بی هدف در تاریکی راه می روم . بدون انکه بفهمم به کجا ؟ فقط میروم .. نمی دانم به کجا ..ولی ماندن را دوست ندارم .. چرا؟
باز هم نمیدانم .. چشم هایی در تاریکی مرا نزاره میکنند ..صدای خنده شان را میشونم ... به سان خنجزی قلبم را خراش می اندازند ... نور سرخ مرموزی از چشم هایشان به سمت تاریکی حمله ور می شوند ... ترسناک است ؟ این جور به نظر می رسد ...اما چهره ی من اندکی هم تغییر نمی کند و همچنان صورت روح وارم با نگاهی شوم به اطراف مینگرد .. قدم هایم کم کم سرعت میگیرند .. قهقه میزنم .. قهقه ای که دیوار های تاریکی را به لرزه در میاورد .. اما انها را درهم می شکند؟ نه این جور به نظر نمی رسد ... قدم هایم به دویدن تبدیل می شوند .. می خواهم فرار کنم .. از چه ؟ باز هم نمیدانم ... چرا چیزی توجه مرا جلب نمی کند .چرا انقدر یکنواخت است .... چیزی جز سیاهی نمی بینم .... اما چرا بدون ترس قدم بر می دارم ؟ هه ... باز هم نمیدانم ... و من باز هم دیوانه وار میخندم ..برای چه ؟ باز هم نمیدانم ... هر چه بیشتر به قلب تاریکی نزدیک میشوم .... احساس بد تری پیدا میکنم ... انگار که نباید بروم ... اما من نمی ایستم .. چرا ؟ باز هم نمی دانم .. قدم هایم اهسته می شود .. اما هنوز لبخند بی روح از لب هایم پر نکشیده است گویی جای خوبی برای خود یافته است .. آه انگار به انتهای تاریکی رسیده ام ..اما چرا می ترسم ؟ من همیشه ارزوی رسیدن به ان را داشته ام .. پس ... چرا قدم هایم لرزان است ؟ گویی حقیقتی تلخ در تاریکی منتظر من است .... لرزان به سمت ان انتها می روم ..اتنهایی که روزی بی پایان می دیدمش .. با برخورد دست یخ زده ام به جسم سرد تری تمام بدم به رعشه افتاد .. و حقیقت مانند پتکی سنگین با فرود امادن بر سرم مرا از خواب بیدار کرد ... اما ..من میدانستم ... اری از قبل میدانسم که دیواری من را احاطه کرده است ... پس چرا به دنبال نور نرفتم ؟ چرا؟ ....
سرما مرا دربر میگیرد ... اشک هایم سرا زیر میشوند .. حماقتی که اگاهانه انجام دادم ... چه جالب ... و باز من و تاریکی .. ناگهان جسمی در تاریکی تکان خورد ... و با چشمان خونی اش اهسته به من نزدیک شد.. آه به یاد می اورم ... داشتم از او فرار میکردم ... ارام روبه رویم نشت و گفت : .من هیچ وقت از پیشت نمی رم ... به چشمان خونی اش نگریستم و گفتم چرا همیشه باید تنها باشم ؟ گفت: این سرنوشت توست که تا همیشه همدم تنهایی باشی ...گفتم چرا من چیزی به یاد نمی اورم ؟ در جواب گفت: چون باید اینگونه باشی ..تو اسیر زنجیر سرنوشت شدی و جوهر سرنوشت تو از جنس تنهایی یعنی من است ... تو عروس من هستی ... عروس تنهایی.....
(اینو همین جوری نوشتم ... میدونم زیاد خوب نشده ... ونمی دونم اصلا چرا گذاشتمش . .. بگذریم .. فقط بابت اینکه خوندینش ممنون )
سلام
خب دقیقا نمیدونم چی بگم یجورای شبیه متنای خودمه که البته من اون نوع متنام رو از دیونگیام میدونم:35:
بعضی وقتا که مغزم بهم میریزه قلمم خود به خود مینویسه نمیدونم چیه ولی در کل چیزیه که تویه حس خاص بهم القا میشه.
مطمئنا تمرین مناسبی واسه نوشتنه
بیان احساسات اونم به سبک خود آدم. تو رمان جدیدم که خیلی به من کمک کرده حالا ببینیم تو چیکار میکنی.
منتظر نوشته های بعدیت هستم.:105:
ممنون از اینکه کارت رو گذاشتی
خیلی جالب بود، با اینکه یه ذره قروقاطی بود. تعداد ... ها زیاد بود و جملات آخرشیه ذره از حس رعب آور ماجرا کم کرد.
البته...صداقت توش زیاد بود. تجربه ثابت کرده نوشته های در اوج دیوانگی از بقیه نوشته راستگو ترن. ممکنه درست نباشن، ولی به نظر نویسنده حقیقتن.
سلام
کمی در نگارش بیشتر دقت کنید . داستان خوبی بود و احساس نویسنده را به خوبی می رساند ولی نیاز به ویرایش دارد .