Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مادربزرگ

20 ارسال‌
7 کاربران
42 Reactions
4,736 نمایش‌
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

صدها و هزاران جانور چندش آورِ سبز رنگ اطرافم را احاطه کرده بودند و با صدای منزجر کننده و زمختشان در گوشم می خوانند که ناگهان از خواب پریدم. چندان هم عجیب نبود که کابوس قورباغه ببینم. هر چه باشد من از زمانی که یادم می آید، همیشه از این جانوران جهنده، نفرت داشتم ولی هیچکدام اینها اهمیتی ندارد. مهم این است که آن شب وقتی چشمهایم را باز کردم، هنوز هم می توانستم صدای قورباغه ها را بشنوم. هر چند کمی که دقیق تر شدم، فهمیدم صدایی که می آمد در واقع قور قور یک قورباغه نبود، بلکه صدای گرفته ی شخصی بود که زیر لبی داشت آواز می خواند.

روی تخت خواب نیم خیز شدم و گوشهایم را تیز کردم. صدا، شباهت زیادی به صدای مادربزرگم داشت. تصمیم گرفته بودم یک ماه آخر تابستان را کنار مادربزرگم بگذرانم و این اولین شب اقامت من در خانه ی قدیمیِ او بود. مادربزرگ پیرزنی شیرین و دوست داشتنی بود. وقتی بچه بودم زیاد برایم داستان تعریف می کرد ولی هرگز نشنیده بودم که آواز بخواند. از این رو، برایم عجیب بود که این موقع شب صدای آوازِ او را بشنوم. چشمهایم را مالیدم و نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. 3:13 صبح بود. حالا دیگر واقعاً کنجکاو شده بودم بدانم برای چه مادر بزرگ این موقع شب بیدار است و اینگونه آواز می خواند. آهسته از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.

وارد راهرو که شدم، لحظه ای درنگ کردم و بار دیگر با دقت به صدا گوش سپردم. موهایم را از جلوی چشمانم کنار زدم و به درب اتاق مادربزرگ که در انتهای راهرو قرار داشت، خیره شدم. صدا از اتاق او نمی آمد، بلکه از اتاق کوچکِ مهمان در طبقه ی بالا به گوش می رسید. برای همین آهسته و با قدمهای آرام از پله های چوبی بالا رفتم و جلوی درب اتاق مهمان بار دیگر متوقف شدم. گوشم را به در چسباندم. بی شک منشأ صدا همین اتاق بود. دستم را روی دستگیره گذاشتم و با احتیاط به سمت داخل فشار دادم و از لای درب اتاق نگاهی به داخل انداختم.

اتاق کوچک با نور مهتاب که از پنجره ی چوبی و بزرگ آن به داخل می تابید، تا حدی روشن شده بود. تنها یک تختخواب قدیمی و زهوار در رفته در گوشه ای از آن به چشم می خورد و در گوشه ی دیگر، مادربزرگ بر روی صندلیِ ننو، درست رو به روی دیوار نشسته بود و همانطور که آهسته تکان می خورد، همچنان زمزمه وار می خواند.

وارد اتاق شدم و با صدای آرامی گفتم : " مادر بزرگ ؟ " صدای زمزمه ی آهنگین قطع شد. جلوتر رفتم و دوباره پرسیدم : " مادر بزرگ داری چیکار می کنی ؟ "

منتظر پاسخی از سوی او بودم ولی مادربزرگ هیچ نمی گفت. کمی دیگر جلو رفتم و سعی کردم به چهره اش که هنوز رو به دیوار ثابت مانده بود، نگاه کنم.

" مادر بزرگ، بر نمی گردی ببینمت ؟ "

" حالا نه عزیزم، من دارم ماه رو تماشا می کنم. "

ابرویی بالا انداختم، با تعجب به موهای بلند و سفیدش نگاه کردم و گفتم : " ولی مادربزرگ... پنجره اونطرفه اتاقه. "

او جوابی به این سوال من نداد و ناگهان حس کردم سردرد گرفته ام. تازه از خواب بیدار شده و به قدری گیج و منگ بودم که به هیچ وجه نمی توانستم سر از رفتار عجیب مادربزرگم در آورم. برگشتم که از اتاق خارج شوم اما با صدای او، خشکم زد.

" قرص ماه کامل شده. "

تقریبا از جا پریدم و با صدای بلند گفتم : " چی ؟! " سپس از پنجره نگاهی به قرص سفید رنگ و کامل ماه انداختم.

مادر بزرگ بی توجه به واکنش من ادامه داد : " امشب شبِ احضاره. "

کم کم صدای جیر جیر صندلیِ ننو با تکان تکان خوردنهای ناگهانی و شدید مادربزرگ بر روی آن بلندتر از قبل می شد. هر بار که به عقب تکیه می داد، با قدرت بیشتری خودش را به سمت جلو پرتاب می کرد و پیشانیش محکمتر از دفعه ی پیش به دیوار برخورد می کرد.

اینبار جلو رفتم و فریاد زدم : " مادر بزرگ بس کن! داری به خودت صدمه می زنی! "

" امشب شبِ احضاره! امشب شبِ احضاره! احضار... احضار... احضار!! "

" مادر بزرگ داری می ترسونیم! "

در همین لحظه کسی یا چیزی محکم مرا از پشت گرفت و به عقب کشاند. در آن لحظه نمی توانستم آنچه را که می بینیم، باور کنم.

" از اون فاصله بگیر، عزیزم! "

رویم را از مادربزرگ برگرفتم و به صاحب صدا نگاه کردم. اکنون مادربزرگم در چهارچوب درب اتاق ایستاده بود و تلاش می کرد مرا به سمت خود بکشد. محکم او را بغل کردم و از اتاق خارج شدم. پشت سر ما، صدای جیر جیر صندلی کم کم آرام گرفت تا اینکه به کلی از حرکت ایستاد. درست پیش از آنکه مادر بزرگ درب اتاق را ببند، از لای در نگاهی به داخل آن انداختم. صندلی خالی بود.


   
abramz، Matin.m، sina.m و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

هوم... شاید اولین داستان کوتاهی بود که تو سایت خوندم. اول ایراداتی که به نظر من رسید رو بگم: تهش قابل پیش بینی بود، پایان نداشت؛ انگار وسط کار یهو ول شده بود. قواعد نگارشی رعایت نشده بود.

اما از خوندنش لذت بردم، یه جورایی فضاش برام آشنا بود.


   
Matin.m، ida7lee2، milad.m و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

خسته نباشی آتوسای عزیز خیلی زیبا بود ولی آخرش مبهم به پایان رسید من که چیزی نفهمیدم :دی ....


   
Matin.m و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

از زیبا بودن که آره زیبا بود. ولی اینکه پایان نداشت یکم بده. یا حداقل چیزی که بشه حدس زد پایانش چیه. مثلا با استفاده از توضیحات توی داستانت حدس زد که : منظور از اینکه امشب شب احضاره ، احضار ارواح باشه. یا با توجه به اطلاعاتی درباره گرگینه ها که توی همه کتاب ها تقریبا هست بفهمیم که مثلا اون گرگینس. البته مثال میزنم.


   
milad.m و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

روح بود :دی

یکی از داستانهای ضعیفم بود مال خیلی وقت پیش گفتم بزارمش اینجا تا ببینم کسی می تونه با استفاده از ایده ش کاملش کنه ؟ چون جون میده برای یه داستان نیمه بلند


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

می خوایی من ادامش رو می نویسم ولی تضمین نمی کنم خوب بشه .... :22:
در را بستم صدا وسایل می آمد که در حال شکستن بود بسیار ترسیده بودم . همراه مادر بزرگم به هال رفتیم خیلی ترسیده بودم . تمام بدنم می لرزید به مادر بزرگم گفتم او چه بود ؟ گفت یک روح دخترم من آن را احضار کردم ولی به نظر من او روح نبود زیرا بعد از آن به صندلی نگاه کردم چشمانم را بستم و دوبا ره باز کردم صندلی در حال سوختن بود .... سالی یک بار فقط می شود در چنین شبی ارواح را احضار کرد .... صدا ها بیشتر شد ... صدای در آمد که باز و بسته شد بسیار ترسیده بودم مادربزرگم آرام گفت ک چیزی نیست او رفته است ولی من حرف هایش را باور نمی کردم زیرا حضور او را احساس می کردم . مادر بزرگم به یک باره بلند شد و به سقف هال چسبید خیلی ترسیدم صدایی آمد ای پیرزن گستاخ چگون جرات کردی من را احضار کنی ... بعد صدای خنده ای شیطانی تمام هال را فرا گرفت ... خیلی ترسیدم سریع دویدم و به آشپزخانه رفتم و یک چاقو آوردم ولی هنوز مادر بزرگم به سقف چسبیده بود .... پرده ها شروع به اتش گرفتن کردند بسیار ترسیده بودم . چاقو در دستم می لرزید گفتم که تو چیستی ؟ به یک باره احساس کردم دارم می سوزم هوا خیلی گرم شده بود .... مادر بزرگ روی زمین افتاد و زخمی شد و از درد به خود می پیچید . فریاد زدم گفتم تو کیستی ؟ دوباره همان صدا بلند شد شیطان ......
تا این کلمه را شنیدم دستشویی ام گرفت و نزدیک بود همان جا کاری بکنم .... مادر بزرگم بهتر شد و از جایش بلند شد وگفت از خانه برو بیرون ... من با فریاد گفتم نه مادر بزرگ او من را بغل کرد و از خانه پیرون انداخت در حیاط ایستاده بودم پاهایم می لرزید و در حال نگاه کردن به خانه بودم که شروع به آتش گرفتن کرد و صدای مادر بزرگم را می شنیدم که داشت فریاد می زد وکمک می خواست ولی دیگر دیر شده بود آتش تمام خانه را احاطه کرده بود و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد تا برای مادر بزرگ عزیزم انجام دهم .... شکه شده بودم روی حوض نشستم و به خانه ی که در حال سوختن بود نگاه می کردم و اشک هایم خود به خود می ریخت
.
بعد از مدتی از شکه در آمدم دیدم همسایه ها اطرافم ایستاده اند وماموران آتشنشانی در حال خاموش کردن آتش ... مادربزرگ عزیزم مادربزرگ عزیزم چند بار این حرف را تکرار کردم ولی دیگر فایده نداشت روی مادر بزرگم پارچه ای سفید انداخته بودند دویدم و به طرف او رفتم گفتم مادربزرگ چرا دراز کشیده ای بلند شو بلند شو خواهش میکنم بلند شو او تمامش سوخته بود صورتش بسیار ترسناک شده بود ولی ترسناک تر از آن صدا و اتفاقاتی که برایم افتاد نبود ... آمبولانس و مادر بزرگم را باخود برد ... پلیس هم بود ولی دیگر این کار ها فایده ای نداشت . دوباره همان صدا درون گوشم پیچید که در حال خندیدن بود و بعد از چند لحظه قطع شد پلیس ها من را به پیش خانواده ام بردند و من را تحویلشان دادند و موضوع را به پدر و مادرم گفتند ... مادرم شروع به گریه کردن کرد ... وپدرم هم بسیار ناراحت شد من هنوز شکه بودم ...شکه ای که برای همیشه با من باقی ماند .... و دیگر نتوانستم سخن بگویم و تا آخر عمر سکوت کردم ( لال شدم )...
ادامه دارد ....


   
Matin.m، ida7lee2 و reza379 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

milad.m;10926:
می خوایی من ادامش رو می نویسم ولی تضمین نمی کنم خوب بشه .... :22:
در را بستم صدا وسایل می آمد که در حال شکستن بود بسیار ترسیده بودم . همراه مادر بزرگم به هال رفتیم خیلی ترسیده بودم . تمام بدنم می لرزید به مادر بزرگم گفتم او چه بود ؟ گفت یک روح دخترم من آن را احضار کردم ولی به نظر من او روح نبود زیرا بعد از آن به صندلی نگاه کردم چشمانم را بستم و دوبا ره باز کردم صندلی در حال سوختن بود .... سالی یک بار فقط می شود در چنین شبی ارواح را احضار کرد .... صدا ها بیشتر شد ... صدای در آمد که باز وبسته شد بسیار ترسیده بودم مادربزرگم آرام گفت ک چیزی نیست او رفته است ولی من حرف هایش را باور نمی کردم زیرا حضور او را احساس می کردم . مادر بزرگم به یک باره بلند شد و به سقف هال چسبید خیلی ترسیدم صدایی آمد ای پیرزن گستاخ چگون جرات کردی من را احضار کنی ... بعد صدای خنده ای شیطان تمام هال را فرا گرفت ... خیلی ترسیدم سریع دویدم و به آشپزخانه رفتم ویک چاقو آوردم ولی هنوز مادر بزرگم به سقف چسبیده بود .... پرده ها شروع به اتش گرفتن کردند بسیار ترسیده بودم . چاقو در دستم می لرزید گفتم ک تو چیستی ؟ به یک باره احساس کردم دارم می سوزم هوا خیلی گرم شده بود .... مادر بزرگ روی زمین افتاد و زخمی شد و از درد به خود می پیچید . فریاد زدم گفتم تو کیستی ؟ دوباره همان صدا بلند شد شیطان ......
تا این کلمه را شنیدم دستشویی ام گرفت و نزدیک بود همان جا کاری بکنم .... مادر بزرگم بهتر شد و از جایش بلند شد وگفت از خانه برو بیرون ... من با فریاد گفتم نه مادر بزرگ او من را بغل کرد و از خانه پیرون انداخت در حیاط ایستاده بودم پاهایم می لرزید و در حال نگاه کردن به خانه شروع به آش گرفتن کرد و صدای مادر بزرگم را می شنیدم که داشت فریاد می زد وکمک می خواست ولی دیگر دیر شده بود آتش تمام خانه را احاطه کرده بود و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد تا برای مادر بزرگ عزیزم انجام دهم .... شکه شده بودم روی حوض نشستم و به خانه ی که در حال سوختن بود نگاه می کردم و اشک هایم خود به خود می ریخت
.
بعد از مدتی از شکه در آمدم دیدم همسایه ها اطرافم ایستاده اند وماموران آتشنشانی در حال خاموش کردن آتش ... مادربزرگ عزیزم مادربزرگ عزیزم چند بار این حرف را تکرار کردم ولی دیگر فایده نداشت روی مادر بزرگم پارچه ای سفید انداخته بودند دویدم و به طرف او رفتم گفتم مادربزرگ چرا دراز کشیده ای بلند شو بلند شو خواهش میکنم بلند شو او تمامش سوخته بود صورتش بسیار ترسناک شده بود ولی ترسناک تر از آن صدا و اتفاقاتی که برایم افتاد نبود ... آمبولانس و مادر بزرگم را باخود برد ... پلیس هم بود ولی دیگر این کار ها فایده ای نداشت . دوباره همان صدا درون گوشم پیچید که در حال خندیدن بود و بعد از چند لحظه قطع شد پلیس ها من را به پیش خانواده ام بردند و من را تحویلشان دادند و موضوع را به پدر و مادرم گفتند .... ولی من دیگر نتوانستم سخن بگویم و تا آخر عمر سکوت کردم ...

نوید روزی را به تو می دهم که شیطان بر تو نازل خواهد شد و سپاهی از اجنه را در اختیار تو خواهد گذاشت تا انقدر داستان های شیطانی بنویسی که ما جن بشیم. خب چرا همیشه از شیطان استفاده میکنی در وهله ی اول؟ فکر می کنم خیلی روش های دیگه ای برای استفاده وجود داشته باشه. اما همیشه شیطان رو انتخاب میکنی نویسنده عزیز. کم کم دارم ازتون میترسم!:13::13:


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

می خوایی به جاش جن بگذارم تا قشنگ بشه فرقی نداره هردوتاشون یک جور می ترسونن البته باید این رو هم اضافه کنم که گرگینه احضار شدنی نیست تبدیل شدنی و موجوداتی که میشه احضار کرد .... جن و روح و شیطانه .... رضای عزیز من فقط ایدم رو گفتم ... نویسنده عزیز باید نظرشون رو بدن ...


   
Matin.m و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

یک جورایی ادامش هست البته ادامه یکی خودم با اجازه آتوسای عزیز :53:
من بزرگ شدم و هنوز هم مشکل صحبت کردن رو داشتم ... همراه پدر و مادر به سفر رفته بودم در بین راه ماشین خراب شد پدر رفت وماشین را درست کرد و برگشت جاده در بیابانی بود بسیار گرم و خشک ... من پشت وسط روی صندلی نشسته بودم و در آیینه وسط ماشین نگاه می کردم یک چیزی را دیدم برگشتم ولی در جاده هیچ چیز نبود حتی یک ماشین هم پشت سرمان نبود ... برگشتم و جلو را نگاه کردم چند دقیقه ای گذشت که دوباره درون آیینه مادر بزرگم را دیدم که در حال گریه کردن بود ... بسیار ترسیده بودم و عرق تمام صورتم را پر کرده بود پدرم از آیینه من را نگاه می کرد که بسیار مضطرب بودم ... گفت : چه شده است دختر ... من هم که چیزی نمی توانستم بگویم با حرکات دست به پدرم فهماندم که مادر بزرگ را دیدم .... مادرم برگشت و گفت : شاید توهم بوده دختر عزیزم .... هوا گرم است و خطای دید بسیار .... شاید آنها راست می گفتند و من متوهم شده بودم ولی ..... در کل از بیابان رد شدیم و دیگر من مادربزرگم را ندیدم .... به شهری که برای مسافرت قرار بود به آن جا برویم رسیدیم . به هتلی رسیدیم ... پدرم ماشین را در پارکینگ گذاشت و ما وسایل را از صندوق برداشتیم و به هتل رفتیم .... و اتاقی را گرفتیم . مردم آن شهر بسیار عجیب بودند بسیار ناراحت انگار همه افسردگی داشتند... شب شد و من به تختم رفتم تا بخوابم دوباره همان چهره جلویم ظاهر شد شروع به داد و فریاد کردم پدرم بلند شد و طرفم دوید من از روی زمین بلند شدم و مثل مادر بزرگم به سقف اتاق چسبیدم مادرم بلند شد تا صحنه را دید بیهوش شد .... پدرم مشغول فریاد زدن شد گفت : تو را چی شد یک دفعه .و چند بار کلمه کمک را تکرار کرد.. من هنوز به سقف چسبیده بودم و در حال داد و فریاد زدن بودم . یکی از مسئولان هتل سریع خود را رساند و گفت : تا حالا چنین چیزی در اینجا اتفاق نیفتاده است و نیش خندی زد و از اتاق خارج شد .... دوباره همان گرمایی را که موقعی که در خانه مادر بزرگم بودم احساس می کردم به یک باره روی زمین افتادم تمام درد می کرد بلند شدم و روی تخت نشستم .... به پلیس زنگ زدند آن ها هم آمدند ولی کاری از آن ها ساخته نبود و یک گزارش نوشتند و رفتند ... واقعا ترسیده بودم چهره تمام مردم آن شهر یک جوری بود انگار انسان نیستند .... ولی واقعا امکان داشت همه مردم به یک باره افسردگی بگیرند .... گرما بیشتر شد .... به یک باره گردن یکی از خدمتکاران هتل که بالای سرم بود کج شد و پوست صورتش روی زمین ریخت و بعد از چند دقیقه تمام افرادکی بالای سرم بودند پوست صورتشان کنده شد و گردن هایشان کج و به طرف من آمدند ترسیدم پدر و مادرم نیز مانند آن ها شده بود مادرم از روی زمین بلند شد ویواش جلو می آمد سریع دویدم و از میانشان فرار کردم و از پله ها پایین آمدم خدایا اینجا که هتل نیست خرابه است صداها زیاد شد پشت در صد انسان با همان چهره قرار داشت گفتم آنها انسان نیستند زامبی هستند اگر خواب است من باید بیدار شوم سیلی به خودم زدم واقعی بودند و از در قدیمی وارد خرابه یا همان هتل شدند ....

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

مادر بزرگم را در میانشان دیدم که هاله ای از آتش اطرافش را گرفته بود و در حال نزدیک شدن به من بود از بالا نیز صدای پله های خراب می آمد که جیغ جیغ می کردند ... معلوم بود چند نفر در حال آمدن به پایین بودند بسیار ترسیده بودم نمی دانستم چه کار کنم .... صدایشان مثل ناله کردن بود انگار یکی داشت آنها را میزد ...
مادر بزرگم نزدیک شد و روبه رویم ایستاد و زامبی ها اطرافم را گرفتند پدر و مادرم جلو تر ایستادند . گفتم : مادر بزرگ چرا شما ... این ها چه هستند در اطرافتان ؟ چی خوب شده بودم سالم شده بودم و می توانستم صحبت کنم باور نمی کردم ... جو طوری بود انگار مرده ام ولی نمی دانم شاید مرده بودم . مادربزرگم شروع به صحبت کردن کرد اصلا از آن مادر بزرگ خوش قلب و مهربانم خبری نبود .... خیلی خشک و مقرراتی صحبت می کرد او گفت : تو باعث کشته شدن من شدی دختر اگر وارد اتاق نمی شدی الان من به جادوی سیاه دست می یافتم و شیطان با من کاری نداشت .... به یک باره تکان خورد از روی زمین بلند شد و در هوا معلق شد و بعد از چند ثانیه روی زمین افتاد .... بعد بلند شد چهره اش تغییر کرد مردی قد بلند با چشمانی آبی جلویم ایستاده بود . گفتم تو کیستی . او گفت : من را نمی شناسی دختر جون .... او شیطان بود همان صدای ترسناک که در خانه مادر بزرگم شنیده بودم ... ترسم دو چندان شد و می خواستم به او حمله کنم ولی زامبی های اطرافم را چیکار می کردم .... شیطان گفت : تو وارد بازی سختی شدی دختر که تا اخر عمر در بازی قرار خواهی داشت ... به یک باره از خواب پریدم خدای من خواب بود این چه خوابی بود مثل واقعیت بود حتی من در خواب به خود سیلی هم زدم ولی از خواب بلند نشدم مگر می شود ... خوشحال شدم و از روی تخت بلند شدم پدرم با لبخندی به من گفت صبح بخیر . می خواستم جوابش را بدهم ولی نه مثل اینکه هنوز هم نمی توانم سخن بگوم رفتم صورتم را شستم و همراه پدر و مادرم صبحانه ای خوردیم و از هتل خارج شدیم تا برویم و اطراف شهر را بگردیم و با جاهای دیدنیش آشنا شویم ....
ادامه دارد ....


   
ida7lee2 و reza379 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

فکر کنم خوب بود تقریبا. ولی میدونی اگر بخوایم با اون داستانی که آتوسا جان نوشتن مقایسش کنیم و بگیم که این ادامه ی اونه ، اصلا قابل قبول نمیشه. یعنی نمیدونم شاید اینطور بگیم درست باشه؛ سبک تو با سبک نویسنده اصلی داستان خیلی فرق میکنه. هر چند الان این خوب بود. جالب بود برام. شیطان به خاطر این یک دختر الف بچه ، همه ی این شهر رو در اختیار بگیره. شاید این نشون دهنده ی اهمیت و خطری باشه که این دختر میتونه برای شیطان داشته باشه ! و حتی نقش بر آب کردن نقشه ی شیطان که نمیدونم چی میتونه بشی یکی از کارهایی که این دختر میتونه در ادامه داستان انجام بده. @milad.m


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

شما لطف داری رضا جان خودمم نوشتم یک جورایی شبیه نوشته های آتوسا خانم میشه نه به کل شبیه اون ... :53:


   
Lady Joker و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
رانوس پترونا
(@petruna)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 110
 

داستان زیباییه و توصیف خوبی هم داره . امیدوارم به نوشتن ادامه بدین


   
Lady Joker و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

ممنون دوست عزیز من از طرف آتوسا از شما تشکر می کنم :53:


   
Lady Joker و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

آتوسای عزیز امیدوارم از این که داستان مادر بزرگ رو تغییر دادم ناراحت نشده باشی .... :دی


   
Lady Joker و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

نه میلاد جان عزیز

فقط روی توصیفات کار کن و سعی کن داستان رو بیشتر وسع بدی، بهتر توصیف کنی و به شخصیت ها، شخصیت بدی. چه بسا بتونی داستان بلندی از این ایده بسازی 😉


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: