سلام دوستان
این تاپیک درمورد توصیف ظاهر شخصیته.
من تصاویری از کاراکترهای مختلف توی این تاپیک میذارم و شما جوری توصیفش میکنید که خواننده بدون اینکه عکس رو دیده باشه بتونه توی ذهنش تصورش کنه.:105:
اولین تصویر:
تصویر دوم:
تصویر سوم:
تصویر چهارم:
تصویر پنجم:
تصویر ششم:
تصویر هفتم:
موهای (نمیدونم چه رنگی اش، قهوه ایه؟) از زیر کلاه نیم ردایش بیرون افتاده بود و روی شانه اش دراز کشیده بود. حالتی بی احساس روی پوست گندم گون صورتش نشسته بود. زرهی چرمی زیر ردایش پوشیده بود. دست چپش را به کمرش زده بود و در دست دیگرش خنجری منحنی شکل داشت.
:دی
فرزترین بین همسالان خود بود. موهبتی که توسط قد کوتاه و جثه ریزش به او داده شده بود. اگر به خاطر موهای بلند و چشمان درشت قهوه ای رنگش نبود، تفاوتی با پسربچه های کوچک تر از خود نمی کرد. سال های سخت، اورا تبدیل به دختری بی تفاوت کرده بود که به همراه اعضای کوچک گروهش در سرزمین های شمالی مدام به تغییر مکان مشغول بود و از بیم راهزنانی که در مسیر بر سر مسافران خوابآلود فرود میآمدند، حتی در خواب هم چاقوی هلالی شکلی را که از آهنگری در ایام نوجوانیش دزدیده بود از خود جدا نمی ساخت و سرما اغلب باعث میشد که دسته چاقو در دست برهنه اش یخ بطند و از مچ به پایین دستش را حس نمی کرد.
فرزترین بین همسالان خود بود. موهبتی که توسط قد کوتاه و جثه ریزش به او داده شده بود. اگر به خاطر موهای بلند و چشمان درشت قهوه ای رنگش نبود، تفاوتی با پسربچه های کوچک تر از خود نمی کرد. سال های سخت، اورا تبدیل به دختری بی تفاوت کرده بود که به همراه اعضای کوچک گروهش در سرزمین های شمالی مدام به تغییر مکان مشغول بود و از بیم راهزنانی که در مسیر بر سر مسافران خوابآلود فرود میآمدند، حتی در خواب هم چاقوی هلالی شکلی را که از آهنگری در ایام نوجوانیش دزدیده بود از خود جدا نمی ساخت و سرما اغلب باعث میشد که دسته چاقو در دست برهنه اش یخ بطند و از مچ به پایین دستش را حس نمی کرد.
توصیف جذابیه
ولی چشماش رو ببین، اونقدرا هم بی تفاوت نیست، یچیزی بین غم و ترس
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
موهای (نمیدونم چه رنگی اش، قهوه ایه؟) از زیر کلاه نیم ردایش بیرون افتاده بود و روی شانه اش دراز کشیده بود. حالتی بی احساس روی پوست گندم گون صورتش نشسته بود. زرهی چرمی زیر ردایش پوشیده بود. دست چپش را به کمرش زده بود و در دست دیگرش خنجری منحنی شکل داشت.
:دی
سلام
اگر خواننده ی داستان باشم، دوست دارم اول کلیات رو بفهمم، مثل قد و هیکل
توصیف جذابیه
ولی چشماش رو ببین، اونقدرا هم بی تفاوت نیست، یچیزی بین غم و ترس- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
اگر خواننده ی داستان باشم، دوست دارم اول کلیات رو بفهمم، مثل قد و هیکل
اخ اخ اخ راست گفتی یادم رفت
ممنان
توصیف جذابیه
ولی چشماش رو ببین، اونقدرا هم بی تفاوت نیست، یچیزی بین غم و ترس- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
اگر خواننده ی داستان باشم، دوست دارم اول کلیات رو بفهمم، مثل قد و هیکل
آره دقیقا! ولی نمی دونستم چی بگم ب چشماش بخوره، دیگه همون بی تفاوت رو گفتم. ممنون 🙂
مردان زیراک معمولا اینگونه نبودند هیچکس نمیدانست چرا شبیه دوره گرده ها لباس میپوشید اما لباس هایش جوری او را پیچیده بود که انگار در زیر انها لباس رزم بر تن دارد صورت ساده و مردانه اش هم باعث نمی شد کسی بفهمد او اهل کجاس.. قبل تر ها موهای بلندی داشت اما اکنون تا حد ممکن آن را کوتاه کرده بود زنان و مردان گاهی او را یاغی و جادوگر میخواندند ابایی نداشت که گوی عجیب هفت رنگش و کتاب پوسیده و قطورش را پیش چشم همگان از کمرش آویزان کند.. تنها وقتی میشد به او مانند یک فرد سلطنتی زیراک نگاه کرد که مانند اکنون ردای درخشان سفید مخصوص دربار را که با طلا و نگین زینت یافته بود بر دوش می انداخت
Sara Nike
سلامممم .. واو عجب تاپیک خفنی ! دوس داشتم 🙂
فقط از عکساش زیاد خوشم نیومد :35:..مجیکال نبودن ..بیشتر جنبه مبارزه ایی دارن ... البته این کاملا سلیقه ایی ..ب هر حال مرسی بابت تاپیک 🙂
...................................
تصویر اول :
در گوشه ایی از این دنیای کوچک قصری نقره فام ک چون الماسی میان دریاچه ی گهر گون کوه های لاوان میدرخشید ..دلشکسته ایی تنها در گوشه ایی از ان کز کرده بود ....تاریکی تنها همدم روز های او شده بود ..البته ک خود او میدانست مقصر کیست ...یاد دوران خوش زندگی اش همراه ان دخترک گندم رو همچون خنجری قصد پاره کردن قلب خائنش را داشت ....به اطراف خود نگاهی انداخت سالنی عظیم با مرمر های سفید ..اما چ ب روز این سالن امده بود ..شعله ایی در ان نمی درخشید و تاریکی همچون گرگی ک بره ای را بدون نگهبان دیده ب ان حمله ور شده بود .. تخت پادشاهی اش ک سیاه تر از قیر بود تضاد خوشایندی به وجود اورده بود اما مگر او پادشاهی میخواست ؟ تنها کسی ک او خواهنش بود ان دخترک بود...دل تنگش پادشاهی را نمی خواست ...همان طور ک مانند هر روز در افکارش غوطه ورشده بود مشاور اعظم با رنگی پریده سراسیمه وارد سالن شد .. هیچ کسی اجازه ی ورود ب این سالن را نداشت چون محبوب پادشاه اخرین بار انجا بوده پس ورود هر کسی را ب انجا منع کرده بود .. پادشاه جوان ک قد و قامتش از غم و غصه خمیده شده بود با غشم نعره کشید :
_چطور جرئت کردی که وارد اینجا بشی ؟
مشاور اعظم ک در تاریکی گم شده بود و نعره پادشاه به حراسانیش افزوده بود ...زمین را چنگ زد و ب جایی ک فکر میکرد سرورش باید انجا باشد تعظیم کرد و با صدایی ک ب شدت میلرزید و ترسش را ب نمایش میگذاشت گفت :
_ سرورم ..سرورم ..لطفا ارام باشید .من خبری برای شما اورده ام ... بانوی جوان اینجا هستند ..امده اند شما را ببینند ..سرورم مرا ببخشید نتوانستم جلوی ایشان را بگیرم ..سربازان مرکزی همگی شکست خوده اند و ایشان نعره زنان ب سمت اینجا حرکت میکنند .
مشاور اعظم ک از ترس عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود ب خود جرئت داد و سرش را بلند کرد ..نوری ک از لای درهای سالن ب درون رسیده بودند تنها بخشی از صورت پادشاه را نمایان کرده بود ..پادشاه همچون مجسمه ایی تنها به در خیره شده بود و توان حرکت نداشت ..او چگونه میتوانست با محبوبش رو به رو شود ..نمی توانست در برابر چشمان قهوه ایی کشیده اش ک مظلومیت در ان موج می زد دوام بیاورد . صدای برخورد قدم های فردی با کف مرمرین راهرو لزر بر تن پادشاه انداخت .. این صدا را می شنخات حتما این بار هم ان چکمه های تیره اش را پوشیده ... ان چکمه های کوچکش ..چندی نگذشته بود ک سایه ی نمایان و بعد از ان در های سالن ب شدت باز شدند . فردی با جثه کوچک ک ردایی چرم گین ب تن داشت به سان بچه ها ی 15 ساله میماند ..خنجری حلال مانند در دست داشت و لباسش چون مبارزان سراسر بدنش را پوشیده بود و مچبند های ظریف نقره ایی رنگی اطراف مچ کوچکش را پوشانده بوند و در زیر کمر بند مردانه اش پارچه ایی ابی رنگ قرار داشت و به رنگ همان پارچه نماد کشور شمالی بر روی شنل چرمش نقش بسته بود .. چهره ان فرد مشخص نبود و پادشاه هنوز ب خود امید میداد ک او محبوبش نیست اما او میدانست ک این دختر .....
در زیر ردای ان فرد سیاهی محض بود و چهر اش مشخص نبود .. در همین حال فرد غریبه دست چپش را بالا اورد همزبان با این کار پرد های قطور سالن کنار رفتند و نور خورشید حریصانه ب داخل سالن هجوم اورد ...و انچه ک پادشاه از ان ترس داشت اتفاق افتاد ...ابشاری از جنس افتاب ک گرمایش را بر روی گندمزار صورت ظریف دخترک ریخته بود از زیر ردایش پیچ و تاب خورده و بر روی شانه اش فرود امده بودند و غنچه ای خون رنگ .......زیبایی دو چندان ب چهری زیبای او بخشیده بود ... اما مسحور کننده تر... چشم های بزرگ و کشیده با مژه های فر خورده ک بدون ترس سایبان تیله ها ی ان دخترک بودند.اما دورن این تیله ها گویی طوفانی در انجا ب پا شده بود .. اما عجیبتر از ان غروری بود ک در مبازه با این طوفان جانش را سپر کرده بود ..جنگ مهیب میان غرور ..و ... غم و اندوه درون طوفان با معصومیت چشمان ان دخترک همراه شده و قصد کشتن پادشاه را داشت ...
............................
این از اولیش برای تصویر دوم هم مینویسم ... و ببخشید اگه توصیفم خوب نشده اخه خیلی عجله ایی نوشتم ..شرمنده ...و اگه غلط غلوط زیاد داشت دیگه ب بزرگی خودتون ببخشید
سلامممم .. واو عجب تاپیک خفنی ! دوس داشتم 🙂
فقط از عکساش زیاد خوشم نیومد :35:..مجیکال نبودن ..بیشتر جنبه مبارزه ایی دارن ... البته این کاملا سلیقه ایی ..ب هر حال مرسی بابت تاپیک 🙂
...................................
تصویر اول :
در گوشه ایی از این دنیای کوچک قصری نقره فام ک چون الماسی میان دریاچه ی گهر گون کوه های لاوان میدرخشید ..دلشکسته ایی تنها در گوشه ایی از ان کز کرده بود ....تاریکی تنها همدم روز های او شده بود ..البته ک خود او میدانست مقصر کیست ...یاد دوران خوش زندگی اش همراه ان دخترک گندم رو همچون خنجری قصد پاره کردن قلب خائنش را داشت ....به اطراف خود نگاهی انداخت سالنی عظیم با مرمر های سفید ..اما چ ب روز این سالن امده بود ..شعله ایی در ان نمی درخشید و تاریکی همچون گرگی ک بره ای را بدون نگهبان دیده ب ان حمله ور شده بود .. تخت پادشاهی اش ک سیاه تر از قیر بود تضاد خوشایندی به وجود اورده بود اما مگر او پادشاهی میخواست ؟ تنها کسی ک او خواهنش بود ان دخترک بود...دل تنگش پادشاهی را نمی خواست ...همان طور ک مانند هر روز در افکارش غوطه ورشده بود مشاور اعظم با رنگی پریده سراسیمه وارد سالن شد .. هیچ کسی اجازه ی ورود ب این سالن را نداشت چون محبوب پادشاه اخرین بار انجا بوده پس ورود هر کسی را ب انجا منع کرده بود .. پادشاه جوان ک قد و قامتش از غم و غصه خمیده شده بود با غشم نعره کشید :
_چطور جرئت کردی که وارد اینجا بشی ؟
مشاور اعظم ک در تاریکی گم شده بود و نعره پادشاه به حراسانیش افزوده بود ...زمین را چنگ زد و ب جایی ک فکر میکرد سرورش باید انجا باشد تعظیم کرد و با صدایی ک ب شدت میلرزید و ترسش را ب نمایش میگذاشت گفت :
_ سرورم ..سرورم ..لطفا ارام باشید .من خبری برای شما اورده ام ... بانوی جوان اینجا هستند ..امده اند شما را ببینند ..سرورم مرا ببخشید نتوانستم جلوی ایشان را بگیرم ..سربازان مرکزی همگی شکست خوده اند و ایشان نعره زنان ب سمت اینجا حرکت میکنند .
مشاور اعظم ک از ترس عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود ب خود جرئت داد و سرش را بلند کرد ..نوری ک از لای درهای سالن ب درون رسیده بودند تنها بخشی از صورت پادشاه را نمایان کرده بود ..پادشاه همچون مجسمه ایی تنها به در خیره شده بود و توان حرکت نداشت ..او چگونه میتوانست با محبوبش رو به رو شود ..نمی توانست در برابر چشمان قهوه ایی کشیده اش ک مظلومیت در ان موج می زد دوام بیاورد . صدای برخورد قدم های فردی با کف مرمرین راهرو لزر بر تن پادشاه انداخت .. این صدا را می شنخات حتما این بار هم ان چکمه های تیره اش را پوشیده ... ان چکمه های کوچکش ..چندی نگذشته بود ک سایه ی نمایان و بعد از ان در های سالن ب شدت باز شدند . فردی با جثه کوچک ک ردایی چرم گین ب تن داشت به سان بچه ها ی 15 ساله میماند ..خنجری حلال مانند در دست داشت و لباسش چون مبارزان سراسر بدنش را پوشیده بود و مچبند های ظریف نقره ایی رنگی اطراف مچ کوچکش را پوشانده بوند و در زیر کمر بند مردانه اش پارچه ایی ابی رنگ قرار داشت و به رنگ همان پارچه نماد کشور شمالی بر روی شنل چرمش نقش بسته بود .. چهره ان فرد مشخص نبود و پادشاه هنوز ب خود امید میداد ک او محبوبش نیست اما او میدانست ک این دختر .....
در زیر ردای ان فرد سیاهی محض بود و چهر اش مشخص نبود .. در همین حال فرد غریبه دست چپش را بالا اورد همزبان با این کار پرد های قطور سالن کنار رفتند و نور خورشید حریصانه ب داخل سالن هجوم اورد ...و انچه ک پادشاه از ان ترس داشت اتفاق افتاد ...ابشاری از جنس افتاب ک گرمایش را بر روی گندمزار صورت ظریف دخترک ریخته بود از زیر ردایش پیچ و تاب خورده و بر روی شانه اش فرود امده بودند و غنچه ای خون رنگ .......زیبایی دو چندان ب چهری زیبای او بخشیده بود ... اما مسحور کننده تر... چشم های بزرگ و کشیده با مژه های فر خورده ک بدون ترس سایبان تیله ها ی ان دخترک بودند.اما دورن این تیله ها گویی طوفانی در انجا ب پا شده بود .. اما عجیبتر از ان غروری بود ک در مبازه با این طوفان جانش را سپر کرده بود ..جنگ مهیب میان غرور ..و ... غم و اندوه درون طوفان با معصومیت چشمان ان دخترک همراه شده و قصد کشتن پادشاه را داشت ...............................
این از اولیش برای تصویر دوم هم مینویسم ... و ببخشید اگه توصیفم خوب نشده اخه خیلی عجله ایی نوشتم ..شرمنده ...و اگه غلط غلوط زیاد داشت دیگه ب بزرگی خودتون ببخشید
سلام خیلی هم عالی
بله اینا بیشتر حالت مبارز داشتن ولی کم کم همه نوع شخصیتی میذارم.:1:
ممنون از همگی و استقبالتون:53:
سلامممم .. واو عجب تاپیک خفنی ! دوس داشتم 🙂
فقط از عکساش زیاد خوشم نیومد :35:..مجیکال نبودن ..بیشتر جنبه مبارزه ایی دارن ... البته این کاملا سلیقه ایی ..ب هر حال مرسی بابت تاپیک 🙂
...................................
تصویر اول :
در گوشه ایی از این دنیای کوچک قصری نقره فام ک چون الماسی میان دریاچه ی گهر گون کوه های لاوان میدرخشید ..دلشکسته ایی تنها در گوشه ایی از ان کز کرده بود ....تاریکی تنها همدم روز های او شده بود ..البته ک خود او میدانست مقصر کیست ...یاد دوران خوش زندگی اش همراه ان دخترک گندم رو همچون خنجری قصد پاره کردن قلب خائنش را داشت ....به اطراف خود نگاهی انداخت سالنی عظیم با مرمر های سفید ..اما چ ب روز این سالن امده بود ..شعله ایی در ان نمی درخشید و تاریکی همچون گرگی ک بره ای را بدون نگهبان دیده ب ان حمله ور شده بود .. تخت پادشاهی اش ک سیاه تر از قیر بود تضاد خوشایندی به وجود اورده بود اما مگر او پادشاهی میخواست ؟ تنها کسی ک او خواهنش بود ان دخترک بود...دل تنگش پادشاهی را نمی خواست ...همان طور ک مانند هر روز در افکارش غوطه ورشده بود مشاور اعظم با رنگی پریده سراسیمه وارد سالن شد .. هیچ کسی اجازه ی ورود ب این سالن را نداشت چون محبوب پادشاه اخرین بار انجا بوده پس ورود هر کسی را ب انجا منع کرده بود .. پادشاه جوان ک قد و قامتش از غم و غصه خمیده شده بود با غشم نعره کشید :
_چطور جرئت کردی که وارد اینجا بشی ؟
مشاور اعظم ک در تاریکی گم شده بود و نعره پادشاه به حراسانیش افزوده بود ...زمین را چنگ زد و ب جایی ک فکر میکرد سرورش باید انجا باشد تعظیم کرد و با صدایی ک ب شدت میلرزید و ترسش را ب نمایش میگذاشت گفت :
_ سرورم ..سرورم ..لطفا ارام باشید .من خبری برای شما اورده ام ... بانوی جوان اینجا هستند ..امده اند شما را ببینند ..سرورم مرا ببخشید نتوانستم جلوی ایشان را بگیرم ..سربازان مرکزی همگی شکست خوده اند و ایشان نعره زنان ب سمت اینجا حرکت میکنند .
مشاور اعظم ک از ترس عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود ب خود جرئت داد و سرش را بلند کرد ..نوری ک از لای درهای سالن ب درون رسیده بودند تنها بخشی از صورت پادشاه را نمایان کرده بود ..پادشاه همچون مجسمه ایی تنها به در خیره شده بود و توان حرکت نداشت ..او چگونه میتوانست با محبوبش رو به رو شود ..نمی توانست در برابر چشمان قهوه ایی کشیده اش ک مظلومیت در ان موج می زد دوام بیاورد . صدای برخورد قدم های فردی با کف مرمرین راهرو لزر بر تن پادشاه انداخت .. این صدا را می شنخات حتما این بار هم ان چکمه های تیره اش را پوشیده ... ان چکمه های کوچکش ..چندی نگذشته بود ک سایه ی نمایان و بعد از ان در های سالن ب شدت باز شدند . فردی با جثه کوچک ک ردایی چرم گین ب تن داشت به سان بچه ها ی 15 ساله میماند ..خنجری حلال مانند در دست داشت و لباسش چون مبارزان سراسر بدنش را پوشیده بود و مچبند های ظریف نقره ایی رنگی اطراف مچ کوچکش را پوشانده بوند و در زیر کمر بند مردانه اش پارچه ایی ابی رنگ قرار داشت و به رنگ همان پارچه نماد کشور شمالی بر روی شنل چرمش نقش بسته بود .. چهره ان فرد مشخص نبود و پادشاه هنوز ب خود امید میداد ک او محبوبش نیست اما او میدانست ک این دختر .....
در زیر ردای ان فرد سیاهی محض بود و چهر اش مشخص نبود .. در همین حال فرد غریبه دست چپش را بالا اورد همزبان با این کار پرد های قطور سالن کنار رفتند و نور خورشید حریصانه ب داخل سالن هجوم اورد ...و انچه ک پادشاه از ان ترس داشت اتفاق افتاد ...ابشاری از جنس افتاب ک گرمایش را بر روی گندمزار صورت ظریف دخترک ریخته بود از زیر ردایش پیچ و تاب خورده و بر روی شانه اش فرود امده بودند و غنچه ای خون رنگ .......زیبایی دو چندان ب چهری زیبای او بخشیده بود ... اما مسحور کننده تر... چشم های بزرگ و کشیده با مژه های فر خورده ک بدون ترس سایبان تیله ها ی ان دخترک بودند.اما دورن این تیله ها گویی طوفانی در انجا ب پا شده بود .. اما عجیبتر از ان غروری بود ک در مبازه با این طوفان جانش را سپر کرده بود ..جنگ مهیب میان غرور ..و ... غم و اندوه درون طوفان با معصومیت چشمان ان دخترک همراه شده و قصد کشتن پادشاه را داشت ...............................
این از اولیش برای تصویر دوم هم مینویسم ... و ببخشید اگه توصیفم خوب نشده اخه خیلی عجله ایی نوشتم ..شرمنده ...و اگه غلط غلوط زیاد داشت دیگه ب بزرگی خودتون ببخشید
به جای توصیفِ شخصیت، داستان ساختی:65:
قدی متوسطی داشت، هیکل لاغرش را زیر خروار ها لباس پوشانده بود.ریش قهوه ای کم پشتی داشت که فقط در قسمت فک پایینش رشد کرده بود. چشمانش هم مانند موهای کوتاهش قهوه ای بودند. ردایی سیاه و سفید بر روی زره چرمی اش پوشیده بود. یک کتاب در دست داشت و کتابی دیگر را به کمربندش بسته بود. یک شیشه ی گرد حاوی معجونی فیروزه ای به کمرش بسته بود.
آقا اصلا نفهمیدم چی گفتم(اولش حس کردم اصلا نمیتونم توصیفش کنم حالا اینم نوشتم خیلیه)
با اجزه ما رفتیم:دی:دی
یا علی
توی گروه تمام کارهایی که نیاز به چابکی و زیرکی داشت به واگذار میشد
فقط به خاطر جثه ریز و هوش خدادادی اش که ازنگاه توی چشمان درشت و عمق سیاهی چشمانش هم مشخص میشد
معمولا سعی میکرد با شنل و لباس های پسرانه و جذبه ی زیاد دختر بودنش را مخفی کند اما گاهی موهای طلایی و بلندش نافرمانی میکردند و از زیر شنل خودی نشان میدادن
مثل سایه چابک بود و سعی می کرد تمام کارها را به سرعت با هوش سرشارش و چاقوی هلالی کوچکی که هیچوقت از خودش جدا نمیکرد پیش ببرد
نظر بدید:1::53: