ظهر بود . من مینوشتم.. تو اتاق نیمه روشن . مه گرفته. از دود سیگار.خیلی وقتا دلم میخواد حال و هوای اطرافم جالب به نظر بیاد.پرده نیمه کشیده . رد نور . دود سیگار.
این یکی از فضا های مورد علاقمه.
همین که ذهنم داشت کلمات و کنار هم ردیف میکرد. نقطه به اخر جمله میومد. صدای گربه لنگه ظهر . صدای پنکه ...
گفتم پنکه.. خیلی مسخرست که یه عمر بری راست بری چپ هوای اتاقو جا به جا کنی...خسته نمیشه..من اگه پنکه بودم زیر بار این جبر نمیرفتم....هیچی اصلا ولش کن
یه نگاه به کاغذ ها کردم..
مگه من کیم ؟؟!!
کی گفتته بنویسم. اصلا چرا دارم مینویسم...
حتی عضو یه انجمن هم نیستم.. اصلا کی میخونه.. کی میبینه..
کاسه سرم احساس سبکی کرد . مغزم خالی بود..
روبروم قفسه کتاب خونه. 3 ردیف کتاب مرتب بود . کلی برگه شلخته که اونا برای من بود.. هنوز نقطه اخرین جملهایی که داشتم مینوشتمو نزاشته بودم.
رقتم سراغ برگه ها . خیلی بودن...تا اونجا که یادم اومد . 2 تا داستان کامل با کلی متن نیمه کاره. دلم برای خودم سوخت . قبلا حتی به چاپ نوشته هام هم فکر کردم . عجب !!
من حتی خودمم 2 بارم نخودمشون . باید بیارمشون . مرتب کنم...
چند روز بعد هوا خیلی سرد شد.دیگه از مرتب کردنشون خسته شدم.دیگه نخواستم بنویسم.اصلا واسه مردمی که کتاب نمیخونن چرا بویسم. بعد از 1000 سال از مرگمم . کسی نمیئونه من چی نوشتم
سرما هوا رو هم نمیشه تحمل کرد . یه پیت حلبی. کبریت.دونه دونه توی اتیش انداختمشون . اونم با ولع تمام نشدنی خاکستر میکرد . گرمای نوشته هام دلچسب بود.
اخرین برگه هم داشتم میزاشتم. همونی که نقطه شو نزاشته بودم. اصلا من عاشق پایان بازم.
ظهر بود . من مینوشتم.. تو اتاق نیمه روشن . مه گرفته. از دود سیگار.خیلی وقتا دلم میخواد حال و هوای اطرافم جالب به نظر بیاد.پرده نیمه کشیده . رد نور . دود سیگار.
این یکی از فضا های مورد علاقمه.همین که ذهنم داشت کلمات و کنار هم ردیف میکرد. نقطه به اخر جمله میومد. صدای گربه لنگه ظهر . صدای پنکه ...
گفتم پنکه.. خیلی مسخرست که یه عمر بری راست بری چپ هوای اتاقو جا به جا کنی...خسته نمیشه..من اگه پنکه بودم زیر بار این جبر نمیرفتم....هیچی اصلا ولش کنیه نگاه به کاغذ ها کردم..
مگه من کیم ؟؟!!
کی گفتته بنویسم. اصلا چرا دارم مینویسم...
حتی عضو یه انجمن هم نیستم.. اصلا کی میخونه.. کی میبینه..
کاسه سرم احساس سبکی کرد . مغزم خالی بود..
روبروم قفسه کتاب خونه. 3 ردیف کتاب مرتب بود . کلی برگه شلخته که اونا برای من بود.. هنوز نقطه اخرین جملهایی که داشتم مینوشتمو نزاشته بودم.رقتم سراغ برگه ها . خیلی بودن...تا اونجا که یادم اومد . 2 تا داستان کامل با کلی متن نیمه کاره. دلم برای خودم سوخت . قبلا حتی به چاپ نوشته هام هم فکر کردم . عجب !!
من حتی خودمم 2 بارم نخودمشون . باید بیارمشون . مرتب کنم...چند روز بعد هوا خیلی سرد شد.دیگه از مرتب کردنشون خسته شدم.دیگه نخواستم بنویسم.اصلا واسه مردمی که کتاب نمیخونن چرا بویسم. بعد از 1000 سال از مرگمم . کسی نمیئونه من چی نوشتم
سرما هوا رو هم نمیشه تحمل کرد . یه پیت حلبی. کبریت.دونه دونه توی اتیش انداختمشون . اونم با ولع تمام نشدنی خاکستر میکرد . گرمای نوشته هام دلچسب بود.
اخرین برگه هم داشتم میزاشتم. همونی که نقطه شو نزاشته بودم. اصلا من عاشق پایان بازم.
باحال بود:1::1:
آره خوشم اومد.
نویسنده باشید!!(به جای سلامت باشید)
آره خوشم اومد.نویسنده باشید!!(به جای سلامت باشید)
ممنونم.مرسی که خوندی
داستان بود دیگه نه؟
خدایی نکرده که واقعی نبود؟
داستان بود دیگه نه؟
خدایی نکرده که واقعی نبود؟
نظر واقعیم در مورد خودم بود ..با کمی اغراق
نظر واقعیم در مورد خودم بود ..با کمی اغراق
نظرتون که بله، منم به طرز فوق العاده ای باهاتون موافقم؛ البته درباره خودم بازم. بهتر بگم: درباره دنیا کلا.
منتهی اون تیکه آتیش زدنش امیدوارم جزو همون اغراق هایی باشه که گفته بودین 🙁 اگرم واقعی بود، خب نکنین. بزارین اینجا رو سایت ما بخونیم. 🙂
واو! تقریبا حس کردم دارم یه متن در مورد خودم می خونم. فکر کنم خیلی از نویسنده ها (به خصوص نویسنده های ایرانی) این متن رو درک و با شخصیتش(حالا چه واقعی باشه یا ساختگی) همذات پنداری می کنن.
عالی بود اما بعضی وقتا بجای صفحه متن توی فکر آدما این وضعیتو داره