به نام خداوند بخشنده مهربان
_ اشتباه بود . تمامش پوچ بود . زندگیم پوچ بود سرتاسر پوچ
_شاید کمی سکوت بتواند اندکی مرا آرام کند
و اینچنین صدها سال در سکوت فرو رفتم. گذر قرنها آسان تر از آن مینمود که قبلا در سه دهه زندگی دیده بودم . همه چیز آنطور که باید ، پیش میرفت . همه چیز دلیلی برای خود داشت .
واینک پوچی بله باز هم پوچی
به دنبال هر آنچه بودم آن را در سکوت نیافتم . سکوت تنها ضعفم را آشکارتر کرد.
چه بسا کسانی که زندگیشان پوچتر از من بود ولی زندگی کردند و آن را قبول کردند. آیا آنها از من برترند؟ الهامی در ذهنم فورا کلمه ... بدون شک ... را نجوا میکند.
پیش به سوی خاطراتم میروم جز پوچی که حس میکردم چیزی به یاد نداشتم. خانواده ، دوستان ، کسی را به یاد نداشتم تمامشان دیگر مهم نبودند خیلی وقت بود به دنبال زندگیی سرشار از معنی آنهارا فراموش کرده بودم.
جسمم زمان زیادیست متلاشی شده و روحم همچون تکه پارچهای حریر که تار و پودش فرسخها از یکدیگر فاصله داشتند در آسمان گسترده شده بود و تنهادر سکوت به تماشا مشغول بود.
چه آرزوهایی که تا خواستم عطرشان را استشمام کنم ، خشک شدند .
باید زندگی میکردم همانطور که امروز آن کودک در آغوش مادرش گریهاش بند آمد و گریهی مادرش آغاز شد. شاید اگر به دنیا نمیآمد بهتر بود در هر صورت چیز زیادی را از دست نمیداد.
پیش به سوی جهانی جدید امروز آن پسرک این را به دوستانش گفت. او اینک بزرگ شده و آغوش مادرش را بیاد ندارد وبه دنبال جهانی بهتر و بزرگتر از آغوش مادرش میگردد . و در یک کلام او نیز پوچ شد.
شاید این واقعیت امر است و در پایان باید همه پوچ بودن را قبول کنیم و با ذهنی تهی تنها آن را بپذیریم و زندگی را سرشار از تهی و پوچ بودن کنیم.
نمیدانم چرا عمر انسانها در حال کاهش است گویی خداوند به آرامی فرصت زندگی را از انسانها میگیرد . چه بسا هزار سال بزیستی یا چه بسا یک روز در هر دو حالت یکسان است و روزی مرگ به سراغت می آید.