سلام
پ.ن. ممکنه حال بهم زد باشه :/
مردمان سرزمین دوردست
سرزمینی دوردست در آن سوی بیابان ها و جنگل ها و دریاها وجود داشت، این سرزمین قوانین غریبی داشت. هیچکس حق نداشت هرگز جز لباس پیشه اش لباسی دیگر بپوشد حتی در بستر خواب، هیچکس حق نداشت هرگز سخنی بگوید که کسی در نزدیکی آن ها از شنیدنش عاجز باشد. هیچکس نمیتوانست بدون دیده شدن کاری انجام دهد حتی قضای حاجت. مردم این سرزمین این قوانین را پذیرفته بودند، این مردم با این قوانین زندگی میکردند و حتی به این قوانین عادت کرده بودند، گهگداری که کسی تلاش میکرد تا از قوانین فرار کند او را به صخره ای میبستند و او را لخت مادرزاد میکردند، به دهانش بلندگویی میبستند تا تمام سخنانش شنیده شود و تشتی زیر پایش میگذاشتند تا خراب کاری هایش را در آن کند، سپس تا زمانی که تشت پر شود به او میخراندند، پس از آن او را در خرابکاری هایش میلولاندند تا کثافت تمام تنش را در بر گیرد، بعد از آن سه زخم، دوتا بر روی دو رک دستش و یکی بالای ناف روی شکمش ایجاد میکردند به طوری که این زخم ها باعث تسریع مرگ نشوند، سپس باز خطاکار را بر روی صخره میبستند تا به حال خودش و به واسطه عفونت و زخم ها بمیرد و چه مرگ دهشتناکی برای هر شخص بود، گاهی اشخاص از فرط گریستن چشمانشان رو از دست میدادند که در نظر مردم شهر مجازاتی به سزا بود، حتی در جهنم هم خطاکار نمیتوانست ببیند.
گه گاه شخصی بر میخواست و به زبان خودش این قوانین را زیر سوال میبرد و حتی تلاش میکرد که ذهنشان تغییر دهد، چنین کاری تنها باعث میشد که دیوار مجازات کامل تر شود، دیواری که از تکه تکه کردن اجساد به هم ساخته شده بودند و ملات این دیوار همان کثافت های هر شخص در زمان زنده بودنش بود.
مرمان آن سرزمین حقیقتا خود پاسدار قوانینشان بودند، و مدت ها بود که کسی دیگر جرئت نمیکرد از قوانین حتی حرف بزند.