چه کسی فکر می کرد او زنده بماند؟امواج سرسخت ترین ها را در هم شکسته بود.خون در میدان می بارید و فرشته ی مرگ رقص کنان می خندید.لشگر گردان گشت،گردان گروه شد،گروه شکست و نفر تنها گشت.
قدم هایش کوتاه،دلش لرزن و دستانش سرد بود.مرگ در میان گوش هایش نجوا می کرد.خوابیدن برای ابد،سکوت و آرامش،لذت و راحتی،چرا تاکنون به مرگ چنین نگاه نکرده بود؟چگونه چنین نعمتی از چشم هایش مخفی ماده بود ؟سنگ سرد او را به سوی خود می خواند،فقط یک لحظه استراحت می کرد و با نیروی فزون به راه ادامه می داد.آری این بهترین انتخاب است.رهایی،سبکی،سکوت و در نهایت مرگ.....
نه!او حق نداشت بمیرد.دوست هایش برای او جنگیده بودند،هنوز می توانست ناله هایشان را بشنود،زمزمه هایی که به سرعت خاموش شدند.حرکتی در گوشه ی اتاق برج نگهبانی دید.دستش به سوی غلاف سر خورد و شمشیر را به سوی صدا پرتاب کرد.د شمشیر با سنگ لخت برخورد کرد.صدای زنگ آن در گوش هایش می پیچید،آن ها زمزمه می کردند،مرگ یا زندگی،پیمان یا سکوت،زجر یا لذت...
شمشیر؟او تا کنون در عمرش شمشیر در دست نگرفته بود،پس غلاف و شمشیر از کجا آمده بودند؟دستش به سوی غلاف رفت،تنها چیزی که نصیبش شد خون ریخته شده روی لباسش بود.نگاهش به سوی شمشیر رفت،هر چند پیش از آن می دانست به دنبال چیزی می گردد که تا کنون وجود نداشته است.
پوففف،حتما عقلش داشت زائل میشد.چه بهتر. دیوانگان مصون از گناه هستن،شاید در آن دنیا جهنمش کمی ملایم تر می شد.حتی ممکن بود در میان آتش تنها باشد،تنهایی را دوست داشت،به او اجازه می داد که به گذشته فکر کند،خوبی و بدی،داشته و نداشته همه را می دید.
تق تق.
رویاها دوباره آمدند،بی رحم و عجول برای مجازات.چرا نمی گذاشتند تنها باشد؟او نیاز داشت تا فکر کند.
تق تق.
اینبار مصرانه تر.
شک در میان ذهنش رشد کرد،رویاهای پیشین به سرعت محو می شدن اما این یکی..
تق تق.
دستش به سوی غلاف نداشته اش رفت و فولاد سرد به او آرامش داد.شمشیر را بلند کرد،آماده برای کشتن،کاری که تا کنون جرئت آن را نداشت.
در از جا کنده شد،گرد و خاک چشم هایش را پوشاند.شمشیر را کور کورانه به سوی در پرتاب کرد.
هنگامی که گردوخاک فرونشست،هیبتی مبهم را دید که در آستانه ی در ایستاده.کلاهی به سر داشت و هیکلش دست کم دو برابر او بود.
صورتش از وحشت چروک شد،غیرممکن در میان چشمانش ممکن شده بود.نام او قدرت بود و عنوانش وحشت.بی شک توهمی بیش نبود.
خیال خامش با حرف زدن غریبه دود شد و امید هایش بر باد رفت
سرنوشت ضعیف ها همینه.برای همین رفتم تا قوی شم.و حالا می بینم که تصمیم درست بوده.
صدا در سرتاسر وجودش نفوذ کرد،ذهنش ناتوان از درک،سعی داشت تا کلامی به زبان آورد.
این تویی ک..ک...
تنها چیزی که بعد از آن حس کرد،آرامش سرد سنگ و مرگ بود.
ادامه دارد.
ببخشید ولی واقعا تا اینجا که زیاد جذب نکرد. اما توی ادامش هنوز معلوم نیست چطور بشه. کی میزارین ادامش رو ؟:5:
حمید این خوب بود ولی یکم نثر سنگینی داشت بعضی اوقات باید دوباره می خوندم تا معنیشو بفهمم
منتظر ادامه اش می باشیم:41::41:
حمید این خوب بود ولی یکم نثر سنگینی داشت بعضی اوقات باید دوباره می خوندم تا معنیشو بفهمم
منتظر ادامه اش می باشیم:41::41:
کدوم قسمت سنگینه؟من هر چی می گردم چیزی پیدا نمی کنم
کدوم قسمت سنگینه؟من هر چی می گردم چیزی پیدا نمی کنم
داستانت رو مرتب کن، از لحاظ نگارشی، و فونت!
اگه میخوای تو چندین قسمت بذاری تو پست های مختلف، شاید بهتر باشه یه بخش دیگه برای نظرات افراد انتخاب کنی.
خوندنش سنگین بود. متن ادبی رو به سنگین بود.
قدرتمند و مغرور،به سان گله ای گرگ در پی شکار،به هم پیوسته با خون و افتخار.پرشکوه و پرتوان.
زمین ناله می کرد و التماس،آسمان ز خشم می غرید،روز سیاه می گشت و شب روشن.که شاید آدمی برهد از دام اهرمن.
چشم ها بسته،گوش ها کر و زبان ها لال شد.اهرمن سرمست ز پیروزی قلب ها را می ربود.جرقه شعله و شعله آتش شد.ترس خشم و خشم نفرت شد.
دشت،بیابان گشت.همچو دلهایشان خالی از زندگی.الوارها آتش کوره را سیراب کرده و هیولای جنگ قدرت مند تر از هر زمانی شعله های خشم و نفرت را می فروخت.
خیمه ها برپا گشت،آتش ها برافروخته شدند و ارتش شیطان به پای مرز رسید.او هم آنجا بود.
گردان خط شکن،تشکیل شده از سوار نظام سبک،به فرماندهی او باید با حمله ای سریع از پشت به جناح دشمن می بردند.باتلاق های دور دژ آماده برای درآغوش کشیدن هر موجودی،بر سختی کار می افزاییدند.
نیمی از نیروها برای شناسایی مسیر خود را فدا کردند،اما ارزشش را داشت.
جناح عقبی در دیدرس آن ها بود،بی دفاع و ضعیف،آماده برای قتل عام شدن اما مشکلی در کار بود.
تردید داشت.او هیچ وقت یک جنگ جوی واقعی نبود،نسبش،احترام و مقام برایش به ارمغان آورده بود اما این ها وقتی که شمشیری روی گلو باشد اهمیتی ندارند.
تردید به مانند طاعون سربازان رافراگرفت،پچ پچی آرام موج وار در میان صفوف لرزه انداخت.اگر حمله نمی کرد سرنوشتی بدتر از مرگ در میدان نبرد انتظارش را می کشید.پس به جلو راند.شمشیری آخته در دست داشت و فریادش همچو دلاوران می نمود.
آماده برای در آغوش کشیدن مرگ،دیوانه وار می تاخت.شور جنگ بازوانش را به کار انداخت.غافل از رسم رزم آوری،شتابان به سوی دشمن رفت اما جنگ میدان مکر و حیله است..
سقوط سهمگین و دردناک بود.اسب در جا مرد،حداقل جان او را حفظ کرد.
گودال به قدری بزرگ حفر شده بود که بتواند بیشتر از 100 مرد سوار را ببلعد.عجله ی او جان افرادش را نجات داد،حداقل بعضی از آن ها.
صدای نبرد از بالا ی سرش به گوش می رسید،ناله هایی از درد و فریاد هایی از سر لذت.نمی دانست که کدام نصیب او می شود.پاداش یا عذاب.
حداقل می توانست تا مدتی یا گوشت اسب سر کند،خام و ناخوشایند،تا کنون در زندگی مجللش محبور نشده بود چنین چیزی بخورد.بدتر از این امکان نداشت
تکه دستی خونین،همزمان با فکر کردن به گوشت اسب جلوی پایش افتاد،مسلما بدتر از آن هم وجود داشت.!
ادامه دارد.
پ.ن:
الان 24 ساعته که نخوابیدم،اینم تو خواب و بیداری نوشتم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
داستانت رو مرتب کن، از لحاظ نگارشی، و فونت!
اگه میخوای تو چندین قسمت بذاری تو پست های مختلف، شاید بهتر باشه یه بخش دیگه برای نظرات افراد انتخاب کنی.
خوندنش سنگین بود. متن ادبی رو به سنگین بود.
نیازی نیست.اون قدرا طول نمی کشه
خب متنتو خواندم،دوستان گفتن سنگين ولي اشتباه مي كنند مشكل متن استفاده بيش از حد از تشبيه هستش.
هر خط با خط قبلش بي ارتباطه و جوري نيست كه بخواي بصورت يك داستان بخوانيش يك جورايي مثل شعر سپيد كه البته شعر هم نيست چون شعر فرق داره كلاً
.
توي پست اول ادرس پست دومت را هم بزار پيدا كردن متن براي خواننده سخت ميشه .
خب متنتو خواندم،دوستان گفتن سنگين ولي اشتباه مي كنند مشكل متن استفاده بيش از حد از تشبيه هستش.
هر خط با خط قبلش بي ارتباطه و جوري نيست كه بخواي بصورت يك داستان بخوانيش يك جورايي مثل شعر سپيد كه البته شعر هم نيست چون شعر فرق داره كلاً
.
توي پست اول ادرس پست دومت را هم بزار پيدا كردن متن براي خواننده سخت ميشه .
منم از اول گفتم متن سنگین نیست.
دوست دارم وقتی خواننده می خونه مجبور باشه در مورد متن فکر کنه تا معنیشو بفهمه نه این که سرسری رد بشه.
البته دلیل عمدش اینه که الان شدید خوابم میاد
منم از اول گفتم متن سنگین نیست.
دوست دارم وقتی خواننده می خونه مجبور باشه در مورد متن فکر کنه تا معنیشو بفهمه نه این که سرسری رد بشه.
البته دلیل عمدش اینه که الان شدید خوابم میاد
يعني وقتي خوابت مياد داستان مي نويسي؟ خب اين ايجاد مشكل مي كنه.
داستان بايد جوري باشه خواننده را با خودش همراه كنه ،متن فلسفي نيست كه ! اگه مي خواي به فكر وادارشون كني بايد بصورت تدريجي متنو وارد داستانت كني نه به اين صورت، اين نوع درستي از داستان كوتاه نويسي نيست.
البته من نه نويسنده هستم و نه منتقد ،خود داني.
جالب بود. اما من واقعا سنگینی متن رو نمیبینم. خیلی زیبا بود. آدم رو محو خودش میکرد. ولی یه چیزی برام سوال شده. تا حالا درباره ی این که مدت ها کسی تو گودال گیر بیفته نشنیده بودم. در واقع همون خندق دیگه درسته؟ تا حالا جایی نخوندم و ندیدم که وقتی یکی میفته تو خندق اگر زنده بمونه باید مدت زمان زیادی اونجا بمونه. و اینو از روی این که گفتید گوشت اسب میگم. برای خوردن و سیر موندن.