نوشته: Myra McEntire
ژانر:
بخش بخش ترجمه میشه. همین جا قرار میگیره. هر فصل که تموم شه، میره تو یه پست دیگه.
بخش اول داستان ساعت شنی
شهر جنوبی کوچک من زیباست، با همان حالت شبح زده ای که یک دوشیزه سن دار، زیباست. استخوان ها ظریف و زیبان، اما پوست، می توان براش از لیفتینگ صورت استفاده کرد. می توانید بگویید که برادر معمار من، جراح پلاستیک ایوی اسپرینگ است.
من از میان باران بی رحم دیرهنگام تابستان، به سمت پروژه بازسازی اش ... یعنی خانه مان، قدم بر میدارم. از این کمتر دیگر نمی توانم به هوا اهمیت بدهم. هیچ عجله ای نداشتم. شاید برادرِ من بداند با فنگ شویی و شمع های آویزان و دیگر وسایل معماری چه کند، اما من؟ هیچ ایده ای در این زمینه ندارد.
قبل از اینکه از خانه فرار کنم تا استیصال و ناکامی ام را روی تریدمیل خالی کنم، من و توماس درباره سال آخرم بحث می کردیم. من فکر نمی کردم مدرسه رفتن لازم باشد. اما او، که یک سنت گرا است، مخالف این امر بود.
زمانی به خانه مان می رسم که یک مهروی جنوبی با چشمانی درشت و لباسی که متعلق به دوران جنگ داخلی است، جلوی در ورودی ایستاده است. یک چتر آفتابی ابریشمی و یک دامن فنری بلند لباسش را کامل میکرد. من یک بار چیزی شبیه به این را برای یک مهمانی بالماسکه پوشیده بودم، اما مال او اصل بود. ناامیدیام برگشت و اکنون سرراهم بود.
درست شبیه به یک اسکارلت اوهارای ترسناک.
آهی می کشم و دستم را از میان شکمش به دستگیره در می رسانم، و هیچ مقاومتی وجود ندارد. وقتی او نفسش را حبس می کند، چشمانش را تند تند پلک می زند و پُف، در هوا ناپدید می شود، چشمانم را در کاسه می چرخانم.
- میدونی اسکارلت، رت اصلا براش ذره ای هم اهمیت نداشت و راستشو بخوای، من هم همین طور.
وقتی باد در را محکم پشت سرم بست، صدایی شبیه به رعد و طوفان ایجاد کرد. به زحمت از پله ها بالا رفتم و ورود پرعظمتم به خانه – در حقیقت یه انبار که به یک خانه زیر شیروانی تبدیل شده بود- را با موهای بلندم که روی صورتم خوابیده بوده و بارونی صورتی رنگم ازش قطره قطره آب می چکید، آغاز کردم. برادرم را پشت میز آشپزخانه یافتم، یه عالمه نقشه های ساختمان درهم برهم در جلویش گسترده شده بود.
توماس برای خوش آمد گویی نگاهی به من انداخت و گفت : امرسون
و بعد نقشه ها را تا زد و دوباره بازشان کرد. لبخند امیدوارانه او، جفت دوقولوی لبخند من بود- حاصل کار سه ساله یک ارتودنتیست درجه یک- فقط اینکه من لبخندش را بهش برنگرداندم.
- خوشحالم خونه ای.
فقط یکی از ما این احساس را داشت.
- فکر می کردم ممکنه یه کشتی مجانی برای اومدن سوار شم.
هیچ اشاره ای به برخوردم با میس اسکارلت در پایین پله ها نکردم. قطره های باران را از کتم تکاندم که باعث شد تا او به چالابی که زیر پاهایم روی زمین ایجاد شد، اخم کند. احتمالا او چتری هماهنگ با رنگ لباسش در جایی پنهان کرده بود. توماس، پسر پیشاهنگ، همیشه آماده بود. این بخش از ژن خانوادگی ما، کلا من را ندیده بود.
ما هر دو موی بلوند و چشمانی به رنگ سبز خزه رنگ داشتیم، اما توماس چهره مربعی شکل پدرم و من چهره قلب مانند مادرم را به ارث برده بودیم. او همچنین، قد بلند پدرم را داشت. من در این بخش، کوتاه بودم. خیلی زیاد.
توماس، با تعلل در حالی که چندباری بیش از حد نیاز نقشه های ساختمانی اش را صاف می کرد گفت: من برای ... مشاجره قبلمون متاسفم.
در حالی که به جای اینکه به او نگاه کنم به زمین نگاه می کردم گفتم: مشکلی نیست. اینجوری هم نیست که من چاره دیگهای داشته باشم. یا باید برگردم مدرسه یا مامور گیرانداختن گریزپایان مدرسه منو ببره به دارالتادیب.
- تو میتونی یه داروی جدید امتحان کنی. شاید اینجوری برگشتت راحت تر بشه.
- هیچ داروی جدیدی نمی خوام.
در حقیقت هیچ دارویی نمی خوام. نه که او اینو میدونست. احساس گناه از نگه داشتن همچین رازی، تقریبا من را به اعتراف کشوند. دیگه نوک زبانم بود، پس در یخچال را باز کردم و بطری آبی برداشتم و چهره ام را پنهان ساختم.
- خوب خواهم بود.
- حداقل لیلی رو داری.
لیلی تنها دوست دوران کودکیم بود که هنوز با من حرف می زد و احتمالا تنها چیز مثبت درباره برگشتن از مدرسه پانسیونی که من سال های اول و دوم دبیرستانم را درش سپری کردم. در نامه رسمی نوشته بودن که بورسیه من برای سال آخر به خاطر «کم شدن اهدای مالی فارغ التحصیلان» ذکر شده است، اما من در عجبم که شاید آنها دیگه پولی برای خیریه دادن به دختران که والدینشان مرده اند و گاه به گاه توهم برشان می دارد و همکلاسی هایشان را معذب می کنند، ندارند. من مقداری پول از سپرده ای که پدرو و مادرم باقی گذاشتن برای اتفاق های جزئی دارم، اما برای پوشش کل سال آخر تحصیلم کفایت نیم کرد. توماس پیشنهاد داد که هزینه سال آخر را برایم بپردازد تا من در سدونا بمانم، اما من رد کردم. بارها و خیلی بلند. من با او زندگی خواهم کرد چون او سرپرست قانونی من است، اما پول او را قبول نخواهم کرد.
این بازگشت به تنسی بود. مطمئنا می تونستم هرچیزی رو برای یک سال دووم بیارم، حتی دبیرستان عمومی رو.
- من میخوام درباره یه چیز دیگه هم با تو صحبت کنم.
توماس دوباره نقشه را پهن کرد. انتظار داشتم جوهرهایش از رو کاغذ ور بیایند.
- ما ... ما یه تماس جدید داشتیم. یه مشاور که میگه میتونه کمک کنه.
هر چند ماه یه بار، توماس شایعه ای درباره یه شخصی میشنوه که می تونه به من کمک کنه. تا الان، همشون یا خل بودن یا غیر عادی. بطری آبم را محکم روی کانتر آشپزخانه می کوبم، دست به سینه می شوم و نگاه خیره ام را به او میدوزم.
- یکی دیگه؟
- این دفعه فرق داره.
- دفعه قبل فرق داشت.
توماس دوباره تلاش می کند: این مرد ...
- یه چشم سوم داره که همین جوری میشه دیدش؟
- امرسون.
در حالی که بازوانم را سفت می کنم انگار که میتوانم خودم را در برابر حمله بی امان ناخواسته «کمک» حفاظت کنم، پاسخ میدهم: من خیلی امیدی به این تماسهای تو ندارم. قسم میخورم اسامی این ها رو از اون تبلیغات یهوویی در اون سایت های غیر طبیعی که همش توشون می چرخی پیدا میکنی.
- من فقط ... دو بار این کارو کردم.
سعی کرد نیشخندی نزد. اما موفق نشد.
وقتی او به سختی در تلاش بود تا کمک کند، عصبانی موندن کار سختی بود.
- این یکی رو از کجا پیدا کردی؟ تازه از توانبخشی خارج شده؟
- اون برای یه جایی کار میکنه به اسم اُورگلس (ساعت شنی). موسسش عضو دپارتمان فراروانشناسی در دانشگاه بنت تو ممفیسه.
- دپارتمانی که چون هیچ کس حاضر نبود بهش کمک مالی کنه، بسته شد؟ شگفت انگیزه.
توماس با تعجب پرسید: تو از کجا خبر داری؟
نگاهی بهش انداختم که سرسری ترجمه میشد: من یه نوجوونم. می دونم چطوری با یه موتور جستجو کار کنم.
- ساعت شنی، یه مکان خیلی خوشنامه، قول میدم. تماس من...
در حالی که به مسخره و به حالت تسلیم دستانم را بالا برده بودم می پرسم: خیله خب، خیله خب... اگه من بگم باهاش ملاقات می کنم، میشه صحبت کردن در موردش رو متوقف کنیم؟
توماس می دانست که برنده می شود. همیشه همین طور است.
- ممنون ام. من فقط چون که دوستت دارم این کارو می کنم.
چهره اش جدی می شود: واقعا دوستت دارم.
- میدونم.
او واقعا دوستم دارد. و با وجود تمام اختلاف نظرهایمان، من هم دوستش دارم. من که مشتاق عدم نشان دادن هرگونه احساسی بودم، به اطراف به دنبال زن برادرم می گردم.
- همسر کجاست؟
توماس و دررو، یک تیم بازسازی رویایی بودن- قطعات متصل یک پازل- مهارت هایشان به طرز عالی یکدیگر را تکمیل می کرد. یه بار دیده بودم که دررو پتکی را برای سرعت بخشیدن به کار در یک ساختمان بلند کرده بود. وقتی کارش تمام شد، مانیکورهایش هیچ آسیبی ندیده بود.
- تو رستوران با سرآشپز جدید. می خواست بدونه برای امشب چه مشروبی دررو می خواد که سرو بشه.
حتما همین طوره.
حس چشایی او بی عیب و نقص است. تلفن همراه توماس شروع به جیرجیر کرد. من که فرصت فرار یافته بودم، بطری خالی آب را به داخل سطل آشغال انداختم.
- داره دیر میشه. باید یه دوش بگیرم.
وقتی در پشت سرم بسته شد، بوی رنگ جدید را به مشام کشیدم. دررو به همین تازگی رنگ آمیزی دوباره دیوارهای اتاق جلویی را به رنگ قرمز تیره ونیزی تمام کرده بود. کاناپه راحت چرمی با بالشت های رویه ابریشمی به رنگ قهوه ای مایل به قرمز، با کف چوبی همخوانی داشت. یکی از دیوارها چیزی جز دیوارهایی شیشه ای نبود، دیوار دیگر پوشیده بود از قفسه های کتابی که کتاب های چند جلدی با جلد چرمی و روزنامه های قدیمی داشت. انگشتانم را روی عطفشان کشیدم، وسوسه بودم که یکی را بردارم و همانجا بنشینم. اما امشب نه. توماس و دررو یک کارخانه تلفن قدیمی را به یک رستوران بسیار شیک که تصمیم داشتند به جای فروختن به یک سرمایه گذار، خودشان نگهش دارند، تبدیل کرده بودند. مراسم گشایش بزرگ، چند ساعت دیگر بود. از من خواسته بودن حضور داشته باشم، یه جورایی مثل معرفی دوباره به جامعه شهری بود.
برادر من دارای این موهبت بود که چیزهای شکسته را برق بیندازد. کاملا مطمئن بودم که امشب هم امیدوار است جادویش روی من کار کند.
از دست دادن والدینم در چهار سال گذشته، ما را به هم نزدیک کرده بود، اگرچه وقتی من بزرگ می شدم، به هم نزدیک نبودیم. من یه بچه غیرمنتظره بودم و تقریبا دو دهه بین ما تفاوت سنی وجود داشت. او واقعا آمادگی این را نداشت که خواهر کوچک ترش را بزرگ کند، و من بیشترین تلاشم را کردم تا دیوانگی مخصوص خودم را از زندگی او دور نگه دارم. دریافت اون بورس، پاسخی به دعاهای من بود. من می خواستم از شهر زادگاهم دور شوم، از تمام خاطراتش، و از محلهای بازسازی توماس. حال که بورسیه ام دود شده بود، موقعیتی که توش بودم را دوست نداشتم.
و عمدتا به خاطر «مشکلم».
- سلام.
صدایی ناآشنا مرا از جا پراند. چرخیدم و مردی را دیدم که کنار دیوار شیشه ای ایستاده است، و همزمان به طور غیرمنطقی ای، هم راحت بود و خارج از منظره به نظر می رسید. به طور استثنایی خوش قیافه بود، بلند و لاغر و کت و شلواری سیاه پوشیده بود. حلقه ای از موهایش به رنگ گندم روی یکی از ابروانش افتاده بود، اما هیچ یک از اجزای زیبای چهره اش را نپوشانده بود. یک ساعت جیبی نقره ای از جلیقه اش به جیب شلوارش متصل بود، و دستانش را پشت سرش، قفل کرده بود.
- می تونم کمکتون کنم؟
سعی کردم صدایم عاری از ترس و دلهره باشد، اما نتوانستم. او ثانیه ای قبل آنجا نبود.
- من جک هستم.
او هیچ تلاشی برای حرکت کردن به سمت من انجام نداد،فقط سرجایش ایستاد، چشمان آبی روشنش مرا ارزیابی می کردند. لرزیدم. او برایم سیخ شدن موهایم در روز تمرین های ورزشی را تداعی می کرد. واقعا امیدوار بودم این اون تماس جدیدی که توماس حرفش را می زد نباشد. او برای من یه کمی غیرعادی بود.
- اینجایین تا برادرم رو ببینین؟
- نه، من برادرت رو نمی شناسم.
لبخند کوچکی گوشه های لبش را بالا برد، و باعث شد تا قلبم لحظه ای بایستد.
- در واقع، من اینجام تا تورو ببینم امرسون.
ساعت جیبی، و اون کت و شلوار می توانست به نسل دیگری تعلق داشته باشد. استایل موهایش به هیچ دوره خاصی تعلق نداشت. شاید این مرد از توهمات من بود، اما اگر این گونه بود ...
اون چطوری اسم من را می دانست؟
فصل دوم: http://btm.bookpage.ir/post30550.html#post30550
فصل سوم: http://btm.bookpage.ir/thread3059-2.html#post30624
فصول یک تا 15 فصول 1-15
یه مقدمه ای توضیحی چیزی بزار تا بفهمیم
ژانر مورد علاقمون هست یا نه
مقدمه اش رو تو کانال گذاشتم.
اگه کانال سایتو پیگیر هستید، بدون امتیاز میتونید اونجا بخونید این کتابو. اما خب فاصله ارایه اونجا با اینجا فرق داره.
هر از چند وقت یه بار چک کنید پست اول رو. چون بقیه فصل اضافه می شود.
فصل دوم ساعت شنی را می توانید در این پست بخوانید.
قبل از اینکه نگرانی راه تامین هوایم را مسدود کند، فریاد زدم: توماس.
سرم را به سمت صدای تلق تلق صندلی که به کف زمین آشپزخانه کشیده میشد چرخاندم. به نظر می رسید تا ابد طول می کشد. وقتی دوباره به سمت پنجره ها نگاه کردم، جک رفته بود. توماس به سرعت به داخل اتاق امد، سر خورد و کنار من ایستاد.
- چرا چرا چرا؟
ضمن پرسیدن، در کنار کتابخانه رو زمین افتادم و با هر سوال سرم را به آن میزدم: چرا تو همش یه چیزی رو بازسازی میکنی؟ چرا نمی تونی از اول یه چیزی رو بسازی؟
دهان توماس از تعجب باز ماند: اتفاق افتاد؟ اینجا؟
او داشت درباره مشکل من با کسانی که .... دیگر زنده نبودند، می پرسید.
البته نه دقیقا مرده. من هنوز نفهمیده بودم که این چیزهایی که می بینم چه هستند، فقط می دانستم که هیچ گاه داستانی درباره ارواح نشنیده ام که شامل این بشه که ارواح مانند بادکنک بترکند و اگر کسی آنها را لمس کند، منحل بشن. من وقتی سیزده سالم بود شروع به دیدن آنها کردم، درست قبل از اینکه والدینم فوت کنند. توماس داشت یه کارخانه قدیمی شیشه را بازسازی وبه دفاتر تبدیلشان می کرد.
اولین حضورم در یک محل ساخت و ساز، مکالمه خیلی دوست داشتنی با یک مرد پیر که کلاه ایمنی بر سرداشت داشتم. او بوی عرق و تنباکو می داد. بینی اش کمی از مرکزش کج بود، رگ هایش شکل به قلاب چوب لباسی شده بودند که نشان میداد خیلی به آب جو علاقه دارد. او خیلی مودب و دلپذیر بود و حتی شامش را هم تعارف کرد. من رد کردم، اما او اصرار کرد که من باید از پای کیک یخچالی اش که همسرش در ظرف غذای مستعملش گذاشته بود، بچشم.
اینجا بود که اوضاع دشوار شد. همان طور که او سعی داشت تا غذا را در دستان من قرار دهد، متوجه شدم که او جامد نیست. او هم به همین نتیجه رسید، پای را از دستش انداخت، و مانند زنی که فراموش کرده است قبل از آمدن واعظ لباس زیرهایش را از روی بند رخت جمع کند، شروع به جیغ زدن کرد. بعد ناپدید شد. پوف.
به دیوانگی خوش آمدید. به دنبال او، سلسله ای طولانی از افراد – افراد مرده- که در عجیب ترین جاها ظاهر می شدند و تنها وقتی که لمسشان می کردم، ناپدید می شدند. از اتاقک استراحتم در مغازه دنیز تا اتاق تعویض لباس میسی، من هیچ وقت بهشون عادت نکردم.
- باورم نمیشه بهت اجازه دادم منو متقاعد کنی اینجا زندگی کنم. باید می دونستم هیچ جا به این قدمت، امن نیست. و این مرد اسم منو هم میدونست.
این اتفاق تاکنون نیفتاده بود.
توماس به طور مشهودی سفت شد: اون اسمتو می دونست؟
سرم را تکان دادم و چشمانم را بستم. جک همچنین گفته بود اینجاست که من را ببیند. نیازی نبود توماس این بخش را بداند.
- ام، من فکر میکردم متوقف شده.
مدرسه شبانه روزی من واقع در سدونا، آریزونا بود. پیشکوستان در شهر رفت و آمد نکردند تا زمان چرخش قرن، در نتیجه خیلی سخت نبود تفاوت بین یه کوزه سفالی یاواپایی قدیمی و، بذار بگم، معلم ورزشم را بیان کنیم.
فکر میکردم اوضاع بهتر شده است، اما الان دیگر مطمئن نبودم. تا وقتی که لباس هایشان خیلی واضح و آشکار از دوره زمانی دیگری نبود، همیشه نمی توانستم بگویم که این افراد به حال و اکنون تعلق دارند، یا مثل اون پنجره به گذشته. من تبدیل به یک رهبر مد تاریخی شده بودم، نه به این خاطر که عاشق لباس بودم، بلکه توانایی شناختن لباس ها در دهه های مختلف، کمک کننده بود. تشخیص زنان آسان تر بود، اما به استثنای یقه های پروانه ای و تاکسیدوهای آبی دهه 1970، لباس های مردانه کلاسیک نسل ها گسترده بوده و مشکل بزرگتری را پیش رو میذاشتن.
من از هر پارک مناسبتی یا موزه ای که پرسنلش به دوره زمانی ای لباس می پوشیدند، دوری کردم. یک کابوس کامل بود. من همچنین زمان طولانی را به سعی به لمس نکردن افراد گذراندم. مگر اینکه خیلی اتفاقی دامن فنری پوشیده باشند. و سر راهم قرار داشته باشند.
گفتم: قطع شده بود. فکر میکردم شده.
حداقل تا زمانی که داروهایم را داخل دستشویی ریخته بودم.
برادرم راه سخت رو باهم طی کرده بود. نگه داشتن غم در درونم – هم از دست دادن والدینم و دیوانگی ناشی از دیدن افرادی که واقعا آنجا نیستن- انتخاب سالمی برای ذهن نیست. بستری شدن در بیمارستان به همراه یک نوشیدنی قوی از داروها برای توقف این توهمات، مدتی کار کرد. اما زمستان گذشته، که از زندگی در مه زامبی وار خسته شده بودم، کار خطرناکی کردم و بدون اینکه به کسی بگم داروها را ترک کرده بودم.
حتی توماس.
تصاویر به آهستگی برگشتند. ام، دختر زامبی رفته بود، اما ام، دختر احتمالا روان پریش هم خیلی موفق عمل نکرده بود. حالا، باز هم در عجب بودم که آیا افرادی که در خیابان باهاشون صحبت کرده بودم، واقعی بودند؟
- متاسفم ام.
به توماس نگاه کردم: تو هیچ دلیلی برای عذرخواهی نداری.
- من اون کسی ام که ساختمون رو خریدم.
ابروهایم چنان درهم فرورفته بودند که انگار هزارپایی روی پیشانی اش در حرکت بود.
- خب، لعنت به مهرویان، به هر قیمت که شده شغلتو عوض کن تا خواهر کوچولوی غیرعادیتو مورد مرحمت قرار بدی.
خودم را از کتابخانه جدا کردم: انگار که به اندازه کافی در زندگیت دردسر درست نکردم.
- اینو نگو. تو هنوزم هم به افتتاحیه رستوران خواهی آمد، مگه نه؟
توماس با نگرانی مشهود در چهره اش را این پرسید.
- لیلی رو بیار.
از آنجا که حس گناه در من هنوز بالا بود، خیلی برای توماس سخت نبود که تصمیم گیری را به نفع خودش تغییر دهد.
- آنجا خواهیم بود.
برای پیشگیری از هرگونه رویداد عجیب و غریب اتفاقی، برای حاضر شدن به خانه لیلی رفتم.
بیشتر افرادی که من باهاشون بزرگ شدم، مثل یه تبخال، از من دوری می کردن. این ها همه ناشی از یک اتفاق کلیدی که در انظار انجام دادم بود. خلاصه داستان اینکه، من یه جر و بحث طولانی با یک مرد در کافه تریای مدرسه درباره اینکه چقدر رفتارش بی ادبانه است که جای من رو اشغال کرده اونم وقتی که من رفتم فقط یه چنگال بیارم داشتم. بعد هم شروع کردم به تهدید که با همون چنگال بهش ضربه بزنم.
هیچ کس دیگری او را ندید.
اگر، جر و بحث واقعا جیغ مانند با هوای رقیق برای قانع کردن جمعیت ناهار که من از خط خارج شده ام کافی نبود؛ خنده هیستریکی که بعدش آمد این کار را کرد. و وقتی لیلی بازوانش را دور کمر من حلقه کرد و به سرعت مرا به دستشویی برد، اینها به یاوه گویی بدل شد.
لیلی از اولین روزی که او را دیدم، از سال سوم، بهترین دوستم بود. او اغلب مرا به خاطر انچه که هستم قبول می کرد، حالا شامل هرچی که بشود. من هم همین کار را برای او کرده بودم. وقتی به توماس گفتم که او تنها دلیلی است که برگشت به مدرسه ایوی اسپرینگ مشکلی نخواهد داشت، اغراق نکرده بودم.
لیلی و مادربزرگش در یک اپارتمان بالای رستورانشان زندگی می کردند. با استفاده از در پشتی، وارد شدم. او را وسط اتاق نشیمنش یافتم، که پاهایش را در یکی از حرکت های پیلاتس باز کرده بود. به نظر دردناک می رسید. من ترجیح می دادم بدوم- هدفون تو گوشم بذارم و بروم، چشمانم را به زمین بدوزم و سعی کنم از وسط کسی رد نشوم- یا مشت بزنم. باید نزدیک ترین باشگاه کاراته را پیدا میکردم. کسب کمربند قهوه ای پیش از ترک آریزونا، من را تشنه کسب کمربند سیاه کرده بود. و به علاوه، لگد زدن به دیگران خیلی هم ارامش بخش بود.
وقتی او بدنش را به سمت من چرخاند پرسیدم: هی، تصمیم گرفتی که امشب چی بپوشی؟
- عصبانی نشو.
- اگه نمی خوای بیای، دیگه دیر شده. الانش هم عصبانی ام.
او روی زانوانش نشست و دستانش را مانند بچه یتیمی که برای شوربایی بیشتر التماس می کند، به هم چسباند: لطفا؟ من برای یه عکاسی شبانه احضار شدم. یه تعدادی غارنورد یه سری پوستر برای وبسایتشون میخوان.
لیلی با دوربین به همون راحتی که بعضیا با توستر کار می کنن، کار می کند. مهارت او باعث شد تا شغلی تابستانی به عنوان دستیار یکی از موفق ترین عکاسان طبیعت آپالاچیا برایش به دست بیاورد.
- بگو که میدونی اگه فکر میکردم میتونم بپیچونمش و کارم رو نگه دارم، از زیرش در نمی رفتم.
چشمانم را می چرخانم: میدونم اگه فکر میکردی میتونی بپیچونیش و کارت رو نگه داری، از زیرش در نمی رفتی.
لیلی عرض اتاق را به سرعت روی زانوانش طی کرد تا بازوانش را دور من حلقه کند و به آغوش بکشد: مرسی، مرسی. اوه، ببین، من عملا الان هم قد تو شدم.
خنده کنان، او را به سمت مت تمرینش هل می دهم و به اتاقش می روم تا وسایلم را آنجا بگذارم، و لباسی که زن برادرم مرا مجبور به پوشیدن کرده را به همراه، کفش، کیف و جواهرات روی تخت لیلی بگذارم. درو مخصوصا به من راهنمایی کرده بود که چگونه همه اینها را باهم بپوشم. بعضی وقت ها او این احساس را به من میداد که من قادر نیستم لباس بپوشم. که بودم، فقط مسئله این است که من یک کمینه گرا هستم. و لوازم تزئینی، مرا گیج میکنند.
تا زمانی که لیلی این اعجاجش را به پایان ببرد، من دوش گرفتم و از کامپیوترش برای یه تحقیق سریع درباره ساعت شنی استفاده کردم. دوست داشتم وقتی موضوع درباره برادرم و گروه پزشکان، تراپیستها، و دکترهای ساحره است، آماده باشم اما به جز نتایج طبقه بندی خرید و یک لینک به خصوص شرم آور به یک کلوب استریپتیز، هیچی به دست نیاوردم. وقتی برای یه جستجوی گسترده نداشتم چون می دانستم اگر سر وقت نرم، توماس من را خواهد کشت.
درو واقعا سلیقه ای عالی داشت. لباس مخمل سیاه توردوزی در کمر، آستینی سه چهارمی و دامن کوتاهی داشت که وقتی راه می رفتم مثل زنگ تکان می خورد. فکر میکردم وقتی کفش ها را بپوشم، می توانم راه برم. کشنده بودند. منظورم این نبود که آنها خوشگل بودند، اگرچه که بودند. منظورم این است انها واقعا بلند و باریک بودند، و اگرچه من دست و پا چلفتی نیستم، اما اونها هم برای من و هم برای اطرافیانم، مرگبار هستند.
لیلی ترو تازه از تمرینش وارد اتاق شد – البته اگه در مسیر باد می ایستادی، خیلی هم ترو تازه نبود- درست وقتی که من داشتم رژ لب قرمز تیره ام را می زدم.
او گفت: خیلی دراماتیک و مرموز به نظر می رسی.
بعد لپ هایش را به درون دهنش کشید و مژه هایش را بهم زد، خیلی شبیه به کاری که اسکارلت این بعد از ظهر انجام داده بود.
- خوشحالم از اینکه می بینم تا قابلیت هات زندگی می کنی.
- واو، این تعریف خیلی بزرگ از سمت توئه.
او چشمانش را چپ کرد و شروع کرد به درهم ریختن موهای من.
لیلی با زیبایی کلاسیک و پوستی به رنگ کارامل، از آن دست دخترانی بود که باعث میشد تا مردان به علائم موجود در خیابان برخورد کنند و از روی صندلیها واژگون شوند چون سرشان به تماشای او گرم بود تا اینکه بخواهند راه بروند. اگر او حس شوخطبعی شیطنتآمیز و وفاداری بیش از برنارد مقدس نداشت، احتمالاً فقط از نظر اصولی ازش متنفر میشدم. درحالیکه لیلی تکهای مو را در اطراف صورتم میپیچاند و میکشید، به دنبال گردن بندی که درو با لباس فرستاده بود، گردنم را گشتم، مطمئناً انداخته بودمش.
لیلی که چشمانش را از من برنمیداشت گفت: گردن بند هنوز روی کمده. گوشواره هات هم توی کیف روی تخت.
دستانش را به کناری میزنم: تو چطوری میدونی کجا چیزها رو پیدا کنی؟ و تو مطمئنی که نمیتونی بیای؟ ممکنه پسر رویاهات رو ببینی.
او زیر لب گفت: هیچ پسری که شبیه به پسر رویاهام باشه وجود نداره.
قبل از اینکه با یک حلقه سرکش موی دیگر ور برود نگاهی به کمد انداخت: بقیه اشون دیگه خیلی دردسرسازن.
- خب، اگر او واقعی هم بود، نمیتوانست از پس این بو بر بیاد. برو دوش بگیر.
با خنده و شوخی به پشت او ضربهای میزنم: نمی خوام بوی گندتورو به خودم بگیرم.
او خندید و با قدمهای اغراقشده مانکنها، از اتاق خارج شد، اما اطراف چارچوب در سرش را برگرداند و لبخند کشنده ای را تحویلم داد: تو واقعاً خوشگل شدی. سعی کن به خودت تو اون کفشها آسیب نرسونی.
چرخیدم تا نتیجه نهایی محصول را در آیینه بررسی کنم. بعد از اینکه از عطر محبوبم – عطر گل یاس ملایم با رایحهای از وانیل، زدم، کیف و لباس رویم را برداشتم. تقریباً خارج از در بودم که یاد چترم افتادم. رنگش هماهنگ نبود. شاید به داخل راهم نمیدادند.
خیلی قشنگه
فقط قیمتش بالا نیس؟ 50 امتیاز؟ بانو جان درامد ما کفاف نمیده ها
خیلی قشنگه
فقط قیمتش بالا نیس؟ 50 امتیاز؟ بانو جان درامد ما کفاف نمیده ها
نفرمایید شما که سرمایه داری! 😉
فصل سوم ساعت شنی را در این پست بخوانید.
همچین شانسی نداشتم.
وقتی وارد شرکت تلفن شدم، درو دو شستش را برایم بالا برد و برادرم یک شیشکی ناخوشایندی زد. بعد از توضیح اینکه من چرا تنها آمدهام، مؤدبانه به تمام افراد مهمی که توماس مرا به آنها معرفی میکرد، سلام کردم، تصاویر چهرهشان با نگاههای پولک، منجوق و مروارید و الماسهایی که برای آدمهایی که روی فرش قرمز قدم نمیزدند، بیش از حد مجاز بودند پاک شد. بهمحض اینکه توانستم فرار کنم، خودم را پشت یک گروه سه نفره جاز که تقریباً در زیر پله مارپیچ در نزدیکی بار قرار داشتند، پنهان ساختم و همانطور که از نوعی آبمیوه گازدار مینوشیدم و سعی میکردم در دیوار پشت سرم محو شوم. نمایش را مینگریستم.
و کفشهای کشنده را از پایم درآوردم.
من همیشه تمایل به خجالتی بودن داشتم، اما هیچوقت تا زمان دیدن تصاویر افراد از گذشته، غیراجتماعی نبودم. موجودیتی عجیبوغریب بود. اینکه ندانی فردی که داری باهاش صحبت میکنی، بهصورت فیزیکی آنجا حضور دارد یا خیر. اینکه ندانی آیا تو یه متوهم به دور از کمپ روانپریش ها هستی یا نه. وقتی بهصورت معمول شروع به دیدن تصاویر کردم، نگاه میکردم ببینم آیا کسی هست که هیچ توجهی را به خود جلب نکند، این امر کمک بزرگی در این بود که شاید آن فرد واقعاً آنجا حضور نداشته باشد. البته که در نهایت دلم برایشان میسوخت و درهرحال با آنها صحبت میکردم. اگرچه مطمئن میشدم که کسی نگاه میکند.
فقط محض احتیاط.
مدتها قبل تصمیم گرفتم افرادی که میبینم را مانند بادکنک نترکانم. دراز کردن دستم در چیزی که به نظر یک انسان میرسید و دیدن اینکه فقط هوای رقیق است ... به همان اندازه که من را میترساند، آنها را هم میترساند. سعی کردم خیالات و تصوراتم را تنها بذارم، مگر اینکه مجبور بودم از میانشان عبور کنم.
حداقل، امشب اوضاع تا الان معمولی پیش رفته بود. دیگر راحت بودم که مرد جوانی را در کنار درهای ایوان پشتی، در انتهای دیگر اتاق دیدم. شانههای پهنش در یک تاکسیدوی مشکیرنگ خوشدوخت به نمایش دادهشده بودند که خیلی به او میآمد اما برای من ناخوشایند بود. برای ارزیابی کردن او، چکلیست همیشگی از جزئیات که به من برای کمک میکرد تعیین کنم زنده یا مرده است را بررسی میکنم. قبل از هر چیز، استایل لباسهایش بود. کراوات مشکی از لباسهای خیابانی، برای من دشوارتر بود. به دلیلی به آن کلاسیک میگفتند و او به همان اندازه آنها کلاسیک بود.
موهای سیاهش، به سمت بلند تمایل داشت- اینجا هم هیچ کمکی نبود. بهطور معمول، جذاب و سکسی بود، اما استایل خاصی نداشت. به چهرهاش تمرکز کردم. بهخوبی اصلاحکرده بود، اما شرط میبستم که تهریش داشت. ابروهای کمانی فتنه انگیزش، به چشمان تیره پلک بلندی میرسید. پوست زیتونیاش نیاکان مدیترانهای را پیشنهاد میداد و استخوانهای گونه مشخصش، با زاویه چهرهاش در تناسب بود. تنها استثنا، دهان پرش بود. لبهایش حواسم را پرت میکردند.
من واقعاً آرزو میکردم او زنده باشد.
تکان ذهنی به خودم میدهم. داشتم چهکار میکنم. لب که در چکلیست من نبود؛ و وقتی نوبت به پسرها میرسید- پسران خوشقیافه مرده یا زنده- هرگز نتوانسته بودم نگاه خیرهای را جذب کنم؛ اما اگر نیشخند آهستهای که روی صورتش به آهستگی نقش میبست، گواه چیزی بود، همین الان آن را به دست آوردم. دوباره پاهایم را در آن پاشنههای کشنده کردم، به دنبال توماس و درو اتاق را جستجو کردم، اما نتوانستم آنها را ببینم. به مرد تاکسیدو پوش دوباره نگاه میکنم. او مستقیم به سمت من قدم برمیداشت.
وقت رفتنه. دستم را دراز کردم تا لیوانم را در لبه پیانو قرار دهم و بعد متعجب و شوک زده، نگاه میکنم که لیوان درست از میان آن عبور میکند و روی کاشیهای سرامیکی زمین به هزاران قطعه کریستال کوچک خورد میشود.
برادرم بلافاصله کنارم ظاهر میشود: تو خوبی؟
- نه. مگر اینکه تو هم گروه سه نفره جاز نواز رو ببینی؟
لطفاً. لطفاً.
- نمیبینمشون.
- پس صد در صد خوب نیستم.
موزیسینهای خیالی به نواختن ادامه میدهند. هیچ تلاشی برای برقراری تماس فیزیکی با آنها انجام نمیدهم- احتمالاً تنها دلیلی است که آنها محو نشدهاند.
آنها. سه نفر در یکزمان؟ و یک پیانو؟ هیچوقت قبلاً یک صحنه کامل ندیده بودم. نمیتوانستم نفس بکشم.
- به هوا احتیاج دارم. به هوا احتیاج دارم.
- ما رو ببخشید.
توماس به افراد زندۀ اطرافمون لبخندی زد، میزبان مهربان، به خواهر کمی هیستریایی خود کمک میکند. او مرا در عرض اتاق بزرگ به سمت درهای فرانسوی که به بیرون باز میشوند، هدایت میکند. سفر وحشتناکی بود. سعی میکنم تظاهر کنم که چشمانی که مارا دنبال میکنند نمیبینم. به ایوان وارد میشویم که به خاطر سردی هوای ناشی از بارش باران کمی قبل، خالی است.
نفس عمیقی کشیدم، میخواستم تا آدرنالین موجود در سیستم بدنیام، کاهش یابد.
- چند تا ساختمون قدیمی رو قصد داری برای مصرف عمومی بازسازی کنی؟ فقط برای اینکه خودم و آماده کنم.
حداقل من در اروپا زندگی نمیکردم. تمام مردههای قرون مختلف، در اطراف آن قدم میزدند. تو آمریکا، تنها باید با چند نسل از افرادی که زندگی کردن در زمان حال را قاطی کرده بودند سروکار داشتم. وقتی توماس و درو قصد داشتند تا سفری یکروزه را به نمایشگاه بومی چروکی در کارولینای شمالی برنامهریزی کنند، من مؤکدا مخالفت کرده بودم. بازآفرینی تاریخی. اصلاً و ابداً.
- باورم نمیشه که انقدر بده.
توماس این را گفت و برای افزایش آسودگی به بازویم ضربههای یواش همدردی زد. من سرم را به علامت نه تکان دادم. اکنون، زمان آن نبود که درباره داروها حقیقت را بیان کنم.
بهخصوص که مرد تاکسیدو پوش، داشت از میان در دولنگه به درون میآمد.
- اونو میبینی؟
زمزمه میکردم و چشمانم را با دستانم پوشانده بودم و از مابین انگشتان لرزانم نگاه میکردم و از این فکر کرد خیلی زود بعد از گروه سه نفره جاز، دوباره تصورو خیالی داشتهام، میلرزیدم.
- کیو میبینم؟
اونو.
بهش اشاره میکنم که به پشت سرش نگاه کند. اگر مرد تاکسیدو پوش انسانی زنده و از این قرن نبود، التماسش میکردم که مرا دوباره در تیمارستان بستری کند.
توماس، با کلماتی که با آسودگی خیال رسیده شده بودند گفت: بله. میبینمش. اون مایکله.
- مایکل کیه؟
- همون مشاوری که بهت دربارهاش گفتم.
کل فصل سه قرار گرفت
نوشته: Myra McEntire
ژانر:بخش بخش ترجمه میشه. همین جا قرار میگیره. هر فصل که تموم شه، میره تو یه پست دیگه.
(Purchasable content)
فصل دوم: http://btm.bookpage.ir/post30550.html#post30550
فصل سوم: http://btm.bookpage.ir/thread3059-2.html#post30624
سلام ملکه . حالتون چطوره ؟ خوبید ؟ اوضاع چطوره ؟ امیدوارم پروژه خوبی باشه و موفق باشید .
هر فصل 50 سرمایه باید بدیم؟ از کجا بیاریم؟ ممنون میشم اگر کمش کنید.
چه خبره بابا. حداقل سرمایه را 10 باشه خوبه