کلمات بی معنایی را قطار می کند. اسامیِ مکان ها، تاریخها، روزها، مدرسه ها، دوست ها، نامزدش، تولدها و ... زن او را به عقب هل می دهد. مرد به سختی روی پاهایش می ایستد و به سمت زن روانه می گردد و زن بی درنگ بر چهره ی او چنگ می زند. موهای بلندش را دور تا دور بدن مرد می پیچد و در صورت او آواز نفرت می خواند و آنقدر می خواند که مرد دیگر نمی تواند کلماتی که از دهان زن جاری می شود را تشخیص دهد. مرد جایی میان نیستی گم می شود و ناخودآگاه روی موهای زن دست می کشد. گرمای خورشید و زندگی را به خاطر می آورد و می داند که زن زمانی دخترِ پاک و معصومی بوده، چرا که فقط دختران پاک موهایشان گرمای خورشید و لطافت زندگی را تداعی می کند و تنها دختران معصوم هستند که در آغاز هر داستانِ غم انگیزی به قتل می رسند. زن، بر چهره ی ویران مرد بوسه ها می زند، ناخن هایش را در بازوان مرد فرو می کند و در گوش او آه می کشد. مرد نیز هیچ نمی کند جز ستودن او و آن وحشتی که بر روحش تازیانه می زند. با خود می گوید. اما او یک دختر پاک است. دختری که حالا دیگر اهمیتی نمی دهد.

" آیلین دیگه نیست... اون رفته... من تو رو پیدا کردم. "

پایان.


   
*HoSsEiN*, ehsanihani302, reza379 and 2 people reacted
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

چی بود؟ فک کنم اصلی ترین سوالی که پیش میاد اینه که اصلا داستان چی بود؟ نثر که آره همیشه جالب بوده. نثر جنابعالیه بالاخره. اما داستان، نمیفهممش، جدا درکش نمی کنم. فکر کنم فقط ازش فهمیدم که این بیمارستان یک شبح داره. یک روانی. یک زن قاتل. که تمامی افراد رو می کشه.! و نمیدونم شاید این زن همون آیلین باشه که اون مرده ازش حرف میزد. و نکته ی بعدی این که هویت اشخاص کاملا در هم و نا شناخته هستش. من اصلا نفهمیدم توی این ماجرا چندین! مرد به قتل رسیدن!!!


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب
من كلا با زمان حال نويسي مشكل دارم،‌از جذابيت داستان كم مي كنه.
بانو اتوسا فكر كنم زيادي و بيش از حد در اين نو داستان نويسي فرو رفتي،‌اين داستان ايده جالب ،‌تشبيهات عالي ،‌جملات بي نظير اما نثري شعر مانند داشت، اين نثر جالبه ولي نه براي همچين متني و يا متن هاي بلند.
يك چيز ديگه م بگم اگه زياد غرق در داستان كوتاه و اين سبك بشي كلا سبكت همين ميشه و چيز ديگه اي نميتواني بنويسي و صد البته داستان هاي بلندت هم مشكل دار ميشه ،‌اين دقيقا مشكل منه، من نمي توانم داستان طنز بنويسم يا جديدا خيلي برام سخته داستان بلند بنويسم،‌همش خلاصه ميشه در چند هزار كلمه كه ضعف منه و دوست ندارم براي شما هم پيش بياد.

اين داستان خيلي درهم شد، گاهي شخصيت ها با هم اشتباه ميشدن و يا مشخص نبود اينها همون قبلي ها هستند. روي اين داستان فكر كنم يه بازنگري داشته باشيد خوبه.

در اخر تشبيه ها،‌ايده ،‌روند عالي بودن!


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

ببخشید چیشد؟؟!!
نثر یه جوری بود منکه اصلا نفهمیدم تکرار کلمه های مرد و زن خیلی بود متن هم یه جورایی حالت شعر مانند داشت
یه جورایی خسته کننده بود و نتونستم داستانو بگیرم


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: