داستان کوتاه گربه
داستانی را كه ميخواھم بھ روی كاغذ بیاورم ھم بس حیرت انگیز است و ھم بسیار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باوری كه حتی حواس خود من نیز حاضر به گواھی آن نباشد، تنھا یك دیوانگيست، و من دیوانه نیستم. بی گمان خواب ھم نميبینم. من فردا خواھم مرد و امروز ميخواھم روح خود را آرامش بخشم. ميخواھم وقایع را بدون تفسیر و چكیده بازگو كنم. وقایعی كه با گذشت ھر لحظه اش به خود لرزیدم، عذاب دیدم و گامی به سوی نابودی برداشتم. با این ھمه كوشش نخواھم كرد ھمه چیز را بي پرده بیان كنم. وقایعی كھ جز نفرت و بیزاری برنميانگیزد. البته ممكن است بھ نظر پارهای بیش از آنكه وحشت آور باشد، شگرف بنماید. شاید ھم بعدھا ذھنیتی پیدا شود و توھمات مرا پیش پا افتاده ارزیابي كند. ذھنیتي آرامتر، منطقيتر و بسیار ملایمتر از ذھنیت من. ذھنیتي كه چنین رویدادھایي را دھشتبار نیابد و آنرا تنها ثمره یك سلسله علیت ھای معمولی و طبیعی ارزیابی كند. از ھمان دوران كودکی به خاطر شخصیت فرمانبردار و انسان دوستم از دیگران متمایز بودم. رقت قلب بیش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقیرم كنند. شیفتگي ویژهام بھ حیوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دھند انواع گوناگون آنھا را داشتھ باشم و تقریبا ً تمام وقت خود را با آنھا بگذرانم. خوشترین لحظاتم ھنگامي بود كھ بھ آنھاغذا ميدادم یا نوازششان ميكردم. این ویژهگي در شخصیت با رشد سني فزوني ميگرفت و زماني كھ مرد شدم نیز تنھا وسیلھ سرگرميام شد. براي آنھایي كھ بھ سگي مھربان و باھوش دل بستھاند، نیازي بھ توضیح درباره كیفیت و میزان لذت انسان از این كار نیست. فداكاري حیوان براي جلب رضایت بر قلب كسي مينشیند كھ فرصت كافي جھت تعمق پیرامون دوستي ناپایدار و وفاي بسیار اندك انسانھاي معمولي را دارد. من زود ازدواج كردم و از داشتن ھمسري مھربان احساس خوشبختي ميكردم. او با درك علاقھام بھ حیوانات خانگي براي گرد آوري بھترین آنھا ھیچ فرصتي را از دست نميداد. ما تعدادي پرنده داشتیم. یك ماھي طلایي. سگي زیبا. چندتایي خرگوش. میموني كوچك و یك گربھ. این آخري حیواني بسیار قوي و زیبا بود. یكدست سیاه و بسیار با ھوش. اما وقتي گفتوگو بھ ھوش وي كشیده ميشد ھمسرم كھ باطنا ً خرافاتي بود بیدرنگ بھ ھمان اعتقادات قدیمي عوام اشاره ميكرد و ميگفت: گربھھاي سیاه جادوگراني ھستند با ظاھر تغییر یافتھ. البتھ نھ اینكھ ھمواره این قضیھ را جدي بگیرد. و اگر من اشارهاي گذرا ميكنم تنھا بدین سبب است كھ ھم اكنون بھ خاطرم رسید. من پلوتن را –نام گربھ پلوتن بود- بھ دیگر حیوانات ترجیح ميدادم. او دوست من بود و تنھا از دست من غذا ميخورد. بھ ھر كجاي خانھ ميرفتم او نیز دنبالم بود و بھ سختي ميتوانستم مانع وي شوم تا دیگر در خیابان بھ دنبالم راه نیفتد. دوستي ما سالھا بھ ھمین گونھ ادامھ یافت. سالھایي كھ با گذشتشان اندك اندك مجموعھ شخصیت و خوي من –بھخاطر زیاده روي بيحد در پارهاي كارھاي شرم آور- تغییر كرد. ھر روز بیش از پیش گوشھگیرتر، زود رنجتر و نسبت بھ احساسات دیگران بيتوجھتر ميشدم. بھ خودم اجازه دادم تا با ھمسرم تندخویي كنم و خود خواھيھاي مبالغھ آمیزم را بھ وي تحمیل كنم. حیوانات بیچاره ھم طبیعتا ً چنین تغییر شخصیتي را احساس ميكردند. من نھ تنھا بھ آنھا اعتنایي نميكردم بلكھ با آنھا بھ خشونت ھم رفتار ميكردم. با این وجود تعلق خاطر بھ پلوتن ھنوز مانع ميشد تا با او رفتار بدي داشتھ باشم. دیگر ھیچ گونھ احساس ترحمي نسبت بھ خرگوشھا، میمون، و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستي یا تصادفا ً در مسیر حركتم قرار ميگرفتند، وجودم انباشتھ از شرارت و بدجنسي ميشد –و چھ شرارتي ميتواند با شرارت ناشي از نوشیدن الكل قابل قیاس باشد؟_ و سرانجام پلوتن، كھ دیگر پیر و بنابر این كمي تندخو شده بود، بھ شخصیت بد نھاد من پي برد.یك شب ھنگامي كھ مستِ مست از پاتوق شبانھام بھ خانھ بازگشتم، احساس كردم گربھ از نزدیك شدن بھ من پرھیز ميكند. او را كھ گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشي جزئي ایجاد كرد. بھ یكباره خشمي اھریمني بر وجودم استیلا یافت و از خود بيخود شدم. گویي روح انساني از كالبدم پر كشیده بود. بھ سبب زیاده روي در شرابخواري كینھاي شیطاني تار و پود وجودم را انباشت. از جیب جلیقھ چاقویي بیرون آورد، بازش كردم، گلوي حیوان درمانده را گرفتم و در یك آن، یكي از چشمھایش را از كاسھ بیرون آوردم! من از نوشتن این بيرحمي ابلیس گونھام سرخ ميشوم، ميسوزم و ميلرزم! صبح، با از میان رفتن نشانھھاي الكل شب پیش، منطقم بازگشت. بھ سبب جنایتي كھ مرتكب شده بودم احساس پشیماني و نفرتي نیم بند وجودم را فرا گرفت. اما این احساس بسیار مبھم و ضعیف بود و بھ روحم لطمھ چنداني وارد نیاورد. باز بھ زیاده روي در ميگساري ادامھ دادم و بھ زودي خاطره جنایتم در پس گیلاسھاي شراب گم شد. گربھ آرام آرام بھبود ميیافت و گرچھ قیافھاي ترسناك پیدا كره بود اما بھ نظر ميرسید زجر چنداني نميكشد. بھ عادت گذشتھ در خانھ ميگشت اما ھمواره وحشت زده از نزدیك شدن بھ من پرھیز ميكرد. ابتدا تھ مانده احساس عاطفيام از گریز آشكار موجودي كھ پیش از آن، آن ھمھ مرا دوست ميداشت، جریحھ دار ميشد؛ اما این احساس ھم بھ زودي جاي خود را بھ كینھ داد و ذھنیت تبھكارم در سراشیبي غیر قابل بازگشت افتاد. در چنان ذھنیتي دیگر جایي براي فلسفھ وجود ندارد. من ایمان دارم تبھكاري یكي از اولین تمایلات جبري بشري است. یكي از اولین كششھا یا احساساتي كھ بھ شخصیت آدمي جھت ميدھد. چھ كسي از ارتكاب صد باره كار احمقانھ یا رذیلانة خود در شگفت نمانده؟ كاري كھ ميدانستھ نباید مرتكب شود. آیا ما عليرغم قوه تمیز عالي خود، باز تمایل بھ تجاوز بھ آن چھ قانون نامیده ميشود و ما نیز آن را بھ عنوان قانون پذیرفتھایم، نداریم؟ من این ذھنیت تبھكار را سبب انحراف نھایي خود ميدانم.
انحرافي كھ مرا بھ سوي آزار و سرانجام ارتكاب جنایت نسبت بھ آن حیوان بي آزار كشاند. عشق بھ شرارت، عطش بي پایان روح است براي خود آزاري. یك صبح، خونسرد گرھي بر گردنش زدم و از شاخھ درختي آویزانش كردم. لحظھاي بعد اشك جانكاه ندامت چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم چون ميدانستم پیش از آن دوستم ميداشتھ. چون ميدانستم ھیچ كاري كھ سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون ميدانستم بھ این ترتیب مرتكب گناه ميشوم. گناھي نابخشودني كھ روحم را براي ھمیشھ بھ رسوایي ميكشاند. گناھي آن چنان عظیم كھ حتي رحمت بي پایان خداوندي ھم –اگر چنین چیزي ممكن باشد- شامل حالش نميشود. شب ھمان روز جنایت، بھ دنبال فریاد «آتش!» از خواب پریدم. پردهھاي تخت خوابم در میان زبانھھاي آتش ميسوخت. تمام خانھ ميسوخت. بالاخره بھ ھر ترتیب بود من، ھمسرم و پیشخدمتمان توانستیم جان سالم بھ در بریم. ھمھجا ویران شده بود. ھمھ چیزم از كف رفتھ بود. از ھمان زمان، دیگر در نومیدي غلتیدم. گرچھ آنقدر ضعیف نیستم تا در پي رابطھاي میان سفاكي خود با آن فاجعھ باشم اما وقایع زنجیروار بعدي را ھم نميتوان نادیده انگاشت. روز بعد از آتش سوزي، بھ ارزیابي ویراني پرداختم. دیوارھا بھ جز یكي، درھم فرو ریختھ بودند. دیوار پا بر جا بھ خلاف آنھاي دیگر تیغھاي بیش نبود و حدودا ً میان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتي از این بخش عمارت در برابر آتش سوزي مقاومت كرده بود –سبب آن ھم دوباره سازي اخیر بود- نزدیك دیوار عده زیادي گرد آمده بودند. چندین نفر ھم بھ دقت و با توجھي خاص گوشھ و كنار را بازرسي ميكردند. عبارات، شگفتآور است! عجیب است! و نظایر آن كنجكاویم را برانگیخت. نزدیك دیوار رفتم. تصویري برجستھ برسطح ھنوز سفید دیوار حك شده بود. تصویر غول آساي یك گربھ. دقت
تصویر حیرت آور بود. حیوان با رسیماني بلند بھ دار آویختھ شده بود. از دیدن آن ھیئت شبح گونھ –بيگمان جز شبح چیز دیگري نبود- بر جاي میخكوب شدم. براي چند لحظھ وحشت سرتاپایم را فرا گرفت.اما بلافاصلھ بھ كمك منطق، قضیھ را براي خود حل كردم: من گربھ را در باغ دار زده بودم و بھ دنبال فریاد كمك، جمعیت زیادي وارد باغ شده بود. بنابراین بي شك كسي ریسمان حیوان را باز كرده و از پنجره اتاق بھ درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بیدار كند و حیوان بیچاره در ھمان حال پرواز میان دیوار دیگر اتاق كھ در حال فرو ریختن بود و دیوار سالم لھ شده بود. تركیب گچ تازه دیوار و آمونیاك جسد و گرماي آتش ھم سبب ثبات تصویر شده بود.
ھر چند بدین ترتیب بھ سادگي، خودم –اگر نگویم وجدانم- را مجاب كردم، اما بھ ھر رو موضوع تاثیر عمیقي بر ذھنیتم باقي گذاشت. مدت چند ماه شبح گربھ رھایم نميكرد. بھ نظر ميآمد گونھاي احساس عاطفي بھ روحم بازگشتھ باشد. ھر چند بيتردید احساس ندامت نبود. گاه بھ خاطر از دست دادن حیوان حس دلسوزي نیمبندي بر وجودم چیره ميشد و حتي تصمیم گرفتم بھ دنبال حیواني با ھمان ھیئت بگردم تا جانشین او كنم. یك شب كھ سرگشتھ و ملول در یكي از فضاحت خانھھاي ھمیشگي خود نشستھ بودم، ناگھان توجھم بھ سوي جسمي سیاه جلب شد. جسم روي چلیك بزرگ شراب قرار داشت. چند لحظھ خیره نگاھش كردم و حیران ماندم، چون ھنوز برایم قابل تشخیص نشده بود. نزدیك رفتم و با دست آن را لمس كردم، یك گربھ سیاه بود –گربھ اي فربھ و سیاه- درست مانند پلوتن. تنھا با یك تفاوت: پلوتن حتي یك موي سفید در تمام
بدن نداشت. اما این یكي روي سینھ خود سفیدي نامشخص و مبھمي داشت. ھنوز بھ درستي او را نوازش نكرده بودم كھ از جاي برخاست و خرناسي كشید و خود را بدستم مالید. گویي مفتون توجھم شده بود. پس موجودي كھ مدتھا در جستجویش بودم یافتھ بودم. بلافاصلھ نزد صاحبش رفتم و پیشنھاد خریدش را دادم. پولي نگرفت، گفت پیش از آن ھرگز گربھ را ندیده است. یكبار دیگر نزدیك گربھ رفتم و او را نوازش كردم. بھ ھنگام بازگشت، او نیز بھ دنبالم آمد و من ھم اجازه این كار را بھ او دادم. در راه، گھگاه خم ميشدم و نوازشش ميكردم. وقتي بھ خانھ رسید، انگار بھ خانھ خود آمده است و خیلي زود دوست وفادار ھمسرم شد. بھ زودي احساس نوعي نفرت ازاو در وجودم زبانھ كشید و این دقیقا ً خلاف امیدواریم بود. نميدانم چگونھ این حالت بھ وجود آمد و چرا ملایمت و بردباري او حالم را دگرگون ميكرد. نرم نرمك احساس دلزدگي و ملال بھ نفرتي آشكار تبدیل شد. دیگر از او ھمانند یك طاعوني ميگریختم و شاید احساس شرم
گونھ از خاطره سفاكیم مانع ميشد تا با او ھم بدرفتاري كنم. چند ھفتھ از آزار و بد رفتاري با وي پرھیز كردم. اما بھ تدریج و آرام آرام بھ جایي رسیدم كھ نفرتي بیان نكردني نسبت بھ او وجودم را فرا گرفت و از او ھمچون دم طاعوني ميگریختم. بيگمان یكي از دلایل نفرتم یك چشم بودن او بود. زیرا درست فرداي آوردنش متوجھ شدم او نیز مانند پلوتن از داشتن یك چشم محروم است و شاید ھمین مسالھ سبب شد تا او بھ ھمسرم نزدیكتر شود و الفتي ناگفتني میان آنھا برقرار شود. میان او ھمسرم با آن احساسات لطیفش كھ پیش از آن سرچشمھ سادهترین و نابترین لذات من بود. ھرچھ نفرت من از گربھ بیشتر ميشد، علاقھ او بھ من بیشتر ميشد و با لجاجتي عجیب كھ درك آن براي خواننده مشكل است قدم بھ قدم ھمراھيام ميكرد. ھرگاه مينشستم یا زیر صندليام چمباتمھ ميزد، یا روي زانوانم مينشست و نوازشم ميكرد و اگر از جاي بر ميخواستم تا قدمي
بزنم میان پاھایم ميلولید و گاه تقریبا ً سبب ميشد سكندري بخورم. و یا با فرو بردن پنجھھاي بلند و تیز خود در لباسھایم خود را بھ سینھام ميرساند. در چنین لحظاتي آرزو ميكردم ميتوانستم با ضربھ مشتي ھلاكش كنم. اما ھم یاد اولین جنایت و ھم باید اعتراف كنم كھ وحشت بياندازه از حیوان مانع این كار ميشد. این وحشت، وحشت جسماني نبود بازگویي این ھم فراوان رنجم ميدھد و شاید این بھ دلیل شرم از اعتراف باشد. آري حتي در سلول مجرمین نیز اعتراف بھ سبب وحشت و نفرتي كھ حیوان در من بر ميانگیخت و نشان از خیالات واھي داشت شرمآور است.
ھمسرم بارھا توجھ مرا بھ لكھ سفید روي سینھ حیوان جلب كرده بود. ھمان لكھاي كھ تنھا تفاوت میان اوبود با گربھاي كھ كشتھ بودم. بدون تردید خواننده بھ یاد دارد كھ ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آھستھ آھستھ و بھ مرور، عليرغم كوشش بسیار براي واھي دانستن آن، مشخص و مشخصتر ميشد. اكنون دیگر آن را آشكارا ميدیدم و از دیدن آن برخود ميلرزیدم. انگیزه نفرت و وحشتم و این كھ خود را از شر او ھم خلاص كنم، درست ھمین بود. –البتھ اگر شھامتش را ميداشتم- لكھ تصویر كریھ و شوم چوبة دار! آوخ چوبھ وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنایت! چوبة عذاب و مرگ! من دیگر بدبختترین موجود بشري بودم و سبب این بدبختي، حیواني وحشتناك بود! كھ من با نفرت تمام برادر او را كشتھ بودم. من، مرد تربیت شده و انساني بھ تمام معني، گرفتار بدبختي غیر قابل تحملي شده بودم! افسوس! دیگر خوشبختي برایم مفھومي نداشت. نھ شب و نھ روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كھ یك لحظھ تنھایم نميگذاشت و در خلال شب ھم ھر لحظھ كھ كابوس ھراسناك مرگ رھایم ميكرد، نفس مرطوب و وزن سنگین وي را روي سینھام احساس ميكردم! فشار روحي آن چنان در تنگنایم قرار داد كھ خوي محزون و تھ مانده انسانیت خود را نیز از دست دادم و خبث طینت و نفرت، تنھا اندیشھ درونيام شد. با این ھمھ، ھمسرم ھرگز لب بھ شكایت نميگشود و ستمھاي روز افزون مرا با شكیبایي دھشتباري تحمل ميكرد. از شكیبایي تحمل ناپذیر وي روح سركشم گرفتار خشمي توفانزا ميشد. یك روز براي كاري روزمره راھي زیر زمین عمارت قدیمي، كھ فقر وادارمان ميكرد در آن زندگي كنیم، شدم. ھمسرم و گربھ سیاه نیز ھمراھيام كردند. ھنگامي كھ از پلھھاي با شیب تند پایین ميرفتیم، گربھ بھ عادت ھمیشگي پیشاپیش و تقریبا ً در میان پاھاي من حركت ميكرد و در یك آن، چنان بھ پاھایم چسبید كھ نزدیك بود با سر از پلھھا سقوط كنم. خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانھ خود را فراموش كردم و با تبر بھ حیوان حملھ بردم. اما پیش از آن كھ ضربھ را فرود آورم، ھمسرم مانع شد و ھمین دخالت، بھ جنون من نیرویي اھریمني بخشید. بازوي خود را از دستش رھا ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بيكمترین نالھاي بر زمین افتاد و در دم جان داد. بیدرنگ تصمیم گرفتم جسد را پنھان كنم. ميدانستم سربھ نیست كردن آن در خارج از خانھ چھ در روز و چھ در خلال شب خالي از خطر نخواھد بود. زیرا ھر آن ممكن بود ھمسایھھا متوجھ شوند. نقشھھاي زیادي از ذھنم گذشت. لحظھاي بھ این فكر افتادم تا جسد را تكھ تكھ كرده در آتش بسوزانم. بعد خواستم گودالي كف زیر زمین حفر كنم. دقایقي كھ گذشت تصمیم گرفتم آن را در چاه حیاط بیندازم. یك لحظھ بھ فكر افتادم جسد را ھمانند كالایي در صندوق بستھ بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را بھ خارج از منزل ببرد. سرانجام چارهاي را مناسبتر از چارهھاي دیگر یافتم. تصمیم گرفتم او را مانند كشیشان دوران تفتیش عقاید قرون وسطي درون دیوار زیر زمین مدفون كنم. گویي زیر زمین را براي ھمین كار ساختھ بودند. دیوارھا كھ بدون دقت ساختھ شده بودند، بھ تازگي سفید كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آنھا شده بود. افزون بر این در بخشي از دیوار برآمدگي مناسبي وجود داشت، شبیھ بر آمدگي دودكش بخاري یا اجاق دیواري كھ ظاھر دیوار آن ھم شبیھ سایر قسمتھاي زیر زمین بود. بيگمان ميتوانستم بھ سادگي آجرھاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرھا قرار دھم و دوباره آنھا را بھ گونھ نخست روي ھم بچینم، بيآن كھ كوچكترین احتمالي براي كشف جسد وجود داشتھ باشد. آري در محاسبھام اشتباه نكرده بودم. بھ كمك میلھاي آھنین آجرھا را بھ راحتي یكي پس از دیگري بیرون كشیدم و پس از آن كھ جسد را بھ دقت درون دیوار قرار دادم دوباره آنھا را در جاي اول خود چیدم. مدتي زحمت كشیدم تا توانستم گچي درست با ھمان رنگ سابق تھیھ كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتیجھ كار بسیار رضایت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچكترین دستخوردگي بھ چشم نميخورد. با وسواس فراوان پاي كار و گوشھ و كنار زیر زمین را تمیز كردم و نگاھي پیروزمندانھ گرداگرد خود انداختم. دست كم براي یك بار زحماتم بھ ثمر نشستھ بود! بیدرنگ بھ جستجوي حیواني كھ سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم. دیگر تصمیم گرفتھ بودم او را ھم بكشم. اگر ھمان لحظھ بھ چنگم ميافتاد سرنوشتش روشن بود. اما گویي حیوان حیلھگر با احساس خطر از حملھ اول،آب شده، بھ زمین فرو رفتھ بود و مراقب بود تا در چنان حالي پیش رویم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرتانگیز، آرامشي ژرف در من بھ وجود آوردم و آن شب اولین شبي بود كھ آسوده خیال بھ صبح رساندم. آري من با وجود سنگیني بار جنایت در دوشم، آسوده خفتم. دومین و سومین روز ھم سپري شد بيآن كھ از جلاد خبري شود. دیگر مانند انساني آزاد نفس ميكشیدم و اھریمن وحشت آفرین براي ھمیشھ خانھ را ترك گفتھ بود! و من دیگر ھرگز او را نميدیدم. از احساس خوشبختي در پوست نميگنجیدم و جنایت ھولناك نرم نرمك بھ دست فراموشي سپرده ميشد. مراستم تحقیقات اولیھ بھ سادگي و بھ گونھاي كاملا ً رضایت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانھ صادر شد. من با اطمینان از نتیجة روشن كاوش، بھ زندگي سعادت بار آیندهام مياندیشیدم. روز چھارم، گروھي مامور بي آنكھ انتظارشان را داشتھ باشم بھ خانھ آمدند و بھ دقت سرگرم تجسس شدند. اما من با اطمینان كامل بھ پنھانگاه جسد، خم بھ ابرو نیاوردم و از دلھره خبري نبود. بھ درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آنھا را ھمراھي كردم. ھر جاي مظنون را كاویدند و ھیچ گوشھاي را نادیده نگذاشتند. سرانجام براي سومین یا چھارمین بار وارد زیر زمین شدند. كوچكترین ترسي بھ خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبیعي كار ميكرد. در تمام مدت، دست بھ سینھ، آسوده خاطر، درازا و پھناي زیر زمین را ميپیمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقیق بساط خود را برچیدند و آماده رفتن شدند. دیگر یاراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست كم باید جملھاي بھ نشانھ پیروزي و اینكھ آنھا را از بیگناھي خود مطمئن سازم بر زبان ميراندم. وقتي خواستند از پلھھا بالا بروند تحمل از كف دادم و رو بھ آنھا كردم: - آقایان! خوشحالم از این كھ سوةظن شما برطرف شده. براي ھمھ شما آرزوي سلامتي ميكنم. امیدوارم از این پس رفتارتان كمي مودبانھتر باشد. آقایان! در ضمن لازم است یادآوري كنم كھ این خانھ بسیار خوب ساختھ شده... دیوانھوار و گستاخانھ صحبت ميكردم. بيآن كھ بھ درستي دریابم چھ ميكنم: - ...بھ جرات ميتوانم بگویم قابل ستایش است. بھ ویژه دیوارھا... دارید ميروید، آقایان؟ این دیوارھا عجیب محكم ساختھ شدهاند. و در آن لحظھ، با گستاخي خشم آلودهاي انتھاي عصاي خود را درست بھ ھمان قسمتي كھ جسد ھمسرم را قرار داده بودم، كوبیدم. آه خداوند مرا از چنگال اھریمن حفظ كند. ھنوز بازتاب ضربھ عصا بھ درستي سكوت را نشكستھ بود كھ صدایي از دل دیوار پاسخ داد! صدا نخست نالھاي گنگ و بریده بریده بود؛ ھمانند ھقھق كودكي، و آنگاه آرام آرام بلند و پرطنین و غیر انساني شد – زوزهوار. فریادي نیم نفرت نیمي پیروزي- صدایي كھ تنھا از جھنم بر ميخیزد. صداي موحشي كھ ھم، دوزخیان زیر شكنجھ سر ميدھند و ھم اھریمنان شاد از عذاب جاویدان. بیان احساساتم در آن لحظات، نشان نادانيست. داشتم بیھوش ميشدم. كوشیدم با تكیھ بر دیوار روي پا بایستم. ماموران بھت زده و ھراسان براي یك لحظھ بيحركت ماندند؛ آن گاه دستان پولادینشان بھ دیوار حملھ برد. تمام قسمت باز سازي شده، یكباره فرو ریخت و جسد بدھیبت آشكار شد. سر از میان چاك برداشتھ بود خون اطراف آن دلمھ بستھ بود و حیوان خبیث با تنھا چشم شرربار خود روي جسد چمباتمھ زده بود. حیوان حیلھگري كھ مرا بھ جنایت واداشت و زوزه نابھنگامش بھ چنگال جلادم افكند. من آن ھیولا را نیز درون دیوار مدفون كرده بودم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
دوستان نظرتون رو بگید
وای خدای من این دیگه چی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟
هنوز هم تو شوکم! اول که خیلی ادم خوبی بود بعد یهو چش شد ؟ وای یا خدا من دیگه شب خواب نمی رم !
ولی قلمت خوب بود !
راستش من داستانای جنایی رو زیاد نمی خونم و نمی تونم خوب نقد کنم !
اما خب خوب بود ! وقتی داشتم می خوندمش هر چند ثانیه چشام در حد مرگ از تعجب باز می شد ! به نظرم تو قلمت خوبه فقط موضوعت رو از جنایی برداری خیلی بهتر میشه !
:0178::0086::0205:
جالب بود ولی اولش به آخرش نمی خورد اصلن. انگار که دو تا سبک مختلفو با هم قاطی کرده باشی و آخرش حوصلت سر رفته و خواستی سریع تر تمومش کنی. اوایل هم یکم توضیحات زیاد بود به نظر من البته . اینا رو برای این گفتم چون نقاط قوت زیاد بود و وقت نمی شد بگم. در کل قلمت خوبه. بازم بنویس:)
سلام ممنونم دوستان از وقتی که گذاشتین :9: سعی می کنم دفعات بعدی هم با دقت بیشتری بنویسم ممنون
سلام دوست من راستش از خلق هنرمندانه اثرت خیلی متاثر شدم و جا داره بگم ایول . قلمت همیشه پایدار باشه. فقط لطفا وقتی داستان به این خوبی رو از گنگی شروع میکنی و در میانه داستان مخاطب رو اگاه میکنی از میزان توضیحات اولیه ت کم کن چون خیلی از خواننده ها ممکن زده شن حتی خود من هم در ابتدا زیاد میل ادامه نداشتم ولی در ادامه توجه م جلب شد. پایدار باشی
خیلی خوب از سفیدی به سیاهی تبدیل شدن یک انسان و اینکه در آخر به چه موجودی میتونه تبدیل بشه رو شرح دادی.
خیلی جذاب بود.
ممنونم از توجهتون دوستان
سلام
باید بگم داستان جالبی بود.خیلی خوب نوشته بودینش. البته من خودم به شخصه این سبک و نمی خونم. یکمم ترسناک بود.:wh1:
در کل موفق باشین و به امید اینکه داستان های دیگه تون رو هم بخونیم.