فایل pdf داستان..... دانلود
پ ن: توضیحی راجع به مطالب ستاره دار آخر داستان آورده شده
و یه توصیه، اگه پاورقی ها رو پیش از داستان بخونید بهتره
او عقب میرفت و مرد جلو میآمد... نگاه ترسیدهاش به تبر درون دست مرد بود. تمام تنش میلرزید و بهسختی روی پاهایش ایستاده بود، ولی نمیتوانست به او اجازه بدهد چیق* را بشکند. مرد تبر را بالا برد، و فرود آورد؛ او نمیخواست، ولی بهناچار جاخالی داد. تبر به چیق آغل خورد و بندهایش را از هم گسست. صدای گوسفندان درآمد. اولدوز با وحشت به چیقِ شکسته مینگریست. اولین گوسفند که بیرون جست، مرد بلند و حریصانه خندید... آنقدر بلند که اولدوز از خواب پرید.
نفسنفس میزد، تمام تنش از عرق سرد خیس شده بود و آبدهانش خشک. در جایش نشست و کمی که غلیان درونش آرام شد دوباره دراز کشید. چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید، ولی با صدای خندهای حریصانه در جایش پرید. با خود گفت نکند مرد درون خوابش به واقعیت آمده باشد؛ اما این امکان نداشت. دوباره صدای خنده آمد، ولی بلندتر... نزدیکتر...
قلبش بیمحابا در سینه میکوبید... پشت سرش که صدای سگ آمد، تازه ذهنش فعال شد؛ کفتار... صدای خندهی منزجرکنندهاش دوباره آمد. و باز هم نزدیکتر... دلشورهی بدی به جانش افتاد.
صدای سگ آمد، مطمئن بود که سگ دیگریست! گویا امشب از آن شبهای رستاخیزی بود! ناگهان، صدایی شنید که ترس را به تکتک اجزای بدنش منتقل کرد؛ زوزهای بلند و گرسنه... صدای چندین سگ بلند شد؛ شاید هم تمامی سگهای قبیله!
اولدوز به این فکر میکرد که چگونه تنها، از خانهها و گوسفندان محافظت کند؟!
زوزهای دیگر برخاست، طولانیتر و خشمگینتر...
گویی سگانِ قبیله را به مبارزه میطلبید...
سگها نیز با زوزههای بلند خود، به این درخواست مبارزه پاسخ دادند...
و اولدوز، هنوز دلش در آغلها بود، پیش گوسفندان...
در جایش نشسته و زانوانش را در آغوش گرفته بود... در دلش از تنهایی و ناتوانی خود میگریست. او اینجا، میان زوزههای کرکنندهی گرگان و سگان، تنها بود. قبیله دختری شانزده ساله را در خانه تنها گذاشته و به قبیلهی همسایه رفته بود تا عروس بیاورد!
زانوانش را محکمتر در آغوش گرفت و به خندههای کفتار فکر کرد که با آمدن گرگ ناپدید شد. کفتار مشکل بزرگی نبود، اولدوز فقط از گرگ میترسید. خاطرات ترسناکی که دیگران از حملهی گرگها برایش گفته بودند در ذهنش جریان یافتند...
سگها بیوقفه زوزه میکشیدند و به دشمن خود و گلهشان هشدار میدادند. و گرگها، هر از چند گاهی سگها را به باد تمسخر میگرفتند...
جدال لفظی میانشان چنان اوج گرفته بود که اولدوز نگران شد و به این فکر کرد که اگر مبارزهای در گیرد، بازنده چه کسی خواهد بود؟ گرگها تازه زمستان را پشت سر گذاشته بودند و حال با دیدن گلههای گوسفندان فربه، گرسنگی به آنها فشار میآورد...
زوزهها نزدیکتر به گوش میرسیدند...
اولدوز از ترس میلرزید...
گوشهایش را گرفت، ولی صدایشان خیلی بلند بود.
زوزهی گرگان یک لحظه قطع شد؛ دستانش شُل شدند؛ سگان، حتی بیش از پیش پارس میکردند. در یک لحظه، اوج گرفتند و بعد، اولدوز توانست صدای خُرخُر را بشنود... و صدای برخورد پوزهها را...!
دلش هنوز در آغلها بود...
برخاست تا به سمت ایک* برود؛ ولی دامنش زیر پایش گیر کرد و زمین خورد؛ دمنش را جمع کرد و بلند شد. به ایک رسید، کورمالکورمال دست کشید تا دستش پوشش چرمی را لمس کرد؛ آن را برداشت، روی زمین نشست، زیپش را یافت و پایین کشید و برنوی پدرش را از محفلش بیرون آورد... گَلَنگِدَن نقرهایاش حتی در آن تاریکی هم میدرخشید. دستش که به فلز سرد خورد، احساس امنیت کرد. دست کشید و قطار فشنگها را هم یافت، به کمرش زد و برخاست.
به سمت در چادر رفت، آلاچیق را کنار زد و بیرون رفت. باد سردی که به صورتش خورد، چشمانش را به اشک نشاند. با گوشهی آستین چشمانش را پاک کرد و نگاهش را گرداند، ماه در آسمان بود و توانست سگشان را که با گرگی سیاه میجنگید، بیابد؛ در دل از سگ به خاطر رنگ سفیدش سپاسگزاری کرد!
تفنگ را بالا آورد، کمی برایش سنگین بود و نمیتوانست نشانه بگیرد. روی یک زانو نشست، ضامن را کشید، فشنگی درآورد و در تفنگ گذاشت. گلنگدن را کشید و قنداقه را به گودی شانهاش تکیه داد. نشانه گرفت. دلشوره داشت؛ نمیدانست که میتواند گرگ را بزند یا نه. آخر تنها یک بار، آن هم با تیر مشقی شلیک کرده بود!
درگیری آنقدر شدید بود که مطمئن نبود اگر بزند، دشمن را زده است؛ صدای گوسفندها در سمت چپش برخاست. هول شد و به آن سمت نگاه کرد، چند جانور پشمالود درگیر بودند و تشخیصش سخت بود که کدام یک سگ است و کدام یک گرگ!
نگاهش را به درگیری روبرویش دوخت، دَم عمیقی کشید و سعی کرد تمرکز کند؛ بازدمش را بیرون داد و ماشه را چکاند...
صداها به یکباره قطع شدند و موجود سیاه بر زمین افتاد...
حس کرد باری بزرگ از روی دوشش برداشتهاند و شعفی وصفناپذیر وجودش را فرا گرفت... به سمت چپش نگریست، فقط دو حیوان مانده بودند که به احتمال زیاد سگ بودند...
آنقدر ترسیده و خسته بود که حتی نمیتوانست قدمی به جلو بردارد، کمی روی پاهایش نشست و بعد به سمت آغلها رفت. هیچ آغلی آسیب ندیده بود. گوسفندان بیدار شده بودند و همهمهی آرامشان لبخند به لبان اولدوز آورد.
با پاهایی لرزان به چادر برگشت، آلاچیق را سر جایش گذاشت، خاکِ کف پاهایش را پاک کرد، تفنگ و قطار را زمین گذاشت و در رختخواب دراز کشید.
***
آیدا ب. Ida Lee
14 مرداد 1394 ... 6 Aug 2015
01:59 صبح
* چیق: نوعی دیوارهی سیار که از نی و طناب میسازند و اطراف چادر، آغل و... میگیرند.
*ایک: در یک سمت چادر (بیشتر در طول آن) تشکها و بالشها را روی هم میچینند و روی آن جاجیم، گلیم و چیزهای زینتی میاندازند؛ بهنوعی دکور خانه به شمار میرود.
واقعا عالی هست بسیار زیبا منتظر داستان های بعدی شما هستم بانو آیدا :1:
سپاس از شما میلاد جان از این که می خونین و دیدگاهتونو میگید :1:
مثل دفعه پیش خیلی زیبا بود،دوست دارم،روزی بتونم توصیفاتی به زیبایی توصیفات داستان های شما به کار ببرم،البته این دفعه بیشتر داستان رو دوست داشتم!فکر کنم به خاطر این بود که گرگ کشته شد!:1e9ca045845bf68fcb9
مثل دفعه پیش خیلی زیبا بود،دوست دارم،روزی بتونم توصیفاتی به زیبایی توصیفات داستان های شما به کار ببرم،البته این دفعه بیشتر داستان رو دوست داشتم!فکر کنم به خاطر این بود که گرگ کشته شد!:1e9ca045845bf68fcb9
سپاس از این که خوندید و دیدگاهتونو گذاشتید :1:
امیدوارم روزی صاحب سبک خودتون بشید :1:
روحیه ی خشن دارید :دی
احساس می کنم یه چیزی کم داشت. اما نمی دونم چی.
با اینحال مرسی!
جدی جدی عالی بود. واقعا عالی. یه جاهایی از داستان خیلی خوب به دل آدم می شینه. حداقل به دل من که بعضی جاهاش ناجور نشسته. برای مثال، اون جا که گفت گرگ ها هر از چند گاهی سگ ها را به باد تمسخر می گرفتن؛واقعا عالی بود. این تیکه از داستان معرکه بود. یا یک مثال دیگه. اون جا که گفتی قطار فشنگ ها را هم پیدا کرد و برداشت. به شخصه برای من جالب بود. هر چند کوتاهه و چیز زیاد خاصی نداره. اما این ترکیب قطار فشنگ ها رو خیلی دوست داشتم. جدال لفظی. واقعا توصیفاتت عالین. و نثرت هم خوبه. دلنشین. جذاب. اما هیچوقت هیچ نثری کامل نیست. همیشه هر چقدر هم که خوب باشه بازم فضا برای کامل شدن وجود داره.
فقط من با اسامی یک مقداری مشکل داشتم، که فکر کنم اونم به خاطر اینه که تا حالی داستانی با همچین اسامی نخونده بودم. البته باید عادت کرد. اون موقع هست که این هم نسبتا مشکل دار به نظر نمی رسه برای خواننده. بازم ممنون و منتظریم
احساس می کنم یه چیزی کم داشت. اما نمی دونم چی.
با اینحال مرسی!
درود بر تو و سپاس از این که خوندی و دیدگاهتو گذاشتی گلی :1:
نمیدونم شاید چون داستان ساده بود اینجوی به نظرت رسیده!
من سپاسگزارم :دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
جدی جدی عالی بود. واقعا عالی. یه جاهایی از داستان خیلی خوب به دل آدم می شینه. حداقل به دل من که بعضی جاهاش ناجور نشسته. برای مثال، اون جا که گفت گرگ ها هر از چند گاهی سگ ها را به باد تمسخر می گرفتن؛واقعا عالی بود. این تیکه از داستان معرکه بود. یا یک مثال دیگه. اون جا که گفتی قطار فشنگ ها را هم پیدا کرد و برداشت. به شخصه برای من جالب بود. هر چند کوتاهه و چیز زیاد خاصی نداره. اما این ترکیب قطار فشنگ ها رو خیلی دوست داشتم. جدال لفظی. واقعا توصیفاتت عالین. و نثرت هم خوبه. دلنشین. جذاب. اما هیچوقت هیچ نثری کامل نیست. همیشه هر چقدر هم که خوب باشه بازم فضا برای کامل شدن وجود داره.
فقط من با اسامی یک مقداری مشکل داشتم، که فکر کنم اونم به خاطر اینه که تا حالی داستانی با همچین اسامی نخونده بودم. البته باید عادت کرد. اون موقع هست که این هم نسبتا مشکل دار به نظر نمی رسه برای خواننده. بازم ممنون و منتظریم
درود و سپاس از تو رضا جان که میخونی و دیدگاهتو میگی :دی
خوشحالم که به دلت نشسته پسرم :1:
خودمم قطار و تفنگ رو خیلی دوست دارم... « تفنگ و قطار را زمین گذاشت و در رختخواب دراز کشید. »
عادت کن رضا جان، چون قراره از این داستانا زیاد بنویسم :دی
قبول دارم، هیچ نثری کامل نیست و منم جای کار زیاد دارم... :1:
با سلام
مرسی از داستانتون
لطفا در اسم تاپیک فقط و فقط نام داستان باشه
مرسی
درود بر شما سمیه جان :1:
سپاس از شما که خوندی :1:
باشه :دی
مرسی از شما . داستان خوبی بود .
موفق باشی
سپاس از تو که خوندی ... :1:
همچنین، پیروز و سربلند باشی
عالی
عالی
عالی
عالی
عالی
عالی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فوقالعاده، یه شخصیت زن خیلی قوی و بومی. به شدت خوب پرداخته شده بود ترس ها و حس آمیزی ها فوقالعاده بودند، من لحظه به لحظه ی این دخترک رو حس کردم. ری اکشن ها فوقالعاده توصیف شده بودند، مخصوصا قسمت گیر کردن دامن. یه اثر به شدت رئالیستیک دوست داشتنی!
ولی دو مشکل:
1-عدم وجود اکشن کافی: درسته داستان بیشتر روی ترس بود، ولی با کمی خلاقیت میشد اکشن رو بیشتر کرد. مثلا یه تعقیب و گریز از سر فرار. یا نه چند شلیک که به خطا میرود. خیلی مفید است. التبه باید بگم که چون داستان کوتاهه شاید همون بهتر که اکشن نداشته باشه.
2-توصیفات: بر عکس داستان های قبلی اینا به جز باران توصیف فضایی خوب دیگری نمیبینم. در واقع اگر فضای آغل کاملتر توصیف میشد بهتر بود.
@almatra
و دوباره سپاس از این که خوندید و نظر دادید :1:
خوبه که اینطور قوی حسش کردید :71:
نمیدونم جای اکشن داره یا نه! بعدا یه فکری روش میکنم. ولی خب اکثر حیوونا تا صدای شلیکو میشنون فرار میکنن! گرچه تا حالا گرگ نکشتم :19: ولی خب میان اطلاعات کلیم از حیوونا و حدسیاتم راجع به گرگ ها و سگ ها، تو داستان پیش رفتم.
فضای آغل هم حق با شماست. بعدا روش کار میکنم.