بررسی یک اتفاق
بعد از 15 روز فین مورفی دستگیر شد.
متهم به قتل خانم رُزا کین،
بعد از 17 روز فین مورفی اعتراف کرد که رزا کین رو نمیشناسه. مامور ویژه دایره قتل از مرکز وارد اداره پلیس شد. موناتارو اهل جنوب بود، لحجه جالبی داشت ولی به قدری خشک و سرد بود که حتی نمیشد بهش نزدیک شد.
کیلیان برادر بزرگ تر فین، بار کوچیکی تو جاده 162 داشت. وقتی فین دستگیر شد، حتی به دیدنشم نیومد، منتها رییس ازم خواست برم پیشش و چند تا سوال بپرسم. وقتی به بار کیلیان رسیدم، جلوی در ورودی چشمم به تابلویی افتاد که روش عکس یه سگ بود با یه خط قرمز، که یعنی سگ ممنوع، و درست پایینش عکس یه پلیس بود که اونم روش خط قرمز داشت، یعنی سگ ها و پلیسا ممنوع، هرچند که جالب بود، پلیسها مثل سگ ها...
با این حال وارد شدم. از تعریفهای فین، مردی که چشم چپ نداره، توی 5 نفر مرد توی بار کاملا مشخص بود،
+نوشته روی درو نخوندی
-من سگ نیستم.
+پلیس که هستی!! ؟ برای فین اومدی؟ من چیزی برای گفتن ندارم.
با سر اشاره به مرد چاقی کرد که پشت من نشسته بود...
+خیلی از پلیسها خوشش نمیاد، برو رد کارت..
نشان و اسلحمو در اوردم و گزاشتم رو پیشخون، هل دادم سمتش. با تعجب نگاه کرد و مطمئن شدم منظورمو گرفت
-الان دیگه نیستم. میدونی برام جالبه که چرا برادرت رو تنها میزاری، میدونی اون به خاطر قتل دستگیر شده؟ میدونی من میتونم واسه همکاری نکردن بازداشتت کنم، میدونی من الان یه مشتریم، اومدم نوشیدنی بخورم، ولی وقتی از اینجا برم بیرون همون پلیس میشم؟ میتونم در اینجا رو تخته کنم، راستی دوست دارم اینجا بعدا تبدیل به مغازه فروش سگ و گربه بشه...
+البته که میتونی، ولی اگه زنده بیرون بری...
قبل از ورودم به بار، وقتی تابلو جلو درو خوندم، حدس زدم میتونه اتفاقات بدی بیوفته، برای این که اوضاع خراب نشه، بیسیمم رو روشن گذاشتم. فشنگ اسلحمو خالی کردم. و توماس رو خبر کردم برای نیروی پشتیبانی، وقتی صحبتهای کیلیان داشت از بیسیم توماس پخش میشد، فهمید که الان وقتشه. با یه حرکت ضربتی، با سرو صدا وارد بار شد.
حواسم به کیلیان بود، جا خورد. توماس یه راست سمت بار رفت و از کیلیان خواست دستاشو رو پیشخون بزاره...
+دستات رو بزار جایی که بتونم ببینم، زود باش *
وقتی داشت بهش دست بند میزد. گفت: طبق قانون ایالتی تو به خاطر تهدید افسر پلیس و عدم توجه به هشدار بازداشتی.
1 ساعت بعد، وارد اداره شدم، مونتارو توی راهرو داشت سیگار میکشید. بدون توجه به قوانین، منتها خیلی گردن کلفت و بی خیال تر از اونی بود که بشه بهش تذکر داد. وقتی منو دید، اومدم سمتم.
+به نظرت، میتونه اطلاعاتی داشته باشه. میدونی اگه نشه ازش چیزی در اورد دیگه نمیشه سمتش رفت..
-رییس من کارمو بلدم... فقط اجازه بده خودم ازش بازجویی کنم.
+نمیتونم، ریسکش بالاست. اون حداقل به تو چیزی نمیگه. ندیدی چقدر خونسرده، این ادم برادرشو ول کرده...
قبل از این که من درخواست بازجویی بدم، فلیپه رو خبر کرده بود، وقتی رفت تو اتاق 3 ساعت تمام زمان برد، از اتاق شیشه ایی میدیدمشون، فلیپه خیلی کارش خوب بود. ولی کیلیان یه * بود. ساعت 8 شب کیلیان رو ازاد کردیم.
جلوی در به من گفت که منتظره برم پیشش، دوست داره باهام نوشیدنی بخوره، تیکه خوبی بود، یعنی میخواست تلافی کنه. ولی من قبول کردم، گفتم فردا میام. بدون نیروی پشتیبانی. خندید و رفت.
رزا کین، دختر اقای کین از بهترین نقاشایی بود که تا حالا دیده بودم، رزا از دخترایی بود که همه اونو دوست داشتن. چهره زیباش و موهای زردش و لحن صحبتش جذاب بود. 1 سال پیش توی جاده 196 با یه چاقو گلوش رو بریده بودن. درست چند متر پایین تر از بار کیلیان. مورفی اون زمان توی بار کار میکرد، 3 بار به خاطر حمل غیر مجاز اسلحه و کوکایین بازداشت شده بود، روز قبل اونو با رزا دیده بودن. جای تعجب داشت، اما این اتفاق افتاده بود. حتی فین هم بهش اشاره کرد، ساعت 9 شب روز حادثه، رزا از خونه بیرون میره، و دیگه بر نمیگرده. تنها مظنون ما مورفی بود. بعد از 1 سال و 15 روز ما مدارکی بدست اوردیم که فین رو بازداشت کردیم. ولی 17 روز بعد از بازداشتش. گفت که رزا نمیشناخته. و اعترافاتش بر اثر فشار روحی و شکنجه بوده. از نظر من فین ادم خنگیه، ولی رفتارش کاملا حرفه ایه. پدر رزا 2 سال قبل از این حادثه سناتور بود، اوضاع مال خوب و روابط خوب تری داشت، برای شهر کلی کار انجام میداد و همه دوسش داشتن. حتی توی پرونده پلیکان سیاه، چند روز دفترشو در اختیار ما گذاشت. تصمیم گرفتیم دوباره بازجویی ها زیر نظر مونت انجام بدیم، از دادگاه عالی مرکزی هم یک مشاور و یک ناظر فرستادن. روزنامه ها بیشترین ضربه رو میزنن، از نظر اونا ما مدارک کافی برای بازداشت فین نداشتیم. و از همون حرفهای همیشگی. ربط دادن فین به قتل کار سختیه. ربط دادن کیلیان به فین از اونم سخت تره.. ادامه دارد
سلام
به نظرم داستان زیبا و دارای ساختار مناسبی است . منتظر ادامه داستان هستم .
سلام
خیلی جالببود. شخصیت هاش هم عین خیلی از فصل اول لهای کتاب ها شبیه عروسک نبود. خیلی خوب بود. ادامه بده 🙂
سلام
به نظرم داستان زیبا و دارای ساختار مناسبی است . منتظر ادامه داستان هستم .
ممنونم از این گه وقت گذاشتی - ادامش در راهه
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
خیلی جالببود. شخصیت هاش هم عین خیلی از فصل اول لهای کتاب ها شبیه عروسک نبود. خیلی خوب بود. ادامه بده 🙂
ممنون.متشکر .
موناتارو اهل جنوب 2
گذشته
صبح زود، وقتی از خونه بیرون اومدم، یه راست به سمت اداره رفتم، مونت بهم زنگ زد و پرسید قهوه میخورم؟؟
جوابم مثبت بود، ولی تعجبم از رفتار مونت بی جا نبود، از قبل در بارش شنیده بودم. وقتی تو اداره مرکزی بوده و این که چه قدر ادم عصبی و خشکی بوده. جرارد کامت، کلانتر شهر از وقتی پرونده رزا رو از دست داده بود به نوعی قهر کرده بود. خیلی براش مهم نبود که چه اتفاقاتی تو شهر میوفته، نرسیده به اداره پلیس توی ماشین نشسته بود. وقتی کنارش رسیدم شیشه رو پایین دادم.وقتی چشم تو چشم شدیم بهم نگاه کرد. و شیشه ماشین رو پایین داد...
+سلام، چقدر زود بیدار شدی.؟
-جرارد. فکر نمیکنی باید کمی به فکر خودت باشی
+از وقتی یادمه توی این شهر من کلانتر بودم. قتل رزا بیشترین فشار رو من اورد. من همه شما ها رو از بچگی میشناسم. خودت روی پرونده بودی، هیچ ردی از هیچ * تو این پرونده نیست. جز اون 2تا داداش خنگ. من میدونم کار فینه. من بهش مظنون بودم. من ازش 20 بار بازجویی کردم. ولی شواهد کافی نبود. وقتی سر کله اون مونت اشغال پیدا شد. توی 15 روز و یه بازجویی اونو بازداشت کرد.
-جرارد. اون فقط مدت زمان کوتاهی اینجاست. تو کلانتر ما هستی. یادت رفته سر پرونده پلیکان سیاه چقدر خوب بودی. ازت تقدیر شد. تو میتونی این پرونده رو حل کنی. من بهت اعتماد دارم.
+تو همیشه ادم خوبی بودی...
وقتی جرارد داشت حرف میزد. ماشین سیاه رنگی با سرعت از کنار ما رد شد، وقتی به جلو نگاه کردم، حدس زدم که مونت باشه. از جرارد خدا حافظی کردم و قرار شد تو دفترش همدیگرو ببینیم. حرکت کردم و داخل اداره رسیدم. توی اتاق مونت، بوی قهوه بلند بود. با چند تا دونات گرم کنارش. مونت بهم گفت امروز دوباره میخواد زیر نظر ناظر اداره مرکزی از فین بازجویی کنه، این رای نهایی ما حساب میشه. و بعد دادگاه تصمیم میگیره. در حال خوردن قهوه به مونت گفتم...
+فکر نمیکردم ادم خشک و سردی مثل تو، برام قهوه بگیره
-چون میخوام بری و کیلیان رو بیاری
+حتما، ولی فکر نمیکنی تو این اداره ادمای دیگه ایی هم هستن...
قهوه ایی که مونت خریده بود، روی میز گذاشتم. و بیرون رفتم. حتی بدون تشکر، و فقط زیر لب غر غر میکردم.
+سلام توماس...
-سلام، خوبی، باز کمک میخوای... جرارد منو فرستاد دنبال یه کاری، تا کی وقت دارم؟
+دارم میرم سراغ کیلیان، مونت گفته بیاریمش
-تا 1 ساعت دیگه میبینمت.
تو این فاصله که توماس، سرو کلش پیدا بشه، رفتم چرخی تو اداره بزنم. از جلوی اتاق مونت رد شدم، وقتی منو دید با انگشت عدد 4 رو نشون داد، یعنی 4 ساعت دیگه اونجا باشم، منم انگشت وسطم رو بهش نشون دادم.
متوجه شدم که فین روز قبل مسمومیت شدید پیدا کرده بوده. البته زمانی اینو فهمیدم که از اتاق دکتر اداره با دست بند و پا بند بیرون اومد، چهرش خیلی بهم ریخته بود. برای ما که از بچه گی تو این شهر بودیم. قتل رزا کمی سخت و اذیت کننده بود، برای مونت فقط کار محسوب میشد و برای فین عذاب. فین وقتی منو دید، خواست که چیزی بگه، ولی ملاحظه کرد و حرفشو قورت داد. پشت سرش راه افتادم و به اتاق جرارد رسیدم، در اتاق بسته بود و انگار کسی داخل نبود. فین با افسر مراقب وارد اتاق انتظار شد. وقتی 2تا افسر رفتن، پیشش نشستم،
+فین.. حالت خوبه... چیزی نمیخوای...
-کیلیان کجاست؟
+نمیدونم... شاید تو بار... شاید... خواب...
-من قاتل نیستم، من قاتل نیستم...
قسمتی از لباسش رو بالا داد، جای سیگار بود. سیاه و کبود
گفت که موناتارو این کارو کرده، وقتی ازش باز جویی میکرده. گفت که کیلیان بهش گفته خودشو معرفی کنه، چون قاتله. گفت که جرارد فکر میکنه قاتله چون شب قبلش رزا رو دیده...
- تو فکر میکنی من قاتلم چون هیچ کسی تو این شهر نیست که اندازه من * باشه..میدونی من نمیخوام با مونت تو یه اتاق باشم. من نمیخوام حرف بزنم
+ببین فین اگه چیزی هست باید به من بگی، امروز یه ناظر اینجاست. اون کاملا قانونی و خوب رفتار میکنه.
فین از این که من بهش احساس ارامش دادم، کمی اروم شد
توماس زنگ زد، جلوی در اداره منتظر بود، به افسر نگهبان گفتم که حواسش به فین باشه...
+سلام، کجا بودی...
دست کرد توی جیبش و یه فلش در اورد
+این چی هست،؟
-جرارد ازم خواست که به باک وود برم. رییس پلیسش دوست جرارده، ازم خواست این فلش رو مطالعه کنی.
ادامه دارد....