رمان : #زمستان_است...
نویسنده: #زینب_جعفریانی
داستان دختری رو روایت می کنه که امتحان بزرگی روبه روشه ...امتحانی از جنس مرگ...و مردی که باید انتخاب کنه با دختر می مونه یا رهاش می کنه...
قسمتی از متن رمان:
«_دیگه نمی خوام ادامه بدم...میخوام ازت جدا بشم...طلاقم بده
_مگه دست خودته؟
به اشک هایی که مثل ابر بهار می ریختم نگاه کرد و عصبی گفت: اشک نریز
کلافه تر شدم،جواب دادم.
_اره دست منه. میخوام تمومش کنیم
_سارا...عزیزم
آغوشش باعث میشه سست بشم...از تصمیمم برگردم...نمی خوام ...
_برو کنار حامی...
منو محکم قفل اغوشش کرد.
_حرف نزن سارا.تو راجبه من چی فکر کردی؟من رفیق نیمه راه نیستم...اگه جامون عوض می شد،تو می رفتی؟
زبونم بند اومد...هرگز نمی رفتم...»
بزودی ادرس کانال تلگرام فرستاده خواهد شد.
خوبه خوبه...
این سایت خیلی وقته(حداقل از وقتی که من عضو شدم)که ژانری غیر از فانتزی به خودش ندیده.البته داستان های کوتاهی هم بودن که از این ژانر خارج باشن ولی خب دیگه وجود همچین رمانی یه جور تنوع به حساب میاد.
اسمش جالبه.حتما خودشم جالبه(برحسب تجربه میگم).
موفق
زینب جعفریانی:
Zeynab:
#۱
بند کتونی هام رو بستم و سعی کردم با سرعت بیشتری راه برم.برنامه امروزم پر بود. تا ساعت ده باشگاه،ناهار و رسوندن خودم به مدرسه،این هفته اکثر کلاسهام بعداز ظهر بود و من مجبور بودم شیفت باشگاه رو تغییر بدم. تا ساعت چهار کلاس داشتم و بعد باید به فروشگاه می رفتم. بیشتر مواد غذایی ام ته کشیده بود. لوازم بهداشتی هم باید می خریدم. از فکر خرید لبخندی روی لبم نشست. همیشه خرید کردن رو دوست داشتم. به من انرژی می داد. به خودم که امدم رو به روی باشگاه بودم. بدنم روی فرم بود.بعد از دوسال کار کردن روی عضله هام حالا از اندامم راضی بودم،بیشتر برای تخلیه انرژی به باشگاه می آمدم. برای فرار از فکر و خیال هایی که آزارم می داد. سرمو شلوغ کرده بودم تا گذشته کمتر برام خودنمایی کنه...
با حوله کوچکم عرق روی گردنم رو خشک کردم. باید عجله میکردم. اگه دیر میرسیدم اینبار مهلا از خجالتم در می اومد. نفس نفس زنان در کلاس رو باز کردم. همونطور که تصور میکردم کلاس رو روی سرشون گذاشته بودن. تا جایی که مبشد صدامو بالا بردم:سلاااااام
همه شون یهو ساکت شدن. سلام گفتن و نشستن.
کیفمو روی میز گذاشتم و صدامو صاف کردم.:نماینده کلاس؟
مائده بلند شد:بله خانوم؟
_امروز برنامه چیه؟
_خانوم امروز قرار بود فصل پنج رو درس بدین.
موشکافانه نگاهش کردم:امتحان که نداشتین؟
_نه خانوم
تکیه مو از میز برداشتمو همونطور که به سمت تخته می رفتم گفتم:بشین.
وقتی با این تیپ مدرسه می اومدم،مهلا خیلی شاکی میشد. با اینکه هیچوقت حجابم مشکلی نداشت اما مهلا معتقد بود واسه یه خانوم معلم درست نیست شلوار جین و کفش کتونی بپوشه. البته فقط هفته هایی اینجور لباس میپوشیدم که باشگاهم قبل از مدرسه بود.
روزای دیگه مانتو شلوار رسمی می پوشیدم. اعتقادم به حجاب به چادر محدود نمیشه. بنظرم حجاب همونقدر که بیرونیه،درونی هم هست. ترجیح میدم هر کسی من و همونطوری ببینه که اعتقادات درونم هست. سالها قبل به اجبار پدرم چادر سر میکردم،در صورتی که بدون چادر هم حجاب خوب و قابل قبولی داشتم...
باز هم افسار خیال از دستم در رفت. متنفرم از فکرایی که بدون اجازه تو سرم میان و میرن....کاش می تونستم این حافظه لعنتی رو پاک کنم.
به سختی در واحدم رو باز کردم و وسایلی که خریده بودم داخل آوردم. حس بدی که از دیدن تاریکی و سکوت خونه بهم دست میداد تکرای نمیشد. هر موقع وارد میشدم این حس آزاردهنده با من بود....با اینکه همیشه آرزوی زندگی مستقل رو داشتم،حالا همین استقلال به من دهن کجی میکرد.وسایل رو که جابجا کردم خودم رو روی مبل پرت کردم. خونه م خیلی بهم ریخته بود. هم فرصت نداشتم هم حوصله. مرتب بودن یا نبودنش چه فرقی داشت؟!
موبایلم رو برداشتم،مثل همیشه ساکت...بدون حتا یک پیام خشک و خالی. انقدر دورم خلوت شده بود که گاهی گیج میشدم آیا من همون سارای سابقم؟عحیب بود. هیچ چیزم شبیه به سارای دو سال قبل نبود.
Zeynab:
#۲
صبحانه مو سریع خوردم و با عجله از خونه زدم بیرون. همیشه اولین روز تغییر شیفتم همین اوضاع رو داشتم. تا ذهنم به وضع جدید عادت می کرد،دوباره شیفتم عوض می شد. با هر سختی که بود خودمو به موقع رسوندم. تا ساعت ده کلاس داشتم و بعد از اون تا ساعت دو که باید باشگاه می رفتم وقتم خالی بود. می تونستم ناهار برم خونه،حتا یه چرتم بزنم. با همین فکرا داشتم به سمت ایستکاه اتوبوس می رفتم که مهلا خودشو رسوند بهم و گفت:سارایی منم باهات میام.
چشمامو گرد کردم:مگه می دونی کجا میرم؟
باهام همراه شد و جواب داد:نمی دونم کجا میری اما می دونم هر جا که میری قراره ناهار بخوری
خنده ام گرفت،دختر شکمو.
_بیا بریم شکم پرست بدبخت
ناهار و که خوردیم مهلا یک لیوان دلستر برای خودش ریخت و گفت:راستی سارا،چندتا از همکارا دارن برنامه میچینن واسه بچه های مناطق محروم کلاس کنکور مجانی بزارن،تو هم هستی ؟اگه میخوای بگو تا اسمتو بزارم تو لیست.
پاهامو دراز کردم: خودتم هستی؟
_اولا به توچه؟تو اگه واسه ثوابش میای به من چکار داری؟دوما آره هستم ادبیاتشونو قبول کردم،البته یکی دیگه از همکارام هست که باهم تقسیم کردیم.
_وقتی میخوای جواب بدی مرض داری آسمون ریسمون میبافی؟
_میگم سارا بیا فیزیکشونو قبول کن،هر سالی که دوست داری،برات پارتی بازی میکنم.
خودمو دراز کردمو یکی زدم توی سرش. همونطور که سرشو می مالید گفت:عوضی،وحشی چرا میزنی؟خوبی بهت نیومده میمون
فکرم مشغول شد. مهلا می گفت کلاسای فیزیک جمعا چهار روز در هفته،هر روز چهار ساعت برگزار میشه،خیلی دلم میخواست تو این کار سهمی داشته باشم. نه از روی ترحم،فقط دوست داشتم تو قبولی چند نفر تو دانشگاه سهمی داشته باشم. ولی می دونستم اگه قبول کنم خیلی سرم شلوغ میشه و بعد جواب مامان رو نمی تونستم بدم. همینجوریش هر وقت باهم تلفنی حرف می زدیم ناراحت بود که چرا بهشون کم سر می زنم. هر چند حقیقت این بود که من از اون شهر دلگیر خسته بودم. دلم برای خانوادم تنگ می شد اما قدم گذاشتن تو شهرم منو آزار می داد.
تصمیم گرفتم فیزیک دوم دبیرستان رو تدریس کنم. چون خودم هنوز چندسالی از کنکورم بیشتر نگذشته بود نسبت به سوالات اشراف داشتم اما باید مطالعه مو زیاد می کردم تا با دست پر سر کلاسام حاضر بشم.
دوباره با استرس مقنعه مو مرتب کردم. مهلای بدجنس نگفته بود کلاسا مختلطه. من تا بحال شاگرد پسر نداشتم ،اونم تو سن هفده هجده سال. می ترسیدم جدیم نگیرن،مسخره بازی دربیارن و کلاس رو منحل کنن. حتا شاگردای دخترم گاهی به حدی شیطنت داشتن که کنترل کلاس برام خیلی سخت می شد چه برسه به پسر!
لعنتی نثار مهلا کردم و در کلاس رو باز کردم. تعدادشون نهایتا پونزده نفر بود،اکثرا دختر بودن،و جالب اینجا بود که همه شون در حال درس خوندن. صدامو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن،اما فقط چند نفرشون سرشونوبالا آوردن و بعد با بی تفاوتی به کارشون مشغول شدن. حدس می زدم منو با یکی از دانش آموزا اشتباه گرفته باشن. به سمت جایگاه معلم رفتم.
_سلام بچه ها،رنجبر هستم،دبیر فیزیک دو
#۳
اینبار همگی با تعجب بهم خیره شدن. خب من عادت داشتم،بخاطر جثه ریزم معمولا با دانش آموزا اشتباه گرفته می شدم. سعی کردم لبخندمو پنهان کنم.
_لطفا یکی یکی خودتونو معرفی کنین.
بعد از معرفی بچه ها یک ساعت و نیم باقی مونده رو براشون برنامه ریزی کردم و ازشون خواستم هر جلسه روی مباحثی که قراره تست بزنن تسلط پیدا کنن.
خیلی خسته شده بودم. روز اول بود و خب طبیعتا طول می کشید تا با شرایط جدید خو بگیرم. به بچه ها خسته نباشید گفتم و بیرون رفتم.توی راهرو تک و توک دانش آموز و معلم دیده می شد. سرمو پایین انداختم و بدون جلب توجه از مدرسه خارج شدم.
با بی میلی به ظرف نیمرو نگاه کردم. دلم یه غذای گرم خونگی می خواست. دلم برای قرمه سبزیای مامانم تنگ شده بود. بی اختیار بغض کردم. دلم برای همه چیز تنگ شده بود حتا برای...بی معطلی به سمت تلفن رفتم.
صدای خواب آلود مادرم رو که شنیدم آه از نهادم دراومد،اصلا به ساعت نگاه نکرده بودم.
_الو ساراجان مامان اتفاقی افتاده؟....الو؟
سعی کردم بغضم توی صدام پیدا نباشه.
_سلام مامان ،خوبی؟بابا خوبه؟سمیرا؟چخبر؟
_وا مادر مهلت بده منم حرف بزنم خب. خودت خوبی؟ما خوبیم قربونت برم. چه دیر وقت زنگ زدی مامان؟
با رویه بافت عسلی تلفن بازی کردم،چی می گفتم؟
_دلم هواتونو کرد. ببخشید حواسم به ساعت نبود.بابا چطوره؟
_الهی من قربون دلت.پیش منه،مست خوابه
اینو گفت و نخودی خندید.
_بهش سلام برسون. سعی میکنم این هفته یکسر بیام.سرم شلوغه شاید تا اولای تابستون دیگه نتونم بیام.
_ساراااا،اولای تابستون دو ماه دیگه ست مامان جان. یعنی دلت میاد؟
جرأت نکردم بهش بگم کلاس جدید برداشتم.
_خب مامان آخر ساله،بچه ها امتحان دارن. خودت که می دونی.
آخرش هم مامان با دلخوری قطع کرد. نمی دونم چرا انقدر گذشته آزاذم می داد.دلم میخواست انقدر قدرت داشتم که خانوادمو بیارم توی همین شهر. پیش خودم...
مهلا صداشو صاف کرد و گفت:خب حالا که همه دبیرای محترم حضور دارن، جلسه معارفه رو همین الان انجام می دیم. برنامه های همه تون بهتون داده شده. امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم. من مهلا عبادی مدیر دبیرستان دخترانه حجاب هستم. البته به صورت مشترک با همکارم خانوم افشار ادبیات بچه ها رو به عهده گرفتیم.
خب لطفا خودتون رو معرفی کنین
اینو گفت و به من نگاه کرد.داشتم با حرص نگاهش می کردم. با اینکه می دونه من چقدر معذب میشم بازم منو تو این شرایط قرار میده. حالا مثلا همدیگرو نشناسیم چه اتفاقی می افته؟
با بی میلی بلند شدم:سارا رنجبرم،دبیر فیزیک،از آشنایی با شما خوشبختم.
همکارا که حدود شش نفر بودن،سه تا مرد و سه تا زن،که من و مهلا و خانوم افشار درسای فیزیک و ادبیات،سه تا هم آقا،درسهای فیزیک و ریاضی و شیمی...
_سلام،من امیرعلی طباطبایی هستم.دبیر شیمی.خوشبختم از دیدنتون.
صدای گیراش باعث شد ناخودآگاه بهش نگاه کنم. حدود سی و پنج سال سن داشت تیپ ساده و قیافه معمولی هم داشت .اما لبخندش پر از شیطنت بود. انگار آدم بسیار بازیگوشی هست که خودش رو به شدت کنترل می کنه. غیر از اینها تسبیحی که مثل مچبند دور مچش پیچیده بود توجهمو جلب کرد. ناخودآگاه ابرویم بالا رفت. چه آدم جالبی!
همونطور که من در حال تجزیه نحلیل این آقا بودم،مرد کناریش بلند شد:سلام من مرتضی احمدی ام،دبیر ریاضی
تعظیم کوتاهی کرد و نشست. چه متشخص!نمی دونم چهره ام چه حالتی داشت اما وقتی سنگینی نگاهی رو حس کردم و رسیدم به آقای امیر علی طباطبایی و دیدم با لبخند نگام می کنه. واااای ضایع شدم. متاسفانه من از اون ادمایی ام که افکارم روی حالت چهره م اثر میزاره. حاما متوجه شده داشتم دیدشون میزدم...دیگه بقیه حرفا رو نشنیدم و تا اخر جلسه سر به زیر نشستم. با صدای خسته نباشید مهلا به خودم اومدم.
سریع رفتم کنارش و نیشگون ریزی از پهلوش گرفتم که بخاطر شرایط هیچ عکس العملی غیر از گاز گرفتن لبش انجام نداد. حقشه.
#۴
جوری که فقط من بشنوم گفت:الهی بمیری
منم به همون شکل جواب دادم:خودت
همه از اتاق بیرون رفته بودند.فقط یکی از آقایون به طرف ما اومد. دقت که کردم دیدم من اصلا متوجهش نشده بودم. سن زیادی نداشت،نهایتا بیست و هفت .
_ببخشید خانوم رنجبر می تونم وقتتون رو بگیرم؟
نمی دونستم چه کاری می تونه با من داشته باشه؟!با لکنت گفتم:ب بله
_بنظر من بهتره منابع و روش تدریسمون با هم هماهنگ باشه،فکر می کنم این تو روند تست زنی بچه ها اثر بهتری داشته باشه.
گیج نگاهی به مهلا کردم،متوجه نمی شدم روش تدریس من به این آقا چه ربطی داره؟
_ببخشید متوجه نمیشم
_خیلی ساده ست. چون هر دو داریم فیزیک درس می دیم،هماهنگیمون تو روند پیشرفت بچه ها اثر خوبی داره. شما مخالغین؟
تازه متوجه شدم این آقا که اسمش رو نمی دونم هم فیزیک تدریس می کنه. فکر بدی نبود. فیزیک دو و سه هم رو تکمیل میکردن.سری تکون دادم و گفتم:حق با شماست...
و چندتا از منابعی که ازشون استفاده می کردم معرفی و بعد از صحبت مختصری خداحافظی کردیم.همین که دبیر فیزیک از اتاق خارج شد،مهلا با حرص گفت:چرا نیشگون میگیری وحشی؟روند کار همینه،حالا چون جنابعالی روابط اجتماعی بلد نیستی باید نیشگون بکیری؟
_مهلا خیلی بی ادبی،من روابط اجتماعی خیلی خوبی دارم. فقط معذب شدم.
_داری زور میگی سارا،چون تو معذب میشی که من نمی تونم کارمو تعطیل کنم.
راست می گفت. این یعنی به طرز فکر هم احترام بزاریم.در هر صورت روز بدی بود و من مثل اکثر اوقات از خودم ناراضی بودم. از این اعتماد بنفس کم...نمی دونم از کی،ولی از یک جایی به بعد،من اعتمادبنفسم رو از دست دادم. توی بیشتر جمع ها حاضر نمی شدم. مهلا معتقد بود این اخلاقم اصلا با ظاهرم همخوان نیست. ظاهرا دختر مغروری ام اما در باطن به شدت بی اعتماد بنفس. مهلا رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. دلم خونه کوچیکمو می خواست. برای خودم شیر قهوه درست کنم.کتاب مورد علاقه مو بخونم، و ساعت ها بخوابم.
دو هفته ای از شروع کلاسهای کنکور می گذشت. به ساعت کاری زیادم عادت کرده بودم اما بدنم به شدت خسته می شد. به قدری که شبا بیهوش می شدم و صبحها به مکافات بیدار. بر خلاف قولی که به مادرم داده بودم نتونستم به شهرم برگردم و برگشتن رو، به پایان امتحانای بچه ها موکول کرده بودم.بچه های کنکوری بر خلاف بچه های خودم خیلی درسخون بودن. حتا یک دقیقه هم منو به حال خودم رها نمی کردن و مدام سوال می پرسیدن. در حال بررسی سوالی بودم که جواد محمدی یکی از بهترین شاگردام ازم پرسیده بود. خیلی مشکل بود. راه حلی به ذهنم نمی رسید. ازش خواستم بهم فرصت بده روی مسئله فکر کنم.احتمال می دادم که از شدت فشار کاری ذهنم یاری نمی کنه. بعد از کلاس در حالی که ذهنم درگیر بود و به طرف محوطه می رفتم چشمم به آقای دبیر فیزیک که حالا می دونستم اسمش علیرضا موسویه افتاد. می تونستم ازش بپرسم. در حال حرف زدن با یکی از دانش آموزا بود. کمی نزدیک تر رفتم تا متوجه حضورم بشه.وقتی دید منتظر ایستادم حرفشو تموم کرد و به طرفم اومد.
_با من امری دارین خانوم رنجبر؟
_بله،راستش یکی از بچه ها امروز مسئله ای رو برام اورد که نتونستم حلش کنم. گفتم شاید بتونم از شما کمک بگیرم.
_حتما،خوشحال میشم کمک کنم.
سر رسیدم رو بیرون اوردم و مسئله رو نشون دادم. کمی فکر کرد و بعد جواب رو نوشت. سر رسید رو به طرفم گرفت و گفت:بفرمایید.ببخشید خانوم رنجبر؟
همونطور که به جواب نوشته شده نگاه میکردم گفتم:بله؟
_فکر میکنم شما خیلی دارین از خودتون کار میکشین. اینجوری نتمرکزتون رو از دست می دین. ببخشید البته قصد فضولی ندارم.
بی حواس گفتم:اره بخدا،اصلا نمی فهمم چجوری میخوابم.خیلی...
یکهو به خودم اومدم و خدا رو هزار بار شکر کردم چرت و پرت دیگه ای نگفتم. با سرعت بهش نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم که متوجه شدم سعی داره لبخندش رو پنهان کنه. مردک نادان. خجالت نمی کشه تو مسائلی که بهش ربطی نداره دخالت میکنه.
_در هر صورت ممنون از کمکتون.با اجازه.
مطمئنم وقتی رومو بر گردوندم صدای خنده ش رو شنیدم.
زینب جعفریانی:#۵با صدای حرف زدن مامان و بابام بیدار شدم. هنوز این عادتشون رو ترک نکرده بودن. یادش بخیر چقدر روزای جمعه از دستشون حرص می خوردم که نمیزاشتن بخوابم. بلند شدم و بعد از جمع کردن رختخوابم ،موهام رو شونه زدم و از اتاق بیرون رفتم. از دستشویی که خارج شدم با بابا روبه رو شدم._سلام بابا،صبح بخیر.میرین سر کار؟_سلام بابا جان.صبح تو هم بخیر. آره.تو چرا زود بیدار شدی؟سعی کردم به روی خودم نیارم که چند دقیقه پیش با خودم چقدر غیبتشون رو کردم._عادت دارم زود بیدار شم.بابا همونطور که از خونه خارج می شد گفت:آفرین،حقا که دختر خودمیبا بابا که خداحافظی کردم رفتم آشپزخونه. مادرم داشت سفره رو جمع میکرد._سلام.جمع نکن مامان_سلام به روی ماهت. چرا زود بیدار شدی؟گفتم حتما تا کله ظهر می خوابی.نشستم کنار سفره._نه دیگه،گفتم بیدار شم این مدتی که اینجام بیشتر پیشتون باشم.آه پر سوزی کشید و گفت:خدا اونی رو که باعث شد دختر من اواره شهر غریب بشه لعنت کنه.دلم نمی خواست حرف گذشته ها پیش کشیده بشه. برای همین بحث رو عوض کردم._مامان راستی الان که داره تابستون میاد ،بیاین پیش من._وا مادر،مگه تو رفتی خونه بخت ما پاشیم بیایم مهمونیت؟تو خودت از بس غد و یکدنده ای حرف گوش نمیدی.وگرنه نه من نه بابات راضی نیستیم دخترمون از خونه ش آواره باشه.لقمه کره مربا رو گذاشتم دهنم. مادر بود. هر چقدر که من تکرار می کردم بعد از ماجراهای گذشته زندگی تو این شهر کوچیک برام سخته،باز دلش میخواست دخترش کنارش باشه. باید مادر بود تا منطق مادرانه رو درک کرد.هر چقدر تلاش میکردم از بحث راجبه گذشته فرار کنم انگار نمی شد.مامان تازه سر درد دلش باز شده بود.بعد از کلی گوش دادن به درد دلهای مامان،سمیرا هم بیدار شد. سمیرا خواهر کوچکم بود. دانشجوی روانشناسی بود و خیلی پر شر و شور. عصر اون روز با هم به خرید رفتیم و کلی خوش گذشت. دو روزی که رفته بودم خونه باعث شد خستگی این مدت از تنم دربیاد. بعد از این امتحانای بچه ها شروع می شد وسر من خلوت تر. اما قرار بود کلاسای کنکور فشرده تر برگزار بشه تا وقت برای رفع اشکال بچه ها باقی بمونه. خدا می دونست چقدر امیدوار بودم این بچه ها قبول بشن. منو یاد دوران کنکور خودم می نداختن. اون زمان که غیر از درس و دانشگاه رفتن رؤیای دیگه ای نداشتم. امروز مجبور شده بودم زمان کلاسم رو با خانوم افشار عوض کنم. کلاس من صبح بود و کلاس اون بعد از ظهر،مثل اینکه قرار بود مادرش رو ببره دکتر و به همین خاطر از من خواست کلاسم رو ساعت شش بعد از ظهر تشکیل بدم.با اینکه می ترسیدم به تاریکی بخورم،دلم نیومد درخواستش رو رد کنم. حالا ساعت هفت و نیم بود و کلاسم تموم شده بود. بچه ها که یکی یکی خارج شدن منم به طرف محوطه رفتم. هوا در حال تاریک شدن بود. تا ایستگاه اتوبوس راه زیادی نبود اما مسافت این منطقه با خونه م زیاد بود و احتمالا دیر می رسیدم. هر چقدر صبر کردم اتوبوس نیومد. کم کم داشتم می ترسیدم. منطقه خلوت بود و این ترسم رو بیشتر می کرد. مونده بودم همیشه خانوم افشار چطور این راه رو برمیگرده. این نزدیک سوپرمارکت هم نبود تا شماره آژانس ازشون بگیرم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به ترسم غلبه کنم. شماره مهلا رو گرفتم و ماجرا رو تعریف کردم،ازش خواستم اگه شماره آژانسی رو میشناسه برام بفرسته. بعد از زنگ زدن به آژانس تقریبا ارامشم رو به دست آوردم. اما سر درد عجیبی به سراغم اومد. یک ربع بعد آژانس اومد و من به خونه م بر گشتم اما اونشب از شدت سر درد نتونستم بخوابم. امتحانات بچه های من تموم شده بود و باید نمره هاشونو تا آخرین هفته به مدرسه تحویل می دادم. از اون شب کذایی سر دردهام بیشتر شده بود و همین مسئله روی تمرکزم اثر منفی گذاشته بود .هر برگه رو چندبار چک می کردم تا اشتباه نکنم. مسکّنی خوردم و سعی کردم به دردی که هر روز بیشتر می شد توجه نکنم.با صدای موبایلم برگه رو کنار گذاشتم و جواب دادم. مادرم بود._سلام مامان.حالتون خوبه؟بابا و سمیرا خوبن؟#۶_دختر عجول،چرا هیچوقت نمی زاری من جوابتو بدم آخه؟لبخندی زدم و گفتم:قربونت برم.باید عادت کرده باشی دیگه._از دست تو،خوبی مامان؟چرا صدات گرفته س؟ناخودآگاه پیشونیمو با دست گرفتم:چیزی نیست،یکم سرم درد میکنه._به خودت فشار نیار مامان جان،خدایی نکرده مریض میشی ها_چشم مامان._راستش ساراجان، مامانِ اون پسره زنگزد...با ناباوری گفتم:کدوم...پسر؟_همون....آرمین...واسه خواستگاریعصبی شدم.بی نهایت،چطور تونسته بودن؟_خواستکاری از کی؟_مادرش می گفت آرمین نمی تونه سارا رو فراموش کنه._ببخشید مامان میخواستی بگی آرمین غلط کرده. خجالت نمی کشن بعد دو سال؟مامان با ملایمت جواب داد:همه این چیزایی که میگی منم گفتم. اما ساراجان هر کسی جای اونا بود همون کارو میکرد. با دلخوری گفتم:داری بهشون حق می دی؟_دارم منطقی حرف می زنم. با این حال ،مادره می گفت آرمین واسه این پا پس کشیده که زمان بگذره و همه چی فراموش بشه. می گفت تو این دوسال کلی زحمت کشیده تا شرایط بهتری پیدا کنه.من آدمی نبودم که بعد از پس زده شدن دوباره برگردم. آرمین من رو پس زده بود. حالا به هر دلیلی.._بهشون بگین جواب سارا منفیه. بگین اون حرمتی که باید می بود دیگه از بین رفت _.....باشه...نظر تو شرط اصلیه عزیزم. نفس عمیقی کشیدم:ممنون مامان._برو دخترم به کارت برس،فعلا کاری نداری؟_نه مامان.سلام برسون.خدافظ _بنظر من کار خوبی کردی اجازه ندادی بیان خواستگاریت. واقعا تعجب میکنم بعضی از ادما چقدر می تونن پرو باشن.با تعجب به مهلا نگاه کردم. برای ناهار اومده بودم پیشش و بهش گفته بودم خواستگار دو سال قبلم که پشیمون شده بود،دوباره تماس گرفته._مگه تو می دونی قضیه چیه؟با خونسردی پا روی پا انداخت:نمی دونم اما حتما انقدر مهم هست که تو انقدر ازشون بدت میاد...هرچند انقدر قابلم نمی دونی که برام تعریف کنی._مسئله این نیست ،فقط یادآوریش اذیتم می کنه...واقعا همینطور بود. این مسئله توی شهر کوچیکی مثل شهر ما که همه هم رو میشناسن خیلی آبروریزی بزرگی بود._بنظرم یکبار باید ازش حرف بزنی و از ذهنت بریزیش بیرون.تا بحال در موردش حرف نزده بودم. کمی فکر کردم و بعد تصمیم گرفتم برای مهلا تعریف کنم..._«دو سال پیش ،من سال آخر دانشگاه بودم. دوران دانشجویی بی حاشیه ای داشتم.همون موقع سر و کله دوتا خواستگار با هم پیدا شد.یکیش همین ارمین بود که همسایه مون بودن. یکیشم...فرزاد،از بچه های دانشکده،سر نترسی داشت،چندبار کارش به کمیته انضباطی کشیده بود. بدجور پیگیر من بود. چندبار بهش جواب منفی داده بودم اما بدتر پیله می کرد. مسئله رو به پدر و مادرم گفتم.بهم گفتن عکس العملی نشون ندم.خودش خسته میشه. اما فرزاد خسته نشد. شبی که ارمین و خانوادش اومده بودن خواستگاریم،توی کوچه معرکه ای گرفت که آبروریزی بدی شد...» از یاد اوری اون شب حالم بد شد.صدای نعره های فرزاد...بهت و ناباوری همه...حرفای وحشتناکی که می زد...نگاه تحقیر آمیز خواستگارا که با بی احترامی تمام از خونه مون رفتن..._چکار کرد؟_ هیچی،داد می زد که من معشوقه ی چند ساله ش بودم و حالا دارم بهش خیانت می کنم. ازش خسته شدمو میخوام با یه مرد دیگه بازی کنم و خودمو دختر نجیبی نشون بدم. همسایه ها ریختن بیرون،بابام زنگ زد صد و ده و اونام فرزاد رو بردن کلانتری...مهلا با احتیاط پرسید:ارمین چکار کرد؟آهی کشیدم:بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت.اما خانواده ش نگاه بدی به من انداختن و گفتن_ واقعا که_با دای مسخره ای این و گفتم و زدم زیر خنده_می دونی مهلا،من به آرمین علاقه ای نداشتم که اگه داشتم الان وضعیت خیلی بدتری داشتم. بعضی وقتا با خودم میگم خدا رو شکر قبل از این قضیه همه چیز رو به پدر و مادرم گفته بودم. اگه نمی گفتم وبه من شک می کردن دیگه نمی دونم باید چکار می کردم._واسه همین اومدی اینجا؟_بعد اونشب همه همسایه ها به چشم بد نگام می کردن.با اینکه ثابت شده بود همه حرفای فرزاد تهمت بوده و براش حبس بریده شد اما جلوی شایعه رو نمیشه گرفت.وقتی دیدم زندگی برام سخت شده از بابام خواستم اجازه بده مستقل بشم. خب بابامم کمکم کرد،بیام پیش تو،خب اینم قصه من._بمیری،دو سال منو منتظر گذاشتی ،چی می شد همون اول اعتراف میکردی؟حقیقت این بود که گفتنش زیاد آزارم نداده بود. البته بعد از دوسال طبیعتا من آروم شده بودم و تمام اون اشک ها،افسردگی ها و شبای بد تو ذهنم کمرنگ شده بود...#پارت_۷_آزمون سراسری امروز برگزار شد،داوطلبان...صدای تلویزیون رو قطع کردم.اینم از امسال. تموم شد.یک سال تحصیلی دیگه هم گذشت. باید برای بعد از این برنامه می ریختم. مطمئن بودم مادرم دوباره اصرار می کرد برگردم. با اینکه گاهی این تنهایی خیلی آزاردهنده می شد،اما من بهش انس گرفته بودم. یادمه اوایل خیلی سخت بود.هر شب با اشک می خوابیدم و فرزاد رو لعنت می کردم. شاید اگر مهلا نبود طاقت نمی آوردم و برمی گشتم پیش خانوادم. مهلا دختر یکی از دوستان بابا بود. پنج سال از من بزرگتر بود و تا قبل از اینکه من بیام پیشش،دورادور هم دیگرو میشناختیم.بابا از پدرش خواسته بود توی دبیرستانش برام کاری جور کنه تا سرم گرم باشه. خونه ای که برام اجاره کرد تو محله آرومی بود و امنیت داشت. یادمه رویای سالهای نوجوانیم همین بود. مستقل باشم. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. یک هفته استراحت تو خونه پدری گزینه مناسبی بنظر می اومد. یک هفته خوردن غذای گرم خونگی...به سوئیت کوچکم نگاه کردم. آشپزخونه و پذیرایی،وسایلش رو با مامان و بابا خریدم. دوستش داشتم. بیشتر از همه پنجره کوچکی که رو به خیابون اصلی بود. توی افکارم غرق بودم که با صدای موبایلم از جا پریدم. اوف،قلبم وایستاد.داشتم موبایل رو بر میداشتم که متوجه کبودی کوچکی روی ساق دستم شدم. این کی اینجوری شده که نفهمیدم؟ شانه ای بالا انداختم و گوشی رو برداشتم.شماره ناشناس بود،با تردید جواب دادم:بفرمایید؟_خانوم رنجبر؟صدا آشنا بود اما بخاطر نمی آوردم کجا شنیدمش:خودم هستم._من علیرضا موسوی ام.بجا اوردین؟با تعجب گفتم:بله.امرتون آقای موسوی؟_بی مقدمه میگم خانوم رنجبر،راستش موسسه ای که من توش درس می دم واسه کلاسای تابستون به یک دبیر فیزیک نیاز داره،مدیرش یکی از دوستان هست،من ازش خواستم فعلا آگهی نکنه تا نظر شما رو بدونم. گفتم شاید دنبال کار تابستونی باشید.با اینکه خیلی خوشحال شده بودم کار با پای خودش اومده بود پیشم اما با خونسردی گفتم:خب من باید ببینم شرایطش چطوره؟_موردی نداره،من یک قرار میزارم شما تشریف بیارین موسسه راجبه شرایطتون صحبت کنین._ممنون میشم.لطف کردین._خواهش میکنم،امری نیست؟_بازم ممنون.خدانگهدارگوشی رو بغل کردم و با خوشحالی پریدم هوا. خدایا شکرت. خداکنه شرایطش خوب باشه. راستی این آقای موسوی شماره من و از کجا داشت؟حتما کار این مهلا خانومه. حیف خوشحالم وگرنه زنگ می زدم حالشو می گرفتم.با آشپزخونه رفتم تا با یک چایی و کیک از خودم پذیرایی کنم. ***اونشب به مهلا زنگ زدم و ماجرا رو بهش گفتم .اونم گفت موسسه رو میشناسه و محیطش خوبه. با موسوی قرار گذاشته بودم امروز برم و صحبت های اولیه رو انجام بدم. از اتوبوس پیاده شدم. هوا ابری بود،بعد از تحمل روزای گرم اول تیر،واقعا جای تعجب و شکر داشت که امروز هوا عالی بود. به حاشیه پیاده رو رفتم و دوباره به ادرس توی گوشیم نگاه کردم. چند دقیقه پیاده روی داشت. به سر و وضعم نگاه کوتاهی انداختم. مانتو کتون کرمی و شلوار جین مشکی،شال قهوه ای وکیف و کفش اسپرت کرم قهوه ای ...خوب بودم.با اعتماد بنفس بیشتری قدم برداشتم و چند دقیقه بعد جلوی در ورودی آموزشگاه بودم. ساعت رو نگاه کردم.یک ربع به پنج بود. یکم زود رسیده بودم. زنگ رو زدم و منتظر شدم.خانوم جوانی گفت:_بفرمایید._رنجبر هستم. با آقای کلایی قرار مصاحبه داشتم._بله بفرمایید بالا.بخاطر تعطیل بودن کلاسها در ورودی باز نبود و باید زنگ میزدم. این مسئله رو موسوی گفته بود وگرنه با دیدن در بسته حتما برمیگشتم.دفتر اموزشگاه طبقه دوم بود. با سرعت پله ها رو بالا رفتم. در زدم و وارد شدم.میز منشی سمت راست بود و چند در هم طرف چپ. به طرف منشی رفتم._سلام ،خسته نباشید ._سلام.خانوم رنجبر؟_بله_چند لحظه منتظر بمونین. آقای کلایی هنوز تشریف نیاوردن.البته ساعت هنوز پنج نبود و این بنده خدا هنوز دیر نکرده بود. نشستم و به بررسی محیط مشغول شدم. چند تا پوستر تبلیغاتی از موسسه به دیوار بود. از اهمیت شروع درس خوندن از تابستون و کنکور و این حرفا. روی یکی از درها نوشته بود مدیریت.یکی آبدارخونه و بعدیشم اتاق جلسه. حتما کلاسها تو طبقه ذیگه ای بود.با صدای منشی که با مرد جوانی صحبت می کرد، به طرفشون برگشتم. مرد جوان نیم نگاهی به من انداخت و وارد اتاق مدیریت شد. پس آقای کلایی ایشون بودن. نمی دونم چرا با دیدنش حس عجیبی داشتم.با صدای منشی که ازم خواست وارد بشم به طرف اتاق رفتم. چند تقه زدم و بعد از بفرمایید گفتن آقای کلایی وارد شدم. اناق ساده ای بود. یک میز تحریر های گلاس و روبه روش دو ردیف صندلی روبه روی هم چیده شده بود._سلام._سلام خانوم بفرمایید خواهش میکنم.و با دستش به صندلی ها اشاره کرد. نشستم و منتظر شدم خودش صحبت رو شروع کنه. مثل همیشه اعتماد به نفس پایین لعنتی.عینکش رو برداشت و گفت:خب خانوم رنجبر،درست میگم؟
ادامه رماندر کانال تلگرامی
https://t.me/joinchat/AAAAAD_XDHYycnApshfVrw
اولش کمی گیج کننده بود! زمان هنوز برای خواننده به جریان نیافتاده بود. تا قبل از اینکه بگید ساعت باشگاه قبل از مدرسه بوده دقیقا برای خواننده مشخص نبود قبل از ورود به کلاس چی بوده!
خیلی خوبه، قلمتون خیلی روونه و از اون روون هایی که آدم جذبش میشه!
اگه برای پرش های زمانی مثل همون طور که بعدا کردید ستاره میذاشتید، خواننده رو جاهایی از ابهام در میاوردید، داستان جالبی بود که به نظر هم دنباله دار میرسه. سرگذشت روزانه یه دبیر دبیرستان خانم. که خیلی چی میگن، سریع، موتوری یا یه همچین چیزی نوشته شده، به نظرم خیلی خوب نوشتید، شیوه نگارشتون خیلی خوبه و قلمتون هم میکشه. خیلی ساده و صاف و صمیمی نوشته بودید مثل یه خاطره نگاری!
خیلی خوبه! امیدوارم بیشتر بنویسید.
در کانال منتظرتون هستم
نویسنده گرامی، ممنون که سایت ما رو برای ارائه داستانتون انتخاب کردید. اما از اونجا که تبلیغ سایت یا کانال دیگه ای اینجا ممنوعه، مجبورم بعضی از پست هاتون رو ویرایش کنم. با اینحال چون این کانال به خودتون تعلق داره، اجازه میدیم در پست اول باقی بموند.
خوشحال میشیم باقی نوشته هاتون را هم در اینجا ببینیم!
سلام
فقط قسمت اول رو خوندم. این داستان ها رو این روزها بهشون داستان های تلگرامی هم می گن که مخاطب خودشون رو هم دارن و من بعید می دونم هیچکدوم از بچه های کتاب خون این سایت بتونن این اثر رو به عنوان یه داستان بپذیرن. بسیار تند و بسیار برق و بادی. یعنی دو خط اول رو که خوندم از انقدر تند تند بیان شدن اطلاعات سر درد گرفتم. طرف داره بند کفشش رو می بنده بعد یهو یادش می افته خرید دوست داره ( کاملاً نا مربوط) بعد یهو رسیده باشگاه بعد یهو ( همه در حد ثانیه ) به این فکر می کنه که هیکلش خوبه بعد یهو تو کلاس درسه بعد... یه نکته ی مهم اینجا. شما تا حالا تدریس کردی گلم ؟ من کردم و یه سری چیزایی هست که می دونم. معلم خودش همیشه یه برنامه نویسی درسی داره و نیازی نیست بیاد از نماینده بپرسه امروز چیکار کنیم ؟ این نشون میده این معلم چقدر شلخته و بی مسئولیته که خودش حتی نمی دونه باید چیکار کنه و خب پس بچه ها هم ازش حساب نمی برن.
اینجا همچنان به سرعت برق و باد داستان می گذره تندی میگه که من حجاب فلان و بهمان که اصلن هیچ ربطی نداره به شخصیت و انگار یه آدم معمولی داره نظرشو میده.
به طور کلی میگم به عنوان یه داستان خیلی بد. درست آدم رو می کشونه ولی این خوب بودن اثر رو نمی رسونه، خواننده به کاراکترت انس نمیگیره. کاراکترت واقعی نیست. ما آدما معمولن مخلوطی از شخصیت ها و کاراکتر ها هستیم. ولی شخصیت داستان ها یه کاراکتر specific هستن به قولی یعنی دارای یه سری ویژگی های پررنگ و حتی مبالغه آمیزی هستن که باعث میشن خواننده تمایل پیدا کنه داستانش رو بخونه. فکر کن اگر یه نفر می خواست داستان روزمرگی ما رو بخونه چقدر بی معنی و بی مزه میشد. به طور کلی سعی کن روی این کار کنی که حوادث رو به موقع بیان کنی، افکار به موقع باشن تا خواننده همراه بشه نه همینطور بخون بره جلو ببینیم تهش چی میشه. مهم مسیر داستانه به نظر من، روایت زیبای اونه که تو رو وابسته به اون شخصیت می کنه مگر نه اینکه خاطره بنویسی که هر کسی می تونه اینکارو بکنه هنر نویسنده تو بیان جذاب تر خاطراته.
موفق باشی
قلم روونی دارید و مخاطب به روشنی متوجه اتفاقایی که میفته میشه، ولی غلط نگارشی و املایی هم زیاد داره که باید حتما برای کسی که داره یک اثر مینویسه رفع بشه و بعد شروع به نوشتن کنه. داستانی جذاب تره که برای معما جلوه دادن موضوعی از روش نپره بلکه گره گذاری کنه و در روند داستان گره گشایی. باید این رو هم در نظر گرفت که اعتقادات مذهبی نویسنده در نقش اول حلول پیدا نکنه و شخصیتی که ساخته میشه در فضا سازی و روند داستان خودشو نشون بده. برای قسمت اولی که گذاشتید، خواننده زو متوجه این موضوع کردید که گذشته ی سخت یا ناراحت کننده ای داشته، نه بخاطر فضا سازی بلکه از روی مونولوگ ها. داستان تون بسیار شبیه به رمان های نودو هشتیا و توی اون فضاست، نه که رمان های بدی باشن، هیچ تقسیم بندی نمی کنم، منتها از عادت فاصله نگرفتید و نوآوری قلم خودتون توی داستان نیست. باید به سبک خودتون بنویسین. جوری که به عنوان مخاطبتون اگر جای دیگه نوشته ای از شما دیدم، فکرم به سمت کلی نویسنده ی مشابه نره. حتی در سایت های بزرگ داستان نویسی که قبلتر هم مثال زدم کسایی موفق و نامی شدن که سبک متفاوت و حرف متفاوتی برای زدن داشتن. این که مبهم نویسی ندارید، نسبتا خوبه. لحن اول شخص طوری بود که من اول فکر کردم با دختری تازه دانشجو یا سال آخر مدرسه روبرو هستم. امیدوارم که حرفهام به دردتون بخوره. روز خوش
ممنون.بله کاملا درست می فرمایید. بعد تر که قسمت های اول
رو خوندم تمام نکاتی که شما بهش اشاره کردین به ذهنم اومد. سعی کردم در ادامه بهتر و بی مشکل تر بنویسم.
و حتما پارت های اول ویرایش میشن.
ممنون از وقتی که گذاشتید.
درود بر شما
راستش فقط دو بخش اول داستانو خوندم چون هم وقت ندارم هم اشکالات اونقدری بودن که باعث بشن دیگه نخوام ادامه بدم.
#1
نثر داستان محاوره ست و این برای منِ مخاطبی که بیشتر ادبی میخونم اصلا جالب نیست. معیار نوشتن، به اثر ارزش میده. نمیگم داستانای محاوره بدن، ولی معیار پسندیده تره. البته برخی داستانا مخصوصا کوتاها محاوره میطلبن ولی محاوره برای یه داستان بلند جالب نیست.
جریان داستان تو دو بند اول واقعا سریعه! داره کتونیاشو میبنده. بعد "یکم" فکر میکنه یهو میبینه جلوی باشگاست. بعد یهو عرقشو با حوله خشک میکنه. یهو میرسه مدرسه. این از پرش هم گذشته و یه جورایی "جهش" شده! و جهش اونم به این صورت، پسندیده نیست؛ چون باعث گسستگی داستان و ذهن خواننده میشه و مخاطب هنوز جمله ی قبلی رو تو ذهنش تصویرسازی نکرده یهو خودشو تو موقعیت بعدی میبینه. یکی از راه های پردازش داستان "فضاسازیه"ئه؛ و تو این جهش ها، با این که وارد یه محیط و فضای جدید میشیم، اما هیچ توصیف و پردازشی درمورد فضا نمیبینیم و داستان، جون نمیگیره. واقعی نمیشه.
تو کل بند اول به کارای روزمره ی دختره میپردازه بعد یهو دو تا جمله ی آخرو درمورد احساسش میگه! این تناقض بوجود میاره. حداقل باید قبلش کمی بیشتر به احساسات بپردازید بعد اون دو تا جمله رو بیارید. یا کلا درمورد کارای روزمره بگید و لابه لاش یه احساسایی رو هم بگنجونید. این فقط یه پیشنهاده و شما میتونید جور دیگه ای در جهت رفص این نقص عمل کنید. :1:
وقتی اولین بار، اون هم با عجله، اسم مهلا رو آوردید من فکر کردم دوستشه. ولی بعد که فهمیدم دختره معلمه حدس زدم که احتمالا مدیر باشه. به نظرم یکم توضیح لازمه برای شخصیت مهلا.
راستش زیاد از رفتارش با مائده خوشم نیومد :دی حس میکنم میخواستید با "موشکافانه نگاهش کردم" و "بشین" اقتدار دختره رو نشون بدید ولی موفق نشدید.
درمورد اعتقاد دختره به چادر میگید ولی هیچ اشاره ای به این که چادر پوشیده، نمیکنید؛ فضاسازی زیاد نمیکنید، باشه، ولی پرداخت این موضوع واقعا مهمه چون یه بند رو هم بهش اختصاص دادید!
یه مسئله ای دیگه هم هست که باز برمیگرده عدم وجود فضاسازی؛ دارید میگید میره باشگاه و بعد مدرسه، ولی خبری از کیف دستی یا کیف باشگاه تو دستش نیست. که البته کلا فضاسازی تون نقص داره پس فکر کنم انتظار بیجایی دارم که به این مورد اشاره کرده باشید. ولی خانم جعفریانی، بیان این مسائل جزئی به "بهتر همراه شدن" مخاطب با داستان کمک میکنه پس بهتره که تو فضاسازی مراعات کنید.
بندی که مربوط به وارد شدنش به خونه ست خیلی تکراری و کلیشه ایه؛ هم پرداختش هم جمله بندیش.
#2
ذکر نشده که دقیقا چه کلاسی میره! اول فکر کردم مدرسه ست ولی بعد دیدم تا ساعت 4 کلاس داره. فرداشم که تا ساعت 10 کلاس داشت. بعدم که میگید کلاس کنکوره. بهتر نیست اینو همون اول ذکر کنید که ذهن خواننده درگیر سوالای نسبتا بی اهمیت نشه؟
جوری وقایع رو روایت میکنید که آدم اول فکر میکنه داره برنامه ی روزانه شو میگه بعد یهو میبینه نه، داره روایت میکنه! مثالش اونجا که مهلا میاد میگه حتما دای میری ناهار بخوری.
مکالمه ش با مهلا... فضاسازی که باز هم اصلا نداشت. سارا "خودشو دراز میکنه" در صورتی که من تا همین جمله ی قبلیش فکر میکردم پشت میز نشستن 😐 و این که، میخواستید صمیمیتشون نشون بدید، باشه؛ ولی این لحن توهینی خیلی دیگه تکراری شده. این لحن رو البته خیلیامون تو زندگی عادیمون تجربه میکنیم؛ ولی شما خیلی خام نوشتیدش. انگار برای نشون دادن این صمیمیت فقط به ناسزا بسنده کردید. و این که اگه مهلا و سارا انقدر با هم صمیمین، چرا پیشتر، وقتی دو بار به مهلا اشاره شد، این موضوعو یه جوری نشون ندادید؟ بعد میگم مشکل اینجاش چیه.
...
نظر کلی:
لحن محاوره ای داستان به دل نمیشینه.
فضاسازی ها به شدت ضعیفن و گاها اصلا وجود ندارن.
به خاطر مورد قبلی داستان به شدت سریع و نامفهومه.
و باز هم به خاطر همون مورد داستان انسجام نداره و پراکنده ست برای همین ذهن خواننده هم متمرکز نمیشه.
شخصیت پردازیا به شدت ضعیفن برای همین نمیشه باهاشون همراه شد. حس میکنم سعی کردین برای شخصیت پردازی به مونولوگ و ناسزا متوسل شین که چیز خوبی از آب درنیومده بود. شخصیت پردازیِ مناسب با ترکیبِ درستِ احساسات ، واکنش فرد نسبت به موقعیات، مونولوگ ها و دیالوگ ها انجام میشه. (ترکیب مناسبِ همه یا حداقل دو تای این ها با هم؛ بسته به موقعیت)
هر قشر خاصی از جامعه یه سری لحن و رفتارهای کلی خاصی داره؛ ولی این قالب کلی رو تو شخصیت های داستان ندیدم. این قالب در کنار شخصیت پردازی مناسب میتونه به شخصیت روح دیگه ای بده.
چون این یه بخشی از داستان بود و منم یه بخشی شو خوندم، نمیتونم قاطعانه نظر بدم. اما تا اینجاش؛ شروع کلیشه ای و تکراری... توصیفای تکراری... شخصیت پردازی کلیشه ای...
اگه نقصای نثر رو رفع کنید شروع داستان میتونه از حالت کلیشه ای و سردش دربیاد؛ با یه فضاسازی و شخصیت پردازی خوب :1:
توصیه: لطفا شخصیت پردازی رو نرم نرمک تو جریان داستان انجام بدید. بذارید مخاطب خیلی آروم با شخصیت ها آشنا شه و خوب حسشون کنه. (تکه هایی از شخصیت سارا خیلی یهویی، واضح و فقط در قالب جملاتی عاری از حس پرداخته شده بودن، البته بیشتر مثل تکه های از اتوبیوگرافی بود!)
در نهایت، اینا فقط نظرای منن و من هیچ تحصیلاتی در این زمینه ندارم. :دید
پیروز باشید :53:
سلام و وقت بخیر.
ممنونم از اینکه انقدر ریز به مشکلات کارم پرداختین.
الان کاملا مصمم شدم پارت های اولیه رو ویرایش کنم و چند پارت از
وسط رمان بزارم. چون احساس می کنم در ادامه مشکلات کمتر شده.
سپاس فراوان
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
زینب جعفریانی:#پارت_۴۵«روایت سوم: سارا»تمام سعیم رو کردم تا سفره قشنگی بچینم. فسنجون پخته بودم و کنارش کلی مخلفات مثل سالاد و ژله گذاشته بودم. قاشق چنگال ها رو کنار بشقاب ها گذاشتم و از حامی که به تلویزیون خیره بود نگاه کردم.حالا اگر ازم می پرسیدند عشق چیه؟ خیلی راحت تر می تونستم جواب بدم. توی این دو هفته چیزهایی از شخصیت حامی فهمیده بودم که خیلی از نگرانی هام رو از بین برده بود.اما غیر از این ها یک چیز مهم دیگه هم فهمیده بودم. اینکه یک مرد با هر خصوصیت اخلاقی،به سادگی می تونه قلب و روح و اعتماد یک زن رو مال خودش کنه.این بخاطر ساده لوحی زن ها نیست. ذات زن تمایل به باور کردن داره،به خوشبین بودن...زن دلش می خواد محبت شوهرش واقعی باشه،پس همون رو باور می کنه...فکر کردن به زن هایی که مردشون هیچ تلاشی برای بدست اوردن قلبشون نمی کنه و باز هم اون زن قلبش رو هدیه می ده قلبم رو فشرده می کرد.حامی خیلی مهربون بود. مدام نگران اعضای خانواده ش بود اما حواسش هم بود که به من توجه کنه. مدیریت خوبی توی روابطش داشت.مامان می گفت هر سه چهار روز یک بار باهاشون تماس می گیره و حالشون رو می پرسه. بدون اینکه من در جریان باشم.حس لطیفی از رگهام گذشت. همون احساس جدیدی که این روزها کشفش کرده بودم.با صدای حامی از رویا در اومدم. : خانومم به چی انقدر عمیق فکر می کنه؟همون طور قاشق به دست کنار سفره نشسته بودم و حامی هم کنارم دو زانو نشسته بود.خنده م گرفت. تازه فکرم داشت به چیزهای قشنگتری می رسید که این آقا حامی وسطش پرید._ ببخشید.میخواستم صدات بزنم یهو فکرم رفت جای دیگه.بلند شد و همون طور که به سمت سرویس می رفت تا دست هاش و بشوره گفت: الان میام قشنگ تعریف کن ببینم چه فکری تو اون کله خوشگلت اومده بود که اونجوری به من خیره شده بودی؟از اینهمه شیطنتش که فقط مختص من بود خنده م گرفت. حامی کلایی برای دیگران جدی ومحکم بود. مقرراتی و حتا کمی غرغرو.برای ابنکه دوباره فکرم پر و بال نگیره و دست حامی بهانه ای برای سربه سر گذاشتنم ندم بلند شدم و بطری دوغ رو هم اوردم.نگاه کلی به سفره دو نفره م انداختم.ظاهرا که همه چیز تکمیل بود.چند لحظه بعد حامی از سرویس بیرون اومد و همون طور که دستهاش رو با دستمال کاغذی خشک می کرد شروع به تعریف کرد.: به به،ببین عیالم چه کرده،افرین خانم.کنارم نشست و به لبخندم نگاه کرد.: دوست داری مثل مردای قدیم ازت تعریف می کنم؟سرم و برگردوندم و دیس برنج رو برداستم و همرمان گفتم: شما تعریف کن... مثل هر کی دوست داری تعریف کن.مهم تعریف کردنه آقاکمی نزدیکم شد و گفت: انقدر خودت و شیرین می کنی فکر عواقبشم هستی؟دست و پام روگم کردم و با خجالت گفتم: قرار بود پسر خوبی باشی ها.خنده ای کرد و گفت: خیلی حال میده اذیتت می کنم.پشت چشمی نازک کردم.مردم آزار! ___وارد دفتر شدم وبه سمت مهلا که این روزها شکم برآمده ش خیلی بیشتر توی چشم بود رفتم._ خب مهلا جون من دیگه برم.کتابی که می خوند رو برعکس،روی میز گذاشت و نگاهی بهم انداخت و گفت: چه خبره؟حالا می ری؟نمی دونم چرا هر کی به پست من می خورد مردم آزار از آب در می اومد؟پوفی کردم و نگاهم تو توی اتاق چرخوندم._ گفتم که امروز قراره با حامی و بچه ها بریم شهرمون. مامان دعوت کرده.دیر برسم به شب می خوریم.روی میز خم شدم و ادامه دادم: جانِ مهلا هنوز حموم نرفتم،لباسامم جمع نکردم. خندید و گفت: پس کارای واجبت مونده! کوفتت بشه،من اینجا با اینهمه کار و این ویار لعنتی بمونم تو بری دور دور و مسافرت و خوش گذرونی.گونه تپلش رو بوسیدم و گفتم: خب تو هم بیا.با دلخوری گفت: آره افشینم اجازه داد!_وای مهلا خب چکار کنم؟ الان چرا من و گرفتی به حرف؟کلاسام که تموم شده.نرم دلت خنک می شه؟با قهر رو برگردوند و گفت: تا حالا بهت نگفتن زن باردار دل نازک می شه؟ ابن چه طرز حرف زدن؟ اصلا برو گمشو.خنده م گرفت.نه شوخیش معلوم بود نه جدیش.بالاخره رضایت داد از محضرش کرخص بشم. هم و بغل کردیم و دست دادیم.: انشاالله کلی بهتون خوش بگذره_ مرسی گلم. جای تو روخالی می کنم. فعلا خدا حافظسریع دربستی گرفتم و رفتم خونه. پریدم تو حموم و بعد از بشور و بساب ،لباس هایی که می خواستم بپوسم برداستم و توی ساک مسافرتیم چیدم.به ساعتدیواری نگاه کردم. دو و نیم بود و قرار بود حامی چهار بیاد دنبالم.من هنوز ناهار هم نخورده بودم. کارم که با لباسهام تموم شد بلند شدم و برای خودم تخم مرغ نیمرو کردم.دیگه تقریبا کارم تموم شده بود و فقط اماده شدنم مونده بود. ساعت سه و نیم بود و وقت کافی داشتم.موهام رو که دیگه خشک شده بود بستم و ارایش ملیحی کردم.بهترین مانتوم رو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. خوب بودم.در حال انالیز خودم بودم که زنگ آیفون زده شد.گوشی رو برداشتم و پرسیدم کیه؟: منم عزیزم.دکمه در بازکن رو زدم و گوشی رو گذاشتم.#پارت_۴۶دستی بهروسریم کشیدم و در واحدم رو باز کردم. چند لحظه بعد حامی مثل همیشه خوش پوش وارد شد._ سلامدستم رو که به سمتش دراز کرده بودم با دو دستش گرفت و نرم گونه م رو بوسید.: سلام بر بانوی من.خندیدم و گفتم: رمانتیک شدی.: بودم.خب وسایلت و بده ببرم داخل ماشینهمون طور که ساک مسافرتیم و نشونش می دادم گفتم: هانیه و حامد کجان؟ساک رو برداشت و گفت: تو ماشین منتظر مونن.به ساک اشاره کرد و ادامه داد: فقط همینه؟سرم و تکون دادم و گوشی و کیف دستیم و برداشتم و با هم از خونه خارج شدیم. ______هر چقدر به هانیه و حامد اصرار کردم جلو بشینند قبول نکردند.نیم ساعت از حرکتمون می گذشت. هانیه خوابش برده بود و حامد هدفون به گوش به بیرون نگاه می کرد.به حامی که با دست راست رانندگی می کرد و دست چپش رو لبه شیشه گذاشته بود نگاه کردم؛ چقدر برام عزیز شده بود. حالا تردید های زمان محرمیتمون مسخره بنظرم می رسید.: تموم شدما.لبخندی زدم و جواب دادم: تا حالا کسی بهت گفته اعتماد بنفس بالایی داری؟به تبعیت از من لبخندی زد و گفت: تا حالا کسی به شما گفته از زبون کم نمیاری؟از یاداوری این حرفش هر دو خندیدیم.ظرف میوه ای که از قبل اماده کرده بودم و توی کیف دستیم گذاشته بودم در اوردم وگفتم: میوه می خوری؟: نیکی و پرسش؟انگشتم رو بالا بردم و گفتم: پس بزن کنار،در حال رانندگی خوردن میوه ممنوعه!نیم نگاهی به سمتم انداخت و گفت: سارا همیار پلیس می شود. __________ساعت هفت بود که رسیدیم. حامی جلوی در خونه نگه داشت و همگی پیاده شدیم.زودتر زنگ رو فشار دادم و برگشتم تا تعارف بزنم که چشم در چشم ارمین شدم.با اخم ایستاده بود و به حامی و خانواده ش نگاه می کرد.بی تفاوت رو برگردوندم و نگاهم قفل نگاه حامی شد. لبخنذی زدم و گفتم: بفرماییدبه طرف حامی رفتم و دستش رو گرفتم تا با هم وارد خونه بشیم.بابا برای خوش امدگویی داخل حیاط اومده بود.با حامی و حامد احوالپرسی کرد و دست داد و حال هانیه رو هم پرسید.به سمتش رفتم و صورتش رو بوسیدم. _ سلام باباجون. خوبین؟: سلام سارای بابا.رو به همه ادامه داد: بفرمایید خواهش می کنم#پارت_۴۷با مامان،سمیرا وهانیه توی اشپزخونه در حال آماده کردن مقدمات شام بودیم و اقایون توی پذیرایی نشسته بودند .سُس سالاد رو اماده کردم و ظرف هاش رو روی کانتر چیدم.از سمیرا که در حال تزئین سالادها بود پرسیدم: تموم نشد؟هویج ها رو مثل گل روی کاهوها چید و گفت: چرا تمومه.با هم دیس های سالاد رو هم روی کانتر گذاشتیم و بعد به سمت مامان و هانیه که در حال حرف زدن و کشیدن خورش و برنج بودند رفتیم.سفره رو از کشوی کابینت برداشتم و وارد پذیرایی شدم. حامد و حامی با دیدن من از جاشون بلند شدند و سفره رو از من گرفتند.برای من این کمک کردنشون جالب بود. خصوصا که برادر هم نداشتم.سفره که چیده شد،همه سر سفره نشستند.مامان و بابا ،من و حامی ،هانیه و سمیرا کنار هم نشستیم و حامد هم کنار هانیه نشست.جو خوبی بود. از اینکه خانواده م حامی رو پذیرفته بودند و مثل من از نگرانی هاشون کم شده بود خیلی خوشحال بودم.مامان به همه تعارف کرد شروع کنند. مشغول خوردن بودم که حامی تکه ای مرغ توی بشقابم گذاشت و دوباره مشغول غذای خودش شد. نگاهم رو نامحسوس چرخوندم تا ببینم کسی متوجه شده یا نه که چشمم به صورت خندون سمیرا افتاد.با دیدن نگاه من چشم و ابرویی بالا انداخت و باعث خنده من شد. _______خودم رو توی پتو پیچیدم و به پهلو چرخیدم.هوای اواخر پاییز خیلی سرد بود. من و هانیه ،توی اتاق سمیرا خوابیده بودیم.خوابم نمی برد. دلم فکر کردن می خواست،اما لرزش پیامک گوشیم که کنار بالشم گذاشته بودم مانعم شد.قفل صفحه رو باز کردم و پیام رو خوندم.«خانومم در چه حاله؟»لبم رو به دندون گرفتم ونوشتم.«خوابه»چند لحظه بعد جواب اومد:«پس این کیه داره به من پیام می ده؟»خنده م گرفت.مثل اینکه حامی هم بدخواب شده بود._«روح ساراست!»:«وای من از روح می ترسم.می شه خود سارا رو بیدار کنی؟بهش بگو حامی خوابش نمی بره.»_«چرا خوابت نمی بره؟»:«واقعا بگم؟»_«حتما بگو»اومدن جوابش یکم طولانی شد. یعنی چی می نوشت.:«واسه اینکه دلم خانومم و می خواد. دارم لحظه شماری می کنم برای جواب مثبت سر عقد...»دلم گرفت. اصلا یادم نبود که از نظر حامی من هنوز جواب مثبت رو نداده بودم.فکرم مشغول شد.یک ماه از صیغه باقی مونده بود اما من هنوز تصمیمی نگرفته بودم. روز به روز علاقه م به حامی زیاد شده بود و اصلا به جواب منفی فکر هم نکرده بودم.با روشن شدن صفحه گوشی به خودم اومدم.:«چی شد؟کجا رفتی؟»نوشتم:«داشتم فکر می کردم»:«به چی؟آقاتون؟»از شیطنت حامی خنده م گرفت. دلیلی برای جواب منفی نبود. حامی واقعا همونی بود که من می خواستم. سارای واقعی وجودم رو دوباره زنده کرده بود.مهم تر از همه چیز دوست داشتنش بود.من حامی رو دوست داشتم.#پارت_۴۸«یک ماه بعد»به حلقه های ست اشاره کردم و گفتم: اینا خیلی شیکن.حامی متفکر سری تکون داد و گفت: ساراجان من که طلا نمی ندازم.انگشت به لب نگاهی به حامی و نگاهی به حلقه های محبوبم کردم._ نمیشه که حلقه نداشته باشی حامی،اینجوری دخترا بهت نظر پیدا می کنن.خنده بلندی کرد و دستش رو دور شونه م انداخت: من قربون این شیرین زبونیات برم. حلقه می خریم ولی طلا نه! ...نقره چطوره؟بهش نگاه کردم و گفتم: خب میخوام با حلقه من ست باشه.به روبه رو نگاه کرد و جواب داد: سفارش می دیم.شما اول حلقه ت و انتخاب کن.بخدا زانو درد گرفتم سارا،یک هفته ست داریم می گردیم._ خب چی کار کنم هر مدلی انتخاب می کنم قشنگترش و میبینم.: خانمم این حلقه ها همه شون قشنگن. جلوی یک طلافروشی ایستاد و نگاهی به نمونه ها انداخت،به انگشتریِ نگین دار ظریف و قشنگی اشاره کرد و گفت: این چطوره؟انگشتری هم هست،خانمانه تره.خیلی شیک بود. اگه می خواستم این رو بخرم باید از خیر حلقه ستی می گذشتم.سری تکون دادم و داخل رفتیم.حامی از فروشنده خواست انگشتری رو بیاره.از نزدیک فوق العاده بود. یک نگین الماس شکل وسط و چند نگین ساده اطراف نگین اصلی کار شده بود.رنگ خود انگشتر هم تلفیقی از زرد،سفید و قرمز بود که باعث شده بود انگشتر بدرخشه.به انگشتم انداختم و دستم رو کمی دور از بدنم گرفتم. به انگشت های سفید و کشیده م خیلی می اومد.حامی سرش رو کنار گوشم اورد و گفت: بیار پایین دستت و .با تعجب به سمتش برگشتم. ناراحت و کمی عصبانی بود. چشمم که به فروشنده افتاد دلیل ناراحتی حامی رو فهمیدم. انگشتری رو در اوردم و روی پیشخوان گذاشتم و از مغازه بیرون اومدم.حامی هم به دنبالم اومد و گفت: ناراحت شدی سارا؟لبخندی زدم و گفتم: از چی؟سری تکون داد و گفت : مردک چنان به دستت نگاه می کرد که دلم می خواست پای چشمش بادنجون بکارم.لحن طنزآلودش باعث شد هر دو بخندیم.دو روز دیگه قرار بود عقد کنیم و هفته بعد هم عروسی رو بگیریم . خوشحال بودم. حامی هم خوشحال بود...انگار همه دنیا می خندید.بالاخره بعد از کلی گشتن تونستیم انگشتری شبیه به همون که هردومون پسندیده بودیم پیدا کنیم.برای حامی هم رینگ نقره ی ساده ای گرفتیم و سفارش لباس عروس و آتلیه و سالن رو به روز دیگه ای موکول کردیم.#پارت_۴۹با هانیه وسط خریدهای عروسی نشسته بودیم. من یکی یکی خریدها رو از کیسه ها در می آوردم و به هانیه نشون می دادم و هانیه هم ذوق زده نگاهشون می کرد و گاهی از خوشحالی اشک می ریخت.حامد که از راه رسید با دیدن کیسه های خرید سوتی زد وگفت: زن داداش چه کردی! خندیدم و جواب دادم: راستش بیشتر اینا رو خود حامی انتخاب کرده.کنار هانیه نشست و صندل مجلسی نقره ای رنگ و پاشنه بلندی که دست هانیه بود گرفت و با تعجب گفت: خدا وکیلی می تونی با این راه بری؟به هانیه نگاه کردم و گفتم: تمرین می کنم تو غصه نخور برادر: آها پس نمی تونی.:چکار داری خانمم و اذیت می کنی؟به سمت حامی که از اتاقش بیرون اومد و این و گفت نگاه کردم. گرمکن و سوییشرت پوشیده بود. دیشب برف سنگینی بارید و دمای هوا پایین اومد. زمستون امسال برام حال و هوای دیگه ای داشت. از جا بلند شدم و بچه ها رو تنها گذاشتم و به طرف پنجره که کنار راهرو بود، رفتم. شیشه ها مه گرفته بودند ،با دست اشکال نامفهومی کشیدم.حیاط پر از برف های یخ زده بود.از سوز سردی که از درز کوچیک پنجره اومد به خودم لرزیدم.می خواستم به آشپزخونه برم و چندتا چایی داغ بریزم که دست حامی دور شونه م حلقه شد.: فکر کنم ته دیگ زیاد خوردیم سارا!سری تکون دادم و اوهومی گفتم.به پشت سرمون نگاهی انداختم،حامد و هانیه مشغول خریدها بودند و به ما دید نداشتند.سرم رو به سینه گرم حامی تکیه دادم._ حامی؟: جانم؟می خواستم برای اولین بار دوست داشتنم رو به زبون بیارم._ من...دوستت دارم...خیلی...احساس کردم نگاهش روی صورتمچرخید .خجالت می کشیدم نگاهش کنم.بالاخره وقتی دیدم حرفی نزد سرم رو بلند کردم تا واکنشش رو ببینم که سریع بوسه کوتاهی روی لبم زد.سرم رو توی سینه ش فرو کردم و با اعتراض وشرم اسمش رو صدا زدم. ____________با صدای همزمان زنگ آیفون و گوشیم گیج بلند شدم و دور خودم چرخیدم.با یک چشم دنبال گوشی گشتم و برش داشتم و دکمه اتصال رو زدم._هوم؟:باز کن در و سارا یخ زدم.با شنیدن صدای حامی هوشیار شدم و سریع درباز کن رو زدم.به طرف آینه رفتم و به موهای ژولیده و نامرتبم نگاه کردم.این وقت صبح حامی اینجا چکار می کرد؟دستی به موهام کشیدم و در رو باز کردم. موهاش خیس شده بود و صورتش از سرما قرمز بود._ سلام.بیا کنار شوفاژ: سلام،یک ساعته دم درم.قابلمه توی دستش رو به سمتم گرفت و لبخند دندون نمایی زد.: حلیم داغه،می چسبه تو این سرما.سری به تأسف تکون دادم و قابامه رو ازش گرفتم و همزمان گفتم: حداقل خبر میدادی بهم که انقدر سرما نخوری.دست هاش و به شوفاژ چسبوند و گفت: همه کیفش به همینه که غافلگیر بشی عزیزم.به سمت سرویس رفتم و جواب دادم: ممنون عشقم،ولی راضی به مریض شدنت اونم دو روز قبل از مراسم عروسیمون نیستم.امروز مامان اینا می اومدن و قرار بود جهیزیه م رو هم بفرستن. امشب تا صبح باید وسیله هام رو توی خونه ای که حامی نزدیک به خونه پدریش اجاره کرده بود می چیدیم و کلی کار داشتیم.از اینهمه انرژی و ذوق خانواده م، حامی و خواهر و برادرش منم کلی انرژی می گرفتم.اگر این سردرد های وقت و بی وقت و سرگیجه هام که سعی می کردم از حامی مخفی کنم،نبود هیچ مشکلی نداشتم.مشتی آب به صورتم پاشیدم و به سارای توی آینه نگاه کردم.باورش برام سخت بود تا دو روز دیگه خانم خونه خودم می شدم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
دوستان متن اصلی اینهمه فشرده نیست و وقتی کپی می کنم به این شکل درمیاد.
پوزش
سلام داستان شما رو خوندم.
تنها چیزی که بنظرم اومد این بود که دارید گزارش کار های روزانه کارکترتون رو میگید. کسل کننده. پر و پخش. یه جورایی اصلا انسجام متن نداشت. در کل بد نبود ولی فقط در حدی بود که یه دور بخونیش و تمومش کنی. منتظر کار های بعدیتون هستم. امیدوارم از نظر دوستان هم برای بهتر شدن استفاده کنید.
پ ن: اگه دوست ندارید کاراتون نقد شه پایین پستتون حتما ذکر کنید تا نقد نکنیم.
امیدوارم نقدم به دردتون خورده باشه 🙂
یه نکته ای رو یادم رفت بگم؛ این که جملات کوتاهن خیلی خوبه. به شخصه با جملات بلندی که تا میای به آخرش برسی اولش یادت میره، مخالفم.
ولی یکم فاصله ها مشکل دارن. گاها هم واژه ها حالت محاوره میشن که این حالت وسط نوشته ی معیار زیاد جالب نیست.
داستان هیچ فضاسازی و توصیف و ... ای نداره. فقط یه سری اتفاقات مرتبط یا غیر مرتبط هستن که در زندگی شخصیت پیش میاد. حالا پارت های آخر یکم بهتره، اما فقط یکم!
به قول بقیه دوستان داستان تلگرامی و... هست.
بهرحال هرچی اسمش رو بزاریم، یه کتابخون حرفه ای نمیتونه حتی به چشم یه کتاب ضعیف بهش نگاه کنه.
در این مرحله از کار نقدای جزئی مثل اینه که غذای سوخته رو بخوری و بگی کم نمکه!
یا به عبارت دیگه: یه کار برای نقد شدن باید حداقل هارو داشته باشه. ( این جمله مال خودم نیست اما به شدت قبولش دارم! )
کار شما حداقل هارو نداره.
سلام و خسته نباشید.
از اونجا ک هدف اغلب افرادی ک اینجا حضور دارن بالابردن قابلیت ها و توانایی های نوشتاریشون هست، و چون توهین در هیچ داستانی مورد پسند مردم قرار نمیگیره پس لطفا تمرین توهین کردن رو در این سایت انجام ندین. چه نویسنده ی عزیز و چه دوستانی که داستان رو می خونن و نظر میدن .
از همکاریتون ممنونم.
در همین رابطه کلیه ی پست های حاوی توهین از تایپیک حذف شد