Header Background day #09
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان های ترسناک چندخطی

12 ارسال‌
10 کاربران
46 Reactions
15.8 K نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  

کی گفته فقط داستان های ترسناک بلند میتونه تن آدم رو بلرزونه؟بعضی وقت ها فقط چند خط کافیه که مو به تن آدم سیخ بشه...پس این شما و این داستان های ترسناک چند خطی!!!!

____________________________________________________________________________________________________________________________________________

ترسناکترین داستان های چندخطی



با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
-------------------------------------------


زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...
-------------------------------------------


زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...
-------------------------------------------


با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...
-------------------------------------------


من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...
-------------------------------------------


هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی...
-------------------------------------------


بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
-------------------------------------------


یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...
-------------------------------------------


یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامنش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....
-------------------------------------------


آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...


   
vania، Anobis، mahshid2019 و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

واقعا زيبا و بعضيش واقعا ترسناك بودند.
البته اگه خودتون را در موقعيت قرار بديد!
عالي بود، عالي.


   
ida7lee2، reza379، milad.m و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

این هم بقیش :دی

در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاظرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم،در بستم ...

دخترم نمیذاره بخوابم چون با گریه های وقت و بی وقتش کلافم کرده.من حتی رفتم سر قبرش و بهش گفتم که تمومش کنه اما بی فایده بود.

بعد از یه روز خسته کننده میای خونه و میخوای یه خواب شبانه راحت داشته باشی دستتو که میبری بالا که چراغ رو خاموش کنی تازه یه دست دیگه رو میبینی که روی کلید چراغه،تق،چراغ خاموش...

-رفت طبقه ی بالا تا بچه ی کوچیکشو که خواب بود چک کنه اما پنچره باز و تخت خالی بود...

به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛ به من گفت: نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم. وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم!


   
Matin.m، Athena، ali7r و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

حریر;11527:
کی گفته فقط داستان های ترسناک بلند میتونه تن آدم رو بلرزونه؟بعضی وقت ها فقط چند خط کافیه که مو به تن آدم سیخ بشه...پس این شما و این داستان های ترسناک چند خطی!!!!

____________________________________________________________________________________________________________________________________________

ترسناکترین داستان های چندخطی



با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
-------------------------------------------


زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...
-------------------------------------------


زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...
-------------------------------------------


با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...
-------------------------------------------


من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...
-------------------------------------------


هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی...
-------------------------------------------


بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
-------------------------------------------


یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...
-------------------------------------------


یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامنش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....
-------------------------------------------


آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...

الان که دارم این متن می نویسم،روی دشکم نشستم،در حالی که تنها منبع نور،صفحه موبايلمه،خداييش،دارم،با ترس دور و برمو نگاه می کنم،عالی بود.


   
mahshid2019، ابریشم، Athena و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Athena
(@athena)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
 

وایییییی !!!
من چند شب پیش که بیخوابی به سرم زده بود و از خواب بیدار شده بودم برای اولین بار اینو خوندم ، انقد تاثیرش تو اون تاریکی زیاد بود که جرءت نکردم پتو رو کنار بزنم !!!
اصا نمیدونم چطور خوابم برد !!! ��

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

وایییییی !!!
من چند شب پیش که بیخوابی به سرم زده بود و از خواب بیدار شده بودم برای اولین بار اینو خوندم ، انقد تاثیرش تو اون تاریکی زیاد بود که جرءت نکردم پتو رو کنار بزنم !!!
اصا نمیدونم چطور خوابم برد !!! ?


   
ابریشم و ابریشم واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
komeil13
(@komeil13)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 9
 

فوق العاده هستند اینها.... فوق العاده.... آدم تنش به لرزه میافته


   
ابریشم واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

اینا مال شخص خاصی بود؟ از کتاب خاصی بود یا خودتون نوشته بودین؟
جالب بودن.


   
Matin.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  

mehr;11691:
اینا مال شخص خاصی بود؟ از کتاب خاصی بود یا خودتون نوشته بودین؟
جالب بودن.

متاسفانه نمیدونم مال چه کسی بودند و فکر میکنم هرکدوم مال فرد متفاوتی بودند.یک نفر این هارو جمع کرده،من هم به طور اتفاقی پیداش کردم.


   
پاسخنقل‌قول
seatmon
(@seatmon)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 54
 

یه شب کاملا خواب بودم که یه نفر اومد و صدام کرد ولی بازم خواب بود. توی عالم خواب که بودم چشمام و باز کردم که یهو دیدم یه نفر کنارم ایستاده با قدی بلند و ردایی سفید. به زور میتونستم صورت سفیدش و ببینم. که یهویی از تخت افتادم پایین و کل شب و فقط نشستم انگری برت بازی کردم.


   
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

اه،اذیت نکن رضا،غلغلکم می یاد،اینو به برادرم گفتم،که این نصفه شبی داشت پامو غلغلک مید،وقتی دیدم دست بردار نیست پا شدم که بزنمش،ولی هیچکس تو اتاق نبود!

داداشی بیا بریم شنا،پاشو،پاشو دیگه!
طه بزار بخوابم دیگه،حالا ظهر می ریم شنا،الان هوا تاریکه.
ولی من تو روز که اینجا نیستم.
بعد یادم اومد برادرم یه ماه پیش تو استخر خونمون غرق شده بود!
ناگهان پاشدم،هیچکس اطافم نبود،و وسایل شنا طه کف اتاقم پخش بود!

ناگهان از خواب پریدم،یه نفر منو به تخت جراحی بسته بود،با ترس به اطاق نگاه می کردم،صدای پای چند نفر می یومد،همین که به بالای سرم رسیدن،فهمیدم تمامشون مریضایی بودن که زیر دستای من مرده بودن!


   
پاسخنقل‌قول
AMIR-E
(@amir-e)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
 

برای دومین بار از خواب بیدار شدم .
گلویم حسابی خشک شده بود و از دیدن چهره ی چروکیده و ترسناک پیرزن متعجب شده بودم .
بلند شدم و عرق ریزان به طرف روشویی رفتم . حسابی پریشان شده بودم . می ترسیدم . حتی وقتی لکه های درشت خون را روی زمین دیدم ، ترسم
بیشتر شد .
چشمانم را مالیدم . نه ، خواب نبودم . همه ی چیز هایی را که میدیدم باور داشتم . اطمینان داشتم که واقعی هستند .
سر گیجه ی عجیبی ذهنم را می آزرد .
دستم را از آب پر کردم و به وسیله ی آن چهره ام را شستم .
حوله را چنگ زدم و صورتم را خشک کردم اما وقتی چهری ی خون آلود خود را درست روبروی خودم توی آینه دیدم کنترلم را از دست دادم .
فریاد بلندی کشیدم و با سرعت به طرف اتاق خواب دویدم . قلبم به شدت میتپید .
خنده های ترسناک ، گلویم را خشک کرده بودند . از شدت ترس پاهایم سست شده بودند .
بعد از اینکه توی تخت خوابم رفتم و پتو را روی صورتم کشیدم ، حدس زدم که در آن وضعیت نمیتوانم بخوابم ولی در کمال تعجب به خواب عمیقی فرو رفتم .
برای سومین بار پیرزن را در خواب دیدم .
با صدایی خفه گفت : « متاسفم . نمیتوانم اجازه دهم روی قلبم بخوابی . »
بعد از چند لحظه لرزش خانه یک جسم بزرگ روی من فرود آمد و خون تمام اتاق را پوشاند .
و بعد ، از خواب پریدم ...


   
ابریشم، vania، Anobis و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mahshid2019
(@mahshid2019)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

حریر فوق العاده بود
من متاسفانه در نور روشن یک بعداز شهر زمستانی اینا رو خوندم، در حالی که بابام اتاق بغلیه به همین خاطر حس خاصی نداشتم، ولی از اونجا که یه عالمه داستان ترسناک خوندم، میتونم بگم اینایی که حریر گذاشته عالی بود
کجا پیداشون کردی؟


   
ابریشم، vania و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: