Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

مصائب نویسندگی

8 ارسال‌
8 کاربران
17 Reactions
2,679 نمایش‌
Abner
(@abner)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
شروع کننده موضوع  

انگار با خودش عهد کرده بود، بار علمی مملکتو خودش به تنهایی به دوش بکشه. هرچی بهش میگفتم پدر جان، جامعه فقط دکتر مهندس نمیخواد . هیچ اثری نداشت.هر وقت منو میدید، تمام نا امیدی های یک پدر رو تو چشاش میدیدم . 5 تا بچه بزرگتر از خودم یا دکتر بودن یا مهندس. وقتی فهمید من میخوام نویسنده بشم ، افروخته شد ، معنی هنر تو فرهنگ لغت اقا جون جایی نداشت. هنرمند و با بقال سر کوچه یکی میدونست. مشکلش با هنر اوابل تو منبع در امد بود. اما بعد حالتهای تهاجمی تری گرفت. استدلال های خودش رو برتر از خواسته های ما میدید. به نظرش نویسندگی فقط هدر دادن وقت و عمر بود. مدام میگفت اگه درس نمیخونی بزارمت دم بازار تاجر بشی.
خواهر بزرگم که سرپرست یه بیمارستان بزرگ بود ، شاید منطقی ترین عضو خانواده بود. و همین طور گل سر سبد خونه. اقا جون طوری نگاهش میکرد ، طوری بهش افتخار میکرد که ادم دلش میخواست فقط جای اون باشه. واقعا به دکتر بودنش افتخار میکرد. ولی به جای اون ،به من به چشم یه معضل نگاه میکرد. به من به چشم یه لکه نگاه میکرد . و مدام کاردک به دست منو از روی دیوار زندگیش محو میکرد. تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. ولی هیچ اثری نداشت.وقتی وارد دانشگاه هنر شدم . منو از تمام حق و حقوقم محروم کرد. تصمیم بزرگی رو تو زندگی گرفتم، از خونه رفتم ، با پولی که داشتم و از خواهرو برادرا گرفتم ، یه زندگی جدید شروع کردم.سالهای بعد وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. دنبال یه ناشر گشتم تا رمانی که سالها روش تمرکز کرده بودمو چاپ کنه. بعد همه بالا و پائین رفتن ها داستان چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت..
تو این مدت با خانواه در ارتباط بودم و از حال و روزم خبر داشتن، به جز اقا جون.قلبن دوسش داشتم چون پدرم بود ، ولی از این که منو به عنوان یه نویسنده نمیپذیرفت ناراحت بودم..بر خلاف تصورم روزی که جایزه بهترین کتاب و بهترین نویسنده سال رو دریافت کردم ، خوشحال نبودم. حتی اگر تمام جایزه های ادبی رو هم میگرفتم . رضایت و تحسین اقا جون الزامی بود.ولی از این خوشحال بودم که تو کارم موفق شدم. خدا بیامرز تا اخر عمرش از من ناراضی بود. و من امید وار بودم پدری باشم که مثل اقا جون نباشم


   
reza379, Death Bringer, s.simorq2 and 5 people reacted
نقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

هعی...
خدا رو شکر پدر من با نویسنده شدنم مشکلی نداره
ولی حرفای مردم جامعه قلب آدمو میترکونه
من حالا نویسنده نیستم ولی وقتی این که کتاب اولیمه رو داشتم مینوشتم، وقتی میشنیدن به قصد پول نیست خیلی تعجب میکردن

بیکار یکی از بدترین فحشاشونه


   
پاسخنقل‌قول
envelope
(@envelope)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 392
 

با هردوتون موافقم.
پدر من با نویسنده شدنم مشکل نداره...
ولی چون نمیدونه که مینویسم،فک می کنه بیکارم و همونطور که almatraگفت،گفتن اینکه "ما"بیکاریم،بدترین فحششونه.
من به هیچکس(جز دو سه نفر)نگفتم که با کتاب سر و کار دارم(حتی نمیدونن من مینویسم،فقط میدونن میخونم).
چون میبینم(و دیدم)که جوری رفتار می کنن انگار...
بگذریم.کتاب خوندن،مساویه با مسخره شدن.
حداقل تو جامعه الان.
امیدوارم بعدا بهتر بشه...


   
M_JUST022 and AmbrellA reacted
پاسخنقل‌قول
hana68722
(@hana68722)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 144
 

درک هنرمند تو وجود همه نیست
خواندن و نوشتن هم یکی از عمیق ترین کار های بشره که تمام مدت با تفکر اون سر و کار داره
وقتی چند نفر از عقل و تفکرشون استفاده نمیکنند
به فهمش نمیرسند
پس جایگاهی برای قضاوت هم ندارند
و حکمشون هم ارزشی نداره

تا که به هر واژه ستم میشود دست طبیعست قلم میشود


   
M_JUST022 and AmbrellA reacted
پاسخنقل‌قول
AmbrellA
(@ambrella)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1038
 

جالبه همه جا یه شکله
نویسندگی مساوی با بیکار علاف خونه نشین معتاد رایانه حالا...
من توی خونه هر چیزی رو با پول میسنجن هر کاری میکنم میگن پول توش هست؟ رشتم کامپیوتره وقتی یه ویروس میساختم بابام میگفت چیه میسازی پول توشه مگه
ولی نمیدونست با اینکار سطح سوادم رو بالا میبرم.
وقتی داستان مینوشتم میگفتن پول توش هست؟ میگفتم رایگان میزارم رو نت بقیه بخونن ، عصبانی می شدن میگفتن نشستی ور دلمون پیر پسر شدی وخی برو پول در بیار زن و زندگی و .....
من به هیچ کسی توی فامیل و اطرافیان و دوستانم حتی نمیتوم بگم مینویسم یه بار گفتم یه جمعی خنده بازار شد
میگفتن امید کتاب مینویسه انگار خیلی عجیبه ، انگار کاریه که از ما بهترون فقط باید انجام بدن.
دوستام میگفتم کتاب مینویسم میگفتن کتاب کامپیوتر؟ منم برای اینکه میدونستم اونا احل رمان خوندن نیستن و اصلا کلمه رمان براشون سنگینه
برای بستن دهنشون میگفتم رمان و داستان بلند مینویسم اونام چیزی نمیگفتن و میگفتن پول توش هست؟
کلا نمیدونم اخر عاقبت من با این اوضاع چی میشه شاید روزی برسه بگن نفس میکشی؟ پول توش هست؟
یا علی


   
M_JUST022 reacted
پاسخنقل‌قول
s.simorq2
(@s-simorq2)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 11
 

یکی ار اقوام اومده بود خونه مون. یه کم گپ زدیم. بعد کتابی که تازه منتشر کرده بودم رو نشونش دادم. یه کم ورق زد، سبک و سنگینش کرد و دست آخر گفت: بابت ترجمه چیزی هم گیرت میاد؟!!!!!


   
M_JUST022 reacted
پاسخنقل‌قول
M_JUST022
(@m_just022)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 35
 

هی چی بگم، مطمئنا هر خانواده ای برای فرزندانشون ارزش قائلن چون می دونن یه روز می رسه که کنار بچه هاشون نیستن و چون آدم های بدبخت توی زندگیشون زیاد دیدن نمی خوان بچشون بی پولی و ... بکشه. منم تقریبا همینطورم؛ پدرم با نویسنده بودنم مخالف نیست ولی می گه نویسندگی رو به عنوان تفریح کنار خودت داشته باش و همیشه یه شغل با حقوق ثابت داشته باش..... واقعا حرف درستی هم می زنه برای همینه که من رشتم رشته ی هنر و اینا نیست ولی نویسندگی رو بیشتر از هر چیزی تو زندگیم دوست دارم، نیمه ی روح منه.....البته رشتم رو هم با علاقه ی خودم انتخاب کردم و دارم با علاقه ادامه می دم ولی باید قبول کنم که می تونم به هر دوشون یعنی نویسندگی و درسم برسم، تنها مشکلی که دارم تنبلیه، باید تنبلیم رو برطرف کنم و اونوقته که می تونم شبانه روز به هر دو تا کار بپردازم ولی یکی از مشکلاتم اینه که من صدها داستان و .... توی ذهنم دارم و وقتی که می بینم عمرم داره می گذره و به هر انتشاراتی ای که سر می زنم و پیغام می فرستم اصلا جواب نمی دن { چون سرانه ی مطالعه پایینه } یه جورایی از ادامه ی راه درسم پشیمون می شم چون احساس می کنم به چیزی که می خوام نمی رسم ولی دارم در چیزی که کمتر از نویسندگی بهش علاقه دارم پیشرفت می کنم ....... و یا شاید من به اندازه ی کافی سمج نیستم و تلاش نمی کنم و دوست دارم همه چیز از آسمون رو سرم بریزه
تنها چیزی که می تونم بگم اینه که وقتی من یه روز درست غذا نخورم یا ناراحت باشم مغزم برای نوشتن حال نمی ده، اصلا توی مود نویسندگیم نمی رم، مطمئنا نویسنده ای که دغدغه ی مالی نداشته باشه ذهنش راحت تر و آزاد تره برای نوشتن تا کسی که هی دغدغه ی مالی داره و باید برای سیر کردن شکم خودش ..... حالا به زن و بچه نمی رسیم ..... هی پشت سر هم کتاب و فیلمنامه و کارهایی رو بده بیرون که نتونسته زیاد روش کار کنه و فقط یه کار می کنه که شکم خودش رو سیر کنه.
یک کتاب خوب سال ها وقت می خواد، همین نویسنده ی هری پاتر در بدبختی کامل بود جوری که می گفت فکر می کردم بعضی روزها که از خواب پا می شم دخترم دیگه مرده چون بدبختیش به تمام و کمال رسیده بود.
بعضی ها می تونن و بعضی ها نمی تونن و اونایی که نمی تونن وای به حالشون ..... درسته که من نویسندگی رو مثل زندگی با ارزش خودم دوست دارم و بدون اون زنده نیستم ولی حقیقت رو هم نمی تونم نادیده بگیرم که من یه روزی پول می خوام یه روزی می رسه که پدر و مادرم دیگه نمی تونن خرجم رو بدن ..... چقدر بده اون روز وقتی کتابت رو هیچکس نخونه، هیچ پول نداشته باشی و بدبختی کامل رو حس کنی و گاهی وقت ها دیوانه بشی و .......
خلاصه من سعی دارم در کنار نویسندگیم یه شغل ثابت هم داشته باشم و این خیلی خوبه ولی با این حال خودم جایی و دلم جای دیگر است ........

Abner;29422:
انگار با خودش عهد کرده بود، بار علمی مملکتو خودش به تنهایی به دوش بکشه. هرچی بهش میگفتم پدر جان، جامعه فقط دکتر مهندس نمیخواد . هیچ اثری نداشت.هر وقت منو میدید، تمام نا امیدی های یک پدر رو تو چشاش میدیدم . 5 تا بچه بزرگتر از خودم یا دکتر بودن یا مهندس. وقتی فهمید من میخوام نویسنده بشم ، افروخته شد ، معنی هنر تو فرهنگ لغت اقا جون جایی نداشت. هنرمند و با بقال سر کوچه یکی میدونست. مشکلش با هنر اوابل تو منبع در امد بود. اما بعد حالتهای تهاجمی تری گرفت. استدلال های خودش رو برتر از خواسته های ما میدید. به نظرش نویسندگی فقط هدر دادن وقت و عمر بود. مدام میگفت اگه درس نمیخونی بزارمت دم بازار تاجر بشی.
خواهر بزرگم که سرپرست یه بیمارستان بزرگ بود ، شاید منطقی ترین عضو خانواده بود. و همین طور گل سر سبد خونه. اقا جون طوری نگاهش میکرد ، طوری بهش افتخار میکرد که ادم دلش میخواست فقط جای اون باشه. واقعا به دکتر بودنش افتخار میکرد. ولی به جای اون ،به من به چشم یه معضل نگاه میکرد. به من به چشم یه لکه نگاه میکرد . و مدام کاردک به دست منو از روی دیوار زندگیش محو میکرد. تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. ولی هیچ اثری نداشت.وقتی وارد دانشگاه هنر شدم . منو از تمام حق و حقوقم محروم کرد. تصمیم بزرگی رو تو زندگی گرفتم، از خونه رفتم ، با پولی که داشتم و از خواهرو برادرا گرفتم ، یه زندگی جدید شروع کردم.سالهای بعد وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. دنبال یه ناشر گشتم تا رمانی که سالها روش تمرکز کرده بودمو چاپ کنه. بعد همه بالا و پائین رفتن ها داستان چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت..
تو این مدت با خانواه در ارتباط بودم و از حال و روزم خبر داشتن، به جز اقا جون.قلبن دوسش داشتم چون پدرم بود ، ولی از این که منو به عنوان یه نویسنده نمیپذیرفت ناراحت بودم..بر خلاف تصورم روزی که جایزه بهترین کتاب و بهترین نویسنده سال رو دریافت کردم ، خوشحال نبودم. حتی اگر تمام جایزه های ادبی رو هم میگرفتم . رضایت و تحسین اقا جون الزامی بود.ولی از این خوشحال بودم که تو کارم موفق شدم. خدا بیامرز تا اخر عمرش از من ناراضی بود. و من امید وار بودم پدری باشم که مثل اقا جون نباشم

و با عرض سلام خدمت شما
باید بگم که حرفاتون رو شنیدم و روشون کامل فکر کردم، فقط می تونید به چند تا سوال من به عنوان یک استاد و کسی که با موفقیت این راه رو طی کرده جواب بدید. امیدوارم پیروز باشید
1- می تونید اسم کتابتون رو بگید؟
2- آیا الان وضع مالیتون خوبه و از زندگیتون راضی هستید؟
3- چطور تونستید کتاب خودتون رو انتشار بدید؟ ژانر کتابتون چیه؟ آیا کتاب داستان می نویسید یا علمی؟
4- چیکار کنیم تا بتونیم کتاب هامون رو انتشار بدیم؟
5- آیا انتشاراتی خوب سراغ دارید؟
6- چند سال در این راه تلاش کردید تا به موفقیت رسیدید؟
با تشکر
موفق و سربلند باشید


   
پاسخنقل‌قول
هاموس
(@masoud)
Estimable Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 79
 

دغدغه منم مثل شما عزیزان منم توسط خانواده خیلی مسخره می‌شم برای نوشتن و حتی کتاب خوندن کلا وقتی به سمت رمان و اینجور چیزا میام انواع متلکا و جملات مسخره رو می‌شنوم...اما انتظاری ندارم وقتی حتی دولت که باید برای فرهنگ تلاش کنه فقط شعار می‌ده و حرف می‌زنه و هیچ عملی انجام نمیده منم از خانوادمو دوست و آشنا توقعی ندارم...همتون می‌بینین که چه استعدادهایی دارن حروم می‌شن...تو جامعه ما نویسنده بودن یعنی بیکار و بی عرضه بودن اما تو خارج یعنی اندیشمند بودن...این فاصله طبقاتی فرهنگی آدم و به گریه می‌اندازه...همه از داستان های حضرت یوسف و موسی وعیسی و نوح و... حرف می‌زنن و از فیلم هایی که برای این بزرگواران توسط ایران و هالیوود ساخته شده تعریف و تمجید می‌کنن اما نمیگن که این داستان ها قبل از اینکه تبدیل به فیلم بشه نوشته شده بوده...امیدوارم یه روزم ما توی دید بیایم...نمی‌دونم بزرگانی همچون جلال آل احمد و دیگر نویسنده های بزرگ ایرانی هم درد ما رو کشیدن یا نه؟


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: