سلام دوستان مسابقهی هفتگی عکس- متن بوکپیج با نام «پرواز خیال» در حال شروع شدن است.این تاپیک برای اطلاعرسانی از نحوهی برگذاری و شرایط مسابقه است و اولین دور مسابقه پنجشنبه 9 شهریور آغاز خواهد شد.برای این مسابقه جایزه و قوانینی در نظر گرفته شده که در ادامه بهشون میپردازیم.
قوانین و شرایط مسابقه:
2- در این مسابقات، شما باید یک متن (حداکثر ده خط و نه بیشتر) راجع به تصویری که هر هفته در این تاپیک گذاشته میشه بنویسید.
نکته1:سبک متن و یا نظم و نثر بودن بنا به سلیقهی خود نویسنده است.
نکته2:ده خط حدوداً 500 کلمه است با فونت 14 بی نازنین و مارجین سه از هر طرف.
3- مدت زمان تعیین شده، برای نوشتن این متن، دو روز است (ساعت 24 روز جمعه).
نکته: مدت زمان تعیین شده تحت هیچ شرایطی تغییر نخواهد کرد.
4- روزهای شنبه نظرسنجی برای انتخاب متن برگزیده توسط رای کاربران گذاشته میشود و روزهای یکشنبه (ساعت 17) نتیجه نهایی مشخص میشود.
5- آخرین و اصلیترین قانون مسابقه: به هیچ نژاد و شخصیتی توهین نکنید و از انجام اینکار بپرهیزید.
جوایزی هم در نظر گرفته شده که به نفر اول ارائه خواهد شد. اولین تصویر روز پنچشنبه در همین تاپیک قرار میگیره و مطابق با آنچه گفته شد، تنها دو روز برای نوشتن مهلت خواهید داشت. و در آخر اینکه از همهی دوستان مشتاق دعوت میشود در این مسابقه شرکت کنند. دو روز برای نوشتن یک متن کوتاه زمان کافیای هست. ترسی نداشته باشین و با کمال اعتماد به نفس شرکت کنید.پی نوشت: احتمال تغییر قوانین تا آخرین روز ادامه دارد.
با آرزوی موفقیت و سربلندی
لینک پست شروع + عکس دور | برندگان + لینک متن | |
دور اول | پست 1 - لینک عکس | آتوسا و فرهنگ |
دور دوم |
پست 19 | فرهنگ |
دور سوم | پست 39 | فرهنگ |
دور چهارم | پست 56 | Afshan14 |
دور پنجم | پست 67 | Fantezy_killer |
دور ششم | پست 71 | hana6872 |
دور هفتم | پست 76 | - |
هفتمین دورهی مسابقهی پرواز خیال. برای تصویر زیر، به دلخواه متنی بنویسید.
مهلت ارسال تا ساعت دوازده روز جمعه پنجم آبان.
لطفاً به قوانین و شرایط توجه کنید. متن های خود را در همین تاپیک ارسال کنید.
روی سینۀ حریفش نشست زیرپایش حریف برای آزادی تقلا میکرد. مشت قدرتمندی به صورت مرد کوبید و بعد مشتی دیگر...ضربۀ قدرتمند سوم صدای شکستن استخوان بینی کای را بلند کرد.خون خیلی سریع جاری شد. کای زیر پاهای او دست و پا میزد تا خود را آزاد کند. اما الن قوی تر بود. باید او را میکشت. باید کارش را تمام میکرد. خیانت جرمی نابخشودنی بود حتی از طرف برادرش. تبرش را بالا برد تا کار را تمام کند. اما چشمها...چشمهای او در درون صورت خون آلودش الن را متوقف کرد. از این مرد متنفر بود اما عاشقش هم بود.خودش با دستهای خودش بزرگش کرده بود. کای التماس کرد: این کارو نکن الن تبرهنوز بالا بود و دستهای الن میلرزید:لعنت به تو کای... صداهایی را از اطراف میشنید افرادی نزدیک میشدند مردان خودش بودند یا کای؟ نمیدانست نه تا وقتی که ضربۀ برخورد یک تیر را برپشتش احساس کرد...دو تیر دیگر با سرعتی مرگبار کنار اولی فرود آمدند و درد آن نفس را در سینه اش حبس کرد...کای در زیر پایش نیشخند زد
دوستان متن رو همینجا بذارید
«شاید وقتی دیگر»
بوی خون میآمد؛ هوا خیانتکارانه ردی از مرگ به جای گذاشته بود.سلحشوران جنوبی که پیروزی چون غزالی تیزپا از آنان فراری گشت، برای بقا پای در مه گذاردند. ننگی عظیم بر دوش میکشیدند اما از مرگ نیز روی گردان بودند. شمالی ها فرحمند از کامیابی رد خون را گرفتند تا کارشان پایان یابد.
مِه وهم انگیز، سایههای مرموز، بوی سرد و نمناک جنگل و زخم های خونی و چرکآلود بُت دلاوری را درون سرباز میشکست و وجودش هراسان و مواج میشد. تمامی ترس های زندگانیاش را یاد میکرد؛ سکوت و تاریکی شب کودکی اش را از او گرفته بود و ترس از تازیانه پدر جوانی اش را. اما مهمترین ترس او چه بود؟مرگ؟... صدای فریادهایی که در جنگل طنین انداز میشد یاد خون هایی که ریخته بود و فریاد هایی که شنیده بود زنده میکرد.خاطره ای گنگ و محاوره ای پوچ در گذشته با جو حالش آمیخت...
-میخواهی انتقام بگیری؟
-شاید وقتی دیگر... ن
اگهان به خود آمد و متوجه خطر شد.سایه هایی منعکس شده بر مه به او نزدیک میشدند.نعره زد و با خشم شروع به شکافتن هوا کرد. تمام توانش را به دستانش سپرد و تبرزین را وحشیانه دور سرش میچرخاند.از نفس که افتاد سایه بیرحمانه رویش پرید. مهاجم چهره ای سرد و خاموش داشت و البته آشنا! آن چشمان را زمانی عمیق نگریسته بود اما حال در یادش گنگ مینمود... با بداندیش تبربهدست گلاویز شد اما یارای مقابله اش رانداشت.ناگاه تیری در پشت حریفش فرو رفت؛یاران او از راه رسیده بودند... لبخندی زد و به آن چهره پر درد گفت:به مرگ سلام کن... دلاور جنوبی با همه دردش پوزخند زد و در حالی که شکارش را خلاص میکرد گفت:شاید وقتی دیگر.... ف.ن
- بکشش راگنار ... کارشو تموم کن ... انتقام
این صدا هایی بود که راگنار دائم از باقیمانده افرادش می شنید، ترس را میتوانست در چشمان فریب کار هنری ببیند ، او با اعتماد کردن به این مرد بیشتر افرادش را از دست داده بود ، فصل غارت را نیز همینطور و اگر شانس می اورد میتوانست با کشتی و افراد اندکش بگریزد.
شب قبل:
راگنار در حالی که بر روی میز شام پر زرق و برق شاه نشسته بود به افراد کوچک اندامی خیره شده بود،انها خود را در لباس هایی اشرافی و سلاح هایی تزئینی پوشانده بودند، در میان این جمع احساس ناراحتی داشت. او به هنری اعتماد کرده بود و بجای غارت شهر مهمان فرماندار شده بود ، او قول داده بود فرماندار برای جلو گیری از کشتار افرادش خزانه خود را به سادگی تسلیم او خواهد کرد، اما احساسش به او چیز دیگری می گفت، ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به حیله انها پی برد ، بیش از نیمی از افرادش که از مشروب های مهمانی خورده بودند بر روی زمین افتادند. افرادی که سالم مانده بودند متعجب به کسانی که بر زمین می افتادند نگاه می کردند ، یکی از افراد میز مقابل خود را واژگون کرد، صدای غرشی که از گلوی او خارج شد میزبانان را ترساند، تمام افراد به حیله انها پی بردند، خیانت، خیانت هنری، راگنار به سرعت ایستاد ظرف نوشیدنی که از خانه با خود اورده بود را بالا گرفت و تمام ان را یکجا سر کشید سپس تبر های خود را بیرون کشید ....
- تمومش کن راگنار دارن میرسن باید به کشتی برگردیم، صدای سفیرمانندی به گوش انها رسید سپس چند تیر به اطراف او برخورد کرد، انقدر در خشم خود قوطه ور بود که از برخورد تیر ها به پشتش جز تکانه ای چیزی حس نکرد، به مانند نیاکانش با فریادی ایزدان جنگ را که تشنه خون بودند باخبر ساخت، و با تمام قدرت تبرش را پایین اورد.
اینم یهویی تو 5 مین!
جیسون با نگرانی نگاهی به درختان بلند اطرافش انداخت . باران مدتی قبل به پایان رسیده بود اما صدای چک چک آب باقی مانده بر روی برگ ها ، تمام جنگل بزرگ را فرا گرفته بود . طنین پاهای تنومند جنگاوران ، بر تشویش بسیارش می افزود ، تکیه اش را به درختی شکسته داده بود در حالی که نمی دانست در کجای جنگل پهناور قرار دارد . در در هر صورت نقشه ای هم همراهش نداشت .
صدای زه کمان در جنگل پیچید . تیری با سرعت به حرکت در آمد ، آنقدر سریع که حتی متوجه ی آمدنش نشد تا زمانی که سوزش نوک تیز آن را در پشت کتفش احساس کرد. هنوز حواسش را جمع نکرده بود که با ضربه ای ناگهانی به پهلویش ، نقش زمین شد. جنگاوری به سرعت بر روی شکمش خزید . نگاهش به صورت خونین جنگاور افتاد.
او دوست قدیمی اش بود ، بهترین دوستی که تابحال داشت. اما هنوز هم حاضر به تسلیم شدن نبود ، بر شانه اش فشاری آورد ، مهاجم را بر زمین کوبید و بر روی سینه اش نشست. سوزش تیر دیگری پشتش را به درد آورد. تبرش را بالا برد تا بر صورت جنگاور فرود آورد اما نگاه مرد برایش بسیار آشنا بود .
همان نگاهی بود که در کودکی زمانی که در کشتی او را خاک میکرد ، به صورتش دوخته میشد. تبر را همانطور در دستانش نگه داشته بود ، بر چهره دوستش خنده ی تلخی شکل گرفت. لبانش کلماتی را زمزمه میکردند. لخته های خون گوش هایش را بسته بود اما نیازی به شنیدن نداشت تا بداند او چه میگوید .
میگفت که چگونه حاضر شده همسر خود را به قتل برساند ، در حالی که نمیتواند تبر را بر دوستش فرو آورد.
نگاهش را به چهره ی او دوخت و زیر لب گفت : او در اخر همه ما را به کشتن میداد. من فقط بقای قبیله را تضمین کردم.
خنجر تیزی که به قلبش فرو رفت فرصت دیگری به او نداد. خشم در چشمان دوستش موج میزد ، اما جیسون خندید .
لازم نبود کسی بداند او همه شان را نجات داده است ، همین که دوستش بتواند در امنیت فرزند اش را در آغوش بگیرد برایش کافی بود. همین که بداند کودکانش در آرامش بزرگ میشوند به او تسلی میداد.
لحظه ای گذشت و دنیا در برابرش سیاه شد....
"سِر آلفرد مواظب باشید! "
صدای فریاد هایشان بین درختان می پیچید و تاب می خورد و تکرار می شد.
"سِر آلفرد!"
"قربان!"
بارها و بارها.
عقل حکم می کرد برای بقا بجنگم. منطق، دنبال راهی برای زنده ماندن می گشت، منطق نمی گذاشت تسلیم شوم. قلبم اما، حرف دیگری می زد. همیشه در جدال بینشان، در دوگانگی هایی که سر راه زندگیم قرار می دادند، منطق را بر می گزیدم. منطق می گفت مقابل ملکه زانو بزن، منطق می گفت لقب شوالیه را بپذیر، حقوق بالا و خانواده، چیزهایی که همیشه آرزویشان را داشتی با دستان خودت بساز... و همین منطقِ لعنتی بود که می گفت شمشیر به دست گیر و تورموند را بکش.
منطق زیاد چرند به هم می بافت.
نفس هایم در هوای یخزده ی جنگلی که زمانی خانه ام بود، داغِ داغ بود. مثل دود آتشی که خانه ی تورموند را سوزاند و همچون کینه ای که در چشمان او می جوشید. زیر هیکل درشتش، در حالیکه تقلا می کردم، خواستم بگویم که من دستور آتش زدن خانه ات را نداده بودم، که من خانواده ت را نگرفته بودم که من لیانای کوچک را....
تورموند مشت سنگین دیگری را حواله ی صورتم کرد و صدای شکستن چیزی در جمجمه ام پیچید ولی هیچ حس نکردم. داغ بودم. سرد بودم ولی بیش از هر چیز همه ی تمرکزم را روی بغضی گذاشته بودم که داشت خفه ام می کرد. من لیانا را نکشتم ولی این مردانِ من بودند که او را از تو گرفتند.
" تور...موند..."
صدایم مثل قُل قُل آب در گلوی پر از خونم جوشید. طعم تلخش ولی به تلخی نفرت تورموند به من نبود. دوستِ من... برادرِ من...کارمان چطور به اینجا رسید؟
دسته ی تبری را که مقابل سینه ام گرفته بودم، محکم گرفت و تا نزدیک گلویم بالا آورد. سپس با لحن زهرداری غرّید : " سِر آلفرد از خاندانِ گرگ سفید... هه... " با خشم در صورتم تف کرد ولی من حتی لحظه ای پلک بر هم نزدم. شاید مستحقش بودم. " شدی سگ دست آموز ملکه؟! تو... تویِ مادر به... " جلوی خودش را گرفت. تصویر مادرم جلوی چشمانم نقش بست... مادرمان... تورموند او را بیشتر از من دوست داشت و شاید او نیز... تورموند را بیشتر از من پسر خود می دانست.
تبرش را بالا آورد. می دانستم دیگر راهی برای فرار ندارم. منطق حالا دستور زجه می داد. دستور طلب بخشش، فرمانِ گریه و زاری... ولی من امروز را قصد نداشتم برده اش باشم. سکوت کردم و به چهره ی سرخِ تورموند نگریستم. یاد بازی هایمان افتادم. در همین جنگل، روی همین زمین خزه زده ی مرطوب، باران می بارید و من و تورموند کشتی می گرفتیم. او همیشه پیروز می شد.
اینبار هم او پیروز بازی بود و من قصد نداشتم مانعش شوم.
این حقِ لیانای بیگناه بود.
تبر را تا بالای سرش بالا آورد و فریاد زد. فریادش با صاعقه در هم آمیخت. شاید او هم بخاطر آورد. شاید هم عشق به فرزند خاطرات کودکیش را به کل پاک کرده بود. ولی دیگر مهم نبود. سعی کردم به لبه ی تیز تبر نگاه نکنم. سعی کردم چشم از تورموند برندارم ولی منطق لعنتی مرا ترسانده بود. منطقی که می گفت دیگر قرار نیست امشب را پیش آن دختر زیبای نانوا برگردم، دختری که قرار بود همین روزها خواستگاریش کنم. منطقی که حالا با قلبم در آمیخته بود و احساساتم را منقلب کرده بودم.
"تورموند... " نمی خواستم گریه کنم. برای یکبار هم که شده، پیش خودم قرار گذاشته بودم که یک مرد باشم. ولی پیش تورموندِ پهلوان من هنوز چیزی جز یک پسربچه ی لاغر اندامِ دست و پاچلفتی نبودم. ناخودآگاه قطره ای اشک از گوشه ی چشم راستم روی گیجگاهم لغزید و خیلی زود در مخلوطی از خون و گِلِ گره خورده به تارهای مویم، ناپدید شد. " منو ببخش مرد... "
پهلوان تبر به دست لحظه ای درنگ کرد. شاید برای لحظه ای خاطرش روشن شد و شاید هم فقط داشت به این فکر می کرد که بهتر است کجا تیغه ی تبرش را فرود آورد تا مطمئن شود مرگ دردناکی خواهم داشت و شاید هم... خشک شد و چشمان گشاده ام برای اولین بار از چهره اش روی تیغه ی پیکانی غلتید که سینه اش را شکافته بود. دهانم باز شد و قلبم به تپش افتاد. چشمانِ خسته ی تورموند هنوز هم با خشم می درخشیدند.
از پشت شانه اش یکی از کماندارانم را دیدم که تیر دیگری را در کمان جای می داد. اخم کرد و همین که خواستم نامش را فریاد بزنم، تیغه ی تبر را دیدم که از گوشه ی چشمم به سمت پایین فرود می آمد و هیکل تنومند تورموند که همراه با تبر بر روی من افتاد.
این پایان راه ما بود.
این خونه رو پیشونیم، یا عرق؟
مال منه، یا مال تو؟
منم که سینهتو میشکافم با تیغم،
یا تویی که با تبرت، میشکافی کلهمو؟
بیا بریم، دشمن خونی...
بیا بریم، رفیق قدیمی...
بیا...
باس بریم... رو بال والکیریا!
باس بریم... تا خود والهالا!
پدرمون، پدر همهمون،
(با اون یه چش سالمش)
چشمانتظارمونه!
سرمای خشک هوا تا عمق استخوانهای پوکش نفوذ میکرد. صدای عبور جریان هوا از میان بالهایش زوزه ای وحشتناک ایجاد کرده بود. به زیر پایش نگاهی نگران انداخت. نوک تیز درختان همانند تیغی اغشته به خون، فرش از مه را شکافته بود. تیری صفیرکشان مه را پاره کرد و برروی بالش ردی سرخ و سوزان برجای گذاشت. در چشمانش گردابی مخلوط از خشم و نگرانی به پا شد. پرهایش را از هوا پر کرد و شیرجه ای عمیق به درون گرداب خاکستری زد. چشمان سرخش را به مرد قوی هیکل روبرویش دوخت. به مردی که سرسختانه با شرافتش میجنگید. با کسی که تنها عشقش را پرپر کرده بود. با کسی چشمان خاکستریاش را سرخ کرده بود. با کسی که با نفاق و تزویر بین مردانش فاصله انداخته بود و افراد بافوایش را ضد او کرده بود. کسی که عشقش را به صلیب کشیده بود و زن حامله اش را قربانی کرده بود. او را به زیر انداخت. مردان پستش او را احاطه کرده بودند. بر روی سینهاش نشست. التماس در چهرهاش موج میزد. تبرش را حایل کره بود. نعره زد و تبرش را بالا برد. افرادش تا به حال او را تا این حد خشمگین ندیده بودند. من تمام وقایع را با چشمان سرخم نظاره میکردم. نگاهش با من تلاقی کرد.کمی صورتش ارامتر شد. پلکی زدم و همانند عقابی وحشی جیغی کشیدم که با نعره او همنوا شد و تبر را پایین آورد. صدای بلند شدن کلاغها از درختان تشنهی خون، عطش غرورم را کمی سیراب کرد.
درد داشت، تمام بدنش از درد آتش گرفته بود، تمام افکارش به جز یکی برایش تار شده بود، نباید تسلیم میشد، نباید اجازه میداد از این مکان عبور کنند، نباید اجازه میداد حتی گامی از اینجا جلوتر بروند، اما برای چه، ذهنش به آن درجه رسیده بود که برای کارهایش دیگر نیازی به دلیل نداشت، درواقع نمیتوانست دلیلی بیابد و تنها هدفش را پذیرفته بود در نهادینه ترین افکارش در عمیق ترین جاهایی که برای مغز وجود داشت، نباید اجازه میداد از این مکان جلوتر بروند، حتی به قیمت جانش، حال این جان داشت از کفش میرفت، حتی اگر قویترین گرگ باشی اگر گله تو را طرد کند و بخواهد شکارت کند، به ناچار تسلیم خواهی شد. شاید آن موقع بود که افکاری عمیق تر از هدفش را دریافت کرد، باید از چیزی محافظت میکرد، همین یک شمع در ذهنش کافی بود تا باز جانی دوباره بگیرد، سلاحش را در دستانش محکم تر شد اما باز درد امانش نمیداد، همه گله میخواستند او را نابود کنند، و او تنها بود. برای محافظت از چیزی که حتی به یاد نمی آورد.
از طرف ro.s
______________
آرامش تمام وجودش را فرا گرفته بود. می دانست که بزودی می میرد.تبر بر بالای سرش,دشمنان در گرداگردش.
با آرامش تمام خطاب به قاتلش گفت: (( آستریکس تمومش کن.))
آستریکس تبر را بالاتر برد تا ضربه سهمگین تری فرود آید.فریاد: درود بر اودین! از هر سو طنین انداز شد.
تبر پایین آمد و مرد در لحظه جان سپرد.
روح مرد نگاهی به جسم تازه فروافتاده اش کرد و گفت: (بالاخره آرامش.) و به سوی آسمان بالا رفت.
آستریکس نگاهی به آسمان کرد. آسمان غرشی کرد و برف به آرامی شروع به باریدن کرد.
زمستان آغاز شده بود.
سکوتی که در شب جاری شد، نوع متفاوتی از سکوت بود. خیلی متفاوت.
میدانستم حتی فریاد یک لشکر تشنه به خون یا جیغ کلاغی که میخواهد از لانهاش محافظت کند نمیتواند این سکوت را بشکند. باد زوزه میکشید و روشنایی روز در مه سرد گم شده بود... بله، سکوت کرکننده بود و تنها یک چیز بود که قادر به شکستن این سکوت بود. تنها یک چیز، که فقط در گوش من طنینانداز بود.
صدای جیغ رانیا. صدای جیغ، ضجه و صدای افتادن او بر روی زمین.
حتی صدای ریزش قطرات خون، و صدای تپشهای قلبش که رو به خاموشی میرفت. این صداها بودند که سکوت را میشکافتند و پیش میرفتند. هر لحظه این پیام را در سرم فریاد میزدند که رانیا مرده! خواهرت را کشتند و تو هیج کاری نکردی!
تو هیچ کاری نکردی و حتی دوش به دوش قاتل او قدم برمیداری.
سرم را چرخاندم و به مردی که کنارم قدم برمیداشت نگاه کردم. بهترین جنگجوی ما، افتخارآفرین ما، رودریک بزرگ. کسی که با هیکل بزرگ و قدرت زیادش جنگ های زیادی را برده بود. من می ترسیدم؟ آری، حقیقت چیزی جز این نبود. من نمیتوانستم انتقام زجر خواهرم را بگیرم. و همانطور که به یاد میآوردم چگونه لحظه آخر در آغوشش گرفته بودم و موهایش را که با خون خیس شده بود کنار میزدم قدرت حرکت دادن پاهایم را از دست دادم.
چشمانش را به یاد آوردم، که قدرت باز نگه داشتنشان از او سلب شده بود. پلکهایش که به آرامی روی هم میافتادند و لبخندی که برای خداحافظی با من به روی لبهایش آمد...
رودریک. کنار من گام برمیداشت، گاهی حوصلهاش سر میرفت و با خنده حرفی میزد و بقیه همراهیش میکردند. جوک زشتی میگفت و قاه قاه میخندید، سربازان زن تحت فرمانش را به اسم های زشت صدا می کرد و کارهای شرمآور دیگری که هیچکدام چیز تازهای نبودند.
بسته شدن پلکهای رانیا مساوی بود با بیحس شدن بدن او در آغوشم. او رفته بود، رفته بود و هیچ چیز نمیتوانست او را بازگرداند.
و اگر وجود نحس رودریک روی این کره خاکی باقی میماند، دیگر چه کسی میتوانست حرف از عدالت بزند؟
وقتی که چرخیدم و تبرم را بالا بردم، رودریک را جلوی چشمانم نمیدیدم. خواهرم را میدیدم که آن چنان وحشیانه از او سواستفاده شده بود، و خندههای سرشار از هوس و لذت رودریک در گوشم طنین انداز میشد. دیگر مهم نبود رودریک بهترین جنگجوی ماست، مهم نبود چقدر قوی هست و مهم نبود که با حمله به او حکم قتل خودم را امضا میکردم. فقط تبر را بالا بردم، دستم را عقب بردم و ضربه زدم.
فکر کنم فقط ناگهانی بودن عملم بود که به من اجازه داد ضربه بعدی را هم بزنم، ضربه که که به گردنش وارد شد و لگدم که بلافاصله او را به زمین زد. ولی بعد، سوزش تیر را حس کردم.
مرگ کنار گوشم نجوا می کرد، اما من تنها نمیرفتم. قرار بود از این مطمئن شوم.
تبر بالا رفت، با ضربه سریعی پایین آمد...
پایان اینجا بود.
آخرین لحظه برادرش را دید که وارد جنگل شد. به سرعت ردش را گرفت و دنبالش کرد. دو همراهش با کمی فاصله پشت سرش میدویدند، یکی از آنها بریده بریده فریاد زد: «کجا میری؟ ولش کن. باید از اینجا بریم.» اما مرد تبر به دست انگار که حرف آنها هیچ اهمیتی برایش نداشته باشد فقط فریاد زد: «خفه شید!» برادرش را دقیقا مقابل خط دید خود داشت، لباس های پوستینش در سرعت به او برتری داده بودند، و با سرعت هرچه تمام تر داشت به برادرش که زره و کلاهخود فولادی به تن داشت نزدیک میشد. بالاخره خود را روی برادرش پرتاب کرد. او را روی زمین سبز و نمدار خواباند، جلوی چشمانش را خون گرفته بود، دندانهایش را مانند آهن به یکدیگر فشار میداد و چهرهاش از همیشه گداخته تر بنظر میرسید. مانند هیولایی آماده شکار، قصد دریدن برادرش را داشت. برادرش نفس زنان اما با خنده تمسخرآمیزی گفت: «بالاخره گرفتیم.»
هر دو تبرش را روی زمین انداخت و مشت هایش را روانه چهره برادرش کرد. میان مشتهایش تکه تکه جملههایی ادا میکرد: «آشغال عو.ضی... خونوادم... خونوادم رو کشتی... کثافت، میکشمت...» بالاخره دو همراه مرد تبردار هم رسیدند و به نظاره ایستادند. برادر زخم خورده، که خون از دهان و بینی اش بیرون میریخت و چهره اش از ریخت افتاده بود، با دیدن آن دو لبخندی از رضایت زد. گفت: «من فقط انتقام تمام همرزمامون رو که کشتی گرفتم. تو گذاشتی همه افرادمون اونجا بمیرن! بخاطر دوتا بچه کوچولو و یه زن؟!» دو سرباز با تعجب به حرف های او گوش میکردند که ناگهان تیری به کمر برادر داغدار فرو رفت. با شوک کمی به جلو پرتاب شد، یکی از کمانداران پیش قراول دشمن به آنها رسیده بود. بدون توجه به درد تبرهایش را برداشت، یکی را روی سینه برادرش گذاشت، بدون هیچ نگاهی به دو همراهش که تعجب و خشم چهره شان را پر کرده بود تبر دیگرش را هم بالا برد و فریاد زد: «اونا خونوادم رو گروگان گرفته بودن آشغال!» و در همین لحظه تیری دیگر به کمرش فرو رفت. دستش کمی پایین آمد. سرش را برگرداند و با خشم نگاهی به کماندار انداخت، کماندار قدمی عقب گذاشت. نفسش را بیرون داد و تبر را با قدرت وسط چهره برادرش پایین آورد، سر مرد شکافته شد، ثانیه ای دست و پا زد و بالاخره از حرکت ایستاد. کماندار کمانش را با تمام قدرتش عقب کشید، دو مرد دیگر فقط نگاه میکردند، سر مرد تبر به دست را نشانه گرفت، و رها کرد... تیر از پیشانی برادر بزرگتر بیرون آمد، تبرها از دستانش رها شدند و مرد تبردار روی برادر خود افتاد.
دو مرد نگاهی به یکدیگر و سپس کماندار اندختند، باقی افراد دشمن کم کم نزدیک تر میشدند، سری تکان دادند و بدون دخالت کماندار در جنگل ناپدید شدند...
ادوارد نعره ای سر داد و به سمت دو سربازی که به سمتش خیز برداشته بودند دوید. خودش را محکم به سپر اولین سرباز کوبید و او را نقش بر زمین کرد. سپس خودش را عقب کشید و از ضربه شمشیر دیگری جاخالی داد، برای لحظه ای با او چشم در چشم شد، ترس را در چشمان سرباز بیچاره دید، برای همین نعره زنان به سمتش رفته و با ضربه ای دورانی شکل صورتش را از وسط به دو نیم تقسیم کرد. تابی به تبرش داد که بارانی از خون را به سمت زمین روانه کرد. سپس تبرش را محکم به سر سربازی که تلاش می کرد از روی زمین بلند شود کوبید و خلاصش کرد. خون داغ صورتش را خیس کرده و هیجان نبرد را افزایش داد. تعداد بیشتری از سربازان در راه بودند، و او بدون کوچک ترین ترسی ایستاده بود، ایستاده بود تا همه شان بیایند.
چیزی که داشت میدید، تنها یک تبر هیزمشکنی قدیمی بود. اما زمانی که با مرگ پنج ثانیه فاصله دارید، تشخیص سلاحها از هم دشوار است. در آن موقعیت، همه سلاحها شکل داس ستاره مرگ را به خود میگیرد.
بنابراین، رودا برای چند ثانیه در عمر پراز گناه و کثافتش هم که شده، از ته دلش به هر درگاه و خدایی که میشناخت دعا کرد.
دعایش به خدای درستی رسید، شایدهم فقط از روی بختش بود که چند لحظه بعدش صدای فریاد دشمنش گوشش را کر کرد و تبری که قرار بود سرش را بشکافد، تنها خراشی سطحی روی صورتش به وجود آورد. از فرصت کوتاهش استفاده کرد و با پاهای آزاد شده اش، بدن مرد عظیم الجثه را از روی خودش به میان حلقه محاصره دوستانش انداخت و سرپا ایستاد.
هرکسی جای مرد بود تابهحال سه بار مرده بود؛ اما با این وجود هیچ نشانه ای از تسلیم شدن در او دیده نمیشد. میان کمانداری ماهر، دو سرباز و رهبرشان بود، که چند ثانیه با کشتنش فاصله داشت، اما تیر داخل دستش مانعش شده بود. نمیتوانست پیروز شود، اما خوب میمرد.
در کل چهار نفر بودند و افراد دیگری نیز به زودی اضافه میشدند. نگاهی به آنها کرد و گفت:
_سه نفرتون رو میکشم. خون در برابر خون.
سپس به طرف کماندار یورش برد. سرباز بیچاره تیری را به بیراهه زد و قبل از اینکه کاری کند، به زمین افتاد و پایی صورتش را له کرد. یک! به سمت نفر دوم رفت. سپرش را با دو دست گرفت و به طرفی دیگر انداخت و با تبر خودش کارش را ساخت. دو!
به سمت سومی رفت، اما فرمانده پا به فرار گذاشت. به سمت آخرین نفر برگشت، اما قبل ازاینکه حرکت کند درد اورا به زانو درآورد. سپس، تبری دید که به سمت سرش حرکت میکند. درحالی که هنوز انتقام خون همسرش را نگرفته بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
من وایکینگ نیستم.
در آن هوای گرگ و میش صبحگاهی، نبردگاه خاکستری صبح و شب، گوران داشت از میان درختان غرق در مه میدوید. من و چهار نفر دیگر دنبالش بودیم. دنبال فردی که بیشتر از حدش فهمیده بود. بیشتر دانسته بود. آن هم چیزی را که فقط من باید میدانستم.
کماندار گروه-لئا-تیری را به سمت گوران شلیک کرد. مرد ریشو خم شد و از آن جا خالی داد.
من واکینگ نیستم.
هر لحظهای در تمام مکانهای عالم جریان داره. همشون تو این لحظه جا میگیرن. چیزی که من بهش میگم جغرافیای زمان.
گوران به سرعت برگشت، چاقوی جیبی خود را بیرون کشید و آن را با تمام قدرت پرت کرد. من فرصت نکردم مسیر چاقو را دنبال کنم ولی مطمئن بودم که قربانی آن آریستوفان جوان هستش، چشمانم را بستم. نباید احساسات مانع کارم میشد.
من وایکینگ نیستم.
یک روز، یک بمب، یک لحظه، زمان رو شکست.
سنگی را از کیسه کوچک کنارم برداشتم و به سمت گوران پرتاب کردم، او با جاخالی و چرخشی دوباره، خنجری را به سمتم پرت کرد.
من وایکینگ نیستم.
دنیا بهم ریخت، قسمتهایی از تاریخ ثابت ماندند و قسمتهایی دیگر تغییر کردند. قسمتی از دنیا تمدن فوق پیشرفته بود، قسمتی غار نشین. در جایی هنوز جنگ جهانی دوم ادامه داشت، در جایی دیگر ترامپ و چین به جان یکدیگر افتاده بودند.
الان بهترین موقعیت بود! در نزدیکترین فاصله با او قرار داشتم. خم شدم و با حرکتی خنجرش را در هوا گرفتم، چرخیدم و با هدفگیریی دقیق، خنجر درون پای گوران فرو رفت.
من یه محافظم. محافظ زمان.
دروغه!
من وایکینگ نیستم!
گوران فریادی کشید و بر زمین افتاد. من صدای خوشحالی بقیه را نادیده گرفتم، از میان درختان به سرعت رد شدم و تبرم را در کنار گوش او درون زمین فرو کردم و با صدایی که خشم در آن میجوشید گفتم:« این مسئله رو میشد با گفت و گو حل کرد.»
حرص یکی از صفات انسانه. صفتی که میتونه در تعدادی از بردهای مفلوک باشد و در وجود تعدادی دیگر شاهی بیرقیب. ماها حریصترین آدمها بودیم.
من وایکینگ نیستم.
گوران در حالی که سعی میکرد درد مانع صحبت کردنش نشود گفت:« اونا باید بدونن. اونا باید بدونن که چه اتفاقی افتاده.»
ما وظیفمون حفظ زمان از چیزهایی بود که میتوانستند حکومت ما را بر باد دهند. انقلابها، روشنگریها، دیوانگیها و هرچیزی که موجودیت ما را بر هم میریخت.
من وایکینگ نیستم.
خنجرم را از پشتم بیرون کشیدم و گفتم:« نه، هیچکس نباید بفهمه. هیچکس.» گوران تا مرگش تنها لحظهای فاصله داشت.
بنابراین ما زمانهایی که نفوذناپذیر بودند را رها کردیم و در تعدادی دیگر مانند مار خزیدیم.
من وایکینگ نیستم.
قبل از اینکه خنجر کار این مزاحم را تمام کند او فریاد کشید:«زمان شکسته! پروروک رو پیدا کنید!» لعنتی!
و خنجر درون گلوی او فرو رفت.
به پشت برنگشتم، زیرا میتوانستم نامیدی و هیچ انگاریی که درونشان رشد میکرد را ببینم.
لائیا، بهترین دوست من در این سالهای دور از خانه، با صدایی پر از شک پرسید:« اون چی میگه رئیس؟»
من در حالی که به شغلم لعنت میفرستادم. از جایم بلند شدم و با صدایی پر از غم و تاسف گفتم:« باید گوشاتون رو میگرفتید رفقا.» تبرم را از زمین برداشتم.
من وایکینگ نیستم.