آخرین انسان کره ی زمین کنج خانه اش نشسته بود ناگهان کسی در زد . او با ترس به طرف درب رفت تا درب را باز کند و ببیند که است که یک صدایی آمد صدا شبیه برادرش بود ولی او که تنها بود . تنها تر از همیشه . با صدایی لرزان گفت : تو کیستی : صدا گفت : برادر منم علی ... او با خیال راحت درب را باز کرد بله برادرش پشت درب بود ... گفت : مگر همه ی انسان ها نمرده بودند گفت : چرا و من و تو تنها اشخاص هستیم که در این کره ی خاکی زنده مانده ایم با تعجب به او نگاه می کردم رفتارش اصلا شبیه برادرم نبود ولی شباهت بسیاری با او داشت گویی انگار خود او بود ولی چگونه ثابت می کردم که او نیز مانند من انسان است و من تنها ترین انسان روی زمین نیستم .
او به من گفت : داری به چه فکر می کنی ؟ نکند فکر کردی من انسان نیستم ؟
خدایا باید چه کار کنم ک دفعه فکری به ذهنم رسید چاقویی که روی میز بود را برداشتم و به طرفش حمله کردم او جاخالی داد وبا ترس گفت : چه می کنی نکند اصلا خودت انسان نیستی او نیز تبری را که روی زمین بود برداشت و به طرف من حمله ور شد من جاخالی دادم و روی تخت پریدم ... او قوی تر از من بود چون چهارشانه بود و قوی هیکل و بازوهایش مانند بادکنک بیرون زده بود . .. دعوا مدتی طول کشید و همش در حال جاخالی دادن بودیم که دیگر من قاطی کردم و ضربه ای با تمام قدرت به او زدم دستش پاره شد وخون روی زمین ریخت او گفت : من را زخمی کردی ... دیوانه من انسانم چه می کنی . حرفش را نمی شد باور کرد ... او نیز با تبر زخمی بر سینه ی من ایجاد کرد باورم نشد زخمم خوب شد امکان نداشت یعنی چه ؟ یعنی او آخرین انسان روی زمین بود ؟
او نیز ترسید و با آن هیکلش عقب نشینی کرد و به طرف درب رفت و درب را باز کرد تا فرار کند ... به یک باره دستم دراز شد مثل یک مار و درب را بستم و نگذاشتم او خارج شود ... با ترس به من نگاه می کرد صدایم تغییر کرده بود کلفت شده بود در آیینه را که در اتاق بود یک نگاه انداختم باورم نمیشد یک موجود ترسناک مثل هشت پا در آیینه دیده شد یعنی این من هستم . چه به سرم آمده است این چه بلایی است که به سرم آمده !
شروع کردم به گریه کردن .... به برادرم گفتم من را بکش تا کامل تبدیل نشدم من را بکش .... او نیز با تبری که در دست داشت سر گنده و گرد من را که شبیه سر هشت پا بود از وسط دو نیم کرد من مردم .
او رفت بر روی صندلی که نشسته بودم نشست وشکه به پنجره نگاه می کرد هوا گرگ و میش بود و بعد از مدتی خورشید طلوع کرد . او گفت : چه طلوع زیبایی ...
چاقویی که روی زمین افتاده بود را برداشت و در قفسه سینه خود فرو کرد او خودکشی کرد تا دیگر کسی نماند در این دنیا ....
هممممم خوب بید
ادامه بده به نوشتن
داستان کوتاه است درست
ولی من هیچ نفهمیدم اونجا کجاست، یعنی توصیفات خیلی کوتاه
یک: اونجا کلبه هست یا اپارتمان؟؟؟ دو: تخت تو هال خونه که مطمینا نیست طرف پرید روش
و سه: ادمه مرده که نمیتونه بگه داداشش گرفت چاقو رو سمته قلبش و فرو کرد داخل خودش رو کشت، داستان اول شخصه نه سوم شخص
من حیث المجموع باز بیشتر بنویس و ادامه بده، مهم نوشتنه وگرنه کمتر کسی هست که بتونه انسجام یک متن رو درست و منطقی حفظ کنه
موفق باشی