Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

شاعرانه

24 ارسال‌
16 کاربران
87 Reactions
5,552 نمایش‌
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

سلام بچه ها:a009c956bb1086030f7
تو این تاپیک هرکسی شعر یا بیت های مورد علاقشو بنویسه:55:
در صورت امکان اسم شاعر هم فراموش نشه حتی اگه خودتون گفتین:bonheur::sport:
خودم شروع میکنم:(s1203):
این شعر رو امروز خوندم و خیلی دوسش داشتم:0229:

هرکسی حال مرا پرسید گفتم عالی ام
اشک ها پنهان شده در خنده ی پوشالی ام

نردبان هر کس و ناکس شدم اما چه سود؟
دار قالی هستم و حالا جدا از قالی ام!

خوب فهمیدم که خوش بودند از غمهای من
آن رفیقانی که غمگینند از خوشحالی ام

دیگر آن چاقوی دست نارفیقان نیستم
خسته از دیروزهای خونی و جنجالی ام

بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیل
من شدیداً خسته از هر بحث استدلالی ام!

مثل نعل اسب ها در زیر پا افتاده ام
با همه افتادگی تندیس خوش اقبالی ام

غرق خواهد شد کسی که سخت "من ، من" میکند
بطری بر روی آبم چون که از خود خالی ام...

"محسن کاویانی"

   
arashsohrabi1972, wizard girl, Akramaz662 and 9 people reacted
نقل‌قول
warrior
(@warrior)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 145
 
یه توپ دارم قل قلی
سرخ و سفید و آبی
می زنم زمین هوا میره
......
بقیشم خودتون بلدین:دی

یادش بخیر بچه بودیم می خوندیم.:65::24:


   
پاسخنقل‌قول
Marshall
(@marshall)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 8
 
هااااااااااااااااااااااااااااااا
هاهااااااااااااااااااااااااااااا
هاهاهاااااااااااااااااااااااااا
هاهاهاهااااااااااااااااااااااا
خوبه؟؟؟؟

   
پاسخنقل‌قول
Mr.Amir
(@mr-amir)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 98
 

شخص خاصی در این شعر مد نظر نیست
فقط مخاطبش کسایی هستن که قومیت های ایرانو مسخره میکنن
که خوب اکثرا متاسفانه تهرانین

الا ای داور دانا تو میدانی که ایرانی

چه محنت ها کشید از دست این تهران وتهرانی

چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر از یک زن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

تو ای بیمار نادانی چه هذیان و هدر گفتی

به رشتی کله ماهی خور به طوسی کله خر گفتی

قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر گفتی

جوانمردان اذربایجان را ترک خر گفتی

تو را اتش زدند و خود بر این اتش زدی دامن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی

به فکر ابرو و افتخار مملکت باشی

چرا بیچاره مشتی وحشی و بی تربیت باشی؟

به نقص من چه خندی خود سراپا منقصت باشی

مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

تو از این کنج شیر کش خانه و دکان سیرابی

به جز بد مستی و لاتی و الواتی چه دریابی؟

در این کولز که ندهندت به جز لیسانس تون تابی

نخواهی بو علی سینا شد و بونصر فارابی

به گاه ادعا گویی که دیپلم داری از لندن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

تو عقل و هوش خود دیدی که در غوغای شهریور

کشیدند از دو سو همسایگان در خاک ما لشکر

به نق ناله هم هر روز حال بد کنی بدتر

کنون ترکیه بین ناز شست ترکها بنگر

که چون ماندند با ان موقعین از بلا ایمن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

گمان کردم که با من همدل و هم دین همدردی

به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی

چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه اوردی

اگر می خواستی عیب زبان هم رفع میکردی

ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل

فرو می ریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل

چه گویم ای همه ساز تو بی قانون هر دمبیل

تو را یک شب نشد ساز نوا در رادیو تعطیل

تو را تنبور وتنبک بر فلک می شد مرا شیون

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

به قفقازم برادر خواند با خود مردم قفقاز

چو در ترکیه رفتم وه چه حرمت دیدم و اعزاز

به تهران امدم نشناختی از دشمنانم باز

من اخر سالها سرباز ایران بودم و جانباز

چرا پس روز را شب خوانی و افرشته اهریمن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

به دستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم

عدو را تا که ننشاندم خودم از پای ننشستم

به کام دشمنان اخر گرفتی تیغ از دستم

چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم

کنون تنها علی مانده ست حوضش چشم ما روشن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

چو استاد دغل سنگ محک بر سکه مازد

تو را تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد

سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد

چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد

تو این درس خیانت را روان بودی من کودن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را بر اندازد

نخست ان جمع را از هم پریشان و جدا سازد

چو تنها کرد عمر یک را به تنهایی بدو تازد

چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد

تو بودی انکه دشمن را ندانستی فریب و فن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد؟

چرا بیچاره اذربایجان عضو فلج باشد

مگر پنداشتی ایران از اینجا تا کرج باشد؟

هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد

تو گل را خار می بینی و گلشن را همه گلخن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

تو را تا ترک اذربایجان بود و خراسان بود

کجا بارت بدین سنگین و کارت هم بدین سان بود

چه شد کرد و لر و یاغی کزو هر مشکل اسان بود

کجا شد ایل قشقائی کزو دشمن هراسان بود

کنون ای پهلوان چون نی نه تیری مند و نه جوشن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟

کنون گندم نه از سمنان فراز اید نه از زنجان

نه ماهی و برنج از رشت ونه چایی ز لاهیجان

از این قحط و غلا مشکل توانی وارهاندن جان

مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان

دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن

الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟
شعر از :
استاد شهریار


   
sossoheil82, wizard girl, yasss and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

ﺁﻩ ﺁﻩ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﺍﺯﻭ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﻥ ﺟﮕﺮ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﻦ
ﺯﺍﻧﮑﻪ ﻫﺮ ﺩﻡ ﻓﮑﻨﺪ ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﺶ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ؟
ﭼﻪ ﺩﻝ ﻣﺴﮑﯿﻨﯽ؟
ﮐﻪ ﻏﻤﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﻧﺪﺭ ﻏﻢ ﻫﺮ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ
ﻫﻢ ﻏﻢ ﮔﺮﮒ ﺩﻫﺪ ﺭﻧﺠﺶ ﻭ ﻫﻢ ﻏﺼﻪ ﯼ ﻣﯿﺶ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ؟
ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻫﺴﺖ ﻫﻮﺱ
ﮐﻪ ﺭﺳﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ
ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺮﯼ ﻣﺘﻤﻮﻝ ﭼﻪ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﺩﺭﻭﯾﺶ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ؟
ﻃﻔﻞ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺩﯾﺪ
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻧﯽ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺩﯾﺪ
ﺷﺪ ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺨﺖ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺳﺎﺧﺖ ﭘﺮﯾﺶ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ؟
ﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻓﻘﯿﺮ
ﺑﻬﺮ ﻧﺎﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺷﺪ ﺳﯿﺮ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ؟ ﺩﻝ ﻧﮕﺬﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﺪﻭ
ﺯﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻋﺪﻭ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﻣﺤﺘﺎﻁ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﻭﺭﺍﻧﺪﯾﺶ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ؟
ﮔﺮ ﺩﺭ ﺍﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﺭ
ﻧﯿﺴﺖ ﺭﺍﺿﯽ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺗﺎ ﮐﺸﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﺩﻣﺎﺭ
ﻟﯿﮏ ﺭﺍﺿﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﯿﺶ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ؟
ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺍﺻﺮﺍﺭ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﻮﻡ ﺑﻬﺮ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻭﻗﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﮐﯿﺶ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ؟
ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ
ﺩﻝ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﯾﺪ ﻭ ﺑﺲ
ﻧﺮﻭﺩ ﺑﺎ ﺩﻝ ﭘﺮ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ
ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﯾﺶ؟
ﺍﺯ ﺍﺑﻮﺍﻟﻘﺎﺳﻢ ﺣﺎﻟﺖ


   
wizard girl and yasss reacted
پاسخنقل‌قول
kimeia
(@kimeia)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 36
 

محبت در گرانی است به هرکس ندهند / پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهد


   
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"
تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش

تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-
-درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!

به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...
بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!

به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری
نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش

گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند
همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش

به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست
چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش

چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می گویم
شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش...

(حسین زحمتکش)


   
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  
چنین گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدان شناس
وزان پس که جانم رسیده به لب
برین کین من روز نامد به شب
مرا زور آن دادی که از مرگ پیش
از این بی وفا خواستم کین خویش
گناهم بیامرز و پوزش پذیر
که هستی تو بخشنده و دستگیر
من آن راه پیغمبر و دین تو
پذیرفتم و پاک آیین تو
چو دارم ره و آیین مردان پاک
کنون گر روانم برآید چه باک
ازان نامداران سواری بجست
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک
همی‌کرد روی و بر خویش چاک
همی‌گفت زار ای گو پیلتن
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر
زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریده بخت
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم
همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار
که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
پس‌انگه بسی مویه آغاز کرد
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی
کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشن‌روان
کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
پس انگه فرامرز را با سپاه
فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده
ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند
به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بی باک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره
بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن
بخواهم ازان بی‌وفا انجمن
هم‌انکس که با او بدین کین میان
ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
هر آن کس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تخت های گران
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت
نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامه خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرم نرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگی هاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفن دوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامه ها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیدار دل درگران
بریدند ازو تخت های گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس
همه بوم ها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمه ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک با گل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردن فراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دین پرستی ور آهرمنی
تو تا زنده‌ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای


   
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

فکر کن باران شبی نم نم بیاید، وای نه یار ِ مو خرمایی ات از بم بیاید، وای نه

بعد ِ عمری دست دور ِ گردنت جای ِ سلام
بوسه با هر "دوستت دارم" بیاید، وای نه

تو بپرسی: عاشقم هستی چه اندازه؟ و من
هرچه بشمارم ستاره کم بیاید، وای نه

از قلم موی ِ اجاق و مینیاتورهای ِ دود
چایی ِ قوری ِ چینی دم بیاید، وای نه

عطر ِ قلیان ِ دو سیبت رشک ِ حوای ِ بهشت
من کنارت، غبطه بر آدم بیاید، وای نه

در دهانش بسته باشد، پرده ها پوشیده چشم
پلکهای ِ پنجره برهم بیاید، وای نه

چشم در چشمم بریزی تا شوم مست از شراب
درصد ِ گیرایی ات کم کم بیاید، وای نه

من همان پروانه ی ِ بدپیله ی ِ آغوش ِ تو
نوبت ِ زندان ِ ابریشم بیاید، وای نه

کاشکی از خاب ِ شعرم برنخیزم تا ابد
طعم ِ لبهایت مگر دستم بیاید، وای نه

شهراد میدری


   
sossoheil82, saharhtm, wizard girl and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  
چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد

پر آمد ز شاهان جهان را قفیز
نهان شد ز رو گشت پیدا پشیز

همان زشت شد خوب شد خوب زشت
شده راه دوزخ پدید از بهشت

دگرگونه شد چرخ گردون به چهر
ز آزادگان پاک ببرید مهر

به ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ آن سر و تاج و اورنگ و تخت
دریغ آن بزرگی و آن فر و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان

چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمر شود

تبه گردد این رنج های دراز
نشیبی دراز است پیشش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر

ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی

رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین

نهانی بتر ز آشکارا شود
دل مردمان سنگ خارا شود

شود بنده بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی نماند کسی را وفا
روان و زبان ها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان همه ترک و تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود

نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش ز هر گونه سازند دام

بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته

زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش

ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش

چو بسیار از این داستان بگذرد
کسی سوی آزادگان ننگرد

یکی نامه ای بر حریر سفید
نوشتند پر بیم و چندی امید

به عنوان بر از پورِ هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم کینه خواه

سوی سعد وقاص جوینده جنگ
پر از رای و پر دانش و پر درنگ

به من بازگوی آنکه شاه توکیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست

به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه

به نانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده است کار
که
تاج کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردون تفو
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست

بدین چهر و این مهر و این راه و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی

جهان گر به اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی


   
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

شانه اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد
جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد

خوب می داند چه حالی دارد از جنگل بریدن
هر سپیداری که در پای تبر افتاده باشد

بار سنگینی ست زندانی شدن در رختخوابی
خاصه وقتی خاطراتت دور و بر افتاده باشد

می پری از خواب و می بینی که سیمرغی نبوده ست
گرچه روی بالشت یک مشت پر افتاده باشد

ناگهان حس می کنی بیگانه ای با هفت پشتت
مثل فرزندی که از چشم پدر افتاده باشد

فرض کن روزی که مرد خانه در می آید از پا
مادرت مانند کوهی از کمر افتاده باشد

برده باشد وصله ی پیراهنش را باد از یاد
کفش هایش زیر باران، پشت در افتاده باشد

سرنوشت ما مترسک های جالیزی همین است
تا خدا در دست مشتی بی خبر افتاده باشد

عبدالحسین انصاری

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

از اینجا رفتی و گفتی که خاطرخواه کم دارد

برای ذبح اسماعیل قربانگاه کم دارد

از این شهری که بعد از رفتنت انبار باروت است

برای دود و خاکسترشدن یک آه کم دارد

سحر خورشید با چشمان خون آلود می آید

ولی شب های بندر آسمانش ماه کم دارد

گرفته زندگی ما را به بازی تازه فهمیدیم

که این شطرنج بعد از رفتنت یک شاه کم دارد

نمی خواهی کمی روشن کنی تکلیف دنیا را؟

صراط المستقیم ات چندتا گمراه کم دارد

هزاران بار گفتم بعد از این یادش نمی افتم

گمان می کردم این صحرای سوزان چاه کم دارد

برای عبرت دل داغ کردم پشت دستم را

تو هم فهمیده ای این توبه بسم ا... کم دارد

عبدالحسین انصاری

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختی
چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی
در تمام خاله‌بازی‌های عهد کودکی
همسرت بودم همیشه بی‌وفا نشناختی؟
لی‌له‌باز کوچه‌ی مجنون‌صفت‌ها فکر کن
جنب مسجد، خانه‌ی آجرنما، نشناختی؟
دختر همسایه! یاد جرزنی‌هایت به‌خیر
این منم تک‌تاز گرگم‌برهوا، نشناختی؟
اسم من آقاست اما سال‌ها پیش این نبود
ماه‌بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟
کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است
آه! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی
*مجتبی سپید

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

کتمان نباید کرد،

در این عکسها پیداست

من بعد از آن پاییز هم خندیده ام گهگاه!

خندیده ام، یا از ته دل

یا دست دور گردن فرد بغل دستی

با گفتن یک "سیب" ناقابل

خندیده ام اما تو میدانی

من بعد از آن پاییز تنهایم

خندیده ام اما تو میدانی

در عکسهای دسته جمعی نیز تنهایم

محمد مهدی سیار

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

هر قدر نزديك‌ آمدم كمتر مرا ديدي
بعداً شنيدم چشم‌هايت دوربين بودند
پانته آ صفایی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

قیچی رو برداشتی که تقسیم کنی
عکسی که یاد گار یک جنونه
هرجوری ور میری بازم نمیشه
دستِ تو دور گردنم می مونه

به دفترم خیلی علاقه داره
شومینه اشتهاش بی حد و مرزه
میندازمش بفهمه دوستت دارم
یه مشت غزل مگه چه قدر می ارزه؟

دارم میرم شبیه برگ زردی
که داره از شاخه جدا می افته
یکی همیشه سرجاش می مونه
یکی نمیدونه کجا می افته

کوچ همین جوری خودش شکنجه اس
بیچاره ای اگه پرت بشکنه
پرم شکسته کاش می شد بمونم
جاده الهی کمرت بشکنه

ببین تو تازه اول بهاری
یه چیزی می گم واسه یادگاری
تورو خدا با هرکی عکس گرفتی

دست تو دور گردنش نذاری...

حامد عسکری


   
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 607
 

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


   
پاسخنقل‌قول
qelqelak71sh2
(@qelqelak71sh2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 8
 
آه از دست پری رویان، آه! (فریدون مشیری(

در گلستانی ، هنگام خزان
رهگذر بود یکی تازه جوان،
صورتش زیبا ، قامت موزون
چهره اش غمزده از سوز درون
دیدگان دوخته بر جنگل و کوه ،
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود :
گفت : آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می گفت به جمع رفقا:
((در فلان جشن به دامان چمن
هر که خواهد که برقصد با من ،
از برایم ، شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ !))
چه کنم من ؟ که در این دشت و دمن

در همانجا ، به سر شاخه ی بید
بلبلی حرف جوان را بشنید
دید بیچاره گرفتار غم است ،
سخت افسرده ز رنج و الم است
گفت : باید دل او شاد کنم ،
روحش از قید غم آزاد کنم .
رفت تا بادیه ها پیماید ،
گل سرخی به کف آرد ، شاید !
گل سرخی نبود ، وای به من !

جستجو کرد فراوان و چه سود ،
که گل سرخی در آن فصل نبود،
هیچ گل در همه گلزار ندید
جز یکی گلبن گلبرگ سپید
گفت ای مونس جان ، یار قشنگ !
گل سرخی ز تو خواهم خون رنگ
هر چه بایست ، کنم تسلیمت
بهترین نغمه کنم تقدیمت .
گفت: (( ای راحت دل، ای بلبل !
آنچنانی که تو می خواهی گل ،
قیمتش سخت گران خواهد بود
راستش ، قیمت جان خواهد بود ))
بلبلک کامده بود آنهمه راه،
بود از محنت عشق آگاه ،
گفت : (( برخیز که جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد .))
گفت گل: ((سینه به خارم بفشار
تا خلد در دل پر خون تو خار
از دلت چون خون بر این برگ چکید
گل سرخی شود این برگ سپید
سرخ مانند شقایق گردد
لاله گون چون دل عاشق گردد
تا سحر نیز در این شام دراز
نغمه ای ساز کن از آن آواز
شب هوا خوش ، همه جا مهتاب است
اینچنین آب و هوا نایاب است !)

بلبلک سینه ی خود کرد ، سپر
رفت سر مست در آغوش خطر
خار آن گل همه تیز و خون ریز،
رفت اندر دل او خاری تیز
سینه را داد بر آن خار فشار
خون دل کرد بر آن شاخه نثار
برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود ، آری ، در آب و گلش

شد سحر ، بلبل بی برگ و نموا
دگر از درد نمی کرد صدا ،
جان به لب، سینه و دل چاک زده
با ل و پر بر خس و خاشاک زده
گل به کف ، در گل و خون غلط زنان
سوی ماءوای جوان گشت روان
عاشق زار در اندیشه ی یار
بود تا صبح همانجا بیدار،
بلبل افتاد به پایش ،جان داد
گل بدان سوخته ی حیران داد
هر که می دید گمانش گل بود،
پاره های جگر بلبل بود ،

سوخت بسیار دلش از غم او
ساعتی داشت به جان ماتم او
بوسه اش داد و وداعی به نگاه
کرد و برداشت گل ، افتاد به راه

دلش آشفته بود از بیم و امید
رفت تا بر در دلدار رسید ،
بنمودش چو گل خوشبو را
دخترک کرد ورانداز او را
قد و بالای جوان را نگریست
گفت: (( افسوس ، پزت عالی نیست !!
گرچه دم می زنی از مهر و وفا
جامه ات نیست ولی در خور ما !))

پشت پا بر دل آن غمزده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد
طعنه ها بود به هر لبخندش
کرد پرپر گل و دور افکندش
وای از عاشقی و بخت سیاه
آه از دست پری رویان، آه !


   
پاسخنقل‌قول
alizelqarnain
(@alizelqarnain)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 20
 

اگر شادی سراغ از من گیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا


   
پاسخنقل‌قول
Makizy
(@makizy)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 136
 
ای غایب زنده شو در دالان ها
آرزو نمی کنم که بیایی پیش ما
هروقت بیایی یعنی همه‌ی جهان در تاریکی است
پس اگرهست بیا به راستی آن زمان کی است؟
دعامی کنند مردم که زنده شود در تاریکی
برای تاریکی دعا میکنند نه برای روشنی
زیرا هر وقت خواهد آمد او
تاریکی ست پیش پای او
ظلم و ستم پر خواهد کرد جهان هستی را
فرو خواهد برد تاریکی و ظلم همه‌ی روشنی و خوبی ها را
پس ای کسانی که خواستار تاریکی هستید
پس از دل تاریکی و ظلمت، او برای شما بیرون خواهد آمد
به جای این که دل هایمان را به همن بدوزیم
میبریمشان در گوشه ای از جهان هستی دفنشان می کنیم

:65:شاعرش خودمم


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: