Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان گروهی/ زندگی نامه ماورایی مشاهیر انجمن(داغ داغ شرکت کنین)

31 ارسال‌
9 کاربران
232 Reactions
17.3 K نمایش‌
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

سلام بچه ها:دی
تصمیم گرفتیم با هم یک تاپیک داستان گروهی رو پیش ببریم
برای تمرین داستان نویسی هم عالیه این تاپیک
نحوه ی کار هم این جوریه که من اول داستان رو میذارم و نفر بعدی تیکه بعدی داستان رو ادامه میده و همینطور ادامه پیدا میکنه تا داستان به پایان برسه
هر نفر باید داستان رو یه جای هیجان انگیزش ول کنه تا نفر بعد ادامه بده
سعی کنین زیاد طولانی ننویسین:دی
موضوع هم که دیگه توی عنوان مشخصه:دی
ببینم چیکار میکنید
اینم اول داستان
قوانین:

  1. حداقل 5 خط باید بنویسید، وگرنه اسپم حساب میشه.
  2. برای نوشتن باید پست رزرو کنید.
  3. پس نوشتن داستان توسط کاربر قبلی، شما 24 ساعت مهلت دارید تا داستان را تکمیل کنید.
  4. فردی که داستانش را تکمیل کرد، به نفر بعدی خود از طریق پیام خصوصی یا پرفایل پیام دهد.
  5. پست هایی که بین دو رزرو زده شده است. پس از تکمیل به طور کامل حذف می شود ولی امتیاز از شما کسر نمی شود.

یک روزی یک خوناشامی بود که ....

ویرایش :
قوانین جدید بازی :

از این به بعد یک قانون کلی داریم تا سه پست بعد از پستی که داستان توش هست میتونید رزرو کنید. بعدش پست نمیزنید تا وقتی این سه تا پر بشه یا بشه دوتا شما سومی رو رزرو کنید.
انتقال رزرو هم نداریم سه صفحه از تاپیک شده رزرو....
اسپم هم نزنید که به خشم من دچارمیشید به جز سه تا رزرو پشت داستان بقیه پستها الان به ملکوت اعلی اعزام میشن
مرسی از همکاریتون


   
wizard girl، sossoheil82، ida7lee2 و 16 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

به نام سینا. خودش میگفت که اسمش سیناست اما به نام های زیادی از اون یاد میشد.
خیلی ها فکر میکردن اون اولین خون آشامه ، خیلی ها هم میگفتن اون پلید تر از اونه که یه خون آشام باشه. شاید ظاهرش کم و بیش به انسان عادی شباهت داشت اما هاله ای نادیدنی دورش را فرا گرفته بود که نمودی از قدرت شیطانیش بود. در کتابهای باستانی که قدمتشون به طول تاریخه تصاویری مشابه به اون آورده شده که اونو هاله ای سیاه رنگ برگرفته.
عده ای اون رو خود قابیل مینامند و عده ی دیگه لفظ شیطان اعظم رو برای اون بکار میبرن.
سرنوشت جستجوگرانی که به دنبال هویت واقعی او بوده اند، مدت ها پیش به سرنوشت نامعلومی دچار شده اند. تنها تعداد اندکی از ماهیت وجودی و شاید بخشی از آن اطلاع دارند.او موجودی است که از ضعف، سیاهی و ترس های نهان انسانها تغذیه میکنه. نیمه ی تاریک تعادل بین خوبی و بدیست! او همان آپوفیس خدای جاودان هرج و مرج است، او اوروبوس خدای تاریکیست، او اولین رانده شده ... او خود شیطان است.
و همچنین او پادشاه سرزمینی به نام فراسوی ذهن است.

(گفتم یه متنی بزارم یکم جالب بشه. شبیه داستان نشد. از این به بعد داستانی مینویسم.)

- اون تانوس نیست؟ دارک لرد منطقه ی شمالی؟!
- هی قبل از اینکه دستت رو از دست بدی، اون انگشتت رو بیار پایین. اصلا گوش میدادی راجع به سینا چی میگفتم؟
سپس با آرامش ادامه داد.
- ممد، اینجا مخصوصا داخل جمعیت کسی رو با صدای بلند صدا نکن. فراسو جای خطرناکیه، امکان داره قبل از اینکه متوجه بشی بمیری.
- میدونم مرتضی، اما اینجا خیلی هیجان انگیزه، تا یه مدت پیش من فقط اسم اینا رو تو کوچه و بازار شهرمون میشنیدم، اما تو فراسو ... وقتی میبینی اینا جلوت راه میرن...
ممد سکوت کرد و مرتضی تنها لبخندی بر لب داشت و گفت:
- عادت میکنی، اینجا تازه اول راهه، توی این شهر افراد و موجوداتی هستن که حتی برای فردی مثل من هم شگفت آورن.
پیشخدمت جلو آمد و مرتضی گفت:
- دو تا نوشیدنی خنک لطفا.
شهر با بنایی قدیمی ساخته شده بود. ساختمان های چوبی سطح شهر را پر کرده بودند و بنا های مهم که از سنگ یا خشت ساخته شده بودند به راحتی قابل رویت بودند.
آندو درون کافه ای کوچک و بدون دیوار نشسته بودند و حرکت جمعیت درون خیابان را زیر نظر داشتند.
مرتضی نفس عمیقی کشید و گفت: وقتشه !
- مطمئنی؟ اما مگه نگفته بودی امکان نداره تا یه ساعت دیگه بیان.
- نه ... همه حاضرن و اونم اومده. تو هم اگه مطمئن هستی بیا.
هردو از جایشان بلند شدند و مرتضی از درون جیبش چند سکه ی برنزی در آورد و در کاسه ی روی پیشخوان انداخت.
هر دو به درون جمعیت ناپدید شدند.
******
از بیرون دروازه ی شهر گروه عظیمی از مردم تجمع کرده بودند. صدای تقویت شده ای بگوش رسید. پادشاه وارد میشوند.
جمعیت به سرعت کنار رفتند تا پادشاه وارد شهر شود.
مرتضی به همراه ممد بر فراز یکی از بلندترین ساختمان هایی که در کنار جاده بود ایستاده بودند.
- معلوم نیست چقدر به این مردم پول دادن که وقتی سینا میاد اینهمه خوشحالی کنن.
صدای همهمه ی مردم بیشتر میشد که از سینا تشکر میکردند یا بر او درود میفرستادند.
مرتضی گوی سرخ رنگی را از جیبش خارج کرد و تا نزدیکی دهانش آن را بالا اورد و همزمان چند کلمه ی عجیب را زمزمه کرد.
گوی به رنگ سرخی درخشید و مرتضی گفت:
- از این به بعد ساکت باش، صدامونو میشنوه.
گوی سر را با دستانش پودر کرد و پودر را با فوت کردن در هوا پخش کرد.
- به زودی یارانمون میان ... هر وقت گفتم شلیک کن.
درون دستان ممد زوبیتی قرار داشت که تیر آن کاملا از جنس نقره بود و حروفی باستانی بر روی آن حک شده بود.
- این تیر مقدس شاید بتونه اونو به بند بکشه.
به ناگاه رعد و برق عجیبی شنیده شد. سوسوی نور سفیدی در آسمان شکل گرفت. نور سفید بزرگتر میشد و شبیه به شهاب سنگی سفید رنگی به سمت آنان می آمد.
- فکر نمیکردم میکائیل جایگاهشو به خطر بندازه و شخصا بیاد.
در حالی که ممد بهت زده به نور خیره شده بود مرتضی دست راستش را با قدرت زیاد به سینه اش زد که کمی گرد و خاک از روی لباس کهنه اش برخواست و گفت :
- به امید پیروزی
و از بالای ساختمان پرید.

اول اینکه من همینجوری متن رو نوشتم پس هر ایرادی بگیرید وارده
دوم اینکه از قصد شخصیت ها و لباساشون رو توصیف نکردم ، بعدا اگه وقت کردم توصیفات رو میارم
یکم گفتم فضا سازی کنم جالب شه
قرار بود متن طنز باشه ولی نشد متاسفانه 🙁


   
sossoheil82، ida7lee2، mehr و 14 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
 

سینا و همراهانش به آسمان نگاه کردند.آن نور سفید که نشان از قدرتی بی همتا داشت تنها میتوانست متعلق به یک نفر باشد...میکائیل،لردی که شایعات میگفت یکی از فرشتگان الهی است.یکی از بزرگان قلمرو فراسوی ذهن و حالا...یک خائن .در بین جمعیت هیاهوی زیادی به وجود امده بود.در نگاه اول هر کسی فکر میکرد این هیاهو به خاطر قیام میکائیله اما با کمی دقت مشد فهمید این ماجرا مربوط به چیز دیگریه.
با نگاه سینا،بهترین محافظ و دست راستش کریستال از اسب نقره ای اش پیاده شد و به سمت جمعیت متراکم رفت.هیچ کس از هویت یا حتی اسم واقعی او خبر نداشت،فقط میدانستند او فرد بسیار شایسته ایست که از بچگی زیر نظر سینا تعلیم دیده است و همانند او سالهاست که جسم زیبا و کریستالی اش تغییری نکرده،اتفاقی که تا به حال در هیچ زمانی رخ نداده بود و طبق پیشگویی ها دوباره رخ نخواهد داد و این تنها نشان از یک موضوع داشت...او نیز همانند استادش شیطانی قدرتمند و فردی بسیار خطرناک است. زمانی که شروع به قدم زدن به سمت جمعیت کرد ناخوداگاه همه از مقابلش کنار میرفتند،مهم نبود چگونه یا با چه زحمتی ،آنها فقط از مقابل این بانوی چشم قرمز میگریختند.با خودش فکر کرد:
_ ترس...قدرتمند ترین نیروی عالم،دقیقا همون طوریکه سینا همیشه میگه.
حتی با وجود قدم های آرامش بسیار سریع به هرج و مرج رسید.اگر قلب یخ زده اش میتوانست بتپد با دریافت چیزی که دید به طور کامل می ایستاد...اینجا فقط لرد میکائیل قیام نکرده بود بلکه تمام آنها شورش کرده بودند.به عنوان دست راست سینا بار ها به قسمت های تحت سلطه ی آن لرد ها قدم گذاشته بود و همه ی آنها را حتی با این لباس های به اصطلاح مبدل به راحتی میشناخت.تانوس،دارک لرد شمالی به همراه کارآموز جانشینش دارک والکر با لباسی شبیه کشاورز ها در بین جمعیت پنهان شده بودند.تنها وجود آنها با آن جادو های سیاه فوق العاده خطرناک به طرز وحشتناکی نگران کننده بود،لرد ممد پسر بزرگ لرد رنجر ها سعی میکرد خودش را از دید مخفی کند اما برق چاقوی نقره اش راز توانایی های فوق العاده و بیهمتاش در استفاده از جادو و سلاح های جادویی را افشا میکرد و اخرین کسی که قبل از برگشتن بهش توجه کرد لرد مرتضی بود،لردی بلند مرتبه از قسمت جنوب پادشاهی که در استفاده از تمامی جادو ها تبحر خاص و زبانزدی داشت اما قسمت اعظم توانایی های او به قدرت خاص ذهن خوانی اش برمیگشت،قدرتی که کسی توانایی مقابله باهاش رو نداشت...وجود هر کدام از این افراد میتوانست ورق را به نفع مخالفان برگرداند.اولین چیزی که به ذهنش رسید تنها یک کلمه بود...تله.
بله این یک تله بود و حالا با دور کردن قدرتمند ترین و وفادار ترین محافظش توانایی انجامش را به دست آورده بودند.در حالی که با سرعت ماورائی اش به سمت سینا برمیگشت فریاد زد
_تله...
یاس،مشاور مورد اعتماد سینا اولین کسی بود که عکس العمل نشون داد و با قدرت های سیاهش حفاظی را اطراف سینا که با خونسردی به اطراف نگاه میکرد قرار داد.میکائیل لرد سفید که تخصصش مقابله با جادوی سیاه بود با چند جادوی تهاجمی این حفاظ را به راحتی از بین برد اما قبل از اینکه یکی دیگر از جادوهایش به سینا برسد به سختی توسط جادوی کریستال دفع شد. لرد ها شروع به حمله به سپاه سینا کردند و مبارزه ی بزرگی بین دو گروه در گرفت.تنها فکر کریستال حفاظت از استادش بود پس با چهره ای سرد شروع به نبرد با میکائیل که با اراده ای استوار به اون نگاه میکرد پرداخت. در این بین بی تفاوتی نگاه سینا تعجب همه به جز کریستال رو برانگیخته بود...با لبخندی برلب فکر کرد"فقط من میدونم اون چه توانایی هایی داره"
حواسش به سینا بود که توسط جادوی میکائیل به عقب پرتاب شد.به سرعت از روی زمین برخواست و خون روی سرش را پاک کرد.
_لعنتی...
دلش میخواست همین الان با جادویی که ماهیتشان را نشان میداد حیات این پسرک از جسمش جدا کند اما صدای سینا که انگار متوجه خواست او شده بود در ذهنش طنین انداخت:
_ هیچ حرکتی نمیکنی...مقصر خودتی که مغرور ش...
صدای سینا با خنجر نقره ای که از سینه اش بیرون زده بود نا تمام ماند. کریستال بدون توجه به میکائیل که دستانش در نوری سفید فرو رفته بود مبارزه را رها کرد و به سمت سینا که در حال بالا آوردن خون بود رفت.خوشبختانه کسی جلویش را نگرفت.پس از انکه به استادش رسید سوار اسبش که در کنار او بود شد و دهانه ی اسب سینا را گرفت.یاس که در کنار سینا میجنگید را صدا کرد و پس از آنکه او را بر پشتش سوار کرد به سمت قصر از هیاهو گریخت.
تصور اینکه به این راحتی شکست خورده بودند هم برایش محال بود اما بعد فکر کرد."غرور...عامل شکست"بله غرور بیش از حدش باعث شده بود به نشانه های شورش بی اهمیت بشه و حالا سینا،استادش به این وضع افتاده بود.اما مطمئن بود سینا اگر نمیخواست اجازه ی هر گونه حرکتی از هر موجودی که آنجا بود گرفته میشد پس چرا حاظر شد تا زخمی بشه؟با این حال کمی خوشحال بود...با اینکه قدرت ها متفاوت بود ولی چیزی بین گونه ی آنها، بین روح گیر ها مشترک بود.نقره فقط باعث درد شدید برای انها میشد و تا به حال برای کشتنشان چیزی پیدا نشده بود و دیگران این را نمیدانستند. خوشحال بود که با وجود اینکه خیلی ضعیف تر از سیناست اما جاودانه است.خوشحال بود از اینکه شورشیان فریب خورده اند آنها فکر میکردند موفق به کشتن سینا شده اند در حالی که فقط و فقط او را بی هوش کرده اند.
_نباید به قصر بریم.
با تعجب از یاس پرسید:
_منظورت چیه؟
_همون قدر که مطمئنم یک پیشگوئم مطمئنم که برامون کمین گذاشتن.
باورش نمیشد تا این حد تنزل پیدا کرده باشند که حتی خدمتکار های قصر هم بهشون خیانت کرده باشن.کمی فکر کرد و بعد با عصبانیت گفت:
_مجبوریم فراسو رو ترک کنیم ،میریم به دارک لند...میریم به سرزمین شیاطین...


   
sossoheil82، ida7lee2، ghazaleb و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Michael
(@wingknight)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 536
 

اونایی که رزرو کردن بنویسن تا نوبت به من برسه
بدوئین ببینم:دی ببینم این انجمن چقد نویسنده تحویل این جامعه میده:(s1204):
راسی اینجا که رزرو کردین پاشین برین توی بومی سازی هم رزرو کنین
الحق که رفتین به تمدن غرب پیوستین:sw:ادامه:
.
.
حالا که سینا رفته بود همه توی قصر فراسو دور هم جمع شده بودن.ارباب قصر رفته بود و الآن قصر ماهیت اصلیشو نشون میداد.قصری که وقتی به دیواراش نگاه میکنی شومیه نیرویی که احساس میکنی غیر قابل وصفه. همه توی سالن بزرگ جمع شده بودن .دور میزه سلطنتی نشسته بودن .هر کسی که توی شورش شرکت کرده بود توی این جلسه بود.همهمه ای توی سالن ایجاد شده بود.میکائیل با صدایی بلند شروع به صحبت مرد:
میکائیل:دوستان آروم باشید. آفرین ممد خیلی ضربه ی خوبی بود.
مرتضی:آره ولی یه حسه بدی بهم دست داده انگار اوضاع درست نیس.
ممد:چیه مرتضی؟؟؟؟؟..یعنی میخوای بگی که سینا نمرده؟؟؟؟؟
میکائیل:آره.دقیقا منظورش همین بود.الکی که این همه اسم و رسم نداره که .نظرتون چیه؟؟ به نظرتون حالا باید چی کار کنیم؟
تانوس:اول باید بفهمیم که سینا کجا رفته ....
مرتضی:من میدونم سینا کجاست....اون رفته به سرزمین شیاطین...
میکائیل:مطمئنی مرتضی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!
مرتضی:آره...کریستال و یاس با اینکه نزدیک ترین یاران سینا هستن ولی یک درصد هوش و ذکاوته سینارو ندارن راحت میشه کاراشونو پیش بینی کرد.
ممد:حالا که رفتن اونجا حتما با ارتش شیاطین برمیگردن.
تانوس:پس ما هم ارتشه خودمونو جمع میکنیم.
میکائیل:آره همه باید ارتش مخصوص به خودمونو جمع کنیم...ارتشی خیلی مخصوص.....مطمئنم مرتضی سوپرایز داره برای سینا.
مرتضی:خیلی وقته منتظر این لحظه بودم هیچ وقت از دستش نمیدم.
میکائیل:همه باید دست بکار شن ..... منم از برادرانم کمک میگیرم.
ممد:واقعا میکائیل؟؟؟
میکائیل:آره ممد ....چرا که نه ......برادرانم همیشه یار و یاور من بودن
تانوس:ارتش فرشتگان میتونه کمک بزرگی باشه برامون .....ولی بازم کمک لازم داریم
میکائیل:آره میدونم ولی حالا وایسین برادرانمو فرا بخونم.......
(میکائیل به زبان فرشتگان شروع کرد به طلسم خوندن....کلماتی مقدس .......که قدرتی عجیب در پشته هر کلمه بود)
پس از چند لحظه در سالن باز میشه 3 نفر وارد شدن.عزرائیل , جبرئیل و اسرافیل..
میکائیل:خوش اومدین برادرانم
.
.


   
sossoheil82، ida7lee2، ghazaleb و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

ا علی جاخال داد ؟ خو باشه درستش میکنم.

راستی سینا جان شما هم یه رزرو کن. حتما اینکارو بکن.
بالاخره باید از خودت دفاع کنی :دی
وگرنه این موضوع پتانسیل تخریبیش بالاست !
admin

راستی فردا ویرایش میکنم متنو
الان خوابم میاد

----------------

ادامه:

مرتصی با ورود 3 فرشته ی مقرب دیگر پاهایش را که با بیخیالی بر ری میز گذاشته بود را پایین تر آورد. همه میدانستند که با ورود فرشته های دیگر وزنه ی قدرت آنها سنگین تر شده و عملا آنها ریاست میکنن
.
شاید اشتباه کرده بود که با آنها همراه شد بود. نمیدانست که تصمیمات درستی گرفته یا نه.
از جایش بلند شد و رو به جمعیت گفت :
- من میرم اتاقم تا مکان دقیقشونو پیدا کنم. فعلا شما یه عده رو دنبالشون بفرستین.
میدانست لحن دستوریش بعضی از آنها را کمی رنجاند و از قصد با آن لحن حرف زد تا حدود را مشخص کند.
به سرعت از سالن خارج شد.
ممد که در گوشه ای از اتاق ایستاده بود بعد از خروج مرتضی چند طلسم روی در قرار داد تا صدای آنها از اتاق خارج نشود.
میکاءیل پرسید :
- ممد داری چیکار میکنی.
ممد نفس عمیقی کشید و گفت:
- همتون میدونین که من یه مدتی رو همراه مرتضی سفر کردم و بیشتر از شما اونو میشناسم.
احساس کرد جو اتاق همراه اوست و حرف او را تایید میکند پس گفت:
- مرتضی همیشه سمت قدرتمند تر رو انتخاب میکنه. واسه این مبارزه اون فقط توی شروعش با شما بود. اون در کناری ایستاد و فقط مبارزه رو تماشا کرد.
- اما من مطمءنم چند بار وسط جنگ جون منو نجات داد !
- من تا حالا کسی رو ندیدم که قدرت طلسم های توهمیش به مرتضی برسه.
*****
مرتضی با قدم های آرام و شمرده اش در راهرویی راه میرفت. با اشاره ی انگشتش دروازه ای سیاه رنگ درون دیوار بوجود آمد که مرتضی به درون آن قدم گذاشت. بعد از ثانیه ای سیاهی وارد اتاق شخصی خود شد. اتاقی که توسط شخص سینا به او داده شده بود و تنها فردی که غیر از او قادر به وارد شدن به آن مکان بود همان سینا بود.
محفظه های شیشه ای بزرگی پر از ماده ای سبز کنار قفسه های کتابخانه اش و آزمایشگاه عجیب و غریبش وجود داشت. صدای ناله ی زندانیان او از درون دخمه ی کوچک زیر اتاق می آمد. او نمونه از هر نوع موجود را داشت ، او یه نمونه از خون میکاءیل را هم داشت ، تحقیقاتش در حال ثمر دادن بود. او آزمایشات زیادی روی انواع موجودات انجام داد و مدتها پیش خودش را جاودانه کرده بود.
برای جاودانه شدن میبایست از قلب اژدهای سیاهی که کشته بود تشکر میکرد.
خون ابلیس جزو 5 نمونه ای بود که هنوز بدست نیاورده بود. اگر میتوانست حتی کمی از آن قدرت را بدست آورد ، هم میتوانست خودش را قدرتمند تر کند هم لشگری از موجودات بسیار شیطانی بوجود آورد. با اینحال هنوز بای مراقب اعضای شورشگران میبود. اگر متوجه میشدند که او به دنبال چه کاری است ، احتمالا او را سلاخی میکردند.
با این حال هر کاری را برای رسیدن به هدفش میکرد. درون محفظه های شیشه ای بزرگ چند انسات با ظاهر نا مشخص قرار داشتند.مرتضی سطح سرد شیشه را با دستش لمس کرد و گذاشت لبخندی شیطانی که مدتها پنهانش کرده بود مشخص شود.
زنگ خطری در ذهنش به صدا در آمد عده ای سعی در وارد شدن به اتاقش را داشتند ، اما در میلیون ها تله ای که دور آن اتاق بود گیر افتاده بودند.
- پس بالاخره برگشتی.
مرتضی برگشت و سینا را دید که جلویش ایستاده. ابهت او از سینایی که با آن در خارج شهر مبارزه کردند صداهت برابر بیشتر بود.
- بله ارباب ، اونهاگول خوردن و فر کردن که اون موجود شما هستین.
- کارت واقعا عالی بود، حتی کریستال هم شک نکرده بود. البته تا حالا باید فهمیده باشه.
بشکنی زد. در ظاهر اتفاق خاصی نیوفتاد ولی گفت:
- اتاق تو رو درون دره ی وحشت فرستادم راحت باش.
سپس به سمت یکی از محفظه های شیشه ای رفت و گفت :
- از این موجودات شبیه به من بیشتر بساز.
آن موجود درون محفظه کمی به جلو خم شد و چشمان سرخش بهشکل عجیبی به چشمان سینا شبیه بود.
- یه لشگر از اینا میخوام.
سپس ناپدید شد.
مرتضی در حالی که لبخند میزد رو به مکانی که سینا قبلا در آن ایستاده بود گفت :
- با خون تو کارهای مهم تری میتونم بکنم. بالاخره میتونم قدرت اون موجدات افسانه ای رو بدست بیارم ..
سپس خنده ی شیطانی اب کرد که درون دره ی وحشت طنین انداز شد.


   
ida7lee2، ghazaleb، ehsanihani302 و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
 

بعد از اینکه کریستال و یاس تا حدی راه رو ادامه دادند و از طریق جادو متوجه شدند هیچ چشمی بر روی آنها قرار ندارد،متوقف شدند و سینای قلابی را بر روی زمین انداختند.یاس با عصبانیت گفت:
_چرا بهم نگفتی؟
چشمان سرخ رنگ کریستال لحظه ای با هوشمندی و خردی هزاران ساله درخشید و گفت:
_اگر میدونستم میتونی در مقابل ذهن خوانی اون مرتضی مقاومت کنی مطمئن باش که این کار رو میکردم.
سپس گردنبندش را که نمادی از موجودیتشان بود را با قدرتش لمس کرد.گردنبندی که شبیه داس بود و تنها کسی که میتوانست آن را بدون صدمه دیدن لمس کند یک دورگر بود...یک مرگ.
صدای سردی در اعماق ذهنش طنین انداز شد:
_کریس؟...چه طور پیش رفت؟
_همه چیز همون طوری که پیش بینی کرده بودیم پیش رفت.
کریستال صدای خنده ای باشکوه و سردی را در ذهنش شنید و بعد آن صدای سرد به آرامی گفت:
_همین الان پیش مرتضی بودم،با بررسی ذهنش فهمیدم حتی اون هم فکر میکنه تو درباره ی این موضوع چیزی نمیدونستی واحتمالا وسط راه میفهمی،خوشحالم توانایی های ذهنیت پیشرفت کردن و بیشتر از اون خوشحالم که بازیگریت پیشرفت کرده، وقتی از چشمان اون بدل میدیدمت واقعا فکر کردم از هیچ چیز خبر نداری حتی افکارت هم چیزی نشون نمیداد.
لبخندی بر روی لبهای کریستا آمد و گفت:
_منم خوشحالم...شما که به اون اعتماد ندارین،نه؟
_البته که نه...اون به دوستانش خیانت کرده مگه میشه به من نکنه؟
کریستال نفس راحتی کشید و گفت:
_خوبه...همون طوری که خواسته بودید بدون اینکه کسی بفهمه به قصر میایم.
کردنبد را رها کرد و اجازه داد تا با خارج شدن جادو از بدنش ارتباط هم قطع شود.به یاس که چشمانش مانند تمام پیشگو های دیگر بر اثر عصبانیت بنفش شده بود نگاهی انداخت و گفت:
_باید بریم.
با گرفتن دستان یاس به روشی خاص دروگر ها که کاملا غیر قابل رد یابی بود به قصر سیاه نقل مکان کرد.به محض رسیدن به اون محل مثل همیشه احساس نا خوشایندی بهش دست داد.تنها چیزی که میشد درباره اونجا گفت...شوم بود. دیوار ها سیاه بودند و بدون هیچ استثنایی قدرت تمام موجوداتی را که ذره ای جادو درون خود داشتند را میمکیدند...خب در واقع هر موجودی به جز خود مرگ.
بدون انکه دستش را از روی شانه ی یاس بردارد به راهش ادامه داد تا به تالار سلطنتی سینا رسید.به محض رسیدنش در ها نا خود آگاه از هم باز شدند و این به معنای رضایت سینا برای ورودشان بود.هیچ لغتی در جهان به جز باشکوه وجود نداشت تا بتونه نمای اتاق رو توصیف کنه.یاس جلوتر رفت و پس از بوسیدن ردای شاه منتظر فرمان او شد.صدای سرد سینا در اتاق پیچید که میگفت:
_میتونی بری من با کریس کار دارم.
یاس به سرعت به اتاقش رفت.در واقع به نظر میرسی خوشحال میشود تا در مقابل شکوه بی حد پادشاه نباشد.بعد از رفتن یاس کریستال جلو رفت و پس از انکه در مقابل تعظیم کرد با صدایی به سردی یخ و مخملی ابریشم گفت:
_خوشحالم که سلامتید...پدر
صدای سرد سینا در تمام تالار پیچید:
_ منم خوشحالم که آسیب ندیدی.
_تمامی لرد ها نقشمون رو باور کردن و فکر میکنند که کشور رو گرفته اند...خب البته همشون به جز مرتضی. اما مهم اینه که نقشتون گرفت پدر.
لبخندی بر لباس سفید سینا آمد و گفت:
_تمامی اون خیانتکار های احمق خودشون رو بهم نشون دادن،فکر میکردند که برای من تله گذاشتن اما این فقط تله ای برای خودشون بود...حالا که این قدر ساده لوحانه خودشون رو از زیر پوشش ریا کارانشون بیرون اوردن به راحتی میتونیم از بین ببریمشون کاری که قبلا به خاطر اون ظاهر سازی ها محال بود.


   
ida7lee2، ehsanihani302، draGonh_762 و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

کریستال جان متنت خیلی قشنگ بود اما یه نکته
اگه بخوایم شخصیت خودمونو قدرتمند تر کنیم مطمءن باش خیلی از نویسنده های اینجا میتونن شخصیت خودشونو خیلی قوی تر از همه کنن که با یه حرکت همه رو میکشه.
میدونم خیلی جذابه ولی محدودیت ها رو حفظ کنین. و سعی کنین تناقضی نیارین.

ممنون
@kristal
واسه امنیت جانی خودم رزرو میکنم :

---------
مرتضی درون دخمخ ی جادوییش قدم میزد. جنازه ها و بدن های شکنجه شده و حتی پاره پاره شده ی بعضی های آنها مشخص بود. در بین آنها افردادی که ظاهرا انسان بودند.
-لرد دارک واکر عزیز. بیاین بشینین ، به کلبه ی حقیرانه ی من خوش اومدین.
از درون تاریکی فردی با شنل سیاه و ظاهری پوشیده خارج شد و رو به مرتضی گفت :
- - اوه برای من تعارف تیکه پاره نکن مرتضی ، سینا ذهنتو خونده ! سایه های من همه جا هستن ، یکی از اونها از سینا شنید ، وقتی که داشت با کریستال صحبت میکرد که اون ذهنت رو خوند ! یعنی برناممون تمومه !

- اوه آروم باش دوست عزیز.
- هیچ وقت منو دوست خودت ندون مرتضی ، تو مثل یه مار سمی میمونی ، زهرت رو همه جا پخش میکنی. اگه مطمءن نبودم که سینا ابلیس نیست ، مطمءن بودم که تو هستی.
- اوه اینجوری نگو ! احساسات منو جریحه دار کردی.
مرتضی خندید و دو صندلی چوبی و یک میز و دو لیوان نوشیدنی ظاهر کرد و با لبخندی که بر لبش جسبیده بود گفت :
- حالا بشین دوست من.
دارک واکر زیر لب گفت : آره بعد از 3 بار تلاش تو برای کشتنم دوست های خوبی هستیم.
- ولش کن اونارو ، گذشته ها گذشته ، تو تنها کسی هستی که از وجود واقعی مم آگاهی داشته و منو دوست خودش میدونه.
- من دوست تو نیستم !
- هرچی تو بگی دوست عزیز.
مرتضی لبخندی زد و کمی از نوشیدنی اش را از درون لیوانش مزه کرد.
لرد دارک واکر گفت :
- سینا ذهنت رو زیر و رو کرده ... چرا نکشدتت ؟ اون اگه میدونست داری چیکار میکنی باید همون لحظه ی اول تو رو میکشت.
مرتضی لبخندی شیطانی زد و گفت : واسه ی همینه که شیطان کافره ، اون به قدرت انسانها اعتقاد نداشت. قدرت ذهن نامحدوده. من چیزایی رو بهش نشون داوم که میخواست ببینه. این همه سالی که من تکی جادوی ذهن صرف کردم و دانش ذهنی که من دارم رو فکر نکنم کسی داشته باشه. خیلی سخته وقتی ابلیس داره ذهنت رو جست و جو میکنه و تو چیز دیگه ای بهش نشون بدی.
- لااقل کسی باید در مورد کافر بودن شیطان حرف بزنه که بالای صد نوع موجود زنده د ورحالآ زمایش شدن ننداشته باشند.
- اینا رو ولش کن ، سنگ رو آوردی ؟
دارک واگر از درون جیبس بزرگترین الماسی که وجود داش را در آورد.
مرتضی با لبخند سنگ ر از دست لرد دارک واکر در آورد و با شگفتی به آن خیره شد
- محسور کنندست. بالخره هر دو طلسم آماده شدن.
- مرتضی اون چیزی که قول داده بودیپس چی میشه ؟
- صبور باش لرد. زیاد طول نمیکشه که همشون زیر پای ما زانو بزنن.
- اونها جاودانن مرتضی.
- من غیر از قدرت ذهن نوعی ممنوعه از وودو رو یاد گرفتم که مربوط به نفرین های ابدیه. توی مبارزه اصلا بدرد نمیخوره اما تحت شرایط خاص و مکان خاص تر ، حتی خود ابلیس هم در امان نیست.

ساعت تکمیل: 1 بامداد، تا فردا یک بامداد وقت داردی


   
sossoheil82، ida7lee2، ehsanihani302 و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ensieh-oof
(@ensieh-oof)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 177
 

اقا منم هستم منم رزرو می کنم
خخخخ من که گفتم خودمو وارد داستان می کنم سمیه رو هم وارد کردم با عرض پوزش:ghesh::(s1204):
......................................................................................
در لحظه ای که همه انها مشغول بودند بروی تپه ای ساحره ای قدرتمند نشسته بود وبه صحفه ای از کتابی که برروی پاهایش بود با دقت نگاه می کرد.ساحره با خواندن هر خط اخمش غلیظ تر می شد. تا اینکه کتاب را بست وبلند شد وبه سوی کلبه که در اعماق جنگل بود قدم گذاشت.او حتی موقعی که داشت از کنار تک شاخ خود رد می شد هنوز حواسش تک به تک به کلمات ان کتاب بود.تک شاخ که ایوی نام داشت وساحره با این نام میخواندش از دیدن بی توجهی ساحره ناراحت شد وسعی بر جلب اوکرد .تک شاخ شیهه ای بلند کشید.ساحره با شنیدن صدای تک شاخ به خود امد وبه تک شاخ نگاه کردوهنگامی که دستش را برای نوازش ایوی جلو برد گفت:
- متاسفم ایوی .اره سمیه ذهنش مشغوله
ایوی دوباره شیهه ای دیگر کشید به منظور اینکه سمیه ادامه ی حرف خودش را بزند.
- باشه ایوی میدونم اروم باش پسر من که جزء تو کسی دیگی ندارم .برات میگم یادته چند وقت پیش بالاخره اون کتابی که میخواستم بدست اوردم
اسب سرش رو به منظور تایید بالا وپایین کرد.
- خوب خوبه که میدونی برای بدست اوردن این کتاب چقدر زحمت کشیدم . توی این کتاب پیشگویی های بزرگ اومده نه از اون پیشگویی های که من یا هرکسی دیگه ای برای یک هفته یا مثلا یک ماه بدست میاریم .این کتاب توسط اولین پیشگو نوشته شده که قدرت زیادی داشته و هزار سال بعد رو هم می تونسته پیشگویی کنه . من این کتاب رو می خواستم چون ببینم که سرنوشت ما با جنگ سینا چی میشه ولی اون زمان که جنگ بین پلیدی وسیاهی شروع شد نتونستم بدسستش بیارم وسینا ما رو مغلوب کرد حالا بعد این همه سال بدستم اومده .میدونی پسر چی نوشته من که واقعا گیج شدم .
سمیه ساحره پیر بعد این حرف میخواست بره سمت کلبه ولی ایوی دوباره شیهه ای دیگر کشید. از اون میخواست که براش اون پیشگوئی رو بخونه. ولی سمیه همونطور که میرفت دستشو بالا اورد وگفت:
- فعلا نه ایو ی
سمیه داخل کلبه شد کتاب رو روی میز درون کلبه گذاشت کلبه انقدر قدیمی بود که بوی کهنه بودن می داد وجزء وسایلی جزئی برای گذراندن یک زندگی روزمره در درون کلبه چیزی نبود. سمیه کنار اتیش نشست وپس از خوردن کبابی که از گوشت خرگوشی بود که امروز از جنگل شکارش کرده بود .به سوی میز وسط کلبه رفت وورقه ی مربوط به ان پیشگوئی را باز کرد وشروع به خواندن کرد:
زمانی از سپیدی تاریکی بر می خیزد
وانگه که تاریکی بر می خیزد نطفه ی سپیدی به وجود می اید
ای انکه خودت را برتر میدانی بدان واگاه باش
که ما تورا می ازمایم
تاریکی را بر شما چیره می کنیم
ولی در درون تاریکی در ان ظلمت عظیم
هدیه ای به تو میدهیم
که اگر به درستی در یابی
به دنبال او باشی
دنیایت سپید همچون نور می شود
ولی
دقت کن که سپیدی درون تاریکی خاموش نشود
چون از ان تاریکی عظیمی به وجود می اید که حتی خود انسیه نتواند
سیاهی را از درون خود پاک کند.

سمیه از خواندن ادامه پیشگویی دست کشید وبه کلمه انسیه نگاه کرد اگر یادش می امدخوب بود .چون در سال های جوانی بود که به کلاس ریشه یابی کلمات واسامی رفته بود .کمی فکر کردوانگاه در یافت که معنی کلمه منسوب به انس است.ولی باز هم به دانسته های خود اعتنا نکرد ودرمیان کتاب های خود به دنبال کتاب ریشه های کلمات جادویی پرداخت وان را پیدا کرد معنی کلمه را پیدا کرد همان بود با توضیحات اضافهمنسوب به انس که به معنی خو گرفتن و الفت نمودن است . مقابل وحشیه.کتاب را بست ایا در میان جنیان به دنبال شخصی می گشت .باید ان شخص را زودتر از سینا پیدا میکرد چون پایان همه چیز به دست او بود سپیدی یا سیاهی .هر چه زودتر میرسید بهتر بود.
.................................ساعت 3:30 تکمیل تا فردا همین ساعت وقت داری


   
ida7lee2، ghazaleb، ehsanihani302 و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
s4m
 s4m
(@s4m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 418
 

لرد دارک واکر 5 سال پیش ویرانه های شمال فراسو منطقه ممنوعه !
خوب خوب ببین چی پیدا کردم !
دیگه هیچکس جلودار من نیست ! تاریکی ...
-مرتضی : اهم ...
جا خوردم مرتضی اینجا چکار میکنی ! ؟
-مرتضی: اومده بودم بهت سر بزنم دوست عزیزم .
هیچ وقت به من نگو دوست عزیز من و تو دوست نیستیم هنوز هم کارایی که میخواستی با من انجام بدی یادم نرفته .
-مرتضی : گذشته ها گذشته دیگه باید به فکر آینده باشیم .
بهش فکر میکنم .
-مرتضی: پس من میرم فعلا دوست من !
اصلا خوشم نمیاد ... آه دوست من ....شاید .
----------------------------------------------------
چهارصد سال پیش سرزمین تک شاخ ها --
سینا : همه رو بکشین ! یک تک شاخ هم زنده نزارین !
موجودی سیاه چهره با چشمانی سبز جواب داد چشم ارباب !
----------------------------------------------------
پانصد سال پیش جنوب سرزمین فراسوی کهن .

دخترم این کتاب رو بگیر این کتاب فقط و فقط باید در دست خوانواده ما باشه ! پیشنهاد میکنم قبل مرگ من یک تک شاخ کوچک را برای خودت انتخاب کنی و در جنگل ها پنهان بشی ! قبل این که دیر بشه !
-چشم پدر بزرگ .
سمیه آن شب هیچ چیز نفهمید با وجود این که همیشه در قومشان مورد احترام بودند ولی دلیلش را نمیدانست آن شب قبل سحر تکشاخی را انتخاب کرد و در کلبه قدیمی خوانواده شان پنهان شد !
-------------------------------------------------------------------------------------
بهشت - زمان : نا معلوم !
میکاییل ! برادر شنیدم میخواهی برای نابودی بزرگترین دشمنت به زمین بری !
-میکاییل سرش را بلند کرد و به ازراعیل نگریست و گفت : بله برادر خوشحال میشوم شما و برادران دیگرم به من در این کار یاری رسانید !
ازراعیل گفت : بعد از این که رفتی و بعد از شورای فرشتگان تصمیم میگیریم !
-- -----------------------------------------------
منطقه تاریکی ! شرق سرزمین فراسو زمان : نا معلوم !
دیگر چیزی برایم خوش آیند نیست دارک واکر !
-لرد دارک واکر گفت : بله برای من هم همینطور شاید باید به حرف مرتضی گوش کنیم ! و پیمان ببندیم !
نمی دانم ! موجودی مرموز است . باید فکر کنم !
-----------------------------------------------------------
چهارصد سال پیش - کلبه قدیمی - تک شاخ !
نگران نباش چیزی نشده ! آروم باش ! باید قوی باشی ! تک شاخ شیهه میکشید و سمهایش را در خاک فرو میکرد !
-میدونم که احساسش میکنی ! میدونم آروم باش ! حالا حرف پدرم رو میفهمم ! آری میفهمم پدر !
به طرف جعبه ای قدیمی میرود و کتاب کهنه را باز میکند !
-----------------------------------
لرد واکر مکانی نامعلوم در زمانی نامعلوم !
سالهاست که من در تاریکی و تاریکی در من پنهان شده وقتش شده باید خودم را نشان دهم ! اما به کی ؟
-فکر کنم باید به طرف قصر دارک لرد حرکت کنم.
--------------------------------
نامعلوم !
گذر مان را احساس میکنم سالهای سال و سالیان سال احساسش کردم !
باران را ! آفتاب را ! گرمای زمین سرمای برف را !
چه کسی چه کسی !
آه شاید اگر من هم جان داشتم خسته میشدم ! شاید کلافه میشدم !
اما نه من که جان نداشتم !
باوجود این که نمیدانم کی و کجا ساخته شدم ولی میدانم باید در انتظار بمانم !
یادم می آید کتاب تاریکی ! اسمم را میدانم ! چه حیف ....
سالهای سال است که کسی من را صدا نکرده و اسمم را نشنیده ام نه از زبان انسانی و نه از زبان حیوانی ! نه موجودی ! فراموش شده ام .
کور سوی نوری میبینم ! صدایی میشنوم دستی مرا گرفت ! انسان است ! اما چقدر نامعلوم.. با صدای بلند گفتم : چیستی ؟
-لرد واکر : تاریکیم تاریکی ! تو کتاب منی ؟
فکر کردم ! شاید ... آری شاید ! به زبان سایه ها گفتم : اسمم را بگو !
لرد واکر : رموز تاریکی ! بیدار شو
کماکان در تاروپودم قدرتی حس میکردم ! آری قدرتم برگشته بود ! من به سرورم رسیده بودم ! آری من فراموش نشده ام !
لرد واکر ( یا به عبارتی لرد دارک واکر ) : دیگه هیچکس جلودار من نیست ! تاریکی........ مال من است و من از آن او !
وجودی را احساس کردم به سرعت خودم را محو کردم ! موجودی قدرت مند را احساس میکردم پیامی را فرستادم !
لرد واکر : جا خوردم مرتضی اینجا چکار میکنی ! ؟
----------------------------------------
بدون ویرایش بدون بازبینی ! بدون هیچ چیزی فقط نوشتم !
ساعت : 12:56 دقیقه .


   
ida7lee2، ghazaleb، ehsanihani302 و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

منم متعجبم که چرا با گفتن لفظ نونوایی کسی متوجه نشد منظورت اینه که رزرو کردی.
این که کاملا مشهود بو ! :دی

رزرو

---------------
طلسم هایی که میفرستاد بدن هایشان را تکه تکه میکرد. به اندازه ی یک جادوگر قدرتمند قدرت داشتند اما در مقابل سینا ، شیطان اعظم ، آنها هیچ شانسی نداشتند.شنل سیاه یکی از آنها که از پشس سر به سمت او میرفت بخاطر طلسمی که به سختی از مسیر آن جا خالی داد افتاد. چهره ی او دقیقا همانند چهره ی سینا بود.
مرتضی که در گوشه ای از میدان نبرد ایستاده بود ، کریستال را دید که در طرف دیگر میدان با دیدن چهره ی آن موجودی که ساخته بود اخم کرد و نفس عمیقی کشید. شاید او از آنکه کسی با چهره استادش کشته میشد ناراحت بود.
سینا که بالاخره حوصله اش سر رفته ود بشکنی زد و چشمان ده موجود آخر سیاه رنگ شد و آنها روی زمین افتادند.
- قدرتمند اما بدون هوش زیاد. حرکاتشون پیش بینی شدست. فنونی که اجرا میکنن محدوده.
- عالیجناب اینها همه میتونه اصلاح بشه.
- اما احساس میکنم تو اونقدر ها هم بکات علاقه و توجه نشون نمیدی.
مرتضی از لحن صدای او کمی لرزید. دمای اتاق چند درجه پایین آمد که قابل حس کردن بود.
مرتضی حس میکرد که او در قسمت های مختلف ذهنش جرکت میکرد تا دلیلی برای خیانت او بیابد اما تمام چیز هایی که میدی کار کردن او بر روی پروژه بود.
- اما عالیجناب....
- میتونی بری ، فقط آمیدوار باش که سری بعدی ای که میای ، اسباب بازی های بهتری بیاری.
- البته عالیجناب.
مرتضی با لبخندی از اتاق خارج شد و به سمت تالار انتقال رفت و با فعال کردن سنگی سیاه رنگ چاله ای از ناکجا بوجود آمد و او را با خودش برد.
مرتضی به ناگاه وسط آزمایشگاهش ظاهر شد. طلسمی از رو به رو به سمتش می آمد. خودش را به سختی کنار کشید و به گوشه ای پرت کرد.
طلسم از کنار او عبور کرد و به دست لرد دارک واکر که در گوشه ای از اتاق ایستاده بود برخورد کرد ، گویی او کسی بود که هدف گرفته شده بود. با برخود طلسم به دست راست او ، دستش همانند بمبی دودزا به مقدار زیادی دود تبدیل شد و دوباره دود تشکیل دستش را داد و شکل جامد بخود گرفت.
- لعنتی من یه روزی تو رو میکشم ... یه روزی هردوتونو میکشم
- چی شده سمیه ؟
مرتضی با تعجب آن را پرسید.
دارک واکر با لبخند گفت : اون سعی کرد منو بکشه ، بهش گفتم که تو 3 بار امتحان کردی و نشد ، با اینحال تلاششو کرد.
- شما احمقا با تک شاخه من چیکار کردین ؟
- اوه سمیه جان. . .
مرتضی با لبخند بزرگی به سمت او رفت و گفت :
- اصلا خوشحال نشدم که اونو دیدی ، با اینحال ما یه قراری داشتیم درسته ؟
- من بهت کمک کردم که جاودان بشی ، فکر میکردم این کافی بود ... چطور جرءت کردی با تک شاخ من ... اون ...اون....
- در مقابل جاودانگی بهت عصا و نشان ایسیس رو دادم. خیلی ارزشمند هستن و جالبه که هنوز داری اونهارو.
سمیه به عصای خود و گردنبندی که داشت ناخود آگاه چنگ زد.
- و انگار میدونی که اونها اصل هستن. واسه این معاملمون هم ، در ازای قدرتی که به اون دخترکی که آوری میدم ازت تخ شاختو خواستم.
تو هم با کمال میل پذیرفتی پس دیگه هیچ تصرفی روش نداری ... یا بهتره بگم نداشتی. دیگه نباید برات مهم باشه که من چطوری دل و روده ی تک شاختو بیرون میریزم یا چطوری خونشو بیرون میکشم.
-لعنت به تو مرتضی ... قسم میخورم وقتی معاملمون تموم شد ، قبل از سینا تو رو بکشم.
مرتضی خندید و گفت : استقبال میکنم.
لرد واکر هم در تایید حرف مرتضی رو به سمیه گفت : اون جدا استقبال میکنه ! اوندفعه گذاشت من یه شمشیر تو قلبش فرو کنم ! میخواست ببینه مرگ چه شکلیه ! البته بخاطر جاودانگیش نمرد اما سه روز بیهوش بود.
مرتضی در حالی که به گذشته فکر میکرد گفت : اوه ... اون یکم شبیه به خواب میمونه. یکم ترسناکه البته ... اگه به جهنم برین البته. 3 روز این دنیا سه سال اونوره.
سمیه با تعجب به آندو نگاه میکرد گویی انسانهایی با مشکلات ذهنی بودند.
- شما حتی برای جادوگرا هم عجیب و غریبین.
*******

مرتضی جلوی محفظه ای بزرگ ایستاده بود. وقتی اولین بار آن دخترک را دیده بود در دستان سمیه قرار داشت و زخم های زیاد او را در بر گرفته بود. از بابت آن هم خوشحال بود چون اگر آن دختر در میان مرگ و زندگی دست و پا نمیزد سمیه هیچگاه شروط آن قرارداد جادویی را نمیپذیرفت.
نگاهم را از محفظه ی شیشه ایکه او درون مایعی آبی رنگ در آن غوطه ور بود برگرداندم.
او با نشان اژدهایان متبرک شده بود ، اژدهایانی که در زمان های دور برای هزاران سال سین را در زندانهایشان اسیر نگه داشته بودند ، اما غفلت آنها بود که باعث نابودی نسلشان شد. قدرت دادن به انسیه به سود او بود. او بصورت پنهانی آزمایشاتی روی او انجام میداد تا اثرات چنین قدرتی را بررسی کند. بالاخره سلاح های او علیه جهان در حال تکمیل بودند. کافی بود او مقداری از خون سینا را به او بدهد تا نشان اژدها قدرت هایش را آزاد کند ، قدرت هایی که تا آن روز درون انسیه مخفی شده بودند.
از آن اتاق مخفی به درون اتاق دیگری رفت. جنازه ی تکشاخ سمیه آنجا افتاده بود. تمام اعضای درونی او را خارج کرده بود. الماسی که دارک واکر برایش آورده بود را ظاهر کرد و آماده شد تا نقشه هایش را بهسطح دیگری وارد کند.
پس او شروع به جذب قدرت تک شاخ کرد. نفس عمیقی کشید. سینا راهی برای نجات نداشت.

تکمیل 19:10 -----


   
ida7lee2، ghazaleb، ehsanihani302 و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

مرتضی قدم های استوارش را بر روی خاک سیاه میگذاشت و درون جنگل تاریک پیش میرفت، جنگل که نمیشد گفت، آنجا باقی مانده ی جنگلی بزرگ و زیبا بود ، جنگلی که در زمان ها ی دور مرتضی چند مدتی در آن مکان زندگی کرده بود. آن جنگل سرسبز که حیوانات زیادی در آن میزیستند تماما خشکیده بود ، گویی تمام جنگل به آتش کشیده شده بود.
هیچ انسانی جز مرتضی دلیل آن را نمیدانست ، هیج انسانی که زنده بود. از بین تمام موجودات زنده شاید تنها تعداد انگشت شماری بودند که آن روزها را بیاد می آوردند. روزهای هرج و مرج و جنگ. روزهایی که چیزی جز نبرد معنا پیدا نمیکرد.
هیچگاه آن دوران از ذهن او پاک نشد. دورانی که اگر کسی ادعای قدرتمند بودن میکرد ، اولین فردی بود که کشته میشد.
قدم های ثابتش را همچنان ادامه داد، او مستقیم به مرکز جنگل میرفت، مکانی که هرچه به آن نزدیک میشد شومی و تباهی ای وجودش را میگرفت.
هر وقت که از کنار درختی عبور میکرد دستش را روی آن میکشید و به فکر فرو میرفت. کاری که در حال انجام دادنش بود بس خطرناک و احمقانه بود که حتی او به عنوان فردی که جاویدان است از آن کمی میترسید.
به ناگاه برگشت و با صدای بلند گفت :
- بیاین بیرون ، راه فراری ندارین.
صدایی نیامد و حرکتی حس نشد.
- تعقیب کردن من کافیه ، باشما 5 فرشته ای هستم که قایم شدین ، بیاین بیرون!
به ناگاه 5 نور سفید رنگ از پشت درختان خارج شدند و ظاهر انسانی به خود گرفتند. با صدایی هماهنگ که هارمونی ترسناکی ایجاد میکرد گفتند:
- تو ای انسان بدبخت ، تو میخواهی مارا شکست دهی ؟
- شما فرشته ها قدرتمندین ، ولی فقط فرشته های مقرب هستن که عقل درست و حسابی دارن ! نمیفهمین توی جه تله ای افتادین !
هر پنج فرشته دستانشان را بالا بردند و از هر دستشان نوری شبیه به گلوله ای سفید رنگ خارج شد و به سمت مرتضی آمد اما در بین راه ناپدید شد. در همان نقطه ای که تیرشان ناپدید شد تار عنکبوتی از جنس نور بنفش رو هوا ظاهر گشت ، تار دور تا دور آنها را گرفته بود.
- چی ؟ چطور؟
مرتضی در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت گفت:
همونطور که گفتم خیلی احمقید.
از درون آستین لباسش یک دندان بزرگ و تیز خارج کرد و ادامه داد:
- نیش سرپنت که میتونه طلسم های قدرتمندی بسازه. حالا میخوام بهتون نشون بدم وودو چیه ، نوعی ممنوعه از جادوی سیاه که هیچ کس جز من اون رو بلد نیست. این جادو به فرد کمک میکنه که عصاره ی قدرت دیگر موجودات رو بدزده و ازش استفاده کنه. راستی تا حالا یک تک شاخ کشتین ؟ اونها اینقدر موجودات پاکی هستن که حتی وقتی دارن میمیرن هم از قدرتشون واسه کشتن استفاده نمیکنن...
سپس به درون حفاظ قدم گذاشت.
**************************************
مرتضی در حالی که شکمش را بخاطر خونریزی شدید گرفته بود به درختی تکیه داد. باورش نمیشد آنقدر آن مکان محافظ داشته باشد. انواع جن و دیو و اژدهای منقرض شده تا موجوداتی ترکیبی و موجوداتی که در افسانه ها از آنها نام برده میشد.
بلبخندی زیر لب زد ، همه ی موجودات را به زندان های شخصی خودش فرستاده بود.
و بالاخره او به آنجا رسیده بود. در قلب بزرگترین درخت خشک شده ، بزرگترین صندوقی که مرتضی تا بحال در طول عمر خود دیده بود وجود داشت.
بالاخره میتوانست هرج و مرج کافی ایجاد کند ، هرج و مرجی که روزی او را به هدفش میرساند. ظرف بزرگی از معجون انرژی زا و را نوشید و زخمش را با پاچه ای امکم بست ، سپس نیش سرپنت را در آورد و شروع کرد نماد هایی را روی زمین و روی درختان اطرافش کشید. آنقدر نماد کشید که وقتی کارش تمام شد، متوجه شد زخم او جوش خورده.
پس رو به روی صندوقچه ایستاد و با صدای بلند گفت:
- روزی شما نیرومند ترین بودی ، روزی شما سرداران سیاهی و سپیدی بودید ، روزی شما قدرتمند ترین موجودات روی زمین بودید...
نماد هایی که کشیده یود با رنگ بفش ملایمی شروع به درخشیدن کردند.
-... و شما به بند کشیده شدید ، من شما را آزاد خواهم کرد ، من شما را از این بند نجات خواهم داد ، هالیاموس اسپیریتوس اوموروس ، من این زندان را نابود خواهم کرد...
رگه های بنفش رنگی از روی نماد ها برمیخواستند و روی نقطه ی خاصی از صندوق جمع میشدند.
- ... ای خدایان فراموش شده ، ای هیولاهای جاودان ، ای الهه های پاکی و پلیدی ، ای جنگجویان جاودان ، ای فرمانروایان شیطانی و ای قهرمان های پاکی ... برخیزید و جنگ خود را از سر گیرید تا پیروز شوید.
مرتضی جملات آخرش را با قدرت بیان کرد ، نیرویی که در صدای او بود به نور های بفنش برخورد کرد و به یک نقطه از صندوقچه وارد شد. مرتضی با شگفتی فراوان دید که آن همه جادوی او تنها ترک بسیار کوچکی روی سطح صندوقچه بوجود آورده که به سختی با چشم دیده میشد.
با نارحتی حرکت کرد تا این بار طلسم قدرتمند تری را با وودو انجام دهد که به ناگاه صدای انفجار و فریاد هایی را شنید. برگشت و شکاف صندوقچه را دید که هر ثانیه بزرگتر میشد.
به ناگاه با انفجاری شکاف بسیار بزرگ شد. مایعی قیر مانند و دودی سفید رنگ شروع به خارج شدن از ان کردند. به ناگاه نور هایی به رنگ های مختلف از درون صندوق خارج شده و به سمت آسمان رفتند ، نور ها تمامی نداشتند ، موجوداتی قدرتمند خارج میشدند به سمت محل زندگیشان میرفتند. خارج شدن آنها به شکل نور برای مرتضی همانند آتش بازی ای لذت بخش بود ، پس همانند دیوانگان خنده ای ترسناک کرد.
جهان رو به زوال بود.


   
ida7lee2، ghazaleb، *HoSsEiN* و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Michael
(@wingknight)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 536
 

نويسنده اين داستان overlord هستش. میکایئل عزيز انصراف داده و جاي خودشو داده ممد.

خوب زیاد ننوشتم ولی همین قدر هم بسته بوک پیج|انجمن دوستداران کتاب

ابر های غول آسا و عظیم الجثه ی فراوانی تحت سیطره ی سیاهی قرار گرفته و به فرمان پلیدی در آمده بود. آذرخش های دهشناکی آسمان شهر را میخراشید. حتی از آن فاصله هم میتوانستم خنده ی شیطانی ای که بر چهره ی مرتضی نقش بسته بود را تشخیص دهم. لباسی شاهانه به تن کرده بود و تاج باشکوهی از طلا بر سر داشت. بر روی تختی لم داده بود که موجودات ناقص الخلقه ی زیادی آن را حمل میکردند. جامی منقش به طرح هایی شیطانی در دست داشت و از آن شراب مینوشید. ارتش مخوفی از موجوداتی باستانی که حتی از آن فاصله هم میتوانستم قدرتشان را احساس کنم در پشت سرش حرکت میکردند. اعجاب آور بود!! او چگونه به این سرعت توانست بازی را شروع کند؟
ارتشی سپید پوش به فرماندهی میکائیل در برابر آنها قرار داشت. او نیز ردایی سپید بر تن داشت و آماده ی نبرد بود.
شیپور جنگ بوسیله ی مرتضی دمیده شده بود ؛ نبرد آخرالزمان به وقوع پیوست پس من هم نیز باید وارد میدان میشدم تا نیمی از جهان را تحت تسلط درآورم. باید میرفتم تا با باز کردن درازه ای به جهنم ؛ یاران وفادارم را بر گرداندم اما قبل از آن آزادی برادرم در ارجعیت قرار داشت...
درنگ نکردم و در صدم ثانیه ای در نزدیکی آبشاری که در پشت آن ؛ غاری مخوف قرار داشت ظاهر شدم. غاری که جریان آب باعث میشد وجودش از چشم نا محرمان محفوظ بماند. از میان آبشار عبور کرده و وارد سیاهی پشت آن شدم. سیاهی مطلق در آنجا حکم فرما بود. هیچ صدایی به گوش نمیرسید ؛ عجیب بود ولی حتی صدای آبشار هم در آنجا به طرز غیر قابل باوری شنیده نمیشد.

پس زمانش رسید ممد ...

ناگهان دو چشم به قرمزی خون در انتهای تاریک غار پدید آمد. لحظه ای دمای هوا کاسته شد و دیواره های غار به لرزش در آمد. انعکاس صدایش هر انسانی را به مرز نابودی میکشاند اما او هیچوقت نمیخواست و نمیتوانست که به من آسیبی بزند.

وقتشه حسین ؛ بیا تا دنیا رو ماله خودمون کنیم!!

----------------------------------------------------------------
باد به صورتم شلاق میزد ؛ در بالای کوهی که بلندترین نقطه ی فراسو به شمار میرفت ظاهر گشتم. ابر های سفید و پنبه ای شکل زیادی اطرافم را پر کرده بود. هیچ نحوستی در آن مکان وجود نداشت اما می خواستم با باز کردن دروازه ای از جهنم ؛ نابودی را به زمین هدیه دهم.
سرم را به سمت خورشید بر گرداندم و با نفرت گفتم:

به پا خیزید مردان من... به پا خیزید مردان من... که خواهان انتقامی سخت هستم...

آسمان داشت از وسط ترک بر میداشت و افرادم از آنسوی جهنم درحال ورود بودند ؛ به حتم نه سینا و نه مرتضی هیچ شانسی نمی داشتن چرا که ما وارد بازی شده بودیم...
تکمیل ساعت 11:13 شب


   
ida7lee2، ghazaleb، warrior و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ensieh-oof
(@ensieh-oof)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 177
 

رززززززززززززززززززززززززززززززززززززرو:0133::0178::0001::0138:
.................................................................
چشمام باز کردم .مایه داخل چشمام شد نمیدونستم کجام دور تا دورم رو نگاه کردم .دور تادورم شیشه بود توی یک محفظه شیشه ای گیر کرده بودم .توسط لوله هوای تازه به دهنم وارد میشد .نمیدونستم کیم ؟چرا اینجام ؟
دوباره دور تا دورم رو نگاه کردم محظه ای که توش بودم روی یک سکو بود اگه محفظه رو هول میدادم از روی سکو میوفتاد وشیشه ها میشکستن اونوقت میتونستم ازاد بشم .شروع کردم به ضربه زدن.
نمیدونم چند ساعت که دارم ضربه میزنم ولی کم کم محظه از جاش داره تکون مخوره واین خوبه خستم .نمیدنم تاکی از طریق این لوله هوای تازه وارد میشه واین نگرانم میکنه بخاطر همینم نمیتونم با اینکه خسته ام خودمو بیخیال نشون بدم
از دوباره شروع کردم به ضربه زدن یک دفعه محفظه خم شد واز روی سکو افتاد وشیشه ها هزار تکه شد اروم بلند شدم خوبه شیشه خورده ها صدمه ای بهم نزدن لوله رو در اوردم وگذاشتم هوای تازه وارد بدنم بشه .
سردم شده بود دور تا دور اتاق نگاه کردم پر بود از وسایل ازمایشگاه .نمیدونم صاحب ازمایشگاه کیه ولی نباید با این صدای بلند میومد ؟بالاخره چیزی که خواستم پیدا کردم یه پتو که گوشه اتاق بود انگار که اون شخص ازش استفاده میکرده . یک دفعه در اتاق باز شد ونور شدیدی به چشمام تابید وبعد هیکل یک نفر از میزان تابش نور جلوگیری کرد
- نور چشمامو اذیت میکنه
اینو با صدای زمختی گفتم
- اوه ببخشید یادم رفته بود که تو مدتی دور از تابش نور بود
وسریع در وبست. اومد کنارم دقیق بهش نگاه کردم یک پیرزن بود ولی روزگار هنوز نتونسته بود ته این زیبای با خودش به خزان ببره
- خوب اسمم من سمیه است تو میدونی کی هستی
-من من....نه
- خوب خوبه اسمت انسیه است چیزی یادت نیومد
کمی فکر کردم ولی نه هیچ چیز
- خوب نیاز نیست زیادی فکر کنی حالا بهتره بریم
اون منو به جلو هل داد به سمت در وخودش پشت سرم اومد ولی اروم شنیدم که گفت:
- بهتره بریم تا اینکه مرتضی نیومده زیاد دلم نمیخواد بوی ببره که تو کی هستی
در باز کردم وباهم از اون ازمایشگاه رفتیم.
تکمیل:11شب


   
ida7lee2، yasss، ghazaleb و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kristal
(@kristal)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 313
 

زنیییییییییییییییییییییییییییییییلللللل گذاشتم.:b::um:

کریستال

از شدت خشمم تمام دیوار های راهرو ترک برداشته بودند و خرده هایی از سنگ سیاه جاذب از سقف فرو میریخت.ریختن سنگ های جاذب؟؟؟...با اینکه عصبانی بودم اما فکر کردم "تا به حال تا این شدت از قدرتم رو ندیده بودم". به انتهای راهرو رسیدم .تمام شمشعل ها از موج شدید قدرتم خاموش شدند و در سالن بدون انکه بخواهم باز شد...لعنتی باید قدرتم رو کنترل کنم.فورا وارد شدم و به پدرم که بر روی تخت سلطنتی سیاه و طلایی تکیه زده بود تعظیم کردم. صدای سردش حتی بر دمای محیط نیز تاثیر گذاشته بود.
_چی شده؟
_مرتضی ارتشی از هنجار ها رو جمع کرده،تقریبا نیمی از اونا رو به جز تبعیدی ها همراه خودش داره....حسین و ممد هم شیاطین رو جمع کردن...میکائیل هم فرشته ها رو اورده...با اینکه اون احمق ها هدف اولیهشون که ما بودیم رو فراموش کردن و دارن با هم میجنگن اما خطر هنوز هم هست.
هیچوقت نفهمیدم پدرم چه طور میتونست همیشه تا این حد خونسرد باشه.من همیشه موقع عصبانیت همه چیز رو داغون میکردم و حتی بخاطر این خشم موج قدرت هام هم افزایش پیدا میکرد.اما اون همیشه آروم بود و همیشه صبر میکرد....اونقدر صبر میکرد تا دقیقا در مکان و زمان درست دشمنانش رو از پای می انداخت و این کار رو به شکل وحشتناکی هم انجام میداد.بر روی سنگ های مرمرین کف با اضطراب قدم زدم و گفتم:
_به نظرتون چی کار باید بکنیم؟
لبخندی که بر روی لبان سفیدش پدیدار شد باعث شد تا در جای خودم بلرزم.پوست بیش از حد سفید و براق گونه ی ما همیشه باعث ترس میشد...گاهی اوقات حتی برای خودمون.این یکی از دلایلی بود که من معمولا در آینه نگاه نمیکردم.
_کتاب پیشگویی رو برام بیار.
با تعجب گفتم:
_اما ما هیچ ایده ای نداریم که اون کجاست.
همزمان با این حرف تصاویری در سرم به وجود آمد.ساحره ای که کتابی مشکی و سفید را در دست داشت و در حال خواندن آن بود...من اون ساحره رو میشناختم...اسمش سمیه بود.ساحره ای قدرتمند از قسمت شرقی و سرسبز کشور...شنیده بودم به خاطر آخرین تک شاخ این دنیا در اون منطقه زندگی میکنه.
_سایه هام اون رو دیدن که کتاب رو داره...پیداش کن و کتاب رو برام بیار.
همزمان با تعظیمی کوچک غیب شدم.با بلند کردن سرم روی تپه ای زیبا با درختان بلند و سرسبز بودم.به کلبه ی چوبیه کوچکی که پرتو ها ی افتاب با عبور از شاخه های درختان بهش میتابیدن نگاه کردم و گفتم:
_پیدات کردم.
در صدم ثانیه داخل اتاق بودم . اولین چیزی که حس کردم بوی گیاهان معجون نیروزا بود و دومین چیز....خب حقیقت برای اون دیگه وقت نداشتم چون حواسم رو به سمت جادوی قدرتمندی که با سرعت به سمتم میومد دادم.با سرعت ماوراییم از جلوش کنار رفتم و در لحظه ای بعد با ضربه ی دستم ساحره رو از پشت بیهوش کردم.بدون شک اگر میخواستم عادلانه و با جادو و قدرت برابر بجنگم این جنگ مدت ها طول میکشید ولی کی تا به حال دیده که من عادلانه بجنگم؟ساحره ی بیهوش شده رو بر روی صندلی وسط اتاق گذاشتم و با احساس حضور شخصی به سرعت به سمت عقب برگشتم....فقط یک دختر بچه بود... قدرتش رو ...نیروی حیاتش رو ... روح طغیانگرش رو به راحتی حس میکردم اما احتمالا هیچ جادویی بلد نبود چون به راحتی ذهنش رو خوندم.به دختر که با تعجب به من و چشمای سرخ رنگم که احتمالا الان به خاطر استفاده از قدرت هام آتشین شد بود نگاهی کردم و گفتم:
_ از سر راه برو کنار بچه.
از شک درامد و با عصبانیت گفت:
_ببخشید؟...تو کی هستی با سمیه چی کار کردی؟
بدون توجه بهش راهم رو به اتاقی که از ذهنش فهمیده بودم کتاب در اون نگه داری میشه ادامه دادم. فکر میکردم باید مشکل باشه اما کتاب حتی مخفی هم نشده بود... واقعا فکر کرده بود سینا همچین چیزی رو نمیفهمه؟ البته که اون میدونه کتاب کجاست... اگر غیر این بود که دیگه سینا نبود.
میخواستم از اونجا خارج بشم که چشمم به دختر که بالای سر سمیه ایستاده بود و با نگرانی بهش نگاه میکرد افتاد.با عصبانیت نفسم رو بیرون دادم و به سمتش رفتم.
_برای چی اینجوری میکنی مگه کشتمش... دو دقیه دیگه به هوش میاد.
_جدا؟
ابرویم رو بالا انداختم و با تعجب گفتم:
_خب آره،مگه انتظار دیگه ای داشتی؟
_نمیدو...
صدایش توسط انفجار بزرگی که در نزدیکی کلبه به وجود امد بریده شد.به سرعت چشم سومم رو باز کردم و در جستجوی اشخاصی که به اینجا حمله کرده بودن چشمم رو به بیرون فرستادم.باورم نمیشد...مرتصی با تاج پادشاهی روی تختی توسط هنجار ها حمل میشد....چشمانم رو چرخوندم و گفتم:
_تازه به دوران رسیده...سینا هم دیگه اینقدر بریز و بپاش نمیکنه.
سعی کردم تا چشمم رو دوباره به داخل برگردونم اما هیچ اتفاقی نیوفتاد...دوباره و دوباره تلاش کردم اما انگار ذهنم به طور کامل گیر کرده بود.
_خسته نشدی؟
صدای مرتضی باعث شد تا نگاهم رو به اون که حالا صورتش رو به سمت من برگردونده بود بندازم.باورم نمیشد...اون متوجه من شده بود.قبلا فقط به تعداد معدودی این اتفاق برام افتاده بود و همه ی اون افراد از قویترین های این دنیا بودن.دوباره تلاش کردم اما باز هم هیچ فایده ای نداشت....مگه چقدر قدرت گرفته بود؟
اصلا نفهمیدم چی شد اما به طریقی با نیرویی که پاکیش رو به لطف موجودیتم کاملا حس کردم به جسمم کشیده شدم.خب...هر چیزی که بود خیلی خوب تونست به من لذت دیدن تعجب و نگرانی مرتضی رو در لحظه ی آخر بده.همزمان با بازگشت به بدنم نفس عمیقی کشیدم و چشمانم رو باز کردم.چشمای سبز دختر و دستش که بازوم رو گرفته بود اولین چیزی بود که دیدم و حس کردم...یعنی اون نیروی سفید مال این بود؟
صدای دوباره ی انفجار باعث شد تا به خودم بیام و دختر رو که روبروم بود به همراه کتاب به قصر منتقل کنم.در لحظه ی آخر با دلرحمی ای که نمیدونستم از کجا آب میخوره سمیه رو هم به هوش آوردم...بدون شک فرصت فرار رو داشت.
در تالار مرکزی ظاهر شده بودیم.صدای پدرم که پرسید آوردیش؟ باعث شد تا اجازه بدم کتاب از روی دستانم به سمتش پرواز کنه.بدون تاف کردن حتی لحظه ای شروع به خواندن کتاب کرد.بعد از چند دقیقه کتاب رو بست و گفت:
_ راهی برای پیروزی نیست به جز ساختن یک لشکر بزرگ که بتونه با اون ها مقابله کنه...با هر سه گروه.
_هر سه تاشون؟؟
سینا با لبخندی ادامه داد:
_ظاهرا قراره بعدا با هم علیه ما متحد بشن.
چجوری این لشگر رو پیدا کنیم؟
_ منظورت اینه که چجوری پیداش کنی؟؟... طبق این نوشته تو و یارت نتها کسانی هستین که میتونه جنگ رو تموم کنه.
من و یارم؟؟؟...یارم دیگه کیه؟؟؟به یاد بچه ای که در کنارم بود افتادم.با تعجب به پدرم نگاه میکرد.به نظر میرسید شدیدا از سردی صدای اون تعجب کرده.با شک پرسیدم:
_منظورتون این که نیست؟
_چرا.
_اما ...برای همین در مورد حظورش چیزی نگفتین؟؟... مگه از ماجرا خبر داشتین؟
با صدایی به مراتب سرد تر از هر وقت دیگه ای گفت:
_ نه...اما برای آوردنش دلایل خوبی داشتی مگه نه؟
با صدایی لرزان جواب دادم:
_بله
_برای پیدا کردن لشکر باید به دنیا های موازی بری....امکان نداره هیچ قدرتی حتی من بتونم بفهمم که کجا رفتی چون میلیون ها از اونا وجود داره اما باید مواضب باشی...خطری که ممکن تو اون دنیا ها تحدیدت کنه زیاده...اگر اشتباه انتخاب کنی.
انسیه دهانش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما با فشار دادن دستش آن را بست و با خشم بهم خیره شد اما با اینحال فهمید بهتره در مقابل سینا اعتراضی نکنه.
_هر چی شما بگید سرورم.
_ این کتاب رو بگیر و اتفاقی یک صفحه اش رو باز کن...اون صفحه تو رو به طور تصادفی به یکی از دنیا ها میبره...تا زمانی که نتونی در اون دنیا یکی رو پیدا کنی که بهمون ملحق بشه نمیتونی به دنیای دیگه بری.
کتاب پیشگویی شناور در دستانم افتاد.تردید داشتم اما بالاخره یک صفحه اش رو باز کردم،نور سفیدی شدیدی به صورتم خورد و بعد....من و انسیه در دنیایی دیگر بودیم.
خیلی خب ... یکم مسخره بنظر اومد.انتظار بیشتری داشتم نه فقط یک نور سفید کورکننده.با صدای بلند چیزی من و انسیه کنار رفتیم و به مردی که داشت از داخل وسیله ای شیپور مانند فریاد میزد
_کاتتتتت....ای بابا...شما اون جا چی کار میکنین ملکه ی برفی احتمالا برای استدیو فیلم کناریه.
ملکه ی برفی؟؟؟منظورش کی بود؟ به زنی که کت و شلوار پوشیده بود و یک گردنبند مروارید به گردنش آویزون کرده بود نگاهی انداختم و گفتم:
_منظورش چی بود؟
_اوه هیچی... فقط صحنه ی فیلم برداری رو اشباه اومدین اون احتمالا تو سالن بقلی برگزار میشه...به هر حال باید بگم گریمت عالیه(گریم؟؟؟)...برای یک لحظه جدا فکر کردم چشمات قرمزه...احتمالا فیلم پر خرجی میشه.
این چی میگه؟؟؟به انسیه نگاه کردم و خب اونم اصلا دست کمی از من نداشت....ما دقیقا تو کدوم جهنمی بودیم؟؟؟

ساعت:1:1:30ظهر


   
ida7lee2، ghazaleb، warrior و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ensieh-oof
(@ensieh-oof)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 177
 

اقا منم اومدم . هی تا نگاه می کنم می بینم شما یا تو صف نونوایی هستید یا زنبیل گذاشتید.
رزرو.
.............................
بعد اینکه با سمیه اون ازمایشگاه ترک کردیم رفتیم به یک جنگل که توش یک کلبه بود .داخل کلبه شدیم .وسایل داخل کلبه بهم ریخته بود .روی صندلی کنار میز نشستم ومنتظر شدم تا سمیه بهم بگه من کی هستم یعنی بغیر اسمم منتظر توضیحات دیگه اش شدم. سمیه نگاهی به من کرد ولی بعد به کار خودش ادامه داد اول اتیشی روشن کرد وبعد دیگی روی اون قرار داد وموادی داخلش ریخت بعد پایان کارش اومد کنار من نشست وگفت:
- خوب الان برات معجون انرژی زا درست کردم الان میدم بخوری تا بدنت از حالت خستگی در بیاد
- مرسی ولی ولی ...میشه بگید من کیم .منظورم اینه که میدونم گفتید اسمم انسیه است ولی من توی اون محفظه چکار میکنم ؟منپدر ومادر دارم؟ از کجا اومدم ..
- خیلی خوب اروم باش فکر کنم اول باید معجون بخوری که الان اماده شده بعد برات تعریف می کنم
بلند شد ورفت کنار دیگ وتوی یک لیوان کمی از اون به اصطلاح معجونشو ریخت وگفت :- خب بهتره کامل بخوریش تا من برات یک داستان بگم
معجون رو تا ته خوردم با اینکه طعم زهر مار میداد حالا اگه میگفتید زهرمار مگه تاحالا خوردی که این حرفو میزنی میگفتم البته که نخوردم ولی برای من فکر کنم این زهر به اون اندازه که بد هست این معجون بد طعمه.
- خوب بزاراز اول بگم این سرزمینی که ما توش زندگی می کنیم اسمش فراسوی ذهن هست روزی همه با خوبی وخوشی زندگی می کردن در کنارهم .همه موجودات اعمم از پری ،خون اشام ،اژدها ،انسان و.... باهم ودر صلح وصفا کتابی وجود داشت که پیشگوئی کرده بود این صلح باقی نمیمونه ولی کسی توجه نمیکرد به تذکر کتاب چون همه این باور داشتن با اینکه کمی خودخواهی وقدرت طلبی در درونشون وجود داره ولی از کنار هم بودن لذت میبردن واین طرز تفکر رو داشتن که این زیاد خواهی زیاد نمیشه ولی تو گوشه ای از این سرزمینمردی بود که از دید همه قایم بود ومنتظر فرصت تا بتونه بالاخره قدرت بدست بیاره. بالاخره تونست با جنگهای پی در پی تونست صاحب تمام سرزمین بشه وبا رعب وترس همه رو فرمانروای کنه
- خوب اون کی بود
- عزیزم نپر تو حرفم خوب گوش کن بزار بگم .اون شخص سینا بود حاکم فعلی فراسوی .خب اگه دقت کرده بودی گفتم که توی کتاب پیشگوئی نوشته بود که این جنگ رخ میده این کتاب به عنوان یه میراث توی خانواده ما موند تا رسید به من ومنم با خوندن این کتاب متوجه شدم بالاخره زمان اون رسیده که تاریکی کنار بره وسپیدی بلند بشه وتوی اون پیشگوئی اسم تو اومده بود
- یعنی من باید با سینا بجنگم
- اره شاید ولی تمام پیشگوئی این نیست
-پس چیه
صدای از بیرون اومد سمیه بلند شد تا بره بیرون ونگاهی بکنه ولی یک دفعه در باز شدوکریتالاومد تو ولی کریتال به اون مهلت نداد که یک دوئل عادلانه داشته باشه وتوی سرش کوبید وسمیه بیهوش شد.
.....................
قصر سینا زمانی که سمیه بهوش اومد
وقتی که سینا اون حرفها رو زد سمیه به ذهن انسیه نفوذ کرد وگفت:
- فرزندم دقت کن من وقت کافی ندارم که بگم ولی تاکید می کنم بهت که به ندای سیاهی پاسخ ندی چون باعث تباهی همگان میشه متوجهی/
-منظورت چیه
- نمیدونم برات چیزی بگم ولی بدون سرنوشت خیلی ها به راه تو بستگی داره اینو میفهمی خواهش دارم که بتونی خودتو حفظ کنی
سمیه نتونست مابقی حرفاشو بگه اگه انسیه مراقب نبود و به ندای سیاهی پاسخ میداد دیگه چیزی از این سرزمین باقی نمیموند حالا انسیه با کریستال به دنیای موازی رفته بود. سمیه باید راهی پیدا میکرد که کتاب پیشگوئی رو از سینا بگره قبل اینکه بفهمه که پایان زندگیش به دست انسیه است وتا قبل اینکه بتونه انسیه رو از ان خودش وسیاهی کنه .سمیه اروم اون قسمت پیشگوئی باخودش زمزمه کرد ودر دل دعا کرد که به واقعیت تبدیل نشه:
که اگر به درستی در یابی
به دنبال او باشی
دنیایت سپید همچون نور می شود
ولی
دقت کن که سپیدی درون تاریکی خاموش نشود
چون از ان تاریکی عظیمی به وجود می اید که حتی خود انسیه نتواند
سیاهی را از درون خود پاک کند.
تکمیل 16:44


   
ida7lee2، ghazaleb، warrior و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: