چند وقت پیش یک داستان رو شروع کردم به نوشتن و بالاخره تمومش کردم. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
http://bayanbox.ir/download/4865480636628932961/نترس.pdf
-----------------------------------------
یک نکته: لالایی داخل داستان از من نیست.
پی نوشت: دارم با گوشی تاپیک میزنم بخاطر همین گیج شدم!
دلم واسه دختره سوخت.:12f1dcb03b9bb8e8cc7.10.
نمی دونم چرا وقتی اینو خوندم تمام غم عالم ریخت روی سرم. خسته نباشید. داستان زیبایی بود. علارغم غم انگیز بودنش. ولی منو به شدت یاد این ضرب المثل انداخت در ناامیدی بسی امید است. پایان شب سیه سپید است.
جالب بود ولی خوب ایراداش زیاده ..
برای مثال اصلا زاویه دیدش مشخص نیست ، نمونه ها رو ببین :
گهان قطره ی سرد آبی بی شرمانه بر روی گونه ام میچکد. رویایم را بر هم میزند ( اول شخص)
وقتی که می رفت، گفته بود زود با کمک و غذا باز میگردد. او را در خانه رها کرده بود. حاال دو شب می شود کهبر نگشته بود (سوم شخص)
و هیچ سویچی اجرا نشده همیطوری وسط متن تغییر زاویه دید دادی که ادم رو گیج میکنه (نمیدونم شاید سبکته)
مشکل دوم در لحن بیانه ، یا باید ادبی باشه یا محاوره ای...
بغض در گلویم گیر می کند. دلم برایش تنگ شده است، انگار میخواد هرچه زودتر از این قفس سرد و نمورسینه ام پر بکشد و هر چه زودتر خود را به مادرم برساند.
ولی خوب داستان زیبایی بود هرچند میتوست بهتر هم باشه اگه یکم بهش شاخو برگ میدادی... ادم رو مجبور میکنی همه ی احساسات رو تصور کنه و هیچ حرفی از احساس شخصیت ها نزدی (محکومت نکردم فقط میگم بهتره که یکم هدایت داستان رو به دست بگیری و تصمیم بگیری شخصیتت چه احساسی داشته باشه)
یکم فکر کنی میفهمی که بهتر بود که مادرش مرد :79cf0bcf96cccb41423
کدوم هیولایی این لالایی رو واسه بچه میخونه 😐
جالب بود ولی خوب ایراداش زیاده ..
برای مثال اصلا زاویه دیدش مشخص نیست ، نمونه ها رو ببین :
گهان قطره ی سرد آبی بی شرمانه بر روی گونه ام میچکد. رویایم را بر هم میزند ( اول شخص)
وقتی که می رفت، گفته بود زود با کمک و غذا باز میگردد. او را در خانه رها کرده بود. حاال دو شب می شود کهبر نگشته بود (سوم شخص)
و هیچ سویچی اجرا نشده همیطوری وسط متن تغییر زاویه دید دادی که ادم رو گیج میکنه (نمیدونم شاید سبکته)
مشکل دوم در لحن بیانه ، یا باید ادبی باشه یا محاوره ای...
بغض در گلویم گیر می کند. دلم برایش تنگ شده است، انگار میخواد هرچه زودتر از این قفس سرد و نمورسینه ام پر بکشد و هر چه زودتر خود را به مادرم برساند.
ولی خوب داستان زیبایی بود هرچند میتوست بهتر هم باشه اگه یکم بهش شاخو برگ میدادی... ادم رو مجبور میکنی همه ی احساسات رو تصور کنه و هیچ حرفی از احساس شخصیت ها نزدی (محکومت نکردم فقط میگم بهتره که یکم هدایت داستان رو به دست بگیری و تصمیم بگیری شخصیتت چه احساسی داشته باشه)
یکم فکر کنی میفهمی که بهتر بود که مادرش مرد :79cf0bcf96cccb41423
کدوم هیولایی این لالایی رو واسه بچه میخونه 😐
مرسی از نظر خوبت.آره، من یک مشکل بزرگ دارم و نمیتونم در هنگام نوشتن و حتی بعد از تصحیح ، یک زاویه ی دید مشخص را ادامه بدم. البته خیلی سعی کردم این مشکل رفع بشه و خدا رو شکر تا الان خیلی سعی کردم به حداقلش برسونم اما متاسفانه هنوز کامل از بین نرفته.
در مورد اون دلم میخواد و ... احتمالا از دستم در رفته.
از این که زیاد شاخ و برگش ندادم متاسفم ولی چون این موضوع خیلی وقت بود رو مغزم سوییچ شده بود و میخواستم از شرش رها شم، نوشتمش و منتشرش کردم. در مورد احساسات داستان هم تا حدودی با شما موافق هستم از این لحاظ که نتونستم تمام حس ها رو به صورت منسجم انتقال دهم، ولی از این لحاظ که شخصیت اصلی یک دختر بچه ی اسیب دیده هست و توهم فضا در تنهایی به او فشار آورده، مجبور بودم حس ها رو با هم به خورد خواننده بودم.
از شما ممنون واقعا بابت نظر های خوبتون. امیدوارم کارهای بعدی مرا دنبال کنید.
کمی شاید سختگیرانه باشه اینی که میگم، ولی قلم نویسنده آماده نوشتن این تراژدی نیست. نمیتونه اون طور که باید خواننده رو غافلگیر کنه، علی رغم اینکه تو قسمت اول برای دادن اطلاعات خسیسه. نمیتونه ما رو به همذات پنداری و ذهن خانواده با قهرمان های ذهن دختر بچه همراه نمیشه.
به نظر نویسنده تنها خواسته نوشته باشه. یا شاید من اونطور که باید داستان رو نگاه نکردم.
انتظار داشتم کمی هوش مندانه تر باشه. مثلا همون اول بخش دوم دادن اون اطلاعات شاید لازم نبود. 🙂
امیدوارم دوباره نوشته های شما رو بخونم. و اینبار رو تاپیک بذاری 🙂
پی دی اف یه داستان کوتاه خوندن سخته
سلام آرمان عزیز
بعد از مدت ها آمده ام چیزی بگویم که گفته باشم:)
اینکه از موضوعات معاصر حرف میزنی چیز خوبیه.
همین اول کار جنگمو بگم که کارم به صلح نکشه.
از داستانت خوشم اومد. از اون قطعه ادبی باحالاس.
من در عنفوان جوانی کتاب های خانمی را میخواندم به اسم عرفان نظر آهاری.(چقدر خفنم!) مجموعه ای بود از داستان های این شکلی. موقعیت هایی احساسی و شخصیت هایی که دنبال پناه یا هدفشونن. چیز های باحالی بود. مجموعه های مشابه دیگری هم فکر کنم تو ایران هستش که من حضور ذهن ندارم.
ولی کلا از این جور داستانای احساسی کوتاه خوشم میاد.
کار دله، عین آدم و یه طفل معصوم میاد حرفشو میزنه و خلاص.
نمیگم داستان های دیگه بدنا، ولی خود من به عنوان نویسنده ای که عددی نیستم، تو داستان کوتاهام مجبورم مثلا فلان صفحه تا فلان صفحه رو کش بدم و با عرض معذرت، روده درازی کنم، تا ضرب آهنگ داستان حفظ بشه. ولی اینجا دیگه از حشو گویی ها و اضافات و اطناب خبری نیست، عین آدم حرف میزنیم:)
داستانت یک پلات کاملا احساسی داشت، تماما روی توصیف شخصیت دختره سواربود و باید بگم عالی در اومده.
این نکته هم حائز اهمیت هستش که اومدی به قول باسواتاش یه فضای سورئال خفن ایجاد کردی که ما یک سری ابهامات داریم، ولی پایانش رو با یه پایان بندی غیر سورئال و واقعی جوری بستی که ما از اون ابهام در بیایم و تازه بیشتر در غم دختره شریک بشیم.
لالایی اول درجه یک بود.
موضوع سر پل ذهاب بودن داستانتم همینطور.
فقط میدونی چیه، یه غذای خوشمزس، همه چیزش اوکیه، فقط بحث مقدارشه. ببین من حتی نمیتونم فکر کنم که اگر داستانت یک کلمه بیشتر بود اینقدر خوب میشد یا نه، ولی حس میکنم یه خورده سوزش پایین بود، همین.
یه تیکه هم برای خودم جالب بود که دم به معنای نفس رو خوندم دُم:/
فکر میکردم درباره یه گربه بی سرپناه نوشتی که یه جا گیر کرده:/
ولی خب بازم با تمام تصورات اشتباهم قشنگ بود.
همین
یاعلی