یه مدت بود #تمرین_داستان_نویسی نداشتیم.
فکر کردم وقتشه یه کم نویسنده ها گرم کنن.
حالا بیاید اینجوری بنویسیم. یه چیزی رو در گذشته تغییر بدید.
یه اتفاق در زندگیتونو.یا یه کاری که کردید یا نکردید و ترجیح میدادید انجامش میدادید.
حالا با توجه به اون بیاید در چند خط تغییراتی که رخ میداد رو بنویسید.یعنی تصور کنید که اگه این جوری که هست نبود الان چه جوری بود...
ببینید بچه ها این یه سبکه در داستان نویسی یعنی میان یه اتفاق تاریخی رو جذف میکنن و میگن حالا با اون جریان دنیا چه شکلی میشه
مثلا اگه تو جنگ جهانی آلمان برنده میشد الان دنیا چه شکلی بود؟
اگه جنگهای علیه برده داری رو طرف مقابل برده بود الان آمریکا چطوری بود؟
اگه انقلاب نشده بود الان ایران چطوری بود؟
اگه من دانشگاه نرفته بودم الان زندگیم چطوری بود؟
اول باید گفت، تمرین خیلی سختیه :be8:
ولی بههرحال هرچه قدر سختتر کیفش هم بیشتر! :vv1:
خوب، اگه دنیا نسبت به کمی سخت گیرتر بود:
پسر شلوار تنگی پوشیده بود که آثار ساییدگی روی آن مشخص بود، احتمالا همه میفهمیدند و امروز از آن روزهایی نبود که بخوهد نگران چنین موضوع بیارزشی باید، سعی کرد گامهایش را بلندتر بردارد، لعنت به این شلوارهای تنگ هیچوقت از اینجور شلوارها خوشش نمیآمد ولی مگه چاره دیگری هم داشت. کپشنش را که زیرش پیرهنی نازک پوشیده بود بیشتر دور خودش بغل کرد، باد سرد او را تا استخوانش میلرزاند. بشکههای نفت را یک نوبت جلوتر هل داد. لعنت به نفت، لعنت به سرما، لعنت، لعنت...، صف مثل همیشه شلوغ بود. انواع و اقسام آدم داخلش بودند! حتی یکی از معلمهای قدیمش را دید، هرچند ترجیه داد خودش را به ندیدن بزند، حوصلهی این یکیو دیگه ندارم.
فکر کنم کافیه :0086:
اول باید گفت، تمرین خیلی سختیه :be8:
ولی بههرحال هرچه قدر سختتر کیفش هم بیشتر! :vv1:خوب، اگه دنیا نسبت به کمی سخت گیرتر بود:
پسر شلوار تنگی پوشیده بود که آثار ساییدگی روی آن مشخص بود، احتمالا همه میفهمیدند و امروز از آن روزهایی نبود که بخوهد نگران چنین موضوع بیارزشی باید، سعی کرد گامهایش را بلندتر بردارد، لعنت به این شلوارهای تنگ هیچوقت از اینجور شلوارها خوشش نمیآمد ولی مگه چاره دیگری هم داشت. کپشنش را که زیرش پیرهنی نازک پوشیده بود بیشتر دور خودش بغل کرد، باد سرد او را تا استخوانش میلرزاند. بشکههای نفت را یک نوبت جلوتر هل داد. لعنت به نفت، لعنت به سرما، لعنت، لعنت...، صف مثل همیشه شلوغ بود. انواع و اقسام آدم داخلش بودند! حتی یکی از معلمهای قدیمش را دید، هرچند ترجیه داد خودش را به ندیدن بزند، حوصلهی این یکیو دیگه ندارم.فکر کنم کافیه :0086:
خب تمرین باید سخت باشه ها
فکر کنم ملت میترسن چیزی لو بدن نترسید بابا دارید داستان مینویسید یه داستانه مجبور نیستید درباره خودتون بنویسید که
ببینید بچه ها این یه سبکه در داستان نویسی یعنی میان یه اتفاق تاریخی رو جذف میکنن و میگن حالا با اون جریان دنیا چه شکلی میشه
مثلا اگه تو جنگ جهانی آلمان برنده میشد الان دنیا چه شکلی بود؟
اگه جنگهای علیه برده داری رو طرف مقابل برده بود الان آمریکا چطوری بود؟
اگه انقلاب نشده بود الان ایران چطوری بود؟
اگه من دانشگاه نرفته بودم الان زندگیم چطوری بود؟
و....
این اخرین باری بود که شهر ریبای خودمو از دور میدیدم...وقتی از پنجره هواپیمای امداد بیرون رو نگاه کردم،همه چیز در حال فروپاشی بود.
2 سال پیش قبل از اینکه خزندگان به کشور ما حمله کنن همه چبز خوب پیش میرفت، ما امید های بزرگی داشتیم،در مقابل اونا خیلی قوی ، باهوش ، و تکامل یافته اند...
پدرم توسط یکی از اونا کشته شد، وقتی که برای ماموریت رفته بود ، وقتی که برای حفاظت از دیوار ها رفته بود.اونا هر چند سال به ما حمله میکردن و قتل علم وحشتناکی رو شروع میکردن، انسانها توان مقابله با اون خزندگان بزرگ رو نداشتن ، سلاح های ما خیلی کارایی نداشت ،پدرم مهندس بود ، طرح اون برای ساختن دیوار مورد استقبال قرار گرفت،اما حمله اخر اونا خیلی زود تر از اون چیزی بود که ما فکر میکردیم، دیوار فرو ریخت و 5 میلیون نفر از بین رفتن،ما به سمت مقصد نامعلومی در حرکتیم،ارتش در جایی ناشناس میان یخهای قطبی داره ،که معروق به منطقه 13 هست،ما به اونجا میریم و جهان ما به تسخیر دایناسورهای وحشی در میاد، این اخرین باریه که من شهرمو میبینم.
دوستان چون قرار بود کوتاه باشه، منم کوتاه نوشتم ، اما همیشه به ابن فکر میکردم که اون دایناسورها اگه الان زنده بودن و توی 160 میلیون سال تکامل چه چیزی میشدن..ممنون از دوستان که ایده این تمرین رو دادن،
جالب بود.میتونه ایده های خیلی خوبی رو برای یه داستان بلند بده
این تمرین مورد علاقمه
هر بار فیلم میبینم تصور میکنم چی میشه اگر در همون صحنه های اولیه ی فیلم، قهرمان داستان به فنا بره:19:
چه جالب. اینکه میشه یه رمان کامل
یکی از کتابهایی که دوست دارم بنویسم اینه اما اون اتفاق به این شدت نیست
میخواستم تخیل رو بانظریه کوآنتومی زمان باهم تلفیق کنم و کتابی بنویسم. میدونید ...باوری هست که زمان جاری نیست بلکه در هر لحظه تمام زمان به صورت کوآنتوم اتفاق میفته. یعنی اتفاقات در قالب بسته هایی از زمان پیوسته تکرار میشن. این نظری پایه ی سفر به گذشته هست ( عده کمی به اون اعتقاد دارن چون نه تنها فیزیک کلاسیک که با کوآنتوم غریبه هست اون رو قبول نداره بلکه خود فیزیک کوآنتوم هم اطلاعاتی مبنی بر اثباتش نداره اما کسی هم نتونسته ردش کنه چون داده های لازم رو ندارن ) پس اگر هر لحظه از زمان پیوسته در پک های جداگانه تکرار بشه میشه از یکی به دیگری رفت و اونهارو تغییر داد. این پک ها به صورت یک تساراکت ذخیره میشن و با هم ارتباط ضعیفی دارن. ولی در صورت کوچک ترین تغییر در یکی تمام اونها با تغییر هماهنگ میشن تا نظمو سیستم بهم نخوره. یعنی اگر مگسی در هزاران سال پیش کته بشه میتونه تمام تاریخ رو عوض کنه. با این حال سیر کلی و روند زمانی هونه هرچند که شکل و عمق متفاوته. مثلا فرض کنید مگسی که قرار بود کشته بشه زنده بمونه. این مگس در میدان جنگ به چشم یکی از سربازان بخوره و اونو به کشتن بده. سربازی که قرار بود یکی از فرماندهان لشکر مقابل رو بکشه. به همین دلیل روند جنگ تغییر میکنه. عده زیادی که قرار بود زنده بمونن میمیرن و عده ای که قرار بود بمیرن زنده میمونن. همین کار باعث میشه عداد زیادی از افراد شاید مهم و شاید بی اهمیت بمیرن و کل تاریخ عوض بشه. آدم بی ارزشی که نوادگانش در هزاران سال بعد برق رو کشف میکردن و همینطور ادامهع پیدا میکنه. البته بعضی ها اعتقاد دارن تاریخ عوض نمیشه و فقط اجرا کنندگانش هستند که تغییر میکنن. اتفاقات در عین سادگی شبکه پیچیده ای از اتفاقات رو تشکیل میدن که سیستم در صورت پیدا کردن یک نقص خودش رو با شکل جدید هماهنگ میکنه. به صورتی که کمترین آسیب به سیر زمان وارد بشه و کم ترین خم شدگی در ابر مکعب عظیم بوجود بیاد. پس چرخ همونطور میچرخه اما نخ هاش متفاوت خواهند بود. کی میتونه بگه؟
ایده جالبیه که دوست دارم روزی بنویسمش. اما در یک داستان کوتاه و بعنوان تمرین خیلی خیلی سنگینه