شعله ها...
خیابان شلوغ بود. سردرد بدی داشت. روحش رنج می کشید. افکار اسیدی آدم ها در ذهنش پیچ و تاب بر می خورد. رشته های مغزش برای بارها در آن مدت کوتاه گره می خورد و کلاف افکارش در هم می شد. صدای فریاد افکار تمرکزش را از هم می درید و هر لحظه حس می کرد قلبش معجون سنگین تری را پمپاژ می کند. نفس های مغرور در ریه هایش رفت و آمد می کردند و دود غلیظ به زندان توتون افتاده بود. بالا و پایین پریدن پاکت سیگار در جیب لباسش بی رمق تر شده بود و فندک کوچک سیاه در دستش می رقصید. قدم هایش به سرعت در جاده ی پیاده ها پیش می رفت.
به انفجار مغز ها فکر می کرد، مغز هایی زخمی پر از چرندیات، پر از غبار، پر از تکه های پاره ی روزنامه... و در چشمانش اتم هایی که به فندک توی دستش چشمک می زدند و در ورای جرقه های فندک آغوش شعله ها را می دید. دست های سر شده از سرما به همنشینی پاکت سیگار دعوت می شوند. آنوقت که بال های پرنده در انبوه کاج های حاشیه خیابان گیر می کند و تکه هایی از اوجش به قعر خاک می افتد؛ پرنده وار کینه های آدم ها را دست چین می کند و زیر پای جمعیت می اندازد.
در مفهوم آزادی گم می شود، اسیر می شود، محو... می ایستد و او نیز سر افراشته تر از همیشه ایستاده است. صدای خنده های خاطره در اتاق اتاق هایش می پیچد و با صدای هق هق هایی هم آوا می شود. چشم هایش را به پنجره های برهنه می اندازد. کم حرف تر از اتفاقات گذشته بود، طرد شده تر از اکسیژن نفس هایش. گلچین آجر ها از نظرش عبور می کنند و بوی بنزین در ریه هایش می دود. پیانو می زند، خاطره پیانو می زند.
بنزین ها به دیوار می پرند و دیوار ها بدون محافظ می مانند. کوله ی خاطره پا به فرار می گذارد، به خانه پناه می برد. خانه زیر نفس های سنگینش دفن می شود، همیشه زنده بود شب یا صبح تفاوتی نمی کرد. خاطره ی شیرین تلخ شده و از دهن می افتد. دستش با فندک کوچک هم آغوش می شود، فندکی که بوسه هارا به جان بنزین می اندازد و سرمای همنشینی اش نصیب پاکت سیگار توی جیب می شود. شعله ها متولد می شوند و فندک در بر دستانش به پستوی جیب می خزد.
ستاره های آسمان پایین آمده بودند، ستاره هایی که هویت آدم ها بودند. شعله بر می خیزد؛ بلندقامت بود، سرکش. نگاهش که به اندام بی لباس رقاصه ی شعله می افتد، قفل می شود. خاطره جیغ می زند. پیانو جیغ می زند. شعله ها می دوند. شعله ها سریع می دوند. بوی سوختن بلند می شود. مردم چشمش نگران سرمای خانه می شوند. پلک ها از تداعی دود شعله و دود سیگار روی هم می افتد.
کفش ها قدم بر می دارند. سیگار بین انگشتان می خزد. در خانه باز و فریاد های گوش خراش خاطره از سوختن در آینه اسیر می شود؛ در واژه های حک شد ی آینه، آزادی. اسیر در آزاد ترین مفوهم آزادی. سیگار به سمت شعله می رود و شعله لب به لب سیگار می دهد و بدنش را در آغوش می رود. اسید افکارش به جوش می آید و مغزش را می سوزاند. خاکستر می شود و فرو می ریزد، در خانه ی خاطره، و شعله ها و شعله ها...
#HanaSha
شعله ها...
خیابان شلوغ بود. سردرد بدی داشت. روحش رنج می کشید. افکار اسیدی آدم ها در ذهنش پیچ و تاب بر می خورد. رشته های مغزش برای بارها در آن مدت کوتاه گره می خورد و کلاف افکارش در هم می شد. صدای فریاد افکار تمرکزش را از هم می درید و هر لحظه حس می کرد قلبش معجون سنگین تری را پمپاژ می کند. نفس های مغرور در ریه هایش رفت و آمد می کردند و دود غلیظ به زندان توتون افتاده بود. بالا و پایین پریدن پاکت سیگار در جیب لباسش بی رمق تر شده بود و فندک کوچک سیاه در دستش می رقصید. قدم هایش به سرعت در جاده ی پیاده ها پیش می رفت.
#HanaSha
فل حقیقت نگرفتم چی رو میخواستی برسونی شاید به خاطر کمبود سواد ادبیم باشه
ساده نویسی خیلی بهتره البته این نظر شخصی منه نمیتونم متن های این شکلی رو درک کنم
شعله ها...
دود غلیظ به زندان توتون افتاده بود. ..
#HanaSha
چی به کجا افتاده بود ؟
حالا من کم سوادم خودمم قبول دارم ولی هرچقدر فکر می کنم نمیفهمم 😐
منظورت اینه که توتون دودش غلیظه یا چی ؟
توصیفات ، فضاسازی و انتقال احساس توی این داستان بسیار عالی بود، بطوری که خواننده به راحتی می توانست شخصیتی که نویسنده معرفی می کنه را توی ذهنش تجسم کنه، نسبت به داستان قبلی که از شما خواندم پیشرفتتون خیلی مشخصه. موفق باشید
چی به کجا افتاده بود ؟
حالا من کم سوادم خودمم قبول دارم ولی هرچقدر فکر می کنم نمیفهمم 😐
منظورت اینه که توتون دودش غلیظه یا چی ؟
:)))) نه منظورم اینه که سیگار توتون داشته اما دود نکرده پس دود توتون به زندان سیگار افتاده و ازاد نشده(سیگار رو دود نکرده) کلا منظورم همین بود ^_^
:)))) نه منظورم اینه که سیگار توتون داشته اما دود نکرده پس دود توتون به زندان سیگار افتاده و ازاد نشده(سیگار رو دود نکرده) کلا منظورم همین بود ^_^
بسی جالب بود 🙂 هرچند نمیگفتی نمیفهمیدم :(((