خیلی حس عجیبی بود سعی میکردم تعادله خودم رو حفظ کنم اما نمیتونستم .
احساس کردم روناک با رویا حرف میزنه و بعد دیگه کشش را حس نکردم . چشمام را باز کردم چی شده؟ چرا ادامه ندادین؟روناک گفت نترسی ها ولی !
متوچه شدم به پشته سرم خیره شدن منم اروم سرم را برگردوندم سایه ی سیاه و بزرگی پشته سرم روی دیواره خاکستر افتاده بود و موقعی که من به ان نگاه کردم در فضای اطراف پخش شد .
راجله صدایمان زد : بچه ها زنگ کلاس را زدن بیاین بریم .
روناک برگشت و بهش گفت : باشه الان میایم و بعد به طرفه دری که روی همان دیوار بود رفت و دستگیره را فشار داد : لعنتی این بار باید باز بشی .
راحله رو به رویا گفت چی شده؟
رویا گفت هیچی ، در حالی که یک سیلی به صورته من میزد گفت : تو خوبی؟ هی با توام خوبی؟
گریه ام گرفته بود گفتم : من نفرین شدم؟
رویا گفت : نه جوجو ببین پشته سرمون چراغ هس سایمون بزرگ تر افتاده
راحله گفت چی چیشده ؟ رویا همون نقاشیه؟
نگار گفت : نقاشی زا اوردی؟
گفتم نه.و مامانم انداختتش دور
راحله گفت وافعا که
گفتم اخه مگه تقصیره منه؟
نگار گفت بریم کلاس الان یک چیزی بهمون میگن. روناک بیا اون در و ول کن
روناک از در فاصله گرفت مطمئنم اون پشت یه چیزی است
راحله : بیخیال شو این دیگه خیلی زیادیه
تو اتاقم روی تخت نشسته بودم میتونستم خودم را توی قسمتی از ایینه که پوشیده نشده بود ببینم روناک امروز گفته بود روی ایینه ی پارچه بندازم منم این کار رو با این که امیر خیلی مسخرم کرد انجام دادم . گوشیم را برداشتم و توی دستم چند بار چرخوندمش خانه تنها بودم و احتمالا چراغای حال خاموش بود عمرا میتونستم برم روشنشون کنم متوجه شدم صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشه اه باز یادم رفت از روی حالته سایلنت برش دارم . صفحه ی کشویی گوشی را باز کردم هی روناک خوبی؟
- خوبم مرسیی از مامانت پرسیدی؟
- چی را ... اره یعنی نه نپرسیدم فکر نکنم
- رویا چرا اهمیت نمیدی به حرفام ؟
یادمه از همون روزه اول که همه چیز شروع شد همش هشدار میداد که این کارو نکن اون کارو بکن همشم از این داستانای بیش از حد اغراق آمیز میگفت .
- باشه برگزدن میگم بشون
- پس دوباره تنهایی که صد بار زنگ زدی!
- تو الان زنگ زدی ها!؟
- خنگ منظورم قبلش بود
- ا اها اره ببخشید اصا نمیتونم درس فکر کنم
- اش نداره همیشه همین طور بودی
- ممنون
- الو؟
صدای عچیبی از توی تلفن میومد نمیتونم درس توضیح بدم هیچ شباهتی با صدا هایی که تاجالا شنیدین نداشت در میانه زمزمه ی ان صدا صدای دختری را شنیدم که عاجزانه فریاد میزد: کمک
نمیتونستم بشینم ایستادم قلبم بیش از حد تند میزد زبونم بند اومده بود دستم به لرزش افتاده بود و تماس قطع شد .
متوجه شدم در این مدت با این وجود که هوا تاریک بود تا انتهای سالن ( هال)
رفتم. در همون حال به روناک زنگ زدم اشغال بود دوباره زنگ زدم جواب نداد به کی زنگ بزنم راحله یا رویا؟!؟
داشتم شماره ی رویا را میگرفتم که روناک بم زنگ زد : خوبی چرا قطع کردی؟
زدم زیره گریه گفتم این جا تاریکه
گفت پاشو برو چراغ و روشن کن منم همین جام
گفتم باشه
-: اخر این نکتوفوبیات ما را میکشه
- گریم ماله اون نیست
- پس چیه
- با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن : من با دیانا حرف زدم!
-: یعنی چی چی شده؟
صدای افتادنه کلید از دسته کسی از پشته در را شنیدم .
_: مامانم اومد فردا میگم
-: بگیا؟! فعلا مراقب خودت باش .
ادامه دارد ......
این چی بود الآن ؟ به نظرم داستان بی مفهوم و موضوع بود. البته نظر منه. شاید دقت نکردم.
راستی دیگه داری کل سایتو رو دستات میچرخونی نه؟ مدیر که شدی.
مترجم هم که الان میبینم شدی. چطور؟ نمیدونم:21::63:
یک داستان :65: نظر لطف تویه ولی نه من هرگز چنین جسارتی نمیکم در حضور آقا سینا ، بانو سمیه ، مهر نوش خانم و ..... بقیه بزرگان سایت .
یه داستان بدون هیچ مفهومی
تنها می تونم بگم توصیفات خوبی داشت و حس داستان رو تقریبا گرفتم :22:
یک داستان مبهم نوشتم ببینم کسی چیزی می فهمه یا نه ! :67:
فردا شد ........
من مثل همیشه به مدرسه رفتم رویا پشت
در وایستاده بود گفت سلام جوجو چطوری ؟
من خیلی جدی گفتم اصلا حوصله ندارم رویا .
رویا ناراحت شد از چهره ش می تونستم این رو ببینم .
بی اعتنا به داخل کلاس رفتم و وقتی کلاس تمام شد.
بدون این که با کسی صحبت کنم از مدرسه خارج شدم .
موبایلم زنگ خورد . روناک بود . وای خدا باز این اصلا حال جواب دادن ندارم ....
یک ماشین مشکی پشت سرم داشت.
میامد متوجه ش شده بودم ولی خودم رو به حواس پرتی زدم .
ماشینه وایستاد ویک مرد قد بلند هیکلی با کافشنی چرم و عینک دودی و شلوار لی به طرف من آمد
و گفت خانم کوچولو با من بیا .
من ترسیدم شروع کردم به جیغ زدن . و بچه ها رو صدا می کردم ....
کسی جواب نمی داد کوچه خلوت بود . به خودم گفتم کاش با یکی از بچه ها می رفتم .
از دست مامانم ناراحت بودم برام چیزی نیاورده بود
و عقده ام برای همین سر بچه ها خالی کردم ولی اشتباه کردم .
مرده چشمام رو بست و من رو بلند کرد و پشت ماشین انداخت و خودش جلو کنار راننده نشست و راننده حرکت کرد و رفت .
موبایلم تو جیب شلوارم داشت زنگ می خورد ...
.... یک دفعه احساس کردم یک دست تو جیبم رفت و موبایل و برداشت و قطع کرد .
شروع به جیغ زدن کردم ولی دهنم بسته شده بود
و نمی توانستم به درستی جیغ بکشم .
مرده گفت الان میبرم تو رو جا رئیس خانم کوچولو خودش میدونه با تو چیکار کنه .
بعد شروع به خندیدن کرد . خیلی ترسیدم اشکم شروع به ریختن کرد .
صداش خیلی شبیه همون صدای ترسناک دیروز بود و اون صدای جیغ دختر !
چند دقیقه ای از حرف مرده نگذشته بود که احساس کردم ماشین وایستاده .
بعد صدا در ماشین شد که باز شد و من رو پایین کردن
و بعد من رو به یک جایی بردن صدای جیغ دختری بود .
چشمم را باز کردن شکه شده بودم تو ؟ اینجا ؟
نگار بود که تمام صورتش خونی بود و از درد جیغ می کشید .
خیلی ترسیدم ولی نمی تونستم کاری بکنم چون بسته بودم به یک صندلی .
یک مرد لاغر دماغ داز و با صورتی ترسناک گفت سلام دختر خوشکله چطوری ؟
من هیچی نگفتم وفقط نگاش می کردم خیلی ترسیده بودم دو تا غول دور برش ایستاده بودن .
عصبی شد و آمد و با پاش به صندلی می کوبید و گفت مگه من با تو نیستم کوچولو
.... بعد یک توگوش شدد من رو زد که اشکم در آمد .
ولی هیچ کاری نمی تونستم بکنم . نگار هم که فقط جیغ می کشید
معلوم نبود چه بر سرش اومده بود .
یک دفعه دیدم یک انبر دست تو دست یک از اون غول ها بود طرف نگار رفت
و انگشتش را گرفت و شروع به چیدن ناخون هایش کرد .....
نگار داد میزد واقعا ترسیده بودم این چه نفرین بود
اون از دیروز این هم از امروز .....
ادامه دارد ......