مرگ زیبا
مرگ،مرگ و مرگ؛ بیماری که همه عمر مارا گرفتار میکند. چیزی در پیموده هایم از جاده تفکرم نمانده فقط درد هایم را به یاد میاورم . کنترلی ندارم و اشک هایم بدون هیچ عجله ای به آرامی گونه هایم را قلقلک میدهند.
شاید تعریف خاطرات برایم دردناک ترین کاری باشد که یارای پایان رساندنش را داشته باشم. اینک که در حال به یاد آوردنشان هستم لحظه به لحظه به طلوع آفتاب نزدیک میشوم و طناب دار هم کم کم تار هایش را منقبض میکند برای به دار آویختن من، کسی که همچون خدایی پرستیده میشد و توسط بندگانش به بند کشیده شد.
اسم من دیاکو ، دیاکو نیل .
زمانی که نوزاد بودم پدرم جشنی عظیم به پا کرد آنچنان که هنوز هم از سیر و ثمر آن جشن همچون روزی خاص یاد میکنند. پیشگو آمدن من را نشان پاکی تلقی کرد و مردم را نوید آزادی داد و این کافی بود که مردم خرافه نگر حساب دو چندان از پدرم ببرند و او را در همه کار ها دخالت دهند ، هیچوقت زات پلید پدرم را فراموش نخواهم کرد حتی بعد از مرگ....
زمانی که به سن مدرسه رسیدم دیگر کسی به من اعنتایی نمیکرد ، دیگر خبری از نماد پاکی و آزادی نبود پدرم تنها کسی بود که دستور میداد ؛ نمیدانم شاید آن پیشگو دروغ گفته بود. خیلی کم پدرم را ملاقات میکردم گه گاهی میدیدم که به زیر زمین میرفت و با صدای ناله های غریبی که از آنجا می آمد دیگر خوابم نمیبرد.همچون پتکی خود را به زمین میکوفتم ؛ با اینکه گوش هایم را میگرفتم ولی هر ناله ای که می آمد همچون تیری در جسمم رسوخ میکرد و تا رسیدن به قلبم متوقف نمیشد . اشکم هایم از دردی ناآشنا شروع به سرازیر شدن میکردند و برایم بسیار دردناک بود .
در دهه دوم زندگیم پدر بزرگم من را با خود به سفر برد ؛ زمانی که با پدرم این مسئله را مطرح کرد جوابی نشنید. اینطور نبود که برایم اهمیتی قائل نباشد ولی غرق در گناهانش شده بود جوری که دائم در حال پاک کردن گند کاریهاش بود.
سفر با پدربزرگم برایم بسیار جالب و دل انگیز بود در همان سفر بود که ریشه های جادو در من به بلوغ رسید و پدربزرگم نیز آن را کشف کرد گرچه خودش هم اندکی جادو در جسمش داشت ولی جادوی مرا باستانی میخواند و در سفر سه ساله یمان مرا با جادوگرانی بزرگ همنیشن کرد . هیچگاه از یاد نمیبرم آن روزی را که آن کولی ستاره و ماه در مقابلم زانو زد و شروع به گریه کردن کرد و از من خواست او را از نفرینی که سالها پیش گرفتارش شده بود آزاد کنم. گرچه جادو را در تک تک سلول های بدنم حس میکردم ولی آزاد کردن برایم حسی ناشناخته بود . آزاد کردن کسی که در دام کسی دیگر افتاده بود نمیدانستم چکار کنم و فقط به چهره ی غمگینش خیره شده بودم که اشک هایش در کنار آتش همچون مروارید هایی می درخشیدند. به پدربزرگم نگاه کردم که به آرامی در گوشم زمزمه کرد: فقط ازش بخواه
گرچه سخنش برایم مفهوم چندانی نداشت ولی در آن لحظه کافی به نظر میرسید. دستم را بر روی سرش گذاشتم گرچه شک داشتم که کارم جواب دهد ولی زمانی که در جسمش به دنبال نفرین گشتم جادو مثل جرقه های آتش از جسمم خارج شد و با جسمش در هم آمیخت . به وضوح از بین رفتن طلسم ها را حس میکردم و حس خوبی داشتم ؛با پایان کار جادو مسیرش را تغییر داد و از جسمش جدا شد.
نمیدانستم چه حسی بود دیدن خنده های یک کولی ؛آنچنان به دورم میرقصید و هورا میکشید که مطمئنن اگر در آن لحظه جهان را به او میدانند انقدر خوشحالی نمیکرد. جسمم خیلی سبک تر بود ،حسی ناشناخته . آن شب با پدربزرگم و زن کولی مدت زیادی را به دور آتش رقصیدم. هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد حتی بعد از مرگ....
زمانی که برگشتیم تقریبا سیزده ساله شده بودم. پدربزرگم مریض بود و برای معالجه باید برمیگشتیم. وقتی که فهمیدیم پدرم نیز قدرت های جادویی را کسب کرده بسیار خوشحال شدیم ولی دیری نپاید که فهمیدیم روحش را به شیطان فروخته است و همین پدربزرگ را بیشتر بیمار کرد و مدت کمی بعد برگشتنمان به شهر فوت کرد. قبل از مرگش از من خواست که پدرم را متوقف کنم ولی آن حرفش را هیچگاه فراموش نکردم و نخواهم کرد.
که گفت:
مرا آن دلاوری که سوار بر اسب سفیدش مرگ را زمزمه جان همه کرد نام نگذاشته من متولد شهر مرگم ،شهری از دامن دره های سرسبز خونین که همه آن را جهنم میدیدند .من کسی نیستم که بیخبر بمیرم مرا از همان اول مرده زاییده اند از همان انتخاب اول از همان قدم اول از همان اول...
و با لبخندی کوتاه جسمش را وداع گفت. هیچگاه فراموشش نمیکنم حتی بعد از مرگ....
بعد از پدربزرگ دیگر همدمی نداشتم ، مادرم نیز زمانی که ما در سفر بودیم خانه را ترک کرده بود و بدون هیچ یادداشتی من را فراموش کرده بود. تقریبا تمام زمانم را در کتابخانه شهر میگذراندم و به مطالعه جادو های مختلف میپرداختم . بعد از سفرم از مدرسه های مختلف جادوگری برایم دعوتنامه فرستاده شد ولی دریغ از یکی همه را سوزاندم. من را جذب خود کرد نامه ای از جنس جادو تقریبا در تک تک حروفش نیز جادو را حس میکردم.بر روی مهرش با حروف طلایی نوشته شده بود که فقط کسی میتواند گره از این نامه بگشاید که لیاقتش را داشته باشد .
مدت زیادی شاید یک ماه بر رویش وقت گذاشتم ولی تقریبا تمام تلاش هایم مساوی با صفر بود و نتوانستم حتی بر روی مهرش خطی بیاندازم. دیگر کم کم از نامه ناامید شده بودم و از روی میز اتاقم تکانش هم نمیدادم. گه گاهی دلم برای پدربزرگم تنگ میشد آن شب نیز مثل همیشه رو به آسمان با او حرف میزدم که اگر او اینجا بود حتما راهی برای باز کردن نامه نشانم میداد زمزمه ای آشنا در گوشم شنیدیم : فقط ازش بخواه.
مثل جرقه ای در ذهنم خاطرات زنده شد و همچون گلوله ای از تختم بیرون پریدم میدانستم که کار پدربزرگم بود و او هیچ وقت من را تنها نمیگذاشت. نامه را برداشتم و به دنبال طلسم گشتم چندی نپاید جرقه های جادو نامه را تبدیل به آتشی سخنگو کردند و شروع به سخن گفتن کرد: خوشحالم که به راز من پی بردی من تو را به لیستم اضافه کردم تو از این لحظه عضوی از مدرسه جادوگری ری آل فناک هستی .
عالی ترین مدرسه جهان حالا پذیرای من بود مگر میتوانستی در آن لحظه کسی را خوشحال تر از من بیابی.
شاید ترک خانه برایم اندکی راحتتر از دفعه قبل بود ولی اینبار حس عجیبی مرا از ترک خانه باز میداشت . قلبم همچون پتکی سینه ام را خراش میداد نمیدانم چرا اینطور بود ولی باید میرفتم . گرچه با پدرم بحث طولانی در این باره نداشتیم و کسی هم در شهر از رفتنم باخبر نشد فقط ای کاش مادرم میدید که من به کجا میرم گاهی بسیار در فکرش غرق میشدم یعنی به کجا رفته بود.
دیدن محیطی با این وسعت که توسط دیوار ها غول آسا احاطه شده بود برایم بسیار تازگی داشت انسان هایی که با لباس عجیب در حال کار های عجیب بودن . زمانی که وارد مدرسه شدم همچون ناشیانی در بین افراد میگشتم و درخواست راهنمایی داشتم ولی کسی توجه چندانی به من نداشت ولی یکی از فروشنده ها جوابم را داد که اینجا به کسانی که با توانایی جادو در بین مردم عادی ظاهر میشوند توجه نمیکنند بهتر است منتظر راهنماییت باشی او خودش همه چیز را یادت میدهد.
سخنش چندان به مذاقم خوش نیامد و باعث شد در بین آن همه آدم احساس اضافه بودن بکنم معلوم بود که از بین آدم های عادی کس دیگری در بینشان نبود و همه از اصیل زادگان جادوگری بودند. ولی با دیدن راهنمایم تمام تفکراتم معکوس شدند فردی با لباس های عادی که تقریبا از بین جمعیت اسم مرا فریاد میکشید و محکم مرا در آغوش گرفت و بهم تبریک گفت . جوری حرف میزد که انگار خیلی وقت است من را میشناسد اینکه میدانسته من میتوانم راز آن دعوتنامه را بیابم ولی زمانی که فهمیدم او لئو، پسر همان کولی ستاره و ماه است به کل خود را باختم و از خوشحالی در خود نمیگنجیدم او یک کولی بود . آنطور که تعریف میکرد همه عمرش را بر روی طلسم ها و نفرین ها کار کرده بود برای اینکه بتواند گره از طلسم مادرش بگشاید و اینجا در حال تدریس علوم نفرین و جادو های شیطانی بود . ولی من کار او را راحت کرده بودم و خود را مدیون من میدانست.
زمان تدریسم به شدت سریع میگذشت، بودن در کنار یکی از برترین استاد های جادوگری من را به طرز خارق العاده فراتر از دیگر محصلان پیشرفت میداد او برای من مزیت بسیار بزرگی بود. دوستان زیادی در مدرسه یافته بودم از کسانی که برای سوال پیشم میامدن گرفته تا استادهای جادوگری که تقریبا تمامشان را میشناختم.
در طول دوره تحصیلم هرگز به خانه برنگشتم . چندین بار برای پدرم نامه نوشتم و از او مکان مادرم پرسیدم ولی زمانی که جوابی نشنیدم دیگر نامه هم نفرستادم. چندین سال بعد با کمک لئو کنفرانس بزرگی را با بزرگترین استاد های علوم طلسم ها برگزار کردیم و ایده ساخت مدرسه علوم نفرین و طلسم را دادیم گرچه مخالفان زیادی داشتیم که میگفتن علوم طلسم نباید جدا تعلیم داده بشه ولی با پیشرفت هایی که علوم نفرین در این سالها داشت مشکلی وجود نداشت و با رای گرفتن اولین مدرسه مجزا علوم نفرین و طلسم در سرتاسر جهان را دایر کردیم.
بعدها مدرسه ی ما تبدیل به بزرگترین محیط آموزش و درمانی در جهان شد و زنجیره اش تمام جهان را در بر گرفت. قوانین برای شدت استفاده از نفرین ها توسط مدرسه ما تعیین میشد و نفرین ها نیز طبق قوانین خاص باطل میشدند.
گذر عمرم را دهه چهارم زندگیم به خوبی حس میکردم شاید زمان آن بود کمی استراحت کنم . استعداد های بی نظیری را در مدرسه داشتیم مطمئنا همچنان روند پیشرفت ادامه میافت. لئو سال ها پیش خودش را بازنشسته کرده بود زمانی که به او گفتم بدون هیچ مخالفتی پذیرفت و آن حرفش را هرگز از یاد نمیبرم که گفت:
نمیتوانیم آرام باشیم حتی زمانی که آرامش با ماست ،نمیتوانیم ظلم کنیم حتی زمانی که قدرت ظلم داریم . جهانی که ما ساختیم فراتر از تصوراتمان بود.
هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد حتی بعد از مرگ...
ترک گفتن جامعه ای که بیشتر عمرم را در بینشان بودم برایم چندان مشکل نبود و شروع به پیاده رویی طولانی کردم . سال ها از بین فرهنگ ها مختلف گذشتم با زبان های مختلفی آشنا شدم. گه گاهی به این فکر میکردم که ازدواج کنم و فرزندی داشته باشیم ولی بعدها به داشتن دستیاری نیز راضی شدم.
در طی سفرم چندین دستیار را عوض کردم و به هر جایی میرفتم فردی را تعلیم میدادم. در دهه ششم از زندگیم بود که دلم دوباره ره سوی خانه جست و حس عجیب دوباره مرا در خود بلعید . نمیدانستم که پدرم زنده بود یا نه ولی میخواستم بعد از این همه سال باز هم دیار کودکیم را ببینم.
شگفتی در همان ابتدای شهر مرا در خود گرفت قبرستان شهر همچون موزه ای جنگلی شده بود و معلوم بود سال هاست که کسی اینجا نیامده زمانی که به دنبال قبر پدر بزرگم گشتم زیر آن حجم از گیاهان هرز عمل سختی را در پیش داشتم ولی هر طوری بود آن را یافتم و اطرافش کامل تمیز کردم و دورش را حصاری از جادو کشیدم . خاطراتم با پدربزرگ همیشه در دلم زنده بودند و این همنیشنی برایم مکالمه با یک دوست همیشگی بود.
زمانی که وارد شهر شدم کم کم به مسئله پی بردم شهر دیگر متروکه شده بود و کسی آنجا نبود تقریبا بیشتر خانه ها مخروبه بودند حتی خانه ی ما . اندکی در شهر گشتم تغییرات چندانی چشمانم را نگرفت گویی شهر بعد از رفتنم انطور شده بود.
حسی تاریک در وجودم نفوذ میکرد ؛ نشانه ای از یک قدرت کثیف نمیدانم گرچه از اول مسیر بار ها تله های ذهنی را باطل کرده بودم ولی اینجا واقعی بود. به سمت خانه یمان رفتم ؛ دری دیگر در چارچوب خانه نبود ، اتاقم را نگاه کردم که فقط ویرانه ای با سقف ریخته از آن مانده بود گویی روند فرسایش چوب چند صد برابر صریع تر صورت گرفته بود.
به سمت زیر زمین رفتم جایی که تمام عمرم رفتن به آنجا برایم ممنوع بود. در همان ابتدا چیزی عجیب نظرم را جلب کرد . درگاه مسی زیر زمین همچنان با رنگ مسی و زیبایش مرتب و دست نخورده مانده بود مگر میشد بعد از این همه سال همچنان اینطور مانده باشد.
درگاه مسی را باز کردم حس تاریک دوچندان در من نفوذ کرد نور از بیرون توان داخل شدن نداشت و فقط تاریکی بود و تاریکی. با کمک جادویم اندکی روشنایی ساختم و داخل شدم .
از همان ابتدا همچون تنه درختی در جایم فرو رفتم و متحیر به جلویم خیره شدم. جسم بی جان پدرم در حالی فقط استخوان هایی از آن مانده بود بر روی صندلی نشسته بود و بر روی میزش تکیه داده بود.از روی لباس هاییش فورا او را شناختم . به سمتش رفتم و از نزدیک او را وارسی کردم چاقویی در کنار صندلیش به زمین افتاده بود آن را برداشتم و نگاهش کردم با دیدن اندکی خون بر روی چاقو فورا دست هایم را بررسی کردم ولی جایی را نبریده بودم پس این خون از آن که بود. پدرم را نگاه کردم امکان نداشت که خون او باشد ان هم بعد از این همه سال.
با شنیدن صدای ناله ای از پشت سرم فورا چاقو را به سمتش گرفتم ولی بلافاصله از دستانم افتاد . چیزی را که میدیم برایم قابل تحلیل نبود جسم فردی بر روی دیوار مقابلم به سلیب کشیده شده بود ، لباس هایی پاره بر تن داشت و همه بدنش در زیر جراحت ها سنگین بود جسم کوچکی داشت معلوم بود که زن است . خون از بدنش پایین میریخت و باز هم از شکافی دیگر جذب بدنش میشد.
به ارامی به سمتش رفتم و چاقو را در دستم محکم چسبیدم نشانه های ترس را در او حس میکردم تنها میتوانست اندکی سرش را به سمت عقب بچرخاند. کم کم مطمئن میشدم که او تحت شکنجه بوده چاقو را گوشه ای انداختم و به سمتش رفتم. دور لب هایش را کامل بریده بودند و زبانش نیز تکه تکه شده بود، پوست صورتش را چندین لایه کرده بودند و خون مدام از بین شان خارج میشد و به مو های سرش میچسبید.
در بین رگ هاییش نیرویی شیطانی جریان داشت در غیر این صورت جسمش ثانیه ای این زخم ها را تحمل نمیکرد. نمیدانم چ کسی این بلا را سرش آورده بود ولی معلوم بود که زمان زیادی را اینطور گذرانده شاید فکر اینکه کار پدرم بوده باشد مرا آزار میداد ولی از خاطراتم میدانستم که کار اوست.
مدام گردنش را به عقب میبرد انگار چیزی او را بسیار اذیت میکرد . دستم را به پشت گردنش رساندم جسمی سفت دستم را گرفت آنرا در گردنش فرو کرده بودند به ارامی آن را بیرون کشیدم ، هیچ عکس العملی نداشت فقط گردنش رو به پشت آویزان کرد.
جسم آهنی کامل خونین شده بود ولی میشد فهمید که گیره موهایش بوده چه زیبا بود به یاد داشتم که مادرم نیز یکی از آنها داشت و هیچ وقت آن را از خود جدا نمیکرد.
ناخودآگاه سرم به سمت گردنش چرخید با دیدن سه خال زیر چانه اش فورا پاهایم سست شد و به زانو افتادم. نمیتوانستم گریه نکنم و اشکهایم بدون کنترل گونه هاییم را خیس میکردند حتی نمیخواستم که به چهره اش نگاه کنم یعنی چه مدت بود که در این وضع بود کاش او مرا در این حال میافت.
چهره اش را در دستانم گرفتم درد در تک تک قسمت های بدنش وجود داشت ولی زبانی برای گفتنش نداشت به ارامی گفتم مادر منو ببخش. هر انچه از جادو در بدنم بود را احضار کردم و همچون موجی جسمش را در بر گرفتم . اشک هایم بند نمی آمد با گفتن هر ورد جسمش مرتعش میشد نمیخواستم شیطان به راحتی خارج شود او را از داخل آتش میزدم . زجر دادنش اندکی از آتش نفرینم کم میکرد گرچه موهبت جادویم باطل کردن نفرین ها بود ولی بعد از سال ها اینک مخالفش را نیز میتوانم .نفرینی که حتی جهنم نیز اینچنین او را زجر نخواهد داد.
با تمام شدن کارم دست هایم را کشیدم ولی چیزی جز گرد و غبار در مقابلم نماند و تمام شد. به خاطر مادرم هرگز خودم را نمیبخشم حتی بعد از مرگ.....
بعد از ان اتفاق سال ها در اینباره تحقیق کردم . پدرم یکی از راهبان شیطان بود و پس از او نیز افراد زیادی به اطاعت از شیطان میپرداختند شاید ادامه زندگی به امید انتقام از شیطان آن هم در سنین پیری اندکی خنده دار باشد ولی سالهایی طولانی به دنبالشان گشتم و تا توانستم ریشه ی همه آن ها را نفرین کردم . اسم مرا همچون قاتلی بیرحم در هر شهری میبردند مدرسه های علوم نفرین به شدت به دنبالم بود . جایی که خود تاسیسش کرده بودم اینبار به دنبالم میگشت تا مرا از بین ببرد. بله من که همچون خدایی بودم اینبار توسط بندگانم محکوم به مرگ شده بودم.
در اولین قرن از زندگیم خودم را تسلیم مدارس کردم . تقریبا هدفم در جامعه همه گیر شده بود و دیگر مدارس نفرین و طلسم هم به دنبال فعالیت های شیطانی میگشتند و واحد های مخفی برای این کار دایر شدند.
شاید من کسی بودم به قول پدربزرگم با موهبتی باستانی ولی موهبت فقط بخشی از من بود و این سرنوشت بود که مرا بر این وا داشت که بسازم دنیایی که حتی زمانی در تخیلم هم نمیگنجید.
دیگر آفتاب طلوع کرده شاید زمان بندیم درست بود و سر وقت تمامش کردم و باید آماده مرگ شوم...
شاید اگر مرگ نبود دیگر شجاعت معنی نمیداشت و آزادی هم معنی نمیداشت. شاید همین چن ثانیه را دیگر مجال گذشتن نبود و هیچوقت نامی نمیداشت.
بسیار خنده دار است که مرگ زیباست. مرگ را دوست بداریم
لینک دانلود به صورت pdf
http://s6.picofile.com/file/8380823800/%D9%85%D8%B1%DA%AF_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7_.pdf.html
عالی بود ... واقعا خیلی جذاب بود .. تا حالا داستانی رو که روایتگر زندگی فرد از اول تا مرگش باشه رو ندیده بودم ... خیلی خیلی جالب بود ... من واقعا دوست داشتم::50::
منتظر داستان بعدیت هستم :f:
اولین داستان کوتاهی بود که خوندم کامل نظرمو راجبه داستان کوتاه عوض کردی خیلی قشنگ بود:a009c956bb1086030f7
واقعا خوب بود
طرفدار داستان کوتاه نبودم و نیستم اما تا اخر این داستان رو خوندم
شاید بخاطر اسمش بود که جذب شدم
پتانسیل این رو داره که یه داستان بلند و بالا ازش ساخت
به نوشتن این داستان تو ابعاد بزرگ فکر کن
خیلی ممنون
واقعا خوب بود
طرفدار داستان کوتاه نبودم و نیستم اما تا اخر این داستان رو خوندم
شاید بخاطر اسمش بود که جذب شدم
پتانسیل این رو داره که یه داستان بلند و بالا ازش ساخت
به نوشتن این داستان تو ابعاد بزرگ فکر کنخیلی ممنون
خیلی ممنون از نظرت دوست من.
راستش این داستانو تو اوقات بیکاری نوشتم و یه برداشت کاملی از متن قبلیم بود.
و اینکه گفتین تو ابعاد بزرگ بهش فکر کنم. فعلا که دارم رو یه داستان بلند کار میکنم شاید بعدا اگه اون تموم شد به شروع یه موضوع جدید فکر کنم که البته این داستان هم یکی از ایده هام خواهد بود.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
عالی بود ... واقعا خیلی جذاب بود .. تا حالا داستانی رو که روایتگر زندگی فرد از اول تا مرگش باشه رو ندیده بودم ... خیلی خیلی جالب بود ... من واقعا دوست داشتم::50::
منتظر داستان بعدیت هستم :f:
خوشحالم که از داستان خوشت اومده:42::78:
اولین داستان کوتاهی بود که خوندم کامل نظرمو راجبه داستان کوتاه عوض کردی خیلی قشنگ بود:a009c956bb1086030f7
امیدوارم راضی بوده باشین.:8:
خیلی خیلی زیبا و تاثیر گذار بود!واقعا دست مریزاد امید جان. از تک تک قسمت های داستان لذت بردم و خودم رو داخلش حس کردم. فقط ای کاش این حجم از متن رو یه پی دی اف هم براش میزاشتی که برای بعدا خوندن هم بمونه. بازم ادامه بده!
خیلی خیلی زیبا و تاثیر گذار بود!واقعا دست مریزاد امید جان. از تک تک قسمت های داستان لذت بردم و خودم رو داخلش حس کردم. فقط ای کاش این حجم از متن رو یه پی دی اف هم براش میزاشتی که برای بعدا خوندن هم بمونه. بازم ادامه بده!
سلام داداش:8:
خیلی خوشحالم که خوشت اومده.
لینک pdf هم اضافه شد.
http://s6.picofile.com/file/8380823800/%D9%85%D8%B1%DA%AF_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7_.pdf.html
خیلی ممنون از نظرت دوست من.
راستش این داستانو تو اوقات بیکاری نوشتم و یه برداشت کاملی از متن قبلیم بود.
و اینکه گفتین تو ابعاد بزرگ بهش فکر کنم. فعلا که دارم رو یه داستان بلند کار میکنم شاید بعدا اگه اون تموم شد به شروع یه موضوع جدید فکر کنم که البته این داستان هم یکی از ایده هام خواهد بود.- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خوشحالم که از داستان خوشت اومده:42::78:
امیدوارم راضی بوده باشین.:8:
امیدوارم یه داستان خوب از آب در بیاری و جمعی از منتظران فانتزی رو خوشحال کنی
خوشم اومد. کشش خوبی داشت. چندتایی مورد کوچیک داشت ولی در کل لذت بردم. فضای داستان خیلی خوب بود. مرسی. ادامه بده