سلام دوستان.
بیشتر از یک سالی میشه که چیزی ننوشتم و مطالعه کمی هم داشتم. چون میخوام داستان بلندمو ادامه بدم. گفتم یکی دوتا داستان کوتاه بنویسم. این داستانی که براتون میزارمو امیدوارم دوست داشته باشید. ولی اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید.
لطفا لطفا انتقاد کنید حتما...ممنونچ
ماسک
بلاخره امروز فرا رسید. خیلی وقت بود که منتظر رسیدن همچین روزی بودم. اولین روزی که من باید کارم را به عنوان مدیر شرکت شروع می کردم. استرس زیادی داشتم. سعی کرده بودم که درباره انواع روش های مدیریت اطلاعاتی را از داخل کتاب ها و مقالات پیدا کنم. چیز هایی را هم از دوستان و آشنایانم یاد گرفته بودم ولی حس می کردم که برای این کار هنوز آمادگی لازم را ندارم. فقط امیدوار بودم که در سمت جدیدم بتوانم موفق باشم.
- هی حواست کجاست؟
با حواس پرتی به همسرم نگاه کردم که کمی آن طرف تر پشت میز صبحانه نشسته و مرا پرسش گرایانه نگاه می کرد.
با حالتی سردرگم گفتم:
- چی گفتی؟
- می گم حواست کجاست؟ داری با غذات بازی می کنی
نگاهی به بشقاب صبحانم کردم. هنوز دست نخورده بود. وقتی که متوجه موضوع شدم، دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
- استرس دارم. میترسم که نتونم از پس کار ها بر بیام. مدیریت شرکت به اون بزرگی و اون همه کارمند کار سختیه.
همسرم کمی فکر کرد و با لبخند گفت:
- مطمنم که یه کاریش میکنی. من بهت باور دارم
لبخندی زدم. همیشه همسرم با اون لخند دلنشین و حرف هایش میتوانست حالم بهتر کند. با کمی مکث گفتم:
- خوب یه فکرایی دارم، ولی نمیدونم که موثر باشه یا نه
- چه فکری کردی؟
خوب..میدونی؟ تا جاییکه فهمیدم، مدیر ها باید آدمای سختگیر و مقرراتی باشن.
همسرم میان حرفم پرید و گفت:
- ولی تو همچین آدمی نیستی. لازم نیست که برای کارت وانمود کنی شخص دیگه ای هستی. تو همینجوری که بودی تونستی پیشرفت کنی و به این درجه برسی.
حق با اون بود. ولی همه به من نصیحت کرده بودند که مدیر باید با جذبه باشد. تصمیم داشتم به حرف های کسایی که تجربه مدیریت را داشتند گوش بدهم.
- ولی این مال زمانی بود که من به این سمت نرسیده بودم. الان دیگه همه چی فرق می کنه. همینطور که مسولیتم بیشتر شده باید رفتارم رو هم تغییر بدم. بیا اینو ببین...
به سمت چیزی که دیروز خریده بودم رفتم. آن را درون کشوی میز گذاشته بودم. تصمیم داشتم که امروز به همسرم نشانش بدهم. بسته را برداشتم وروی میز، جلوی همسرم گذاشتم. او ابتدا مات به بسته نگاه میکرد. به نظر میخواست با چشمانش درون بسته را ببیند. با اشاره سر به او فهماندم که بسته را باز کند. درون بسته ماسکی بود به شکل صورتی اخمو وجدی که من تصمیم داشتم آن را سر کار به صورتم بزنم. همسرم مدتی فقط ماسک را نگاه کرد. نهایتا با چهره ای که ناباوری در آن موج میزد به من گفت:
- این واقعا کاریه که میخوای بکنی؟ این یه شخصیت دیگست. این تو نیستی. لازم نیست که یه آدم دیگه بشی..
با اینکه دوست نداشتم او را از خودم ناراحت کنم، ولی دستم را بالا آوردم تا دیگر چیزی نگوید و گفتم:
- من تصمیمو گرفتم و این کاریه که میکنم. قرار نیست چیزی تغییر کنه. مطمن باش. این فقط شخصیت من سر کاره
قبل از اینکه چیز دیگری بگوید ماسک را برداشتم و به صورتم زدم. حس خوبی داشت. حس میکردم که پشت این ماسک میتوانم شخصیت جدیدی را از خودم بسازم. به صمت در رفتم. به همسرم که مات و مبهوت نشسته و مرا نگاه می کرد، نگاه کردم و گفتم:
- امروز خودت برو مدرسه دنبال بچه ها. نمیدونم که تا کی کارم طول میکشه
روز ها پشت سر هم سپری شدند و من رفته رفته توانستم که در سمت جدید خودم، جا بیافتم. تمام کارمند ها از من حرف شنوی داشتند و شرکت داشت پیشرفت می کرد. در طی کار همیشه ار ماسک خودم استفاده میکردم، و وقتی که به خانه میرفتم آن را از صورتم بر میداشتم و دوباره همان آدم سابق می شدم.
تا اینکه مدتی بعد در طی بحران اقتصادی، شرکت ماهم شروع به زیان دادن کرد. سهامدار ها اعتراض میکردند. و علارغم تمام سعی و تلاش های من شرکت روند نزولی را طی می کرد.
شب بود که من خسته و کلافه از سر کار به خانه رسیدم. دیروقت شده بود. وارد خانه که شدم، همه خواب بودند. حوصله هیچ کاری را نداشتم. همه چیز خوب بود. چرا؟ چرا باید این بلا به سر من می آمد؟ دیگر نمی دانستم که چه کار باید بکنم. حتی حوصله عوض کردن لباسم را هم نداشتم. به سمت اتاق خوابم رفتم و در را باز کردم.
همسرم روی تخت خواب بود. بدون سر و صدا به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم. کمتر از یک دقیقه از فرط خستگی خوابم برد.
صبح زود. زودتر از همه از خواب بلند شدم. طی این مدت عادت کرده بودم که زود از خواب بلند بشوم و سر کار بروم. لباسم را مرتب کردم. هنوز از اتاق خارج نشده بودم که صدای همسرم را از پشت سرم شنیدم:
- به این زودی داری میری؟ دیشب هم که دیر اومدی.
- آره کلی کار دارم که باید انجام بدم. ببخشید...
- هنوز اوضاع شرکت خرابه؟
با اینکه میدانستم از گفتن این جمله منظوری نداره ولی ناخودآگاه عصبانی شدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
- آره و منم دارم نهایت سعیمو میکنم. حجم کار هام خیلی زیاد شده. باید تا دیروقت کار کنم.
متوجه ترس همسرم از خودم شدم. دوست نداشتم که اورا از خودم ناراحت کنم ولی جدیدا روی موضوع شرکت خیلی حساس شده بودم. بدون حرف دیگه ای راه افتادم و از خانه خارج شدم.
***
چند ماهی به همین منوال گذشت و من با کار کردن زیاد و به هر طریقی که بود، توانستم شرکت را از منجلاب نجات دهم. هرچقدر که اوضاع شرکت بهتر می شد. در عوض رابطه من با خانواده ام کمرنگ شده بود. به نظر می رسید که آن ها نمیتوانند مشکلات من را درک کنند. من مجبور بودم زیاد کار کنم. شاید... شاید این دلیل رود که باعث شده بود بین ما فاصله ای بیافتد.
ولی امروز فرق می کرد. امروز بلاخره در شرکت جشن گرفتیم. جشن بیرون آمدن شرکت از روند نزولی و قرار گرفتن در شیر صعودی. الان می توانستم بیشتر به خوانواده ام برسم.
سر راه دسته گلی گرفتم. به خانه که رسیدم. در نزدم. میخواستم آرام وارد خانه بشوم و همسرم با با دسته گل سورپرایز کنم.
آرام وارد شدم. و خانه را بدنبال همسرم گشتم. اما او خانه نبود. سرخورده و کمی عصبانی دسته گل را روی میز آشپز خانه گذاشتم. به سمت روشویی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم.
جلو آینه که رسیدم. لحظه ای از چیزی که در آینه دیدم ترسیدم. ماسک... یادم رفته بود که آن را در بیاورم. نه...در واقع یادم نمی آمد که آخرین بار کی آن را در آورده بودم.
دستم را بالا آوردم تا آن را از صورتم بردارم. ولی ماسک تکان نمیخورد. محکم سر جای خودش رو صورتم استاده بود. کمی بیشتر فشار آوردم. پوست صورتم شدیدا درد گرفت. فهمیدم که ماسک باید به صورتم چسبیده باشد.
نمیدانستم که چکار باید بکنم. اگر دیگر نمیتوانستم که ماسک را از صورتم بردارم چه؟ یعنی چه مدت بود که آن را حتی در خانه ام در نیاورده بودم؟
به سمت اتاقم رفتم تا به همسرم تلفن کنم. به کمکش احتیاج داشتم. هرچه به موبایلش زنگ زدم. برنمیداشت. کلافه شده بودم. هیچوقت نمیشد که تلفن من را جواب ندهد.
ناگهان نامه ای روی میز توجه من را به خودش جلب کرد. که با دست خط زیبایی رو آن نوشته شده بود:
<<تقدیم به همسر دوست داشتنی قدیمی ام و مدیر موفق حالا >>
لازم نبود نامه را باز ککنم تا از محتویاتش با خبر شوم. برای لحظه ای متوجه همه چیز شدم. ناراحت بودم. از خودم..از همه چیز. ناگهان حس کردم که زمین به سمت صورتم بالا می آید و همه چیز تاریک شد...
17/10/1396
ایول پسر خیلی قشنگ بود
اول از هر چیز باید بگم امیدوارم در نوشتن داستان بلندت موفق باشی و پله های طرقی رو به خوبی طی کنی و دوم نقد:
خب داستان واقعا قشنگی بود، پیام از اول داستان کاملا جولوی چشم خواننده بود که اینو به عنوان یه روش جدا برای گفتن داستان حساب می کنم با اینکه می خواستم بهت بگم پیام رو خیلی درونی تر جلوه بدی ولی به نظرم داد زدن پیام با صدای بلند هم کار جالبی بود.
خب در اول داستان که همسرش با دیدن ماسک می گه: این تو نیستی.
اگه ماسک از این ماسک های اسباب بازی باشه باید به این جملت ایراد بگیرم چون اگه از ماسک های اسباب بازی باشه، همسرش در اولین جمله باید بگه: شوخی می کنی؟ می خوای این ماسک بچگونه رو به صورتت بزنی ...
ولی اگه ماسکش از این ماسک های پیشرفته باشه که کل سر و صورت رو می گیره باید بگم جملش به جا بود ...
با اینکه میدانستم از گفتن این جمله منظوری نداره
خب معلومه منظوری نداره، اینو زمین و آسمون می دونن. باید می نوشتی: با اینکه این یک جمله ی ساده بود ..... یا : با اینکه این سوالی بود که هر همسر نگرانی از شوهرش می پرسد ....
اینطوری بهتره چون در حالت عادی مردم همیشه با هم زندگی می کنن و حشو فقط این نیست که یه چیز رو 2 بار تکرار کنی، گفتن چیزهایی که مردم عادی اتوماتیک اونا رو تو زندگی می دونن هم حشو هست. با اینکه باید جای خالی جمله رو پر کنی.
یکی دیگه از انتقادهایی که بهت دارم اینه که نوشته باید جا و مکان و شرایط داشته باشه. یعنی چی ..... یعنی باید مخاطبانت رو معلوم کنی ...... ممکنه خودم زیاد به این قضیه پایبند نباشم و کلا نیستم ولی برای واقعی تر شدن داستان نیازه .... تصمیم با خودته .... ببین ..... اولین جملات این داستان کوتاه رو که خوندم فکر کردم این اتفاق داره تو خارج میافته نه توی ایران. مطمئنا تو اگه این داستان رو توی یه سایت یا فروم خارجی می ذاشتی بیشتر مخاطب جلب می کرد. در حالی که تو این داستان رو توی یه فروم ایرانی گذاشتی و من اصلا این فکر به ذهنم خطور نکرد که این داستان یه خانواده ی ایرانیه.
من خودم تو داستان های بلند و کوتاهم اصلا به این توجه نمی کنم که دارم برای ایرانی ها می نویسم یا خارجی ها و سعی می کنم داستان رو هر جور عشقم کشید بنویسم. ولی باید بدونی که چیزی که گفتم، یه جور تکنیکه ....
و در نهایت باید بگم داستان فوق العاده ای بود، دغدغه که عامل اصلی داستان بود در اون وجود داشت که می تونست حتی بیشتر باشه .... چون دغدغه تنها چیزیه که باعث می شه خواننده خط های بعدی داستان رو بخونه. و این دغدغه جوری نیست که در هر خط یه اتفاق خاصی بیافته .... نه .... دغدغه می تونه جوری باشه که با اشاره ای کوچک به آخر داستان، خواننده رو مجبور کنه که خلاف میلش تا آخر داستان رو بخونه تا بتونه به اون دغدغش پاسخ بده. این همون تکنیک لعنتی ای هست که باعث میشه ما شب ها و روزها منتظر قسمت های بعدی یه سریال باشیم و از حصرت کباب بشیم. چون می خواییم بدونیم یه شخصیت کیه و یا یه اتفاق چرا افتاده ....
پس باید بگم دغدغه رو خوب رعایت کردی ..... آفرین ... ولی می تونی بهترش کنی که 10 برابر بهتر میشه
از جملات پایانی هم بسیار خوشم اومد، آخر داستان مثل ضربه ی آخر نویسنده می مونه، اگه اونو قدرتمند وارد نکنه، حریف ناک اوت نمیشه و همیشه در حصرت اون ضربه ی آخری که می تونست به صورتش بخوره می مونه.
پس باید بهت بگم با ضربه ای که با جملات آخرت به صورتم زدی، زمین انقدر به سمت صورتم بالا اومد که همه جا تاریک شد .....
چه عجب. دیدگانم کم کم داشت با قلم سینا جان غریبه می شد. خوش حالم که دوباره شروع به نوشتن کردی. همون طور که خودت گفتی یه مدت از فضای نوشتن دور بودی و من هم انتظار شاهکار ادبی نداشتم. با این حال داستان ( شاید کلمه روایت مناسب تر باشه)نسبتا خوبی بود با یک موضوع جالب که قابلیت تبدیل به یک فیلم نامه عالی را داشت اما بنظرم در قالب یک داستان کوتاه، سینا جان، شما انعطاف رو از موضوع گرفته بودی. جملات ابتدای داستان مقداری از فضا کل داستان دور بود اما در ادامه خیلی بهتر شد اما جملات کلیشه ای مقداری از زیبایی و دلپذیری متن کم کرده بود. فضا سازیت یه جورایی بیروح بود و از یک جایی به بعد خواننده متوجه میشد که قرار است این ماسک تبدیل به چهره واقعی شخصیت اصلی شود. انتهای داستان با میل روحی من جور نبود و این امکان وجود داشت که بشه بهتر تمومش کرد با این حال هر کسی میل روحی متفاوتی داره و این به من اصلا مربوط نیست. انتقال حس نسبتا ضعیف بود و شاید بشه گفت اصلا نباید انتظار داشت که حسی داخل داستانی که به صورت روایتی توصیف میشه وجود داشته باشه. در کل موفق باشی. منتظر کار های بعدی ات هستم و به شدت دلم میخواد ادامه سپاهیان آشوب رو مطالعه کنم.
یک نکته: البته در جامعه امروزی ، از دیدگاه شخصی خودم، من خیلی از مدیران و مسئولین رو با ماسک خیر خواهی برای ملت میبینم نه با ماسک جدی:107: :65:
آقا سینا سلام، شما همون سینایی ک آلفرد رو تو سیاهی ول کرد هستین؟! اگه هستین لطفا بگین کِی آلفرد از سیاهی در میاد؟
تشکر
آقا سینا سلام، شما همون سینایی ک آلفرد رو تو سیاهی ول کرد هستین؟! اگه هستین لطفا بگین کِی آلفرد از سیاهی در میاد؟
تشکر
این پست یه نوع اسپم هستا :/ و این آقا سینا نویسنده سپاهیان آشوب هستند.