کلاس چهارم ابتدایی ، معلم زبان فارسی ما اقای عربی بود !
ادم بد انق و ترسناک ، خون سرد ، جوری به کتک زدن خو گرفته بود که انگار از کارهای روزمره هر معلمی کتک زدن بچهاست.
شک ندارم که شخصیت " مامور اسمیت " تو قیلم ماتریکس برداشتی از اقای عربی بود.جالب بود که هر وقت از لای در اتاق معلما بهش نگاه میکردم ، مشغول بذله گویی بود.
همیشه یه چایی دستش بود . قند رو با دوتا دندون خرگوشیش میگرفت و سرو صدا میکرد .
همیشه وقتی توی فیلمی یا کتابی فرعون مصری رو میبینم یاد اقای عربی میوفتم. ژستش روی صندلی جالب بود . دستوراتشم جالب بود . همیشه در حال دستور دادن بود . فلانی برو از دفتر اینو بیار ، یا تو پسر پاشو برو از ابدارخونه چایی بیار . داغ باشه ها .. یا ...
مهم ترین نکتش که همیشه باهاش بود . چوب دستیش بود . نمیدونم از چه درختی اونو کنده بود . سفت بود . محکم بود . ما هم نهیف بودیم. شل بودیم.
نگاه کردن به چوبه درد داشت ، چه برسه به این که یدونه نوش جون کنی.بعضی وقتا تو دفتر جا میذاشتش.همیشه یکیم مامور بود که چوب دستی هری پاتریشو براش بیاره . وقتی دستش میگرفت توی چشاش برق میزد. انگار بدون اون نصف هویتش از بین میرفت. یه بار به من گفت : برو از دفتر چوب دستیمو بیار.خیلی دلم میخواست برای یه بار اونو دستم بگیرم. باریک و محکم بود ، رنگشم به سرخی میزد. معلوم بود که روشو با سمباده صیقل داده بود . یعنی بچه های خودشم با اون میزنه. یا مثلا زنشو ... توی راهرو چند باری زدمش به دیوار . نوکش پرید.! وای خدای من .
وارد کلاس که شدم نفهمید. یه نفس راحت کشیدم . گذاشتش روی میز و رفت سر تخته.... اخر کلاس صدام کرد . گفت دفعه اخرت باشه با چوب من ور میری . دستمو گرفت و یه دونه محکم زد روی دستم . ذوق ذوق میکرد . ولی اون جوری که قکر میکردم درد نداشت. نه به اندازه دردایی که کشیدم .
همیشه پر از تناقص بود اسمش با هوییتش . روحیاتش با درسی که میداد ، شخصیت دوگانش ، شعر های حاقظ رو مثل راسل الن (( خواننده معروف متال)) میخوند . اگه حاقظ زنده بود بی شک دیگه شعر نمیگفت.وقتی کلاس چهارم تموم شد، تابستون رفتیم شمال ، توی اون همه زیبایی فقط چهره اقای عربی بود که تمام اون زیبای رو میشت و میبرد. بابام یه بار تو جلسه معلمین و اولیا دیده بودش، معلم معروفی بود. وقتی چشمام تو چشماش قفل شد ، انگار قاتل سریالی دیده بودم . مثل یه کابوس بود که با دیدنش حالم بد میشد.پدرم بهش سلام کرد . دست دادن و کمی صحبت های الکی رد و بدل شد.
از دور زن جونی با یه پسر هم سن و سال خودم داشت نزدیک میشد.. اقای عربی دوباره چشمش به من افتاد.
+خوبی ؟؟؟
-بله اقا .
+ تو تابستون درس میخونی یا فقط بازی میکنی ؟
-نه اقا پیک شادیمونو حل کردیم . مادرمون هروز با ما ریاضی کار میکنه...
دروغ گفتم . من از مدرسه بی زارم . من از درس بی زارم . من از این جا ، از این مکان هم بیزرام . روزی که مدرسه تعطیل شد پیک شادیمو تو جوب دمه مدرسه انداختم. رحیمیان و لشکری هم همین کارو کردن...بعد به مادرم گفتم که مدرسه امسال پیک نداده ...
دستی روی سرم کشید و مثل این که داره چوب اره میکنه رو سرم بازی بازی میکرد . تو همین لحظه مادر و پسر نزدیک شدن . معرقی کرد که همسرشه با مادرمم شروع به پچ پچ های زنونه کردن و از اون تاروفای مسخره.رد و بدل شد . " شما بفرمایین ... نه خواهش میکنم ... مه عربی خستس .." زیر چشمی به پسره نگاه میکردم . حس انتقام در من زنده شد. دستام و مشت کردم که بزنم زیر اون چشای ریزش ...
بابم گفت : سهیل چرا با دوستت بازی نمیکنی...؟
من نمیشنیدم . داشتم به این فکر میکردم که اقای عربی چه جوری میتونه اینقدر قشنگ فیلم بازی کنه . این همون ادمه ؟؟. کاش رحیمیان و لشکری هم بودن ... اونا میتونستن تصدیق حرفای من و زجر ای ما باشن... وقتی نگاهش میکردم . به نظرم ادم دیگه ای بود. مثل یه افتاب پرست موزی...
.... سهیل چرا با دوستت بازی نمیکنی ؟؟؟
برو ... برو اونجا ... توپتم ببر . فقط جلو چشم باش...
مامانم داد میزد : سهیییل دور نری مادر ... " از اون مادرانه های ابکی "
-اسمت چیه ؟؟
+ ایمان .
ایمان عربی ؟؟
+ از کجا میدونستی ؟
- خب خنگه بابات معلم ماست . کلاس چندمی
+ سوم.. دارم میرم چهارم .. معدلم 15 شد .!!!
-15 شدی . کلاس سوم !! بابات دعوات نکرد.
+نه . بابام خیلی مهربونه.
-یعنی هیچی بهت نگفت. هیچی . هیچی .
+گفتم که نه . قول داده برام دوچرخه ام میخره.. مگه تو خودت معدلت چند شد...؟
-من 20 شدم.
+ بیست واقعی ؟
- مگه بیست الکیم داریم... بابام برام اتاری خرید.
+ اتاری دوست دارم . بابام میگه خیلی گرونه.
-بیا خونه ما بازی کنیم.خب.
+باشه به بابام میگم.. " توی دلم هزارتا نقشه میکشیدم . انواع کتک زدن پسر بچه کلاس سومی خنگ "
+ فوتبال بلدی ؟
- اره..
+ بیا بازی کنیم. برو اونمور من میشوتم تو بگیر...
تو گرما گرم بازی یه پشت پای محکم براش گرفتم .خورد زمین و زانوی شلوارش رفت .. بچه نق نقوی بیچاره . چه گریه ایی میکرد. مامان بابا ها دویدن سمت ما . مامانش میزد تو کلش که ذلیل مرده تازه برات خریده بودم...
+سهیل چرا این جوری کردی !!؟؟
- اقای شاداب بچه ان دیگه . بازی میکنن . خورده زمین..اشکال نداره.. عوضش سهیل پسر درس خونیه
+ سهیل با دوستت برین دم اب خوری.. دستتو صورتشو بشوره..
تو راه تا دم ابخوری پارک ... توی اون همه ازدحام . مردم . بوی کباب و جوجه کباب من توی خودم بودم . در درونم احساس رضایت میکردم....
با تمام خوبی یا و بدیاش تابستون ما تموم شد. توی حیاط . لشکری و رحیمیان و دیدم. با سرعت رفتم به شمتشون ...
+ سلام سلام..
- سلام شاداب . خوبی.. تابستون کجا رفتی
+رفتیم شمال . اقای عربی رو دیدیم . باورتون میشه
*عربی !!!! وای تو چقدر بد شانسی. با چوب زدت .
+ نه. ولی من با پا زدم تو پای پسرش . زانوش زخم شد . دلم خنک شد..
خنده هر 3تامون رفت هوا . از ته دل ... اما پایان تمام خوشی ها بود . چون طبق برنامه مدرسه زنگ اول ادبیات فارسی بود. اسم معلم هارو با تمام روزای کلاس روی تابلو راهرو زده بودن..
رحیمیان زودتر رفته بود . برگشت سمت ما با حالتی خوشحال ..
-بچه هااا... شاداب .. لشکری !!!
+چی شده .. ؟
* چی شده ؟؟؟
- اسم اقای عربی تو لیست نبود . اقای ملک زاده معلم فارسیمونه .. میدونی کیه . همونی که رنو داره... به نظرم خیلی مهربونه...
+ واقعا میگی... هورااااا
صدای دلخراش زنگ مدرسه بلند شد...بچه ها مثل موشهای هیپ نو تیزم شده به سمت صف هاشون میرفتن....
وایی نه . خدای من !!!
این باور کردنی نیست ؟!!
ای وااااایی...
و کابوس کلاس پنجم ما شروع شد ... اقای عربی ناظم مدرسه شده بود. با همون چوبش . باهمون چهره انق و ترسناکش...
پایان .
عاقا انصافا خیلی عالی بود. حسو خیلی عالی منتقل میکرد. من قطعا سنم به چوب و این کتک زدنا قد نمیده، منتهی اون حس تنفر از مدرسه رو خیلی خوب نشون میداد. حس ترس بچه ها از آقای عربی هم به نظرم خوب بود. و نفرت انگیزترین جای داستان، همون تنفر سهیل از آقای عربی و خالی کردنش روی سر ایمان بود؛ در واقع نفرت انگیز که نه، یه جورایی خیلی خیلی بدجنسانه بود، منتهی خوبی داستان هم این بود که این حسو خیلی خوب منتقل کرده بود. دستت طلا آقا. منم پتانسیل آتیش زدن مدرسمونو دارم. ولی به خاطر عواقبش باید خودمم بمونم اون تو بسوزم.
خيلي خوب بود واقعا إحساسي كه تو لحظات مختلف داستان بود رو درك كردم خيلي خوب بود:41:
خیلی لذت بردم ازش. داستان جمع و جور و قشنگ و پخته ای بود انصافا.
داستان عالی بود .توصیفات از مدرسه و معلم و...عالی بود.کامل داستانو درک میکردی تمام لحظاتشو
واقعا حرق نداشت
توصیفیات و روند داستان و... حرق نداشت
همه چی رو کاملا درک میکردی
عالی بود
خوب بود
یاد مدرسه میندازه
اما یکم دربارش زیاده روی نکردی
یادش بخیر یاد دوران مدرسه و شیطنت هایم افتادم خوب بود دمت گرم
هااااااااااااااااااااااااااااه!خیلیییییییییییییییییییییییییییی باحال بوددددددددددددددددددددددددددددد!عالی بود اصلاااااااااااااااا.خیلی خندیدم.دمت گرم.