حضورش من را آزار می داد نمی توانستم او را تحمل کنم در هر کاری خودش را دخالت می داد . سر راه من و همسرم قرار گرفته بود ... داشت زندگیمان را از هم می پاشید . شاید باید او را از خانه بیرون می کردم ولی مگر جراتش را داشتم . اگر این کار را انجام میدادم همسرم من را از خانه بیرون می کرد . هیچ کار نمی توانستم انجام دهم . به فکری افتادم تا او را ازچشم همسرم بیندازم .... همسرم به سر کار رفته بود و بچه ها هم به مدرسه ، سر یک لیوان با او به بحث پرداختم بعد از مدتی بحث به دعوا کشیده شد ... به اتاق خواب رفتم و مشغول گریه کردن شدم زیرا می دانستم الان همسرم از سر کار می آید. صدای در شد . صدای همسرم بود ، مادر چه شده چرا عصبانی هستید این ظرف های شکسته چیست ؟ که بر روی زمین افتاده ! مادر شوهرم با حالتی بغض آلود کار همسرت است پسر نادان چند بار به تو گفتم این دختر به درد تو نمی خورد ولی گوش نکردی ! صدای شوهرم عصبانی می امد که داشت من را صدا میزد با چشمانی پر از اشک که تمام ارایشم را به هم زده بود به پیش او رفتم ... گفتم . یا جای من اینجاست یا جای او ! بعد سریع به طرف اتاق خواب دویدم تا وسایلم را جمع کنم .... درون اتاق خواب با نیش خندی منتظر بودم تا او بیاید و از من معذرت خواهی کند چند دقیقه ای منتظر ماندم ... صدای فریاد های همسرم را می شنیدم که داشت با مادرش دعوا می کرد .. خوشحال شدم خوشحال تر از همیشه که او من را انتخاب کرده است .... صدای همسرم آمد که گفت : فردا از این خانه می برمت جایی که به آن تعلق داری ..سریع رفتم جلو آیینه و آرایش هایم را درست کردم. صدای در شد ..تق تق.. گفتم بیا تو همسر عزیزم .... وارد اتاق شد و گفت : ملوسم من رو ببخش که باهات بد رفتاری کردم من هم کمی او را تحویل گرفتم و او خر شد به همین سادگی .....
روز بعد سر صبح مادرش را به خانه سالمندان برد و من در نبرد با مادر شوهرم پیروز شدم .بچه ها اوایل بی تابی می کردند ولی بعد از مدتی آنها هم به نبود او عادت کردند ..... چند ماه از ان ماجرا می گذشت که تلفن زنگ خورد . تلفن را برداشتم از خانه سالمندان بود ، یک خانم با حالتی بغض آلود گفت : ببخشید که این طور میگم فقط هول نکنید خانم تسلیت عرض میکنم مادرتان مرده است ! شکه شدم ولی در دل خوشحال بودم بالاخره رقیبم مرده بود . با حالتی غمگین گفتم چه و بعد گوشی را انداختم صدا از آن طرف می آمد چه شد خانم ؟ .....
هم سرم از سر کار امد معلوم بود به او خبر داده اند مثل انسان های از جنگ برگشته با چشمانی مانند خون بد به من نگاه می کرد ترسیدم و رفتم و خودم را با چیزی سرگرم کردم ولی نمی توانستم کاری بکنم .... امد کنارم ایستاد و در حالی که نمی توانست نفس بکشد گفت : خیالت راحت شد او را کشتی . بعد از سوم از این خانه می روی و فقط طلاق می تواند مشکل ما را حل کند ! اشک هایم می ریخت رفتم ولباس هایم را جمع کردن و از آن خانه رفتم برای همیشه نه مراسم خاکسپاری مادرش رفتم و نه سوم و ..... و بعد از هفتم با رضایت دو طرف طلاق را گرفتیم .....
حقشه این زنه. خو چرا این طور می کنی؟ من منظورم اون دخترس. زن این پسره. نمیدونم چرا اما توی داستان یه نوع حس بدی به این دختره داشتم. حتی قبل از اینکه بخواد نقشه ای چیزی بکشه. هر چند داستان کوتاه بود. نمی دونم چطور به همچین نتیجه ای رسیدم. دارم به عقل خودم شک می کنم. زدی تو کار عاشقانه ؟؟؟:63:
من دوست دارم همه مدله بنویسم جنایی . معمایی ، راز آلود ، فلسفی ، ترسناک ، طنر ، عاشقانه و ..... پسند هم یادتون نره :دی
شاید به کل رفتم تو کار عاشقانه رضا عزیز نمی دونم در مورد حرفت فکر می کنم :21: