به نام خدا
شهر را موجی عظیم از سکوت فرا گرفته و قدم زدن در پیاده رو ها در این هوای میل بهاری همچون شنا درون دریایی ست که کوسه ها از هر جهتی هوشیار یا ناهوشیار در کمین اند.
نمیدانم چه طلسمی بود که اینچنین هزاران میت خاموش را میسوزاند ، دود سیاه از بین چندین لایه آهک به صورت خوفناکی خارج میشد و تمام شهر را با سایه هیبت عظیمش بلعیده بود. در مرکز شهر هزاران بیمار همچون مردگانی درون لایه از پلاستیک زندانی شده بودند و اجازه خروج نداشتند .
تقریبا تمام جهان را گرفته و تنها چندی از صاحبان قدرت توانسته بودند از این بیماری مصون بمانند نمیدانم آنان نامشان چه بود ولی به ما قول داده اند که از ژن های خوب قرار است دارویی تولید شود برای کسانی که دوام بیاورند .
_خداوند مارا نفرین کرده ، نفرینی به خاطر تمام گناهانی که مرتکب شدیم.
صدای ضبط شده برای بار چندم در این پیاده روی تکرار شد.
_باشد خداوندگار ما را بیامرزد.
لبخندی از روی درد بر لبانم ماسید و با تمام وجود از خدایم خواستم که مرا بیامرزد و درمان شوم. به سمت مرکز شهر حرکت کردم و برای تمام اجسام از خدا درخواست کردم که این ویروس از آنها دور شود و اینطوری با اعتماد به نفس بیشتر قدم میگذاشتم .
کم کم موج بیماران در پیادرو ها دیده میشد برای پنهان ماندن از ماموران به سمت مسجدی رفتم بر روی دیوار نشانی برای وارد نشدن بود و خواسته بودند که کسی داخل نشود چون محیط آلوده شده بود. واقعا این مردم چه افکار پلیدی داشتند مگر میشد خانه خدا را ویروسی به این کوچکی آلوده کند.
به سمت ورودی رفتم و با معجزه ای برخوردم همان افرادی که نشان وارد نشوید را نصب کرده بوده بودند یادشان رفته بود ورودی را مسدود کنند . جای تعجب نبود و مستقیم داخل شدم کسی داخل نبود و بدون هیچ نگرانی اندکی بر روی صندلی های حیاط مسجد نشستم . درخت گردوی پیری در وسط حیاط کاشته شده بود و شاخه هایش تقریبا تمام آسمان داخل مسجد را نشانه گرفته بود . روی شاخه ها اندکی سبز شده بود و با پیش زمینه سیاه آسمان اثری بی رقیب خلق کرده بود . واقعا ماشاءالله به زیبایی خداوند.
این همه احساس آرامش را زمان زیادی بود حس نکرده بودم و سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را گرم شاخه ها و دود زیبایی کردم که تمام آسمان را پوشانده بود . به آرامی تمام وجودم را برگ های نشکفته فرا گرفت و در خوابی عمیق فرو رفتم.
زمزمه ای سراسر وجودم را در نوردید:
___.مخلوق خدا را ویروسی کوچک آلوده میکند ، خانه خدا وسیله است.___
متن زیبا و مبهمی بود و توصیف فضا و حس و حال عالی بود
یکمم ترسناک:18:
اما نتیجه چی بود؟ منظورم اینه اخرش متوجه نشدم چی شد
توصیفت خیلی خوب بود...مخصوصا اون حس اخری ک ب خواننده منتقل میشه ..... مثل همیشه حرفام تکراریه 🙂 شرمنده 🙂 خب اونقد حرقه ایی نشدم ک بتونم انتقاد کنم :78:......خیلی خوشم اومد ....خسته نباشی اق امید :41:
( فقط ی پیشنهاد ...میشه سایز نوشته ت رو بزرگ تر کنی ؟ چشم ادم اذیت میشع ..ی خورده ریزه :104:...با تچکر:35:)
متن زیبا و مبهمی بود و توصیف فضا و حس و حال عالی بود
یکمم ترسناک:18:
اما نتیجه چی بود؟ منظورم اینه اخرش متوجه نشدم چی شد
دوستمون یعنی شخصیت اصلی داستان هم به فنا رفتگان اضافه شد . در واقع قضیه این بود ویروس کوچیکه و آلود نمیکنه آن هم مسجد رو خب ترکیب یه دانش کم از یه هشداره. خانه خدا نسبت به مخلوق خدا عظمت کمتری داره ولی انسان الوده میشه. الان تو اوج ایمان ساخته شده در فرد هشداری از قوانین طبیعت برش نازل میشه و کاملا بی شیله پیله .... هی اخوی اینجا یه وسیله واسه آلودگیه توه ....
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
توصیفت خیلی خوب بود...مخصوصا اون حس اخری ک ب خواننده منتقل میشه ..... مثل همیشه حرفام تکراریه 🙂 شرمنده 🙂 خب اونقد حرقه ایی نشدم ک بتونم انتقاد کنم :78:......خیلی خوشم اومد ....خسته نباشی اق امید :41:
( فقط ی پیشنهاد ...میشه سایز نوشته ت رو بزرگ تر کنی ؟ چشم ادم اذیت میشع ..ی خورده ریزه :104:...با تچکر:35:)
سلام
خوشحالم که خوشت اومده. نوشته رو هم درست کردم.
نقد کردن دانشی نمیخواد و یه خواننده یا نویسنده اگه موردی رو ببینه بهتره گزارش کنه چون یه نویسنده با نقد پخته تر میشه. اگه نگیم ظلم کردیم بهش:2:
ممنون از نظرت:53:
ایول قشنگ بود داداش:53: