خلاصه : جولیان وقتی که دوستش رو در حال مرگ پیدا میکنه دنبال راهی برای نجات اون میگرده و..
چون حجم داستان تقریبا ۱۱ صفحه هست، توی پی دی اف گذاشتم.
خوشحال میشم نقد و نظراتتون رو برام بنویسید.
http://s8.picofile.com/file/8333578450/neshaneye_marg.pdf.html
سلام ...
یه توضیحی در مورد داستانت نمیدی؟
ژانرش چیه؟
سلام ...
یه توضیحی در مورد داستانت نمیدی؟
ژانرش چیه؟
سلام.
خلاصه رو اضافه کردم.
ژانر هم که فانتزیه.
الان این یه داستان کامل بود؟ یا فصل بود؟
از اونجایی که توی پست اول گفتین حجم «داستان» 11 صفحس، گمون میکنم کل داستان یازده صفحه باشه!
عجیبه. اول باید بگم که به شدت فکر می کنم داستان ترجمه شده بود. یعنی نوع کلمات و ساختار و نثر داستان، همه میگفتن که داستان «ترجمه شدس». نمیدونم، آیا ترجمه شدس؟
قبل از این اشکالات رو بگم، یه نکته خیلی خیلی خیلی باحالی که داشت داستان، اون صحنه ورود به ذهن تام و توصیف فضای ذهنش بود. خیلی دوست داشتم این صحنه رو، ایده جالبی داشت؛ مطمئن نیستم آیا توی داستان های دیگه هم همچین فضای ذهنی ای بوده یا نه، از اونجایی که داستان های زیادی نخوندم، فقط میتونم بگم که برای من تا حدودی جدید بود و از توصیف اون اتاق خیلی خوشم اومد.
جدای از نثر، به نظر می رسید داریم وسط یه داستان بلند رو می خونیم. در واقع، با توجه به صفحه آخر، به نظر می رسید داریم فصل آخر یه داستان بلند رو میخونیم! چون اصلا با حال و هوای دنیایی که داستان توش در حال جریانه آشنا نشدیم، اصلا به ارتباط بین جولیان و تام پی نبردیم، نفهمیدم جادوهای این دنیای جادوگری چطورین و خیلی چیزهای دیگه. اغلب راجع به هر شخصیت مثلا یه پاراگراف کوتاه توضیح داده شده بود که مثلا این شخصیت چند سالشه و شهرتش چیه و اینا. خصوصیات ظاهری شخصیت ها هم که اصلا توصیف نشده بود، انگار که یه سری آدمک سیاه و سفید، شخصیت های داستان بودن (البته به جز رودریک، که فقط توی یه نیم خط، بعضی! خصوصیات ظاهریش توضیح داده شده بود). آره خلاصه، همونطور که گفتم هنوز وارد دنیا نشده بودیم، خو نگرفته بودیم با دنیا و شخصیت ها، نشناخته بودیم حالاتشون رو، نمیدونستیم با چی طرفیم، ولی یهو داستان رفت روی صحنه های حساس؛ رفتن سراغ کنکاش ذهن، و با فاصله یکی دو صفحه و به سادگی تمام، رفتن آدم بده داستان رو کشتن و... تمام؟!
به نظر من اگر در نظر نگیریم داستان بلند بود یا کوتاه بود، کاری به دنیا و نحوه و طریق و سنت و فلان و فلان این دنیای به خصوص (که هیچی راجعشون نفهمیدیم) نداشته باشیم، ایده داستان زیاد هم بد نبود. تا حدی قابل قبول بود. منتهی در کنار یک ایده، چیزی که داستان رو محبوب و خوانا میکنه نحوه نوشتنه. نثر نویسندس که میتونه بین شخصیت ها و خواننده، بین دنیای مربوطه و خواننده، ارتباط ایجاد کنه. این ها رو طوری به خواننده نشون بده که خواننده بفهمدشون، درکشون کنه، فکر کنه همین الان کنارشون وایساده و احساسات درونیشون رو میفهمه. منتهی این داستان همچین چیزی نداشت، که میشه نشونه های نداشتن ارتباط رو اینجوری نام برد:
1- شخصیت ها چهره، منطق، عقل، احساسات قابل قبول، رفتار انسانی و از این دست چیزها نداشتن.
2- روند پیشروی داستان، سرعت خیلی بالایی داشت. تند تند همه چیز پشت سر هم اتفاق می افتاد؛ در صورتی که می شد یکم صبر کرد، فلش بک زد اصلا، خاطرات رو نشون داد، خواننده رو با شخصیت ها پیوند داد. مثلا میشد یه کاری کرد که خواننده هم واقعا دلش برای تام بسوزه! تام توی این داستان یه شخصیت نبود، فقط یه اسم بود که دراز کشیده بود رو تخت. فقط جولیان هر چند خط یک بار ناله و زاری می کرد که نه باید خوب بشه و نباید اونو هم از دست بدم و اینا.
3- مشکلات نگارشی و گرامری. این دست مشکلات واقعا فراوون بودن، و کنار اینکه باعث میشدن حس ترجمه شده بودن دست بده به آدم، اصلا خوندن جملات رو هم سخت میکردن. بعضی جمله ها دو سه تا «که» پشت سر هم داشت. بعضی وقت ها یه جمله مدام با «تا» و «و» ادامه پیدا می کرد؛ در حالی که میتونست به راحتی دو جمله مجزا بشه. بعضی وقت ها یه سری افعال و کلماتی به کار می رفت که اصلا معنی و مفهوم نداشتن. با توجه به ماجرای داستان، خواننده میتونست بفهمه منظور نویسنده چیه تقریبا، منتهی خب، همینه که تو ذوق میزنه؛ خواننده باید جون بکنه تا بفهمه این جمله یعنی چی. مثلا:
- باا این طلسم جون دوستت متعلق به جادوگری هست که این مراسم رو برقرار کرده.
جدای از اینکه از همه جای ساختار این جمله، انگلیسی بودن به چشم میخوره، ولی یه شخص عادی توی زندگی روزمره، توی دنیای خودمون، نمیگه «متعلق به کسی هست که...»، میگه «متعلقه به کسی که...» یا میگه «متعلق به کسیه که...».
-اما امشب برای وخامت حالت تام خودش را به سختیبه اینجا رسانده بود و با هر زحمتی که میتوانست، راضیشان کرده بود که جورج را بپذیرند
انسان وقتی مریضه، میگن «حالش» بده، نه «حالتش». جورج کیه راستی؟ اون «که» آخری میتونه حذف بشه، نباشدش خوندن جمله راحت تره.
-کنار رودریک، درمانگری که او را اولین بار دیده بود داشت وضعیتی که جولیان به آنجا آمده بود را توصیف میکرد
این جمله پدر خواننده رو در میاره قشنگ. واقعا نمیدونم چی باید دربارش بگم، یعنی از هر طرف بهش نگاه میکنم میبینم اشتباس، ولی این اشتباهاتشو اصلا نمیشه جداگونه بیان کرد، به طور خاصی سخته. یه تلاشی بکنم: دو تا «که» داره، بعد از هر دو «که» هم دوتا جمله (!) آورده شده. قطعا طولانیه این ساختار، فراتر از حد تحمل خواننده طولانیه. «درمانگری که او را اولین بار دیده بود» یه جور دیگه بیان بشه (کلا تو یه ساختار دیگه) خیلی بهتره؛ یا اگر هم نمیشه، توی دو جمله جدا گفته بشه. چون وقتی این کنار بقیه جمله قرار میگیره اصلا مفهومی نداره. کلا نمیدونم چطوری باید توصیف کنم اشکالش رو، قاطی پاتیه، خودتون دو سه بار بخوندیش متوجه میشید منظورم چیه.
-خود جولیان هم این را میدانست و این دلیلی نبود که این همه راه تا این مکان آمده بود
سه تا «این» توی یه فاصله دو کلمه ای.
- نورا ! این برای تو نیست که تصمیم بگیری.
اینو دیگه مطمئنم ساختارش انگلیسیه!
-به غیر از آن دو، رودریک و جولیان تنها اشخاص دیگر توی اتاق بودند
به نوع نوشتتون نمیخوره از واژه «توی» استفاده کنید. زبان نوشته معیاره در حالی که این واژه، محاوره ایه. شاید اگر میگفتید تنها اشخاص دیگر «داخل» اتاق بودند، یا تنها اشخاص دیگر «حاضر در» اتاق بودند بهتر میبود. البته در هر صورت نظر خودتونه که در آخر مهمه، شما نویسنده اید (یا مترجم؟ نمیدونم) و هر انتخابی که به نظر شما بهتر باشه باید روی نوشته اعمال بشه. من فقط نظر خودم رو میگم و نظرم هم اصلا تخصصی نیست، احساسیه، و کمی هم تجربی. یعنی امکان اشتباه بودن «همه» حرفایی که الان زدم هم وجود داره.
خب فکر کنم همین مثال ها هم خوب باشن، نکات دیگه ای هم هستن، منتهی خودتون چند بار متن رو بخونید متوجهشون میشید.
4- علائم نگارشی هم باید تصحیح بشن. مثلا بین کلمه و علامت تعجب، اسپیس نیاز نیست: «نورا!» درسته، نه «نورا !». توی افعال مضارع اخباری، بین می و فعل باید نیمفاصله قرار بگیره، یعنی مثلا: «میروم». البته من تو این متن هم استفاده نکردم، چون توی سایت نیم فاصله گذاشتن یکم سخته، منتهی توی ورد آسون تره. با کلید ترکیبی «ctrl» + «-» میشه نیم فاصله گذاشت. میتونید هم کلید مخصوص خودتون رو بزارید. تو اینترنت سرچ کنید توضیح میاره. واسه یه سری کلمات دیگه هم باید نیم فاصله استفاده بشه. از ظاهرشون میشه تشخیص داد راحت.
تا جایی که از دستم برمیومد و ذهنم کشش داشت و حوصلم کشید، نکاتی که پیدا کرده بودم رو تو این پیام نوشتم. امیدوارم کمکی کرده باشم. البته بازم میگم، همه این حرفایی که زدم از روی احساسه و ممکنه غلط باشن. پس اگر نکته ای، جمله ای، برداشتی یا هر چیز اشتباهی توی متنم وجود داشت، پیشاپیش معذرت میخوام.
امیدوارم کارهای بیشتری ازتون بخونیم.
موفق باشید!!!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستی انقدر اشکالات داستان رو الکی الکی طولانی کردم که انگار همش اینجوری بود. نکته پایانیای که باید بگم اینه که:
همه متن اینطوری نیست! به هیچ وجه همه همه متن اینجوری نیست. این نکات و اشکالاتی که گفتم خیلی جاها به چشم میخوردن، منتهی نه توی تک تک جملات و ساختارها. یک سری جملات بودن که به نظرم خیلی هم خوب و جالب نوشته شده بودن. حتی توی متنی که نوشتم، گفته بودم بعضی کلمات به داستان نمیخورن و اینا، منتهی قضیه اینجاست که آره، «بعضی» کلمات به داستان نمیخورن. خیلی از کلماتی که استفاده شده بودن هم جذاب و گیرا بودن.
راجع به ایده داستان هم که حرف زدم، به نظرم عالی عالی نبود، اما بد هم نبود؛ میشه گفت تا حدی خوب بود.
الان این یه داستان کامل بود؟ یا فصل بود؟
از اونجایی که توی پست اول گفتین حجم «داستان» 11 صفحس، گمون میکنم کل داستان یازده صفحه باشه!
عجیبه. اول باید بگم که به شدت فکر می کنم داستان ترجمه شده بود. یعنی نوع کلمات و ساختار و نثر داستان، همه میگفتن که داستان «ترجمه شدس». نمیدونم، آیا ترجمه شدس؟
قبل از این اشکالات رو بگم، یه نکته خیلی خیلی خیلی باحالی که داشت داستان، اون صحنه ورود به ذهن تام و توصیف فضای ذهنش بود. خیلی دوست داشتم این صحنه رو، ایده جالبی داشت؛ مطمئن نیستم آیا توی داستان های دیگه هم همچین فضای ذهنی ای بوده یا نه، از اونجایی که داستان های زیادی نخوندم، فقط میتونم بگم که برای من تا حدودی جدید بود و از توصیف اون اتاق خیلی خوشم اومد.
جدای از نثر، به نظر می رسید داریم وسط یه داستان بلند رو می خونیم. در واقع، با توجه به صفحه آخر، به نظر می رسید داریم فصل آخر یه داستان بلند رو میخونیم! چون اصلا با حال و هوای دنیایی که داستان توش در حال جریانه آشنا نشدیم، اصلا به ارتباط بین جولیان و تام پی نبردیم، نفهمیدم جادوهای این دنیای جادوگری چطورین و خیلی چیزهای دیگه. اغلب راجع به هر شخصیت مثلا یه پاراگراف کوتاه توضیح داده شده بود که مثلا این شخصیت چند سالشه و شهرتش چیه و اینا. خصوصیات ظاهری شخصیت ها هم که اصلا توصیف نشده بود، انگار که یه سری آدمک سیاه و سفید، شخصیت های داستان بودن (البته به جز رودریک، که فقط توی یه نیم خط، بعضی! خصوصیات ظاهریش توضیح داده شده بود). آره خلاصه، همونطور که گفتم هنوز وارد دنیا نشده بودیم، خو نگرفته بودیم با دنیا و شخصیت ها، نشناخته بودیم حالاتشون رو، نمیدونستیم با چی طرفیم، ولی یهو داستان رفت روی صحنه های حساس؛ رفتن سراغ کنکاش ذهن، و با فاصله یکی دو صفحه و به سادگی تمام، رفتن آدم بده داستان رو کشتن و... تمام؟!
به نظر من اگر در نظر نگیریم داستان بلند بود یا کوتاه بود، کاری به دنیا و نحوه و طریق و سنت و فلان و فلان این دنیای به خصوص (که هیچی راجعشون نفهمیدیم) نداشته باشیم، ایده داستان زیاد هم بد نبود. تا حدی قابل قبول بود. منتهی در کنار یک ایده، چیزی که داستان رو محبوب و خوانا میکنه نحوه نوشتنه. نثر نویسندس که میتونه بین شخصیت ها و خواننده، بین دنیای مربوطه و خواننده، ارتباط ایجاد کنه. این ها رو طوری به خواننده نشون بده که خواننده بفهمدشون، درکشون کنه، فکر کنه همین الان کنارشون وایساده و احساسات درونیشون رو میفهمه. منتهی این داستان همچین چیزی نداشت، که میشه نشونه های نداشتن ارتباط رو اینجوری نام برد:
1- شخصیت ها چهره، منطق، عقل، احساسات قابل قبول، رفتار انسانی و از این دست چیزها نداشتن.
2- روند پیشروی داستان، سرعت خیلی بالایی داشت. تند تند همه چیز پشت سر هم اتفاق می افتاد؛ در صورتی که می شد یکم صبر کرد، فلش بک زد اصلا، خاطرات رو نشون داد، خواننده رو با شخصیت ها پیوند داد. مثلا میشد یه کاری کرد که خواننده هم واقعا دلش برای تام بسوزه! تام توی این داستان یه شخصیت نبود، فقط یه اسم بود که دراز کشیده بود رو تخت. فقط جولیان هر چند خط یک بار ناله و زاری می کرد که نه باید خوب بشه و نباید اونو هم از دست بدم و اینا.
3- مشکلات نگارشی و گرامری. این دست مشکلات واقعا فراوون بودن، و کنار اینکه باعث میشدن حس ترجمه شده بودن دست بده به آدم، اصلا خوندن جملات رو هم سخت میکردن. بعضی جمله ها دو سه تا «که» پشت سر هم داشت. بعضی وقت ها یه جمله مدام با «تا» و «و» ادامه پیدا می کرد؛ در حالی که میتونست به راحتی دو جمله مجزا بشه. بعضی وقت ها یه سری افعال و کلماتی به کار می رفت که اصلا معنی و مفهوم نداشتن. با توجه به ماجرای داستان، خواننده میتونست بفهمه منظور نویسنده چیه تقریبا، منتهی خب، همینه که تو ذوق میزنه؛ خواننده باید جون بکنه تا بفهمه این جمله یعنی چی. مثلا:
- باا این طلسم جون دوستت متعلق به جادوگری هست که این مراسم رو برقرار کرده.
جدای از اینکه از همه جای ساختار این جمله، انگلیسی بودن به چشم میخوره، ولی یه شخص عادی توی زندگی روزمره، توی دنیای خودمون، نمیگه «متعلق به کسی هست که...»، میگه «متعلقه به کسی که...» یا میگه «متعلق به کسیه که...».
-اما امشب برای وخامت حالت تام خودش را به سختیبه اینجا رسانده بود و با هر زحمتی که میتوانست، راضیشان کرده بود که جورج را بپذیرند
انسان وقتی مریضه، میگن «حالش» بده، نه «حالتش». جورج کیه راستی؟ اون «که» آخری میتونه حذف بشه، نباشدش خوندن جمله راحت تره.
-کنار رودریک، درمانگری که او را اولین بار دیده بود داشت وضعیتی که جولیان به آنجا آمده بود را توصیف میکرد
این جمله پدر خواننده رو در میاره قشنگ. واقعا نمیدونم چی باید دربارش بگم، یعنی از هر طرف بهش نگاه میکنم میبینم اشتباس، ولی این اشتباهاتشو اصلا نمیشه جداگونه بیان کرد، به طور خاصی سخته. یه تلاشی بکنم: دو تا «که» داره، بعد از هر دو «که» هم دوتا جمله (!) آورده شده. قطعا طولانیه این ساختار، فراتر از حد تحمل خواننده طولانیه. «درمانگری که او را اولین بار دیده بود» یه جور دیگه بیان بشه (کلا تو یه ساختار دیگه) خیلی بهتره؛ یا اگر هم نمیشه، توی دو جمله جدا گفته بشه. چون وقتی این کنار بقیه جمله قرار میگیره اصلا مفهومی نداره. کلا نمیدونم چطوری باید توصیف کنم اشکالش رو، قاطی پاتیه، خودتون دو سه بار بخوندیش متوجه میشید منظورم چیه.
-خود جولیان هم این را میدانست و این دلیلی نبود که این همه راه تا این مکان آمده بود
سه تا «این» توی یه فاصله دو کلمه ای.
- نورا ! این برای تو نیست که تصمیم بگیری.
اینو دیگه مطمئنم ساختارش انگلیسیه!
-به غیر از آن دو، رودریک و جولیان تنها اشخاص دیگر توی اتاق بودند
به نوع نوشتتون نمیخوره از واژه «توی» استفاده کنید. زبان نوشته معیاره در حالی که این واژه، محاوره ایه. شاید اگر میگفتید تنها اشخاص دیگر «داخل» اتاق بودند، یا تنها اشخاص دیگر «حاضر در» اتاق بودند بهتر میبود. البته در هر صورت نظر خودتونه که در آخر مهمه، شما نویسنده اید (یا مترجم؟ نمیدونم) و هر انتخابی که به نظر شما بهتر باشه باید روی نوشته اعمال بشه. من فقط نظر خودم رو میگم و نظرم هم اصلا تخصصی نیست، احساسیه، و کمی هم تجربی. یعنی امکان اشتباه بودن «همه» حرفایی که الان زدم هم وجود داره.
خب فکر کنم همین مثال ها هم خوب باشن، نکات دیگه ای هم هستن، منتهی خودتون چند بار متن رو بخونید متوجهشون میشید.
4- علائم نگارشی هم باید تصحیح بشن. مثلا بین کلمه و علامت تعجب، اسپیس نیاز نیست: «نورا!» درسته، نه «نورا !». توی افعال مضارع اخباری، بین می و فعل باید نیمفاصله قرار بگیره، یعنی مثلا: «میروم». البته من تو این متن هم استفاده نکردم، چون توی سایت نیم فاصله گذاشتن یکم سخته، منتهی توی ورد آسون تره. با کلید ترکیبی «ctrl» + «-» میشه نیم فاصله گذاشت. میتونید هم کلید مخصوص خودتون رو بزارید. تو اینترنت سرچ کنید توضیح میاره. واسه یه سری کلمات دیگه هم باید نیم فاصله استفاده بشه. از ظاهرشون میشه تشخیص داد راحت.
تا جایی که از دستم برمیومد و ذهنم کشش داشت و حوصلم کشید، نکاتی که پیدا کرده بودم رو تو این پیام نوشتم. امیدوارم کمکی کرده باشم. البته بازم میگم، همه این حرفایی که زدم از روی احساسه و ممکنه غلط باشن. پس اگر نکته ای، جمله ای، برداشتی یا هر چیز اشتباهی توی متنم وجود داشت، پیشاپیش معذرت میخوام.
امیدوارم کارهای بیشتری ازتون بخونیم.
موفق باشید!!!- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستی انقدر اشکالات داستان رو الکی الکی طولانی کردم که انگار همش اینجوری بود. نکته پایانیای که باید بگم اینه که:
همه متن اینطوری نیست! به هیچ وجه همه همه متن اینجوری نیست. این نکات و اشکالاتی که گفتم خیلی جاها به چشم میخوردن، منتهی نه توی تک تک جملات و ساختارها. یک سری جملات بودن که به نظرم خیلی هم خوب و جالب نوشته شده بودن. حتی توی متنی که نوشتم، گفته بودم بعضی کلمات به داستان نمیخورن و اینا، منتهی قضیه اینجاست که آره، «بعضی» کلمات به داستان نمیخورن. خیلی از کلماتی که استفاده شده بودن هم جذاب و گیرا بودن.
راجع به ایده داستان هم که حرف زدم، به نظرم عالی عالی نبود، اما بد هم نبود؛ میشه گفت تا حدی خوب بود.
سلام
اولا خیلی خیلی ممنون بابت نقد پر و پیمونتون.
خب راستش هدف من اول از همه از نوشتن و به اشتراک گذاشتن این داستان این بود که قلمم رو توی نوشتن سوم شخص و کلا نثر کتابی بسنجم. یه جورایی کلا هدفم این بود که یه نقد پر و پیمون مثل نقد شما ببینم.
در مورد اینکه گفتید شبیه به ترجمه است، خب راستش من بیشتر کتابایی که میخونم انگلیسیه و اینکه خودم هم ایران نیستم. برای همین تقریبا هر صحنه ای که توی ذهنم میاد دیالوگ هاش انگلیسیه. به خاطر همین وقتی مینویسم شاید شبیه به ترجمه به نظر میاد ( احتمالا شبیه به ترجمه ی ضعیف به نظر میاد چون واقعیتش من تاحالا کار ترجمه انجام ندادم و کلا اینکه معادل بسازم بین زبان ها کارم اصلا خوب نیست. )
خب در مورد نثر و توصیفات شخصیت ها هم حرفاتون رو کلا قبول دارم. احتمالا دفعه ی دیگه نثرم رو باید ادیت حسابی کنم.
در مورد ایده، راستش ایده ی اصلی و دنیا سازی این داستان رو قبلا برای یه رمان چیده بودم ولی متاسفانه هنوز فرصتی برای نوشتن رمانش نداشتم. تصمیم گرفتم توی داستان کوتاه هم کمی ازش استفاده کنم. ولی خب متاسفانه توی داستان کوتاه به خاطر حجم داستان خیلی جا برای اینکه دنیاسازی رو کامل توضیح بدم و ایده رو گسترده تر کنم وجود نداره.
در کل ممنون بابت نقدت. حتما توی نوشته های دیگم سعی میکنم از توصیه هاتون استفاده کنم.
سلام
و خسته نباشی
راستش اول میخورد یازده صفحه مقدمه باشه اما ظاهرا کل داستانهبه نظرم داستان خوبی بود اگرچه معتقدم یه ویرایش میخواست و میتونست نثر روون تری داشته باشه اما موضوعش خوب بود و
یه سری تکرار بود توی کلمات که ازار دهنده بود
مسئله ای که برای من سخت بود این بود شکستن فعل ها بود که اونم دوستمون بهش اشاره کرد
در واقع نقد دوستمون اونقدر کامل هست که نیازی به نقد من نداره اما فکر میکنم داستان خوبی بود و در مجموع خسته نباشی
(تیم تخریب)
*******************
نام داستان: نشانهی مرگ
نویسنده: @Nastaran@
لینک تاپیک باستانی تیم تخریب: تیم نقد A
------------------------------------------
@bahani@
مارسل پروست یه جمله داره که: با جزئیات تعریف کنید دوست عزیز، با جزئیات.
داستان خوب بود، مشخصه نویسنده دقیقاً میدونه قراره چی رو تعریف کنه، کجاست و میخواد به کجا برسه.
ولی داستان جزئیاتش به اندازه کافی نیست، و این نبود به اندازه کافی جزئیات کمی باعث میشه خواننده سخت خودش رو تو اون موقعیت درک کنه و اون موقعیت رو برای شخصیتها. داستان شاید بشه گفت یه چهارچوب محکم برای یه داستان کوتاه هست که میتونه درش شخصیتها گستردهتر و محیط برای خواننده بهتر تصویر بشه.
روند داستانی، یا سرعتی که اتفاقات دارن. یه طوریه که خواننده تو جریان نیست، خواننده همواره انگار داره از خارج از گود به ماجرا نگاه میکنه، یعنی غیر از توصیف حالات شخصیتها یا محیط خود روند داستان و جفت و جور شدن آنی همهی چیزی که تا لحظه دیدار نهایی میاد و حتی دیدار نهایی تا حدی خواننده میره کنار و میبینه که داره این اتفاقا پشت هم میافته، چطور بگم، خواننده همگام با سیر اتفاقا پیش نمیره.
معمولاً سعی میکنم موقع نظر دادن درباره شخصیتها نظری ندم چون به هر حال نویسنده باید بتونه بستر مناسب برای نشون دادن شخصیت رو بسازه و اینکه شخصیت رو به ذهن خواننده نزدیک کنه.
با این حال توصیف شخصیتها کم بود، برای من سخت بود که بتونم شخصیت یا احساساتش رو در اون لحظه یا دگرگونی احساستش رو درک کنم. جاهایی اصلا احساسات شخصیتها و توصیف چگونگی واکنش نشون دادن اونا فراموش میشد، دقت کنید شخصیتی که میسازید قرار یکی از ارکان مهم صحنههاتون بشه، قراره یکی از ارکان اصلیای باشه که خواننده باهاش حرکت کنه، باهاش تصمیم بگیره، باهاش بالا بپره یا رو زمین بخوابه، لازمه برای این کار روی این شخصیتها و سرگذشت و ارتباطشون با محیط و شخصیتهای دیگه سرمایه گذاری بشه، حالا تو دیالوگ یا مونولوگ یا توصیف از حال و روزش. چنین چیزی خیلی کمرنگ بود.
با تمام اینها داستان، داستان جالبیه، از اون دنیاهایی تصویر میکنه که شاید بخوام ازش بیشتر بخونم.
@reza379@
من هم که اون بالا گذاشتم، خیلی طولانی بود همونجا بمونه بهتره.
پست شماره 4
-----------------------------------------------------------------
پ.ن مهم: تیم نقد عضو میپذیرد. دوستانی که تمایل دارن حتما حتما حتما پیام بدن بهمون.
فعلا گروه هماهنگی تیم نقد توی تلگرام برقرار شده. به زودی روی سایت هم یک بخش هماهنگی راه اندازی خواهد شد. کار اصلا سخت نیست. کارهامون اکثرا با تیم نقد A که مخصوص داستانهای کوتاهه خواهد بود. در نتیجه هیچ کس اصلا به مشکل بر نمیخوره. پس منتظرتون هستیم:
به آیدی تلگرام من @embassador_r یا آیدی تلگرام محمد@Envelope_0 (اون حرف آخر یه «صفر» انگلیسیه) پیام بدید.