با سلام
پدر بزرگم عاقد بود. من هم دوسال بود پا به مدرسه گذاشته بودم. مادرم می گفت در چشمانت برق شیطنت است. واقعا هم بود. هیچوقت آرام و قرار نداشتم. یک روز به خانه ی پدربزرگ رفتیم اواسط بعد از ظهر بود.
پدربزرگم به درون اتاق رفت. من هم کنجکاو شدم. به دنبالش رفتم. دفتر بزرگی را برداشت ، بازش کرد و بر روی میز گذاشت.
شناسنامه ای را از ناکجا آبادی که به چشمانم نیامده بود برداشت و شروع به نوشتن کرد.کنجکاوی مرا به مبل کنار دست او کشاند.
ساکت نشستم و تماشا کردم.
خودنویس بر روی کاغذ می رقصید می نوشت:
مریم حجازی...1362...
نمی دانم آن لحظه زمزمه ی پیر پدربزرگم بود یا خش خش رقص قلم بر کاغذ که مرا آرام کرد.
شاید هم دیدن این که این دو چه راحت و چه زیبا پیوند می دهند دختر و پسری را.
پیوندی به قدمت آدم
به قدمت حوا
نمی دانم کدام یک آتش درونم را زیر خاکستر برد.انگار من هم به قدمت پیوند میان زن و مرد شده بودم.
صبر و آرامش همچو نسیمی روح بخش در وجودم می وزید.
چند ساعت...
چند ساعت به تماشا نشستم.
به تماشای ثبت شدن یکی دو پیوند.
گوش فرا می دادم به خش خش قلمی که روی کاغذ می رقصید و آواز می خواند.گوش فرا می دادم به زمزمه ی کهن سالی که همراه با قلمش می خواند...
مریم حجازی...علی محمدی...
ساعت ها گوش دادم و تماشا کردم تا اینکه پدربزرگم دست از قلم برکشید و دفتر پیوند آدمیان را بست.
پدربزرگم رفت...اما من ، کودکی هشت ساله ، هنوز نشسته بودم و به زمزمه ی تاریخ گوش می سپردم.
تاریخ می خواند...
از محبت ها...
از دوستی ها...
از عشق ها و پیوند ها...
و من آرام گوش می دادم...
آن زمان که عشق برفت ، زندگی رخت ببست
فریاد می زد آن پیر باده نوشِ مِی پرست
زندگی نیست جز عشق و شادی و پیوند دو دست
پ.ن: شعر نو هست.
پ.ن2:لطفا نقد کنید:)
naghdy nadre babobozorge fosile lord shamim!!!!!!!!!!khkhkhkhkhkh....aliiii bod
جالب بود، متفاوت بود.
با تشکر خوب بود