دوستان اگه مشکل قلبی دارین این داستان رو نخونین ...
ممنون :53:
چشمامو که باز کردم همه جا تاريک بود تمام تنم درد مي کرد . خواستم سرمو بلند کنم ولي نتونستم .يه چيزخيلي سنگين و سفت روي صورتم بود .نمي تونستم خوب نفس بکشم .احساس نفس تنگي بهم دست داده بود .بوي خاک مي آمد .خاک مرطوب .چند بار پلکامو باز و بسته کردم .يعني چي ؟اينجا کجاست ؟دستام محکم به چسبيده بود طنابی کلفت و محکم. خداي من .. خداي من .... خداي من . چشمامو به هم فشار دادم و زير لب زمزمه کردم :
- خداي من ... نکنه .. نکنه ... خدا خدا خدا ... حس کردم قلبم ريخته کف سينه ام . دوباره داد زدم . - آيييييييييييييييييييي ....صدام که توي گوشم پيچيد وحشت کردم .هيچکسي نبود .
هيچکس . سرمو به سمت راست برگردوندم .اون چيزي که روي صورتم سنگيني مي کرد اومد پايين تر و چسبيد روي فکم .سرم همونطور موند .صداي ضربان قلبمو ميشنيدم .- آييييييييييي تور و خدا يه نفر کمک کنه .
صداي مبهم و گنگي به گوشم مي رسيد .صداهايي شبيه جيغ و گريه .
گوشامو تيز کردم .صداها از بالاي سرم مي اومد .چند متر بالاي سرم .تموم تنم يهو سرد شد .يخ بستم .قلبم براي چند لحظه واستاد .
همه تنمو با شدت تکون دادم .فشار چيزاي سنگيني که روم بود بيشتر و بيشتر شد .داشتم خفه مي شدم .- آييييييييييي خدااااا .... باورم شد .من راس راسکي زنده به گور شده بودم .براي چند لحظه بي حرکت ماندم .
از شدت وحشت داشتم قالب تهي مي کردم .من نمررردم ...
جيغ زدم.... نعره زدم ...
- کمک....کمک............
صدام توي گوشم مي پيچيد .
صداهاي گنگ بالاي سرم يواش يواش کمتر و کمتر مي شد .
اي خداااااااا . گريم گرفت .زار زدم .- آييييييي .... تکه سنگي که روي قفسه سينه ام بود اومد پايين تر ...
لحظه به لحظه اکسيژن توي قبر ( حالا ديگه خوب مي دونستم که توي قبرم ) کمتر و کمتر مي شد .آرزو مي کردم کاش زودتر مي مردم و از اين عذاب وحشتناک راحت مي شدم .
با صداي بلند گريه مي کردم . - ماماننننن ...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
توي عمرم هيچوقت اينقدر حقيرانه گريه نکرده بودم .
(در مورد مرگ خيلي چيزا مي دونستم و خيلي کتابا خونده بودم و حقيقتا ازش نمي ترسيدم ولي در مورد زنده به گور شده و راه هاي مبارزه با آن هيچ کتابي نخونده بودم و اصلا آمادگي پذيرش همچين موقعيتي رو نداشتم .)
هيچکاري از دستم بر نمي اومد .
ياد مادر بزرگ افتادم که مي گفت هر وقت گير کردي ننه نذر کن .. نذر کن همه مشکلاتت بر طرف ميشه .توي اون موقعيت بحراني نذر کردم .
خدايا اگه از اين گور بيام بيرون ( ذهنم کار نمي کرد نمي دونستم چي رو نذر کنم که ارزشش پيش خدا بيشتر باشه ) اگه بيام بيرون همه چيمو مي دم به فقير فقرا ... تا آخر عمرم کاراي خوب خوب مي کنم ... خدااااااااااااااا
چشمامو بستم ( گرچه فرقي نمي کرد چشمام که باز بود هم همه جا تاريک بود )
با حودم گفتم الان که چشامو باز کنم همه جا روشنه و همه چي به خير و خوشي تموم شد .چشامو باز کردم ... تاريک بود ... هيچ اتفاقي نيفتاده بود .با تموم انرژي داد زدم .
کممممکککک ... من زنده اممممم ... کمکککککک .
بوي خاک و هرم گرماي توي قبر داشت واقعا خفم مي کرد .
سرمم که همونطور به طرف راست پيچيده شده بود و اصلا قدرت حرکت نداشتم .
خدايا غلط کردم ... خدايا غلط کردم ...
( اصلا خصوصيت آدم همينه ديگه ... وقتي مثه خر توي گل گير مي کنه همچين خوب ميشه .. ياد خدا ميفته ... منمن ياد انبوه گناهان کرده و نکرده ام افتادم و با خودم اون ته ته دلم يواشکي مي گفتم شايد اينطوري خدا دلش به رحم بياد و منو بکشه بيرون از اين گور )
خدايا جون مادرم يه فرصت ديگه ..يه فرصت ديگه بهم بده ... به خدا خوب ميشم ... خدايا ... توبه کردم ... غلط کردم .
( فرض بکنين گرچه فرصشم مشکله ولي فرض بکنيد که يه آدم زنده سه متر زير خاک تنها , در اون وضعيت بحراني چيکار مي تونه بکنه ؟ دست به دامن کي مي تونه بشه ... همه تنهات گذاشتن ... ارزشت به اندازه يه تيکه گوشت شصت , هفتاد کيلويي فاسد پيف پيفو پايين اومده ... عزيزترين کستم حاضر نيس يه ساعت تو رو پيش خودش نگه داره ... بچه ها ازت مي ترسن ... ميان پرتت مي کنن توي يه چاله بعدش روت خاک مي ريزن و يه عده هم دماغاشونو مي گيرن و فين فين مي کنن و زار مي زنن که آيييي چرا مردي ... بعد يه ساعتم تموم ... علي موند و حوضش ... اي دنياي دون ... اي دنياي بي وفا ... همون زن آدم که عاشقت بود يه روزي و واست جون مي داد دم آخري ترسيد بياد از جلو روي مرده تو نگاه کنه ... ترسيد ! آخه زن يه عمر همين صورتو مي بوسيدي ... عاشقش بودي ... هي به خوشگلي شوهرت مي نازيدي بي وفا ... سه ليتر اشک ريختي و بعدش تموم ... )
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
- خدايا غلط کردم .... تو رو به خودت قسم منو از اين سوراخ بکش بيرون ... يه لحظه يه صدايي شنيدم ... يه صداي گنگ ... صدا از روبروم ميومد .
قلبم دوباره ريخ کف سينه ام . ( وقتي مي گم ريخ کف سينه ام چون کف پام نمي تونس بريزه چون دراز به دراز بودم و گرنه مي ريخ کف پام ) چشمامو باز کردم ولي چه سود تازه اگه تو گورمم چراغ روشن مي کردن اين پارچه کفن نمي داش چيزي رو ببينم
يهو حس کردم يه چيز نرمي شبيه ... شبيه ... يا حضرت ابوالفضل .. شبيه پوزه موش... موش ...... نعره زدم .... آييييييييييييييييييييييييييي
سرمو محکم برگردوندم بالا ... بينيم گير کرد به سنگ بد مصب و چنان دردي گرفت که زنده به گور شدن و موش و همه کوفت و زهر و مارارو فراموش کردم و دوباره نعره زده اما اين بار به جاي آي گفتم : - آخخخخخخخخخخخخ .
خداي من ... خب معلومه که وقتي بوي گوشت به دماغ موش و جک و جونوراي زير خاکي بخوره يهوو همه سر و کلشون پيدا بشه و به شکماشون صابون ماليده آماده بخور بخور باشن ... وحشتم صد افزون شد .
ياد حيووني به اسم گورکن افتادم که غذاي مورد علاقش لاله گوش آدم ميانساله .هر دو تا لاله گوشم وز وز کرد .
خبري از موشه نبود ... فک کنم اون از ترس ادم زنده تو گور ديدن جا به جا سکته کرده بود .
از سگ جوني خودم تعجب مي کردم ... هر کس ديگه اي جاي من بود به جان عمه نصرتم در جا قالب تهي مي کرد .
هيچ صدايي نمي اومد ... سکوت محض ... تاريکي محض ... و تنهايي محض .
( با خودم فکر مي کردم احتمالا توي همون موقع همه قوم و خويشا و رفقام دور يه سفره پهن نشستن و دارن پلو مرغ و نوشابه مي خورن و به ريش مرده من مي خندن ... زهي دنياي باطل ... زنده که بودم و ميون اونهمه آدم حس مي کردم تنهام و غصه مي خوردم ... حالا اينجا مي فهمم تنهايي يعني چي ... ديگه واقع اسمم از ليست حضور و غياب آدم زنده ها خط خورده بود و من ديگه وجود نداشتم )
زير بغل چپم مي خاريد ... باسنم درست روي يه تيکه سنگ تيز بود و سرم لابه لاي دو تا تيکه سنگ سفت .
با خودم فکر کردم اگه از اينجا جون سالم به در بردم يادم باشه وصيت کنم اگه دوباره مردم اين بار قبرم يه اتاق سه در چار باشه با روشناييي و کف موکت و حداقل يه خط موبايل با آنتن دهي قوي که اگه باز زنده شدم دستم به يه جايي بند باشه ... و در ضمن حتما يکي ازين تله موشا هم توش باشه ...
گرماي توي قبر کم کم جاي خودش به سرما مي داد .
تنم داشت يخ مي بست .
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
به جاي تکون خوردن فقط مي لرزيدم .
زير لب مدام همون چن تا سوره رو که يادم نيس از بچه گي کي يادم داده بود غلط غولوط تن تن مي خوندم و و به سبک مادر بزرگ خدا بيامرزم فوت مي کردم که شايد دريچه هاي قبر از شدت فوتاي من باز شه ... زهي خيال باطل .
يهو ياد نکير و منکر افتادم .... تنم مثه آدمايي که لحظه اخر جون دادنشونه يهو به شدت لرزيد .اگه اينا اومدن چي ؟
ولي باز خودمو دلداري مي دادم که تازه اگه بيان و بفهمن که من زنده ام که کاري بهم ندارن و شايد کمکمم بکنن و بکشنم بيرون ...
سردم شده بود .
کم کم از خودم و اميد به نجاتم قطع اميد کردم .من محکوم شده بودم به مردن .
اونم به بدترين و وحشتناک ترين وضعيت توي همين احساس داشتم دست و پا مي زدم که صداهاي گنگي از بالا به گوشم خورد .صدايي شبيه ... شبيه ... شبيه بيل زدنننننن ... آي خدا جان فداي تو برم مننننننننن ... آي خدااااا ... نوکرتم ....صداي بيل مثه يه موسيقي رمانتيک و قشنگ ترين ترانه ها توي گوشم مي پيچيد ...
- کمکککککککککک ... من زنده امممم .فکم چسبيده بود به زمين و فقط دهنمو يه ذره مي تونستم باز کنم و صدام خيلي ضعيف بود .تازه پنبه هايي که محکم توي سوراخاي بينيم فرو شده بود صدامو تو دماغي کرده بود و شده بود قوز بالا قوز .
يه لحظه با خودم فکر کردم که بهتره ساکت باشم تا نکنه اين فرشته نجات بترسه ازم و رم کنه ...
صدا ها کم کم واضح تر شد .صداي صحبت دو تا مرد بود و موسيقي خش خش بيل .گوشامو تيز کردم .کم کم صداشون واضح شنيدم .- زود باش ديگه .. الانه که يکي بياد .- کي مي خواد اين موقع شب بياد تو قبرستون خره ؟ يه دو تا بيل ديگه مونده زرده بکش ..- حالا تو مطمئني ؟خودم ديدم حلقه طلاش به اين بزرگي توي انگشتش برق مي زد ... هيشکيم درش نياورد ...- اگه حلقه تو دستش نباشه خودتو مي ذارم تو همين گور بغل خوابش باشي .حالا ببين
حلقه ؟
حلقه ازدواج من ... دوم دست چپمو تکون دادم ...بعععلههه حلقه ازدواج در کمال ناباوريم توي دستم بود .
اي دل غافل ...اينا چطور يادشون رفته بود اينو از دستم در بيارن .
حلقه ازدواج ... حلقه نجات من ... ديوانه وار در دل قبر ذوق کردم .
- خدايا رحمتتو شکر ... جبران مي کنم به جان مادرم ...
نوک بيل خورد به سنگ بالاي قفسه سينه ام .
- رسيدي؟
- ها ... صبر کن ...
به محض اينکه سنگ رو از بالاي تنم برداشت يه موج نسيم خنک واقعااا روح افزا پيچيد توي مشامم و دوباره زندم کرد .
از ترس اينکه مبادا يارو پشيمون کنه ودوباره سنگو بذاره يهو از جا کنده شدم و با تموم وجودم نعره زدم .
يارو بدبخت مثه فنر از تو قبر پريد بالا و چنان نعره اي زد که روي نعره منو کم کرد و اون رفيقشم يه جيغ خانومي زد و دو تاشون با هشت پا مثه بلانسبت سگ در رفتن .آي زنده شدم . اي همچين حال کردم تو قبر از زنده شدن دوبارم .اصلا محاله کسي احساسات فوران يافته منو در اون حالت درک کنه .کفنو جر دادم و با تموم سلولاي ششم نفس عميق کشيدم .يه نگا به آسمون کردم يه نگاه به حلقه ازدواجم کردم يه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد رو گونه ام ... خدايا شکرت ... حقا که رحيمي ...دلم به حال اون دو تا بدبخت دزدا سوخت که بد جوري ترسيدن .از جا بلند شدم .تموم تنم خيس عرق شده بود و درد مي کرد ولي لذت زندگي مجدد نمي ذاشت چيزي رو حس کنم .راست که واستادم همچين حال کردم ..اصلا بند بند تنم حال کرد .نصف شب وسط قبرستون هيشکي مثه من نمي تونس حال کنه .نيمتنه بالاي کفنمو پيچيدم دور کمرمو و پنبه هاي گوش و بينيمو در آوردمو با يه يا علي از توي قبر اومدم بيرون .از دور کور سوي يه نور ضعيف به چشمم خورد .خواستم بدوم به سمتش که هوس کردم يه بار ديگه توي قبرمو يه نيگا بندازم تا قول و قراريي که با خدا توش گذاشتم يادم نره .همونطور که زل زدم به کف قبر يه چيزي نظرمو جلب کرد .خوب که نگا کردم ديدم...ديدم بدبخت موشه دراز به دراز در حاليکه دس و پاهاش سيخ شده کف قبر افتاده .بدبخت همونطوري که فک مي کردم از شدت ترس احتمالا قالب تهي کرده بود .لبخندي زدم و درست مثه مرده هايي که دوباره زنده شدن با متانت و وقار دويدم سمت ساختمون کنار قبرستون .
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خودم رو به ساختون رسوندم و وارد شدم هیچکی نبود من بودم تنها ی تنها رفتم یک تلفن در اتاق مدیریت قبرستون بود ، رفتم برداشتم و به خونه زنگ زدم . مادرم تلفن رو برداشت گفت : الووووو گفتم : سلام صدایی از پشت تلفن آمد مثل افتادن روی زمین نگران چند بار مادرم رو صدا کردم ولی جواب نداد . برادرم تلفن رو برداشت گفت : شما . گفتم : سلام داداش . با تعجب اسمم را صدا کرد و گفت : تو کجایی ؟ گفتم : قبرستون گفت : همان جا باش که الان میام داداش جووووووووون .
آیییی خدا. این که داستان طنز بود. آخه کی توی قبر اصن به این فکر میکنه که مشخصات یه اتاق واسه دفعه بعدیش یادش بیاد؟؟؟؟!!!!!!! ولی خدایی خوب خندوندیم.مرسی. بازم بیشتر مشکل همون نثر میتونه باشه. که البته باید بگم بهتر شده. ولی با توجه به این که این داستان شیوه گفتاری داشت یا به عبارتی محاوره ای ، این نثرت براش نسبتا خوب بود.