Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

پیرمردها

9 ارسال‌
8 کاربران
16 Reactions
2,036 نمایش‌
Abner
(@abner)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
شروع کننده موضوع  

از اخرین باری که تونستم یه کیک خامه ای بزرگ رو تنهایی بخورم ، شاید 5 یا 6 سال میگزره
الان قند دارم .، اون موقع هم داشتم . منتها الان دیگه پرهیز میکنم

منم از اخرین باری که سیگار کشیدم 3 سالی میگزره . الان تنگی نفس دارم . اون موقع هم داشتم... الان دیگه تو ترکم...

+ فکر کنم این شیرینی ها و اون سیگارا کاری جز کشتن من و تو ندارن.
-عوضش کلی لذت برامون داشتن. الان موقعی که عصبی میشم . بیشتر عصبی میشم :))
+ ها ها ها ... میفهمم..
+سر خیابون کالینز یه شیرینی فروشیه.. واقعا شیرینی های معرکه داره..ولی تازگی ها به جای این که از خیابون 52 برم راهمو دور میکنم... میدونی نمیشه تو صورت اون نون خامه ایی ها نگاه کرد و بیکار نشست.
-الان دارم فکر میکنم، ما خیلی بد بختیم 🙁
+نه این جوری نگو .. عوضش الان بدن سالم تری داریم . این طور نیست.. ( تو چشمای هم نگاه کردن )
- تو هم داری...
+ اره منم دارم به همون که تو فکر میکنی فکر میکنم...
- نه نه .. بیا این فکرای زشتو از خودمون دور کنیم مرد.
+ یعنی این چند سال که مونده خیلی برات مهمه... تو سن 70 سالگی تازه یادت اومده ...
- اره کارای مسخره نکنیم... جرج .. جرج رو میشناسی ؟؟
+اره .. خب ؟
- یادته تو مدرسه با هم بودیم اون 1 سال از منم بزرگتره .. روزی 2 تا پاکت سیگار میکشه...
+ تازه شایدم کلی شیرینی های خوشمزه هم میخوره...:))
- اره .. همینه .. ما اسیر ذهنمون شدیم.... بلند شو مرد تا خیابون 52 پیاده میریم .. 2 تا نون خامه ایی میخوریم.. بعدش میریم 2 تا نخ سیگار میکشیم .. از همون جا هم میریم بار بابی .. کلی اب جو میخوریم..
+خیلی خیلی راضیم...

در راه با تمام رضایت از نقشه ای که کشیده بودن . با کلی یاد اوری از روزهای خوب گذشتشون...توی هوای خوب بهاری حس خوبی بهشون دست داده بود.
تقریبا به خیابان 52 نزدیک میشدن که ...

+هی مرد . اون جرج نیست ؟
- ( چشماشو نازک کرد ) چرا چرا ... خودشه ... فکر کنم اون فسقلی که داره باهاش راه میره هم نوه اش باشه..
+میبینی که چطور با هاش بازی میکنه.. انگار نه انگار که یه پیر مرده 70 ساله اس
- هی جرج ... هی
+ :))) فکر کنم گوشاش سنگین شده
- اون ادم احمقیه . از همون بچگی اینو فهمیدم..
-چرا یهو وایساد ... انگار که قلبشو گرفته..

جرج وقتی داشت با نوه اش بازی میکرد . دستشو روی قلبش گذاشت .. تند راه رفتن توی اون سن و برای یه ادم سیگاری.خیلی میتونه خطر ناک باشه
توی همون لحظه پیر مردا به جرج رسیدن .. دستشو گرفتن . ولی صورت جرج مثل سیب سرخ شده بود..

+هی مرد . حالت خوبه ؟؟؟
*پیر مرد خرفت .. تو خودتو جمع کن . من حالم خوبه :))
-بیخیال جرج... بیا اینجا بشین . بزار برم برات اب بیارم...

جرج روی زمین نشسته بود و نوه 4 سالش کنرش ایساده بود.. درست توی چشاش زل زده بود...چشمای جرج اروم بسته شد...

- بیا جرج اب بخور..
+فکر نکنم دیگه تشنش بشه رفیق.

پیرمردا روی زمین کنار جرج نشستن و نوه جرج هم توی بغلشون گرفتن . مردم کم کم جمع شدن و نگاه ناراحتی به جرج میکردن..

- هنوزم میخوای تا خیابون 52 بریم
+ هنوزم میخوا توی بار بابی بشینیم..
- من میخوام هنوز پیش نوه هام باشم.
+منم همین طور
- یعنی دیگه از شیرینی خبری نیست . حتی سیگار - حتی ...
+پاشو پیرمرد . کلی کار داریم . رفیقمون دیگه بلند نمیشه

ماشین امبلانس رسید و جرج رو توی ماشین گذاشتن..مشاین دور و دور تر میشد و اونا بهش نگاه میکردن..

+ تو میخوای این خبرو به پسرش بدی
- فکر کنم کار جفتمون باشه.

پایان


   
نقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

داستان خیلی خوبی بود، واقعاً خیلی وقت چنین دیالوگ هایی نخونده بودم، خسته نباشید 🙂


   
Michael و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

اگه فقط بگم خوب بود اسپم حساب میشه ولی واقعا دیگه حرفی برای گفتن ندارم. دیالوگ هایی که بین شخصیت ها جابه جا شد خیلی خوب و روان و باور پذیر بودن فقط یک اشکال میگیرم، انگار داشتم فیلم تماشا میکردم و یا بهتره بگم فیلم نامه میخوندم.


   
پاسخنقل‌قول
Abner
(@abner)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
شروع کننده موضوع  

bahani;31781:
داستان خیلی خوبی بود، واقعاً خیلی وقت چنین دیالوگ هایی نخونده بودم، خسته نباشید 🙂

البته نه تا این حد . اما بسیار بسیار خوشنودیم از این باب که مفرح حضور گردید

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

bahani;31781:
داستان خیلی خوبی بود، واقعاً خیلی وقت چنین دیالوگ هایی نخونده بودم، خسته نباشید 🙂

متشکر و ممنون از این که وقت میزاری و میخونی خستگی مان در برفت


   
bahani واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

من عاشق داستانای دیالوگ محورم:دی ادمومیبرن تو فضا.خالی از هر چیز اضافی ای. خستمه ایراد بگیرم:دی ولی خب شخصیتات مدونی چجورین... مثه انکه ی ادمی داره با وجدانش حرف میزنه.عین همن.فیلم پاتریک ملروز یه همچین چیزی داره میدونی سرف با ذهن خودش حرف میزنه و بهش میگه پرستار شبیه همن چون یکی هستن ولی اینجا دوتا شخصیت نیازمند دوتا بیان متفاوتن.
خیلیا مخالف ایموج یگذاشتن ته دیالوگان( (: ): ^_^ 0_0).ولی من موافق اینکارم یه جورایی خوبه.هرچند باید قلم قوی باشه و این احساسات رو برسونه.
خوب بود پسر ^_^ ادامه بده.


   
Anobis و Michael واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
L0rd LaTITude
(@l0rd-latitude)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
 

خیلی زیبا بود .....
گشنم شد 😐
سیگاری نیستم ولی حوس سیگار کردم 😐
اینقدر به سیگار حوس دارم که متوجه نشدم حوس رو با (ه) مینویسن 😐


   
پاسخنقل‌قول
Michael
(@wingknight)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 536
 

خیلی جالب بود.
الان دیالوگ بین دو نفر بود، ولی خیلی وقتا شده که هممون ازین دیالوگا تو ذهنمون با خودمون داریم تو زمینه های مختلف. یاد اونا افتادم.
خوشحال میشیم باز ازینا بنویسی:)


   
پاسخنقل‌قول
hamid.sarabi902
(@hamid-sarabi902)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 91
 

آز دیالوگت لذت بردم خیلی خوب بود
دیالوگا اندازه بود نه کم نه زیاد بازم از اینا بنویسید


   
پاسخنقل‌قول
Dumbledore
(@dumbledore)
Estimable Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 103
 

موضوع جالب بود دیالوگ ها هم عالی بود.
امیدوارم بازم بنویسی.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: