Header Background day #19
داستان ها و حکایات ...
 
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان ها و حکایات و روایات اموزنده

3 ارسال‌
3 کاربران
3 Reactions
1,416 نمایش‌
* SOREN *
(@soren)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 41
شروع کننده موضوع  

خب اگر فکر میکنید داستان حکایت روایت یا چیز اموزنده و به دردبخوری دارید که فکر میکنید به درد دیگران هم میخوره میتونید اینجا قرار بدید و دوستان خودتونم در اموخته ها تون شریک کنید.

:moji:

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

اولین داستان رو خودم قرار میدم به نظرم خیی زیباست :نهایت عشق !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


   
Anobis واکنش نشان داد
نقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

یکی بود یکی نبود. یه خرگوش کوچولویی بود که توی یه جنگل زندگی می کرد. یه روز این خرگوش کوچولو خواست بره سفر. بار و بندیل و بست و رفت. رفت و رفت و رفت. بعد بازم رفت. همینطور که داشت می رفت، رفت. رفت و رفت و رفت, تا اینکه رفت. بعد رسید یه جایی. با خودش گفت اصلا نمی خواستم اینجا بیام. بعد برگشت. وسط راه برگشت یه دفعه یه گرگ گنده اومد و گردن خرگوش رو با دندوناش گرفت و فشار داد و کله اش رو کند. همینطور که خون از پوزه و دندوناش می چکید خرگوشه رو خورد. بعد رفت پی کارش. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

تاپیک تکراری است، لطفا مطالب را به تاپیک قدیمیتر منتقل کنید.


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: