سلام به همه ی دوستان عزیز
خب دیدم عده ای و از جمله خودم تمایل زیادی به یادداشت کردن خوابهامون داریم
پس بیاین همین کارو بکنیم.
خوابهاتون رو اینجا بنویسین ولی داستان گونه با توصیف و به همون اندازه سورئال!
--------------------------------------------------------------------------------------
" کله هرمی "
درب ساختمانِ بلندِ جلوی رودخانه رو به راه پله ی دراز و طولانی باز می شد که انگار انتهایش را تاریکی در خود بلعیده باشد. نمیشد دید به کجا می رود و آن تهِ ته، آن پایینِ پایین، در مرکز صقل زمین چه چیز منتظر من است. ولی چاره ای هم نداشتم. با همه ی ترسی که وجودم را گرفتم بود یک قدم به پایین برداشتم و راه پله کش آمد. قدم دیگر را که برداشتم مثل قلب هیولایی، دیوارهایش تپیدن گرفت و قدم بعدی باعث شد تا صدای نفس های عمیقش را نیز بشنوم. هر آدم عاقل دیگری بود شاید همینجا باید برمیگشت و پا به فرار می گذاشت، من هم چونین کردم، برگشتم و همین که خواستم بدوم بالا، دیدم که پاهایم قفل شدند. بنا کردم جیغ بزنم و کمک بخواهم ولی حنجره ای نداشتم و لبهایم را گویی به هم دوخته بودند. قلبم مثل پتک می کوبید به قفسه ی سینه ام و دستهایم می لرزید، موهایم خیسِ خیس به پیشانیم چسبیده بود و چشمهایم مدام پایین و بالای راه پله را می پایید.
حتی اگر می توانستم هم نمی شد برگردم، پلکان بالای سرم دیگر رو به دری به خارج از ساختمان باز نمیشد، بلکه کش آمده بود، آنقدر کش آمده بود که ورودیش گم شده بود و هاله ای از غبار انتهایش را پر کرده بود. میان رفتن و ماندن مانده بود و بعد تصمیم گرفتم که بروم توی دل تاریکی، چه خرده به من ؟ چاره ای جز این نمی دیدم و از این رو پایین رفتم، ساعت ها طول کشید، روزها شاید... ولی زمان به همان کندی که می گذشت تند بود و انگار.... انگار با همه ی بدی هایش این دنیا، زمان را به جای اینکه لحظه به لجظه از من بستاند، به من هدیه می کرد. با هر قدم، زمان به جای اینکه کم شود، بیشتر می شود و همینطور که پایین می رفتم به جای اینکه پیر شوم جوان می شدم و یک دفعه دیدم که به انتها رسیدم.
رو به رویم دری بود بزرگ و پهن به اندازه ی یک آدمی که طول عرضش دو متر و حتی بیشتر است و چه خوب که ریاضیات هم در این دنیا معنایی نداشت. غیر از این فقط یک در معمولی بود. با دسته ی فلزی دایره مانند، دری چوبی که آبی رنگش کرده اند. دستم را روی دستگیره گذاشتم، از پشتش صدای جرو بحث می آمد و همهمه و بوق ماشین ها و هزاران صدای بی معنا و معنادار دیگر و هزاران کلمه که به محض رها شدن درون حباب های معلق در هوا، خفه می شدند. در را که باز کردم برخلاف انتظارم دیدم یک جایی شبیه به حمام های عمومی هستم. از همین حمام های کوچکی که در یک دوش و جا صابونی خلاصه می شود و پیش از ورود به استخر اول واردشان می شوی، می روی و خودت را می شویی. دیوارهای حمام کِبره بسته بودند، لای آن کاشی های کثیف کِرِمی رنگ پر از چرک و نکبت بود و کف زمینش آنقدر کثیف بود که پای برهنه نمی شد رویش راه بروی و من پا برهنه بودم.
مور مورم شد. نوک پاهایم را روی زمین می گذاشتم و جلو می رفتم، با هر قدم انگار که روی زمین پر از مین راه می روم، پلکهایم را محکم به هم می فشردم و سعی می کردم بیخیال باشم. نمی شد. از کثیفی متنفر بودم و حالا داشتم روی نکبت قدم بر می داشتم. آن هم روی زمینی که مو و خون و چرک همه با هم مخلوط شده و لای کاشی ها رفته بود. چشمهایم را روی هم گذاشتم و همین که دیدم زمین آنقدرها هم خیس نیست شروع کردم به دویدن. آنقدر دویدم که به در دو لنگه ی نیمه بازی رسیدم و فوراً به جلو هل دادم و حالا در آشپزخانه ی یک بیمارستان بودم. زمین حالا با کاشی کاری های آینه مانند فرش شده بود. صیقلی و به قدری لیز که به سختی می شد رویش قدم برداری چه برسد بخواهی بدوی.
در بدو ورود نگاهی به اطراف انداختم، کسی آنجا نبود. در واقع هیچکس آنجا نبود ولی صدای قیژ قیژ تیزی شبیه به کشیدن شدن ناخن بر روی تخت سیاه و یا بدتر، کشیدن لبه ی تیز چاقو بر روی یک سطح صیقلی برای تیز کردن آن، در اطرافم پیچید. با احتیاط جلو رفتم، کف پاهایم نم داشت و با گرفتن دستم به میز و قفسه و هر چه دور و برم، سعی می کردم جلوی افتادنم روی زمین را بگیرم که... خشک شدم. با چشمهایی که حتم داشتم از حدقه بیرون زده اند و دهانی خشک دیدمش. هیولای بلندِ قدی که یک کله ی هرمی شکل قرمز رنگ روی سرش و بر روی شانه های بزرگ و ستبرش خود نمایی می کرد. قدش سه متر شاید حتی بیشتر بود و هیکل عضلانیش باعث میشد که حتی بزرگتر از آنچه واقعاً بود جلوه کند. پاهای بلندی داشت که عضلات سرخش را به نمایش می گذاشت، پوستی رویشان را نپوشانده بود، حتی پوست روی بازنوانش به قدری تکه و پاره شده بود که می شد بافت پیوندی زیرشان و چربی اندکی که دور عضلات ماهیچه ای سرخ را گرفته بود، دید. در دستانش چیزی شبیه به قمه ولی به اندازه ی یک شمشیر و حتی بزرگتر را با هر دو دست گرفته و لبه ی تیزش را روی زمین می کشید و آهسته و آرام به جلو قدم بر می داشت. به سمت من...
برگشتم. باید بر می گشتم و همین که خواستم به عقب بدوم، پاهایم باز قفل شدند. هیولای کله هرمی با طمأنینه قدم بر می داشت. مثل عنکبوتی که خوب می داند طعمه ی اسیر آمده در تارهایش راهی برای فرار ندارد، مثل جلادی که مطمئن است متهم با دستانی بسته و بر روی چوبه ی اعدام، هرگز نمی تواند بگریزد. خواستم اشک بریزم، خواستم جیغ بزنم، خواستم کمک بخوانم ولی نه حنجره داشتم و نه دهان و نه...
-----------------------------------------------------
این خوابو چند وقت پیش دیدم :دی مفهوم خاصی ( منظورم سوپرنچرالیه) نداره :دی من اعتقادی ندارم به خواب و این خزعبلات فقط می دونم کلن کله هرمی تو سایلنت هیل موجود وحشتناکیه اگر خواستین بدونین دقیقاً چه شکلیه گوگل کنین ذره ذره میره تو بافتهای مغزت و بعد باعث میشه از این خوابا ببینی :دی در مورد اون قسمت کثیف خدمتتون عرض کنم که من یه جورایی میشه گفت یه مقدار و نه خیلی وسواسیم و خب کلن این خواب مثل اینکه می خواسته دوباره به من حالی کنه که خیلی بد دلی انقدر بد دل نباشه :دی
-------------------------------------------------------
منتظر خوابهای شما هستم
ممنون بابت ایجاد تاپیک!
صبح بود دیگر؟به نظر می رسید که صبح بود.می توانست ظهر هم باشد.ولی صبح بود.
از خواب بیدار شدم.خوب...همه چیز طبیعی.همه وسایل سر جایشان و...
درب ورودی هم بسته بود.امری بدیهیست ولی نه برای من که همیشه در اتاقم توسط اعضای خانواده باز می شود.حتی بدون اینکه نیاز به داخل اتاق آمدن داشته باشند.
پتو را از رویم کنار زدم و پاهایم را ازتخت آویزان کردم.در واقع خواستم آویزان کنم که پاهای بلند و کشیده ام به زمین برخورد کردند.
چشمانم را با دستانم مالش دادم و موهای سرم را که شبیه لانه پرندگان بودند،بیشتر به هم ریختم.فقط یک زیر پوش و شلوار به تن داشتم.در ورودی اتاق دقیقا روبرویم بود.خوب بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم.
خوب...
پس از باز کردن در، یک راهرو بود که انتهای سمت راستش، به سمت طبقه سوم می رفت.سمت چپ هم به پذیرایی می رسید.
همه چیز معمول بود.ولی این سکوت...
خانه ما در محله ای بود که بچه های محله آنرا روی سرشان می گذاشتند .با جیغ ها و فریادهایشان.
به علاوه صدای تلوزیون همیشه روشن مادرم هم شنید نمی شد.پا به درون راهرو گذاشتم و به سمت چپ دویدم.خوب یک پذیرایی که در سمت چپم و بر دیوار اتاق، یک تلوزیون ج اینچ نصب شده بود .
چقدر جالب که خاموش بود.
و چقدر جالب تر که حتی صدای سرخ شدن پیاز در روغن هم به گوش نمی رسید.
بقیه کجا بودند؟
طبق محاسبه من امروز جمعه بود و حتی پدر هم در خانه به سر می برد.به طور معمول هم کل اعضای جدا شده خانواده به همراه مخلفات به خانه ما هجوم می آوردند.
و حتی از آنها هم خبری نبود.
حتما با یکدیگر بسیج شده بودند تا به گردش بروند.چه بهتر.در خانه تنها می بودم و میتوانستم آتش فشان مذاب ام را در وسط خانه بر پا کنم.می توانستم با پتک به جان دیوارهای خانه بیفتم.می توانستم یک شیر را به خانه بیاورم و انرا پرورش دهم و حتما تا وقتی که بزرگ می شد، خانواده بزرگ هم سر می رسیدند.
ولی نه...
بهتر بود قبل از اینکه آنها بیایند نگاهی به بیرون بیندازم.
به گوشه سمت چپ پذیرایی و نقطه مقابل راهرو در سمت دیگر حال به راه افتادم.از راه پله ها پایین آمدم و در طبقه اول، پوتین هایم را که به رنگ قهوه ای بودند به پا کردم.آنها به شلوار چرم و هودی چرمم بیشتر می آمدند.خیلی زیبا بود.من آماده بودم که سوار جت جنگنده ام بشوم و به دور دست ها سفر کنم.شاید حتی میتوانستم زهرا را هم بردارم.فقط باید در نیشابور کمی می ایستادم تا او لباسهایش را جمع کند.با رسیدن من به جلوی در، درب کشویی شیشه ای باز شد و من پا به باند پهناور فرودگاه گذاشتم.
کت و شلوار مارکی که داشتم، بسیار زیبا بودند.کنارم زهرا بود که پا به پای من به سمت هواپیمای مورد نظر می آمد.موهای مشکی اش در دستان باد می رقصیدند.در دست هرکدام مان چمدانی بود که به دنبالمان و بر روی زمین آورده می شد.جالب بود.به نزدیکی پلکان هواپیما رسیدیم و پس از گذاشتن اولین قدم بر روی آنها، من فهمیدم که زن پشت سرم یک خیانتکار است.نمیدانم چگونه ولی فقط می دانستم که او به من خیانت کرده.تفنگم را از پشت شلوار لی ام در آوردم و برگشتم.به سمت زهرا گرفتم و گلوله ای را با بی رحمی تمام و خشم بسیار در مغزش خالی کردم.حقش همین بود.او باید می مرد.
در چاله ای از مواد مذاب بودم.با نظر دهانه آتشفشان بود.نمیدیدم چه به پا دارم.زیرا تا کمر در مواد مذاب فرو رفته بودم. هیچ چیز حس نمی کردم.نه گرمایی نه سرمایی...
همینطور مواد مذاب بیشتر جوشیدند و جوشیدند و جوشیدند...
مواد مذاب تا گلویم رسیده بودند.
کم کم سنگینی آنها را بر تنفسم حس می کردم.
در زمانی که سرم به زیر آب های سرد اطرافم رفت، حس کردم کسی پاهایم را گرفت و مرا پایین کشید...
بر لبه یک ساختمان بودم.در خیابان پایین، هیچ چیز نبود.نه ماشین، نه انسان، نه حیوان.
خب...
روبرویم ساختمان دیگری دقیقا مانند همین وجود داشت.من هم باید می پریدم.در ااقع مجبور بودم که بپرم.همانجا که بودم، پاهایم را خم کردم تا قدرت بیشتری بگیرم.سپس، پریدم.
یک پرش بلند و جانانه.بین دو ساختمان مسافتی حدود سی یا چهل متر بود.درحال رسیدن به ساختمان روبرو بودم که گویی خیابان کش آمد و ساختمان را هم آنطرف تر رفت.
و من بودم که به سمت زمین سقوط می کردم.به اینجا وجود هوا و رد شدنش را از پوستم با خطوط سفید می دیدم، ولی آنها را حس نمی کردم.اصلا.
زمین هر لحظه به من نزدیک تر می شد.مانند یک کابوس.
من از ارتفاع و سقوط وحشت داشتم.یعنی هنوز هم دارم و تا چند ثانیه دیگر باید خداحافظی می کردم.
خب...
تا چشمانم را بستم که برای پخش شدنم خود را نبینم، گویی فردی دقیقا قبل از خوردن من به زمین، از آب مرا بیرون کشید.
- محمد!!!محمد!!!
آخ پس این مادرم بود که با صدا کردنش ما بیرون کشیده بود.چقدر خوب که خوابم واقعیت نداشت.البته من هیچوقت خوابام کامل یادم نمیمونه.
«مسافر ابدیت»
گرگ و میش است و جهان ظهور آفتاب را به انتظار نشسته.نسیم به آرامی میوزد؛ نمیدانم بهاری است یا پاییزی،اما خُنَکایی جاودانه دارد. من در یک جاده هستم،یکطرفه، بی هیچ ابتدا و انتهایی.تیرهای چراغ برق نور زرد ضعیفی را زیر سایه ابرها ساخته اند. منظره جاده شنزاری سپید است؛ یک برهوت خالص ...
در کنار یک پراید سپید ایستاده بودم. حسم آمیختهای از اظطراب و گیجی بود. نمیدانستم که از کجایم؛ اما برایم واضح بود که انتها و مقصدی هم ندارم. ناگهان باد حرمت سکوت را شکست؛ انگار که بانگ میزد غوغا نزدیک است. سوار پراید شدم وحرکت کردم. در مخلوط احساساتم ترس هم چپانده شد. ناگهان زمین به لرزش و خاک به خیزش درآمد.هنگامی که به شنزار سپید مینگریستم در ماشین را قفل کردم. از دل خاک عجیب الخلقه ترین کابوس های من بیرون آمدند. گله ای از موجوداتی شگفت و سهمگین که به مانند دسته ای بوفالوی رم کرده میدویدند. بزرگی فیلی بالغ و عظیم را داشتند اما هیبتشان به گوریل و یا خرس میماند. پنجه هایی تیز و خوفناک داشتند و خزی زبر و سیاه. اما عجیبتر از همه سرشان بود.صورتی انسانی و پوزه ای شغال مانند که در یک چارقد گیلکی سپید با شکوفه های سرخ پوشیده شده بود!!!
چرا خورشید طلوع نمیکند؟چرا این جاده را انتهایی نیست؟چرا دهانم مزه ای تلخ و گس میدهد؟چرا این دیو های لعنتی با توحش زوزه میکشند؟پنجره را باز کرده، شاخه نوری برافروختم و از ان کام گرفتم. پذیرفتم که از آن ابدیتم و افق دید مرا پایانی نیست. همه چیز به همان گنگی که شروع شده بود پایان یافت...
ف.ن
پ.ن:من پراید ندارم(اصلا رانندگی بلد نیستم!!!)
پ.ن2:من سیگاری نیستم
«ارواز»
بازار مثل همیشه شلوغ بود و بوی اجناس مختلف را می داد.با بی خیالی از پله ها بالا می رفتم.همه جا نسبتا تاریک بود و تنها صدایی که شنیده می شد ،صدای پاهای خودم بود .بیشتر ادم ها ترجیحا از پله برقی استفاده میکردند به همین خاطر این مسیر کوتاه همیشه تنهایی دلپذیری داشت.بالاخره به طبقه هم کف رسیدم ،از بازار بیرون اومدم که ناگهان ماشینی رو به رویم پیچید .از ترس خشکم زد ،راننده شیشه را پایین داد ،یک دختر نسبتا جوان بود نگاهی به من انداخت و گفت:بپر بالا...نمی دونم چرا اما به حرفش عمل کردم همینطور به راه ادامه می دادیم تا تقریبا از شهر بیرون اومدیم و ناگهان به ساحل رسیدیم....نگاه غریبی به اطراف انداختم زیرا شهر ما از دریا دور بود دخترک دستم را گرفت و به سوی دریا کشید جلو و جلوتر میرفت سعی کردم نفس بکشم اما دستم را ول نمی کرد با اشاره دست به من فهماند که میتوانم نفس بکشم!همینطور ادامه میدادیم که یکدفعه نوری خیره کننده تابید و ما جلوی یک ساختمان عظیم و قدیمی بر روی زمین بودیم.داخل شدم همه جا عجیب بود انگار یک مدرسه بوددختر ها و پسر ها با لباس های عجیبی اینجا و انجا می خندیدند و حرف میزدند .....تا جایی که می دانستم چند ماهی گذشته بود(من خواب هام اینطوریه یه دفعه چند ماه میگذره) می دانستم که اینجا جادو کیمیا گری شمشیر زنی و...تدریس می شد اما سوال بزرگی داشتم رو به سمت دخترک کردم و پرسیدم :اینجا و اونجا اسم (ارواز)رو شنیدم ارواز کیه?با تعجب نگاهم کرد:نمی دونی?همه تقریبا میشناسنش طبق افسانه ها اون یه پادشاه بوده بزرگ و قدرتمند و همینطور جوان میگن که توی یه جنگ علیه موجودات که قصد نابودی زمین رو داشتن کشته میشه اما اون ها رو هم شکست میده به همراه دو برادر دیگرش اما بعضیها هنوز معتقدند که اون زنده است و بین ماست.....حسابی تعجب کردم طی چند ماه اینده به دنبالش گشتم ...کتاب های قدیمی....افسانه ها....خیلی به قصیده مشکوک بودم انگار یه حسی بهش داشتم و بالاخره فهمیدم.............من ......ارواز بودم!که خودم فراموش کرده بودم !:22:
ببخشید اگه چرت بود خوابه دیگه :1:
اولین حسی که داشتم کرختی بود انگار که بدنم اصلا مال خودم نیست اما آروم بودم خودمو می شناختم میدونستم کجام حتی میدونستم صبح زود امتحان پایان ترم دارم و چیزی نخوندم باید بلند میشدم و حداقل چند صفحه ای رو ورق میزدم . هرکاری می کردم نمیشد. کم کم حس امنیتی که داشتم از بین میرفت نمیتونستم تکون بخورم. خیلی سعی میکردم اونقدر که نفس تنگی گرفتم انگار همه دنیارو روی سینم گذاشته بودن بعد دستایی که نمیدیدمشون گلومو گرفتن و فشار دادن. کاری به جز ترسیدن ازم برنمیومد. آب دهنمو حس میکردم که میریزه روی صورتم ولی نمیتونستم قورتش بدم. دم دمای مردنم ولم کردن. عمیق ترین نفسی رو که میتونستم کشیدم. حالم خوب بود ولی میدونستم این آرامش قبل از طوفانه. میترسیدم حتی نمیتونستم جیغ بزنم. مثل یه تکه گوشت افتاده بودم رو تخت.سکوت...ترس... انتظار...خنجر باریک و تیزی رو حس کردم که از کف پاهام داخل بدنم شد حرکتش رو میفهمیدم و درد بی نهایت اون داخل بدنم جریان پیدا کرد و وقتی به گلوم رسید اونجا انباشه شد و درد و شکنجه و خفگی حسهای وحشتناکی بودن که درکشون میکردم و من تنها و بی پناه بودم. درد به یکباره از بین رفت و من حضوریو حس میکردم که داشت از من فاصله میگرفت. کار اون بود فهمیدم دوباره میخاد شکنجه ام بده. ایستاد و به طرف من برگشت. خوشحالیش رو حس میکردم. از آزار من لذت میبرد با سرعت نور به طرفم اومد و باز همون درد طاقت فرسا. شروع کردم به گفتن صلوات اون دوباره و دوباره کارش رو تکرار کرد و من به یاد نوشته ای که قبلا خونده بودم افتادم. اینکه جون دادن از پاها شرو میشه و از گلو خارج میشه. پس من داشتم میمیردم اون میخاست منو بکشه جون من تو گلوم جمع میشد به حد خفگی میرسیدم اما بیرون نمیرفت. حالا موضوع جدیدی و جدی تری برای ترسیدن داشتم به یاد کارهای کرده و نکرده افتادم. ولی مگه مردن به همین آسونیه؟؟؟ من دردم خیلی خیلی زیاد بود اما بازم خارج از تحملم نبود. نه من نمیمردم این فکرا امیدمو برگردوند و من شروع به خوندن آیت الکرسی کردم. دوباره اون با خنجرش وارد بدنم شد و من از درد بیهوش شدم.
وقتی به هوش اومدم تو خلا بود سیاهی مطلق هیچی نبود حتی انگار تاریکی هم نبود و من اون رو حس کردم که خیلی ازم دور بود و به طرفم می اومد ترسیدم، وحشت کردم و اون خندید. بهم نزدیکتر میشد و صدای خندش بلندتر. عجله ای نداشت میدونست جایی ندارم که برم. از ترس من لذت میبرد. ناگهان نقطه ای نورانی رو دیدم که هر لحظه به من نزدیکتر و بزرگتر میشد و من میدونستم که تنها راه نجات منه. دست و پازنان به طرفش رفتم. خنده های اون قطع شد. اونم میدونست که اگه به نور برسم دیگه دستش بهم نمیرسه با سرعت به طرف من شناور شد و دستشو دراز کرد تا منو بگیره و من خودمو پرت کردم به طرف نور...
چشمامو که باز کردم گوشی همراهمو دیدم که بیصدا زنگ میخورد و نورش به چشمم می افتاد و تنها صدایی که می اومد صدای تپشهای قلبم بودن...
یه سوال داشتم تالیا همه ی این ها خواب بود? یا تو بیداری اتفاق افتاده بود?
قبلا خیلی خواب میدیدم ولی الان خیلی وقته فقط میخوابم و بلند میشم میخوابم و بلند میشم از خواب و روئیا خبری نیست فکر کنم این وضعیتم دو سالی شده
برای منم بیشتر وقتا تصاویر فقط سیاه هستن.هیچی نمیبینم و فقط توش شناورم.ولی وقتی خواب میبینم معمولا تا یکی دو ساعت کاملا یادم میمونه و فرصت یه خلاصه کوتاه برای نوشتنش رو به من میده.
اگه می خوای خوابت یادت بمونه بلافاصله که بلند شدی بهش فکر کن نمیشه خواب نبینی همیشه خواب میبینی اما یادت نمیمونه قبل از خواب هم زیاد فک کنی جواب میده
اگه می خوای خوابت یادت بمونه بلافاصله که بلند شدی بهش فکر کن نمیشه خواب نبینی همیشه خواب میبینی اما یادت نمیمونه قبل از خواب هم زیاد فک کنی جواب میده
برای من جدا چیزی نمیمونه حتی بگم یه تصویر یا یه حس که یه چیزی دیدم هیچی نیست ، یه جورایی بعد یه فشار روانی که دو سال پیش بهم وارد شد ایجاد شده دکتر گفته درس میشه ولی نمیشه انگار دو ساله فقط چشم میبندم و باز میکنم. هیچ چیزی توی ذهنم نمیمونه خیلی برام سخته قبلا خوابام برام خیلی ارزش داشت مینوشتمشون ولی الان ارزو شده برام شب موقع خواب خودم تو خیالم توهم میزنم که تو داستانم فلان شخصیت کجاست چیکار میکنه و چی مگه و اینا که شب خواب ببینم ولی هیچی نمیاد حتی یه تصویر یا صدا هیچی.
پ.ن: ولی تخیلم خیلی قوی تر شده در حال قدم زدن چشامو میبندم میتونم سایه حرکات شخصیت هام و اطرافشون رو ببینم !!!
یعنی کاملا میتونی دنیاشون رو تصور کنی?ایول بابا باز من ارزو دارم یه شب یه گله زامبی و گرگینه فریاد کشان بهم حمله نکنن
من که خواب نمی بینم هیچوقت اگرم میبینم وقتی بیدار میشم هیچی یادم نمیاد نزدیک یکی دو سالی میشه که نمی بینم خواب هعی
یعنی کاملا میتونی دنیاشون رو تصور کنی?ایول بابا باز من ارزو دارم یه شب یه گله زامبی و گرگینه فریاد کشان بهم حمله نکنن
اره به نظر خوبه ولی ادم یه جورایی مرز واقعی و خیال رو قاتی میکنه و به دنیای خیالی معتاد میشه و توی زندگی واقعی دست به هیچ کاری نمیزنه و این خیلی بده. من الان یه جورایی در حال ترکم ببینم میشه یا نه
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
من که خواب نمی بینم هیچوقت اگرم میبینم وقتی بیدار میشم هیچی یادم نمیاد نزدیک یکی دو سالی میشه که نمی بینم خواب هعی
پس هم دردیم
نمیدونم به نظر خودم که بختک بود
دوره امتحانات بود و منم شب امتحانی خابگام که انگار خونه ارواح شده بود همه زولیده پولیده، رنگ پریده، بی سروصدا، مغزم دیگه نمیکشید تصمیم گرفتم 2ساعت استراحت کنم مثلا...
ولی خوبیش این بود که کلا خواب از سرم پرید و تا صب درس خوندم.
بچه ها خواب هاتون رو اینجا بنویسین لطفن انقدر اسپم نکنین