Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مجموعه نامه‌ها.

4 ارسال‌
3 کاربران
9 Reactions
3,775 نمایش‌
bahani
(@bahani)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 327
شروع کننده موضوع  

در این زمان بغرنج که گرگ پوستین گرگ را میدرد، که چشم‌ها در مه سرگردان میماند. این نامه را برای تو مینویسم...
خوب قراره این تاپیک هم تمرینی برای نویسندگی باشه و هم شاید کمی مسابقه. هرکسی یک نامه از یه شخصیت به شخصیت دیگه مینویسه، و به دلخواهش بهش شکل میده به اون شخصیت‌ها به اون لحن اونا، به اتفاقاتی که فکر میکنه ممکنه در دنیای نامه‌اش افتاده باشه یا مقدمه‌ای میشه برای این. و جایزه برنده هر دوره، که دوره‌ها با تعداد نامه‌ها مشخص میشن، نه زمان، اینه که توی محصول نهایی که میشه مجموعه نامه‌های بوک پیج قرار میگیره، مجموعه‌ای از نامه‌های برنده و شاید تصادفا بهترین. و البته موضوع آزاده و میتونه در دنیایی که حتی شاید لمسش نمیکنیم اتفاق بیافته، یا دنیای شما، یا هردنیای دیگه، آردا، وستروس.... .
و البته میتونید خودتون بگید از شخصیت‌ها چه کسانی هستن یا چه شرایطی دارن. مثلا میتونه از یه دانش‌آموز به آموزگارش باشه. یا از یه دیوانه به روان‌پزشکش. یا میتونید ننویسید.
اولین نامه رو هم که خودم مینویسم :دی

#1

این نامه را با کمری قوز کرده و چشمانی پف کرده و ذهنی نابسامان برایت مینویسم، ذهنی که تلاش زیادی برای از هم پاشیدگی نمیخواهد.
صبح امروز چون صبح های دیگر با زیبایی شروع شد، زیبایی... به راستی که چه کلمه غریبی است. و نادان که خود را به همه چیز میرساند و چون به آن رسید آن را از خود پس میزند، چون هسته‌ی دو اتم.
امیدوارم سفرت به زیبایی گذشته باشد، سفری بدون خطر، سفری تنها. امیدوارم...
نوشتن هر لحظه سخت تر میشود. آه... امیدوارم چتری را که برایت گذاشته بودم مفید باشد برایت. اینجا که آسمان دست از غرش بر نمیدارد. و خورشید همواره به سختی چشم میگشاید.
آه راستی نوشته بودم، صبح دلپذیری بود. آری بالاخره گاهی غرش دو ابر هم میتواند دلپذیر باشد. چون معشوقه جوانت. امیدوارم ملایمت را از یاد نبرده باشی، خورشید را هنگام طلوع به یاد داشته باش.
اگر از جنگل‌های اینجا بپرسی برایت خواهم نوشت که بالاخره ریشه‌های چند درخت از زمین کنده شده‌اند، چیزی که مکتوب شده بود، مهمانخانه بیرون از قلعه بالاخره شبی را خاموش گذراند. شبی بدون نور، بدون همهمه. جایت خالی بود. البته اگر نور سوختنش را نوری برای خودش حساب نمیکنی.
ماه هم مثل خورشید در بلند نورهای درخشان‌تر بارهایی است که از ابرها به سمت زمین سرازیر میشوند.
امروز را استراحت کرده‌ام. شاید نیازش را بالاخره احساس کرد.
هنوز نمیداند میدانم. اگر یادت نرفته است.
امیدوارم چشم‌هایت هنوز آفتابی باشند. به یادت هستم، به یاد رویاهایمان.
از یاد رفته یا نرفته. تنها نام است که ارزشش را دارد.
پ.ن: شرایط نویسنده نامه رو در نظر بگیرید.

#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی


   
پاکت, پرانتز, anahitarafiee2 and 4 people reacted
نقل‌قول
پرانتز
(@parantez)
Active Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 6
 

روزها را در خزانی بی پایان سر کرده ام. به دنبال تو و به یادت سر کرده ام. برای دل خسته ام نوشته ها خط کرده ام. برای آن نگاهت نقش ها طرح کرده ام. اما چرا این دل خسته شکوایه سر می دهد. چرا برای سروده هایم ناله ها سر می دهند. در میان باد و نسیم از برای تو می نگارم، اما چرا نجوای پاسخت اینچنین شراره بار می رسد. به دنبال جوابم ای یار محبوب من. نگاشته ام را به باد می سپارم، شاید تو را بیابد و دل سوخته ام رهایی یابد.


   
bahani reacted
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 327
شروع کننده موضوع  
#2

آتش میسوزد. شمع ها آب میشود. تک تک اشک هایم بر کاغذ نامه میریزد و آنها را نم دار میکند. دود شمع ها ذهنم را پر میکند. و جا را برای فکر تو تنگ تر میکند.
هر روزی که نیستی بخشی از ذهنم به فراموشی می افتد، هر روز تاری در ذهنم تنیده میشود که چهره ات را می‌پوشاند. هر روز قلبم دوست دارد بیشتر به تو فکر کند، فکر کردنی که کمتر از دیروز است.
آن دم که برای نخستین بار دیدمت، اولین خاطره ای شد که فکر میکردم هرگز از یاد نخواهم برد، هرگز فراموش نخواهم کرد. و اولین خاطره ای شد که نشانم داد آن چیزی که فکر میکنیم با آن چیزی که خواهد شد چه قدر تفاوت دارد.
تنهاییم همواره غرق خاطرات مه آلودی از نگاهاست از رفتارها. تو تنها درون من قدم میزنی. آوازی میخوانی که هر دم برایم تازه است، آوازی که از یاد بردمش. تو تنها گره ای بودی که میتوانستم همواره احساسش کنم، همواره بخوانمش. و حالا این گره به اندازه یک آن از من فاصله دارد، به اندازه لحضه تحویل سال نو، به اندازه یه نفس کشیدن، یک پلک زدن، به اندازه بند زیر پای بند باز، به اندازه یک نگاه، به اندازه اولین نگاه، به اندازه شوقی که تنها یک دم در رگ هایم احساس کردم، به اندازه یک زندگی و یک مرگ، به اندازه آخرین نگاه، به اندازه ای که دیگر تنها نبودم، و به اندازه ای که تنها شدم.
دست در دست تو منتظر خواهم ماند، دست در دست تا ابد،حتی اگر...
حتی اگر...

پ.ن: شاید یادش رفته حتی اگر چی!


   
پاسخنقل‌قول
Abner
(@abner)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
 

هرچی به عقب برمیگردم، یادم نمیاد، اولین بار کی و کجا بهت احساس پیدا کردم، نمیدونم کی فهمیدمت، ولی اینو میدونم که امروز خیلی به تو محتاجم، میدونی تو این همه سال چه بالا چه پایین گذشت، تو با بودنت میتونستی خیلی راحت ترش کنی.
این که همیشه در دسترس هستی خوبه، ولی وقتی به من محل نمیزاری ازارم میده، این که هر روز میبینمت هم ارامش میده، اما این که حتی تو چشمام نگاه نمیکنی اذیتم میکنه، من همیشه بهترین جا رو واسه تو نگه داشتم، زمانی هم که پیشم هستی هرچند کم، نهایت سعیم رو میکنم که خوب ازت نگهداری کنم، جنس لباست رو دوست دارم، حتی رنگ بندیش، ولی این که همه ادما بهت بها میدن کمی گیجم میکنه، بیشتر اهل عملی تا حرف، بودنت سندیه برای بقا.
اول نامه یادم رفت سلامی عرض کنم.
سلام پول عزیز. راستی پدرم هم به سلام میرسونه، همه خانواده بهت ارادت دارن، فکر میکنم به قدری بزرگ و عاقل باشی که نصیحت من به دردت بخوره، اما با ادم های خوبی رفاقت نمیکنی، درسته که همه تو رو میخوان، ولی میتونی کمی دقت کنی، ادمای زیادی با وجود تو دنیاشون فرق میکنه. راستی امسال عید بهت خیلی احتیاج دارم، سعی بیای و زود بیای.
پایان


   
bahani reacted
پاسخنقل‌قول
اشتراک: