وقتی رسیدیم روی تپه ، جای خوش اب و هوایی به نظرم اومد . از یک طرف خشک و یک طرف سبز ، قسمتهایی رو هم دیدم که برف روشون رو پوشونده بود.
به اصرار پتویی که توی کولم داشتم رو پهن کردم . گوشه دنجی نشستیم که از کنار گذری باریک می شد رفت سمت دامنه . نه به شکل قله ولی روی ارتفاع بودیم . هوا خوب بود و خبری از باد سرد نبود .
مشغول خوردن میوه شدم، که صدای نازکی گوشمو تیز کرد . بچه شغالی که، راهشو گم کرده بود.رفتم سمتش که گرگی سفید و خاکستری رو دیدم. توی چشمام نگاه میکرد و من هم محو چشماش شدم . خونسرد بود . جوری که تمام اعتماد به نفسهای دنیا توی نگاهش برق میزد. خز های رود گردنش توی باد تکون میخورد و با باد میرقصید. با همون نگاه خونسردش ، بچه شغال رو به دندون گرفت . سریع شروع کرد با قدمهای کوچیک ، اما تند دور شدن . چند بار ایستاد و منو نگاه کرد. ندای درونی من کشش خاصی به سمتش داشت . تخیل کردم که چه موهای لطیفی میتونه داشته باشه ، در حال نوازش خیالیم بودم . که رفت
اومدم پیش همراهم. از ترس رنگش به سفیدی گچ میزد . هوا رو به تریکی می رفت که صدایی باز توجه منو به خودش جلب کرد.
احساس کردم که چیزی در حال دید زدن منه. سایه سنگینشو حس میکردم. گرگی سیاه که مثل گرگ قبلی با همون نگاه منو دید میزد . به قدری سیاه ، که تو سیاهی شب معلوم نبود.
در حالتی نشسته و سر بالا از کنار بدنش و زیر پاهاش اتش شعله میزد . درون اتش ایستاده به نظر میرسید. به سرعت و به شکل غافل گیری به سمتم اومد. از شدت ترس خشک شدم . در همون موقع تکه چوبی سفت در دستانم بود .از کجا ؟ نمیدانم. برای دفاع به درون بدنش فرو کردم .و مُرد...
+ هر چند وقت یک بار این خواب هارو میبینی ؟؟!
- به ندرت . معمولا وقت هایی که روز پر استرس داشتم.
+ برات 2 بسته کلردیازپوکساید مینویسم . توی طول روز حتما بخور. باعث میشه به چیزهایی که منفی هستن فکر نکنی.
- ممنون . ولی من میتونم از خودم دفاع کنم. مخصوصا وقتی گرگ سیاهی که اتش از بدنش در میاد به سمتت هجوم بیاره..
+!!؟ اووهم. باشه ... هر جور راحتی. پس استراحت کن و مواظب خودت باش. برای جلسه بعد هم وقت بگیر.
پایان
خسته نباشی
به نظر من داستانت خیلی نمادی بود. از نماد های سیاه و سفید برای رسوندن مطلب استفاده کردنو من دوس ندارم
ادامه بده و موفق باشی
از خصوصیات اول شخص داستانت کم گفتی
داستان خوبی بود فقط خیلی سریع تموم شد
خوب مینویسی فقط بلندترش کن