Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

محو کننده

29 ارسال‌
15 کاربران
48 Reactions
5,022 نمایش‌
blacksnake
(@blacksnake)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
شروع کننده موضوع  

سلام.
این اولین داستان کوتاه منه. منتظر نقد و نظراتتون هستم. تالارگفتمان 1

«لطفا بنشینید.» با ملایم ­ترین صدایی که می­توانم او را دعوت به نشستن می­کنم. می­دانستم که او، یعنی آقای ویلیس بِینس به ملاقاتم می ­آید. خودرا برایش آماده کرده بودم.
با نگاهی معذب می ­نشیند. احتمالا لبخندی که به رویش زده­ ام، نتوانسته بدگمانی ­اش را برطرف کند. درک می­کنم. این نگاه، تقریبا در هر کسی که به ملاقات ما محو کننده ­ها می آید، مشترک است. شاید برق تنفر را هم بتوان در آن دید. زیاد نیستند کسانی که مایل باشند تا با یک محو کننده روبه رو شوند یا با آنها صحبتی کنند. مگر آنکه مجبور به این کار شوند...
فنجان قهوه ­ی مقابلم را که هنوز بخار از رویش بلند میشود، مقابلش می­گذارم و لبخندی میزنم. لبخندی که به زحمت می­تواند احساس خوبی در طرف مقابل ایجاد کند. آخر هر موقع که لبخند میزنم، برقی از چشمان مشتریان عبور میکند که به زحمت می­توان آن را...
«امیدوارم... جای درستی آمده باشم.» رشته ­ی افکارم را پاره کرده و به من اشاره میکند. «تو باید یک محوکننده باشی، درسته؟»
سری به ملایمت تکان میدهم. «در خدمت شما هستم!» هنوز هم با بدگمانی به من نگاه میکند. تصمیم می­گیرم خودم را معرفی کنم. شاید این­گونه اعتمادش به من جلب شود. هر چند که همه ­ی ما محوکننده­ ها، تنها به همین اسم شناخته میشویم. زمانی که هنگام معرفی کردن خودمان، کلمه­ ی محو کننده پیش از ناممان می ­آید، دو کلمه ­ی بعدی انگار که در هوا معلق می ­مانند. «محو کننده، جیکوب میررز هستم!»
بدون توجه به من و فنجان قهوه ­ام، پاکتی را از درون جیب کتش بیرون می ­آورد. «می­خواهم یک نفر را برایم بکشی!» سیگاری را با فندک طلاکوبش روشن میکند.
«البته! لطف کنید و اسمش را به من بگویید.» کسانی که شغلی مشابه من دارند، به چیز دیگری نیاز پیدا نمی­کنند.
- رابرت جیمسون! می­خواهم که بمیرد!
«مطمئنا! این کاریست که ما به خوبی می­توانیم انجامش بدهیم!» لبخندی میزنم. اما او هم­چنان با نگاه بی­تفاوتش نگاهم میکند. پس از چند لحظه ­ی کوتاه، میپرسد: «و قیمتش؟ امیدوارم قیمت مناسبی باشد.»
«مطمئن باشید. من و بقیه ­ی دوستانم همیشه روی یک قیمت منصفانه توافق می­کنیم!»
- و آن چقدر است؟
- بستگی به کارمان دارد آقای محترم. درباره ­ی رابرت جیسون برایم بگویید.
«رابرت جیم...سون!» زمانی که دوباره نام آن شخص را از میان دندان ­های به هم فشرده­ اش میشنوم، متوجه میشوم که تا چه اندازه از او متنفر است. دوست دارم دلیلش را از زبانش بشنوم. دست مکانیکی ام را بالا می ­آورم و لبخندی میزنم. «بله، رابرت جیمسون! بگذارید از این سوال شروع کنم: او چه کاره است؟»
- یعنی نمیدانی؟
- تنها چیزی که به آن فکر میکنم شغلم است.
آهی میکشد. «خانواده­ ی جیمسون مالک معدن آهنی در شمال هستند.»
میپرسم: «در شمال دارمنگاس چهار معدن عمده ی آهن وجود دارد. منظورتان کدام یکیست؟» جواب را میدانم. اما تصمیم دارم درباره ی مسئله­ ای مطمئن شوم.
دستانش را به سینه قلاب میکند. با چشم چپم، روی دستکشش دقیق میشوم. می­ توانم مارک حک شده بر روی آنها را بخوانم: بِلِرز، کمپانی معروفی که مرغوب­ ترین دستکش ­ها را تولید میکند. خیلی سریع تصمیم میگیرم که صد بِلویوم به حق ­الزحمه ­ام اضافه کنم. اما به همان سرعت پشیمان میشوم. دوست دارم فرصتی به او بدهم.
کمی طول میکشد تا جواب بدهد. به نظر میرسد تا به حال به آن ناحیه نرفته و فقط به نقشه ­های جغرافیایی نگاهی انداخته است. میگوید: «شمال غرب صخره ­های ویگاریون. در میانه­ ی راه آن معادن در گذرگاه وینیک، جاده دو شاخه میشود. اگر مستقیم بروید به معادن خانواده ی شارلوت میرسید. و اگر به چپ بپیچید به معادن جیمسون. امیدوارم... اشتباه نکرده باشم.»
درست میگوید. بزرگترین معدن آهن شمال، متعلق به همین خانواده است. معدنی که اگر طلا بود هم نمی ­توانست چنین ثروت سرشاری روانه ­ی جیبشان کند. همان­طور که می­دانید، در حال حاضر بخاطر جنگ احمقانه­ ای که مدتیست دارمنگاس درگیر آن شده، آهن از طلا گرانتر است. مجبورم اعتراف کنم که خوشحالم گلوله ­های اسلحه ­ام از سرب هستند، نه از آهن.
سری به تایید حرفش تکان میدهم. با اینکه نامش را میدانم، می­پرسم: «آقا، ممکن است نامتان را به من بگویید؟»
این پرسشم، باعث میشود مشتری خوش پوشم، رو ترش کند: «چرا می­خواهی بدانی؟ اصلا مگر برایت اهمیتی هم دارد؟»
«خواهش میکنم. بابت چند سوال کوچک، تخفیف قابل توجهی به شما میدهم.» پس از اینکه این حرف از دهانم خارج میشود، احساس بدی به من دست میدهد. محو کننده ­ها هیچ ­وقت تخفیفی به مشتریانشان نمی­دهند. شاید بپذیرند که با پول یک قتل، دو گلوله ی سربی حرام کنند، اما محال است تخفیفی قائل شوند. با اینکه از دروغ متنفرم، ناچار به گفتنش هستم.
آهی میکشد و نامش را به من میگوید: «ویلیس... ویلیس بینس.»
- آقای ویلیس بینس. اگر اشتباه نکنم، مالک معادن آهن جنوب لاویسیا.
مشتری­ام اخمی میکند تا مطمئن شوم اطلاعاتم درست است. دلیل آمدنش پیش من مشخص میشود. دقیقا مشابه دلیلی که مشتری یک ساعت قبلم به خاطرش آمده بود؛ فروش بیشتر و ثروت بیشتر با حذف یک رقیب.
او شروع به گله میکند. «اگر قرار باشد سوال دیگری از من بپرسید، اینجا را ترک خواهم کرد.»
دیگر به پرسیدن سوالی دیگر احتیاج ندارم. لبخندی میزنم. «خیر. سوال دیگری ندارم. می­توانیم روی قیمتمان صحبت کنیم.»
محو ترین ردی از یک لبخند، بر روی صورتش ظاهر میشود. «پیش از آنکه به اینجا بیایم، با چند نفر دیگر صحبت کردم و به جایی نرسیدم!»
- زمانی که از این در خارج شدید، راضی خواهید بود! نظرتان راجع به هشتصد بِلویوم چیست؟
چهره در هم میکشد. «هشتصد بلویوم، مبلغ زیادیست!»
ابرویی بالا می­ اندازم. معلوم است که دروغ میگوید! شاید هم نه، اما مطمئنا برای او، این مقدار پول چیزی به حساب نمی آید. فقط همان کت سیاه تمیز، دستکش­های مرغوب و عصای گرانبهایش پنج هزار بلویوم می­ ارزند. ولی دوست ندارم که مشتری­ام را از دست بدهم. با ملایمت میگویم: «شخص ثروتمندی مانند او ممکن است محافظینی برای خودش استخدام کرده باشد، آقای بینس. قبول کنید که کشتن رابرت جیمسون بدون برجا گذاشتن کوچکترین ردی، کار سختی است.»
نظرش جلب نمی­شود. او نمیداند که کشتن، یک کار هنری است که باید در کمال دقت انجام شود، نه یک جور وحشی بازیِ بدون برنامه­ ریزی. میگوید: «یا هفتصد بلویوم، یا من شخص دیگری برای انجام کارم پیدا خواهم کرد.»
- چقدر؟
- هفتصد بلویوم. کمی عصبی­ ام میکند. اما با این حال لبخند میزنم. «آقای عزیز، محال است با مبلغ کمتر از هشتصد تا بتوانید شخص دیگری را استخدام کنید. من به شما فرصت میدهم تا دوباره درباره­ ی پیشنهادم فکر کنید. چقدر فرصت میخواهید؟ یک روز؟ دو روز؟ یا...»
با پرخاش حرفم را قطع میکند. «محال است! همه از سختی کارشان می­نالند، اما مطمئنا کسانی هستند که ارزش چنین پولی را درک کنند.»
- من به خاطر خودتان میگویم. به شما اطمینان خاطر میدهم ما در انجام کارمان بسیار منضبط و جدی خواهیم بود.
- بخاطر خودم؟ چرند است.
- پس نمی­پذیرید؟ نمی­خواهید بیشتر فکر کنید آقای بینس؟
«نه!» عصایش را که به کناره ی صندلی تکیه داده بر میدارد. می­فهمم که دیگر صحبت کردن فایده ای ندارد. او شانسی را که در اختیارش قرار داده بودم دور می­اندازد. آهی میکشم و ناگهان از روی صندلی­ ام بلند میشوم. کمی جا میخورد و با نگاهی بدگمان به من مینگرد. به آرامی میگویم: «متاسفم!» دست درون جیب کتم میکنم و اسلحه­ ام را بیرون میکشم؛ تفنگی سه لول که مشخصه ی کار محوکننده­ ها به شمار می ­آید. چیزی که کارش را به خوبی انجام میدهد و هیچ­گاه برایم قدیمی نخواهد شد.
رنگش مانند شیر سفید میشود. دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید اما انگشت مکانیکی من سریعتر ماشه را می­ فشارد. گلوله سینه ­اش را میدرد و قلبش را منفجر میکند. خون سرخ، لباس­های فاخرش را می­ آراید.
آهی میکشم. «معذرت می­خواهم آقای بینس. یک ساعت پیش، آقای جیمسون با مبلغ هفتصد و پنجاه بلویوم برای کشتن شما موافقت کرد. امیدوار بودم با هشتصد تا موافقت می­کردید تا شما کسی باشید که به مراسم خاکسپاری دیگری میرود.» البته آن موقع هم مجبور بودم با عذاب وجدان به قتل رساندن رابرت جیمسون دست و پنجه نرم کنم. واقعا محو کننده بودن شغل سختی است.
آقای بینس جوابی نمیدهد. تنها با چشمان گشاد شده از وحشت و دهانی باز، به سقف زل زده است.
پشت صندلی ­ام مینشینم. میدانم که محوکننده­ ها، هیولاهایی هستند که فرم انسانی گرفته­ اند، یا شاید هم انسان­ هایی که فرم یک هیولا را به خود گرفته اند. اما خب... قبول کنید که بدون پول، گذران زندگی کمی سخت است و با آنکه زیاد به کشتن علاقه ای ندارم، اما شوربختانه تنها کاریست که یک محو کننده در آن مهارت دارد.
آهی میکشم. دستم را به سمت قهوه ­ی سرد شده میبرم و جرعه جرعه می­نوشم. امیدوارم نیکولاس به زودی برگردد. بهتر است پیش از رسیدن مشتری دیگری، جنازه را برداریم و خون را از روی صندلی پاک کنیم...

http://s8.picofile.com/file/83266009...D9%87.pdf.html


   
نقل‌قول
envelope
(@envelope)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 507
 

داره دروغ میگه اولین داستانش نیست.


   
L0rd LaTITude و blacksnake واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
blacksnake
(@blacksnake)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
شروع کننده موضوع  

Envelope;31410:
داره دروغ میگه اولین داستانش نیست.

عجب! تالارگفتمان 2 گفتم اولین داستان کوتاهمه! دیگه همه میدونن طلوعم مینویسم!

اگه منظورت اون داستان کوتاهست، من از رزومه کاریم حذفش کردم! :21:


   
L0rd LaTITude واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

زیادی عالی
زیادی روان
زیادی خوب
حرفی نمیتوانم داشته باشم.


   
blacksnake واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
L0rd LaTITude
(@l0rd-latitude)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
 

زیبا جا دار مطمئن :)))
ولی جدی ویلیس بینس ؟ از کجات در اومد این اسم :))


   
blacksnake واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
blacksnake
(@blacksnake)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
شروع کننده موضوع  

ALMATRA;31413:
زیادی عالی
زیادی روان
زیادی خوب
حرفی نمیتوانم داشته باشم.

نظر لطفتونه. ممنون که وقت گذاشتین و خوندینش.

aliazadi;31417:
زیبا جا دار مطمئن :)))
ولی جدی ویلیس بینس ؟ از کجات در اومد این اسم :))

ممنون. 🙂

عرض کنم که، اسمش اول لیتون بینس بود! ولی بعد گفتم اسم فوتبالیست بخوام بزارم روش شاید ضایع باشه و این شد که گذاشتم ویلیس! تالارگفتمان 3


   
Sorna واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 600
 

:دی:bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817):


   
blacksnake واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
blacksnake
(@blacksnake)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
شروع کننده موضوع  

نیمه شب;31422:
:دی:bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::bb8::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817)::(s1817):

مرسی. تالارگفتمان 1

فقط کاش یه کلمه هم کنارش میگفتی ظاهرش از حالت اسپم بودن در آد یکم! تالارگفتمان 5


   
Sorna واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 600
 

بگم خوشم اومد
وقتی قیمتو گفت خوب نباید چونه میزد
حقش بود که بمیره


   
blacksnake واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
blacksnake
(@blacksnake)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
شروع کننده موضوع  

نیمه شب;31433:
بگم خوشم اومد
وقتی قیمتو گفت خوب نباید چونه میزد
حقش بود که بمیره

خدا رو شکر.

ولی واقعا به نظرت به خاطر چونه زدن حقش بود نفله شه؟ تالارگفتمان 5


   
Sorna واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 600
 

اره دیگه اخه کی با یه قاتل سر قیمت چونه میزنه این دیگه زیادی حرص میزد


   
blacksnake واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
L0rd LaTITude
(@l0rd-latitude)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 217
 

blacksnake;31442:
خدا رو شکر.

ولی واقعا به نظرت به خاطر چونه زدن حقش بود نفله شه؟ تالارگفتمان 5

با این حساب نصف 91 درصد ایرانیا نفله شن بهتره !


   
blacksnake واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
blacksnake
(@blacksnake)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
شروع کننده موضوع  

نیمه شب;31451:
اره دیگه اخه کی با یه قاتل سر قیمت چونه میزنه این دیگه زیادی حرص میزد

قبول دارم حرفتو. ولی خداییش فکر نکنی که جیکوب اعصابش بهم ریخت یه گلوله حرومش کردا، خداییش من زور زدم خونسردیشو نشون بدم! تالارگفتمان 5

aliazadi;31452:
با این حساب نصف 91 درصد ایرانیا نفله شن بهتره !

:21:


   
L0rd LaTITude واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

داستان را بصورت متن توی تاپیک اولتون قرار بدید.با تشکر


   
blacksnake و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

داستان را بدون وقفه تا انتها خواندم و مطمئنا خیلی مجذوب آن شدم. داستانی ساده و روانی بود. از این که مشتری را در لحظه کشتی خوشم اومد و حتی دلیل اینکه چرا کشتیش هم دوست داشتم. موضوع داستان اوایل کمی سرد بود ولی کم کم محرک های داستان با دیالوگ های مناسب به کار افتاد و فضا سازیت در عین سادگی به صورت کامل جو رو نشون میداد و به انتقال حس کمک میکرد. کمی از شخصیت پردازیت نا امید شدم، زیرا فقط به یک دست مکانیکی و سردی در رفتار در حین عذاب وجدان درونی اکتفا کرده بودی( البته نظر شخصیه، شاید با اون دو جمله چند تا مونده به آخر داستان بتونی این مبهم بودن رو جبران کنی و واقعا اون دو جمله پیام داستان رو به راحتی برای خواننده حلاجی میکرد). البته شاید این مبهم بودن شخصیت ها زیاد چیز بدی هم نبود و به سیر داستان کمک میکرد، میدونی، در واقعیت هم شاید یه مشتری و یک خدمات دهنده در دیدار اول حتی هم را نشناسند و به یک گفتوگو ساده اکتفا کنند پس این شخصیت های ساده و مبهم در اصل چیز بدی هم نبود.
از این جنبه ها بگذریم یک نکته باقی می ماند، دستمزد یک قتل مطمئنا از پول یک دست لباس گرون تره!!!
خسته نباشید. منتظر کار های بعدی شما هستم.

پی نوشت: از اسم محوکننده خوشم اومد.


   
blacksnake واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: