Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

چشمانت را ببند

5 ارسال‌
3 کاربران
8 Reactions
1,432 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

بر روي صندلي چوبي قديمي كنار شومينه نشسته بود و در حالي كه به موزيك كلاسيك آرامش بخشي گوش مي كرد يك فنجان قهوه در دست گرفته بود و مي نوشيد. فنجان را بر روي ميز عسلي كنار دست صندلي گذاشت و چشمانش را بست و به گذشته ي خود نگاهي انداخت. دوران كودكي خود را به ياد آورد، غذا هاي خوش مزه ي مادر، اسباب بازي هاي كودكانه، شيطنت هاي بچگي و بازي هايي كه در دوران كودكي انجام مي داد، اما يك چيز هميشه خاطرش را مي‌آزرد آن چيز مرگ مادرش بود. دوران خوشي اش با يك اتفاق تلخ به پايان رسيد و وارد دوران نوجواني شد.
خاطرات خوش مدرسه هميشه در ياد او بود ولي زندگي كه بدون تلخي كه ديگر زندگي نيست به هر حال هميشه بي حوصله شدن پدرش، رفتار هاي تحقير آميز نا مادري اش، توجه بيشتر پدرش به برادري كه از نا مادري‌اش داشت، نگاه هاي ترحم انگيز اطرافيان
باعث آزارش مي شد. اين دوره هم گذشت و زندگي را ادامه داد.
به دانشگاه رفت و مدرك فوق ليسانسش را اخذ كرد. به دنبال كار گشت ولي بازار كار در آن روز ها زياد خوب نبود و فشار هايي كه پدرش بر روي او مي‌گذاشت زندگي را براي او زهر كرده بود. آشناييش با پيمان آغاز بيشتر بد بختي هايش بود و راه و رسم خماري را از او ياد گرفت. پدرش همان روز هاي اول او را ترد كرد و از خانه بيرون انداخت. او در باتلاقي به نام اعتياد گير كرده بود و با هر تقلايي كه كه از خود نشان مي‌داد بيشتر در كثافت غرق مي شود، اما يك روز به خود آمد و ديد كه پنج سال از بهترين زمان عمرش را در بد‌بختي و كارتن خوابي گذرانده. تصميمش را گرفت و با رفت كمپ ترك اعتياد دوباره از نو زندگي را شروع كرد. دوران جواني را هم با تمام فراز و نشيب هايش پشت سر گذاشته بود و دوران جديدي را پيش رو داشت.
زن و زندگي اي براي خودش دست و پا كرده بود و فرزند دومش در راه بود.
چند سالي ميشد كه در نجاري آقاي فرهادي كار مي‌كرد و ديگر براي خودش حرفه اي شده بود، تصميم گرفت كارش را گسترش دهد و به خاطر همين كارگاهي براي خودش بسازد و مستقل مشغول به كار شود. با كمك آقاي فرهادي كارش سريع گرفت و كم كم كارگاهش را گسترش داد و ديگر در كل تهران كار هايش معروف شده بود.
وارد دوران ميانسالي شده بود و فرزندانش بزرگ شدند. دخترش چند ماه پيش عروسي كرده بود و پسرش براي تحصيل به آلمان داشت مي رفت. كم‌كم خود را بازنشسته كرده بود و كار گاه را به دست دامادش سپرده بود. كار كارگاه حسابي گرفته بود و طوري شده بود كه مبلمان به كشور هاي خارجي صادر مي كردند. رابطه اش با خانواده اش بهتر شده بود و دست برادرش را هم گرفته بود و به كار آورده بود. همه چيز داشت خوب ميرفت كه همسرش بر اثر يك سكته‌ي قلبي مرد. كمي افسرده شده بود و از خود را از قيد و بند دنيا آزاد مي ديد. به خاطر همين زندگي را ول كرد و همراه پسرش به آلمان رفت و در آن جا ساكن شد.

چشمانش را باز كرد و خود را در حال يافت. از صندلي بلند شد ولي در يك لحظه دردي را در سينه اش احساس كرد، رويش را برگرداند و به ساعت روي ديوار نگاه كرد و فهميد كه خيلي از ساعت قرصش گذشته. سرش گيج رفت و بر روي صندلي افتاد و اينبار چشمانش را براي هميشه بست.


   
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

داستان قشنگ بود ها. ولی آدم رو جدی توی داستان غرق نمی کرد. هر چند داستان کوتاه بودن هم دلیلی بر این هست. ولی بعضی جاها جمله بندی مشکل داشت و یه سری مشکل نگارشی یا نمیدونم چی میگن بهش، دستوری همچین چیزی. البته نه زیاد. مثلا پسرش برای تحصیل به آلمان داشت می رفت. این درست نیست. هیچوقت نباید دوتا فعل پشت سر همدیگه بیاد. مثلا اگر می نوشتی: « پسرش داشت برای تحصیل به آلمان می رفت.» و دیگه بعضی چیز ها مثل این.
و اینکه فکر نکنم یک نفر با دیر خوردن قرص بمیره. هر چند تا حالا تجربه نداشتم:دی شاید اشتباه می کنم. و شمخا تقریبا تمام زندگی یک فرد رو گفتی توی این متن. که اسمش داستان کوتاه بود. اما فکر نکنم داستان کوتاه اینطوری باشه. این تقریبا یه چیزی تو مایه های بیوگرافی بود:106: ولی با همه اینا داستان قشنگ بود. یک کم بیشتر آب و تاب از این چیز میزا می دادی خوب بود:5:


   
ehsanihani302 and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

reza379;11770:
داستان قشنگ بود ها. ولی آدم رو جدی توی داستان غرق نمی کرد. هر چند داستان کوتاه بودن هم دلیلی بر این هست. ولی بعضی جاها جمله بندی مشکل داشت و یه سری مشکل نگارشی یا نمیدونم چی میگن بهش، دستوری همچین چیزی. البته نه زیاد. مثلا پسرش برای تحصیل به آلمان داشت می رفت. این درست نیست. هیچوقت نباید دوتا فعل پشت سر همدیگه بیاد. مثلا اگر می نوشتی: « پسرش داشت برای تحصیل به آلمان می رفت.» و دیگه بعضی چیز ها مثل این.
و اینکه فکر نکنم یک نفر با دیر خوردن قرص بمیره. هر چند تا حالا تجربه نداشتم:دی شاید اشتباه می کنم. و شمخا تقریبا تمام زندگی یک فرد رو گفتی توی این متن. که اسمش داستان کوتاه بود. اما فکر نکنم داستان کوتاه اینطوری باشه. این تقریبا یه چیزی تو مایه های بیوگرافی بود:106: ولی با همه اینا داستان قشنگ بود. یک کم بیشتر آب و تاب از این چیز میزا می دادی خوب بود:5:

ممنون از راهنماييت رضا عزيز
سعي ميكنم ازشون استفاده كنم


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

من؟؟ من در حد راهنمایی نیستم بابا. چهار تیکه حرف پروندم. به دل نگیر. حرف الکی زیاد می زنم من:77:


   
پاسخنقل‌قول
AMIR-E
(@amir-e)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
 

سلام آرمان جان .
داستان زیبایی بود ولی باید احساسی ترش میکردی تا خوانندگان محو در تصویری که از داستان در ذهنشان ساختند شوند .
ولی به نظر من از 1 تا 10 ، 8 میگیره .
مرسی . لذت بردیم :دی


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: