Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

یک اشتباه !

7 ارسال‌
3 کاربران
13 Reactions
2,020 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

حضور من ، ممد و مرتضی در این داستان ....
یک شب موقع برگشتن از شهر پدری ، به جای این که از جاده اصلی بیام ، یاد بابام افتادم که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
من هم باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 50 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم .و نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نگاه کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
یا خدا ! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. دل تو دلم نبود ... هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. اشهدم رو خوندم ...
تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
ولی تو همون لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. ...
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. واقعاً شوکه شده بودم ...
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون .
این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند دقیقه همه مات و مبهوت ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:
ممد نگاه! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم ناغافل سوار ماشین ما شده بود.
آره مرتضی همونه ....
چند ثانیه سکوت برقرار شد و ناگهان قهوه خونه از خنده منفجر شد ...


   
Matin.m, ghazaleb, Sorna and 5 people reacted
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

عزیز من این یک جک بود. نه منظورم این نیست که شما این رو نوشتید بلکه منظورم اینه که این یک جک طراحی شده به وسیله نمیدونم کی بوده تو اینترنت که همیشه دست به دست می چرخیده و هر کی میخونده میخندیده. این مرتضی و ممد هم اسمخایی بودن که فکر کنم توی خود جک اصلی هم بودن. شما تقریبا فقط حدود چند خط این داستان رو گسترش دادی.هر چند یادم میاد اونی که خوندم خیلی خنده دار تر بود.:36::24:


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

دوست عزیز شما فقط گیر بده کار دیگه ای نکنی ها .بهت بد نگذره می خونی و کیف می کنی و نقد می کنی و گیر میدی همین طوری بر خودت ..... :دی :24: :20:
هزارتا داستان توی دنیا از روی هم دیگه نوشته میشه تو هم دلت خوشه فقط به نوشته های من گیر میدی والا .... من طنز بلد نیستم گفتم این رو بگذارم دست از سر گچل ما برداری همش بگی همیش ترسناک می نویسی .... :20:


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

خب راست گفتم. جک بود. گیر نبود. :40:


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

reza379;11002:
خب راست گفتم. جک بود. گیر نبود. :40:

کاملا موافقم این یک گیر نبود
بهتره که داستان های ترسناکی که خودت مینویسی رو بزاری
من از خوندن اونا لذت بیشتری می بردم:41:


   
reza379 and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

ممنون نفیس عزیز داستان های دیگم رو هم بخون اگه خوشت آمد نقد هم بکن ممنون و یا پسند کن :1:


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

nafise;11011:
کاملا موافقم این یک گیر نبود
بهتره که داستان های ترسناکی که خودت مینویسی رو بزاری
من از خوندن اونا لذت بیشتری می بردم:41:

آخخ نه تورو خدا. بابا چرا ترسناک. من جدیدا شبا خوابم نمی بره:17::65::65: اصلا هم کسی جرأت نداره فکر کنه می ترسم:45: این آقا میلاد با این که ترسناک نوشتنش زیاد ترسناک نیست ولی منو نابود میکنه خخو. داستانم که می نویسه نمیتونم نخونمش. اصلا هر کاری می کنم نمیشه نخونمش. موندم خودم


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
اشتراک: