میمون از تخمی زاده شد که در قلهی کوهی در آئولای بر ساحل شرقی از باد بارور شد. میمون به گونهای غریب فنون جادوگری را از دائوگرایی جاودانه فرا گرفت و این رهرو او را کاشف اسرار لقب داد و به او یاد داد که به دلخواه خود به هیئت های متفاوت درآید و در آسمان پرواز کند. پس با کشتن هیولایی که او و میمونهای دیگر را آزار میدادهمهی میمون های دنیا را در قلمرو این هیولا بسیج کرد و با به چنگ آوردن سلاح جادو از شاه اژدهای دریای شرقی به دعوی سروری چهار اقلیم برخاست.
در ضیافتی که به افتخار کاشف راز برپا شد میمون با افراط در بادهنوشی مدهوش شد و خادمان فرمانروای دوزخ میمون را گرفتار و در جایگاه خطاکاران در دوزخ به زنجیر کشیدند. میمون پس از هشیاری بندها را گسست و دفتر ثبت اعمال و سرنوشت دوزخیان را دزدید و در آن دست برد و نام خویش و نام همهی میمونهای خطا کار را از دفتر زدود.فرمانروای آسمان کاشف راز را به بارگاه خویش فراخواند و پس از برشماری خطاهای او سرانجام او را مورد عفو قرار داد و مهتری و نظارت بر اصطبلهای آسمانی را به او واگذار کرد. وقتی کاشف راز از سبب انتصاب خود بر اصطبلهای آسمانی، که رام کردن او بود، آگاه شد، عصیان کرد و به کوهستان “هواگوئو” گریخت. سپاهیان فرمانروای آسمان کوه را در میان گرفتند و نبردی سهمگین در گرفت ، نبردی که به شکست و عقب نشینی سپاهیان آسمان انجامید. پس کاشف راز خود را فرمانروای آسمان و قدیس بزرگ نامید. فرمانروای آسمان به دلجویی میمون پرداخت و با انتصاب او به ریاست “باغ هلو”ی آسمانی و خاستگاه جاودانگی ، به قوانین آسمان گردن نهاد. متأسّفانه به هنگام برگزاری جشن جاودانگان در باغ هلو و خاستگاه جاودانگی، فراموش کردند میمون را به جشن دعوت کنند و کاشف راز به انتقام این بی توجّهی خوردنیها و شراب جشن و” هلوی بی مرگی” را خورد و اکسیر جاودانگی را از خانهی “لائو جون” دزدید و با خوردن آن جاودانه شد. پس کاشف راز به کوهستان هوا-گوئو رفت و منزوی شد. نافرمانی کاشف راز خدایان و بغ بانوان را گران آمد و سرانجام در نبردی که در گرفت با آن که میمون همهی جادوها را به کار بست، اسیر شد و فرمانروای یشم فرمان قتل او را صادرکرد. فرمان فرمانروای یشم به سبب آن که میمون با خوردن هلوی بی مرگی و اکسیر زندگی جاودانه شده بود ، غیر قابل اجرا بود. پس فرمانروای یشم میمون به بند کشیده را به لائوجون وانهاد تا او را در کورهی کیمیاگری بسوزاند.لائوجون میمون را به کورهی کیمیاگری افکند و چهل و نُه روز کوره را گداخت.پس از چهل و نُه روز که کوره از تف به سپیدی گراییده بود، میمون دریچهی کوره را گشود و آسمان را به تباهی تهدید کرد. پس فرمانروای یشم وحشت زده بودا را نزد میمون فرستاد تا سبب آرزوی او را در تملّک آسمان بپرسد. کاشف راز در پاسخ بودا که از او پرسید چرا در آرزوی تملّک آسمان است گفت:بدین دلیل که توانا و هشیار است. و زمانی که بودا از او خواست دلیلی برای اثبات این ادّعا بیاورد،کاشف راز گفت نهتنها رویینتن و جاودانهام که به هفتاد و دو هیئت نمایان میشوم و میتوانم صد و هشتاد هزار لی پرواز کنم. بودا که در ادعای میمون به دیدهی تردید مینگریست از او خواست که ادعای خود را ثابت کند. پس میمون به پرواز درآمد و فاصلهی آسمان و زمین را درنوردید و بر دامنهی کوهی در زمین به نشانهی تملّک شاشید. و به نزد بودا بازگشت. در برخی روایات میمون چون جهانگردی مؤدب نام خود را بر سنگی در دامنهی کوه نقر کرد.) بودا قاهقاه خندید و گفت:«تو را حتّی یارای پرواز در فاصلهای به اندازهی کف دست من نیست،آنچه کوه پنداشتنی نه کوه بلکه بن انگشتان من بود» و بن خیس یکی از انگشتان خود را به او نشان داد. پس بودا میمون را اسیر و در کوهی جادویی زندانی کرد.
روزگاری دراز میمون در آن کوه زندانی بود تا “بودیستوه گوانیین” میمون را به همسفری تانگسنگ در زیارت و سفر به بهشت غرب برگزید تا به جستجوی کتابهای تعالیم بودا برخیزند. میمون سوگند خورد که یار تانگ سنگ باشد و از او اطاعت کند و او را از خطرات رهایی دهد. و میمون همسفر تانگ سنگ شد. میمون با وجود وسوسههای نفس و خطرات هشتادگانهی مسیر برای زائران،در تمام طول را به سوگند خود وفادا ماند.در بازگشت آخرین خطر در انتظار زائران بود: لاکپشتی غول پیکر، که سوگند خورده بود به زائران وفادا باشد و آنان را از رودی خروشان که بر سر راه آنان بود عبور دهد،بدعهدی کرد و در میانه رود به زیر آب رفت و زائران را دستخوش امواج سهمگین یساخت. امّا زائران با شنا کردن به سلامت به ساحل رسیدند و مورد استقبال خاقان و مردمان قرار گرفتند.
آخرین افتخارات پایان این سفر از جانب سورایی آسمانی فراهم شد: بودای می-لو(بودای آینده) ریاست شورای آسمانی بزرگداشت زائران بهشت غرب و همراهان به استقبال زائران شتافتند. تانگسنگ به افتخاری رهبری حواریون بودای پیشین نایل آمد. میمون خدای پیروزمند جنگ لقب یافت؛ و جوجا-جایه خوک فرّاشباشی معبد بزرگ فرمانروای آسمان شد. اسب تانگ سنگ و حامل کتابهای مقدّس نیز هیئت دیگری یافت و اژدهای چهارپنجه و فرمانروای اژدهایان زمینی شد. در آغاز سفر تانگ سنگ کلاهخودی بر سر میمون نهاده بود که به جز کمک تانسنگ سر را از آن رهایی نبود، و این کار بدان دلیل انجام شد تا میمون همیشه با احساس کلاه سوگند و میثاق خود را به یاد آورد. اکنون سفر پایان یافته بود. کاشف راز نزد تانگسنگ رفت تا او را از قید کلاه خود رها سازد. و تانگسنگ او را گفت که روشنشدگان را کلاهی نیست. کاشف راز دست به جانب کلاه برد و کلاهی نیافت.
منبع : اساطیر چین/آنتونی کریستی/محمد حسین باجلان فرخی