صدای سوت در سرم اکو میشد، من چه کردم؟! خدایا... هجوم خون را به مغزم حس میکردم، لرزش دستانم لحظه ای متوقف نمیشد. با پایم ظربه ای آرام به پهلویش زدم اما تکان نمیخورد، نفس هم نمیکشید، گمانم به سمت مرگ میرفت اما دلم نمیخواست باور کنم... از اطرافم هیچ چیز متوجه نمیشدم فقط خون بود که از گلوی پاره او به بیرون میجهید... سعی کردم نفس عمیقی بکشم و به خودم تلقین کنم که او نمرده است اما تلقین فایده ای نداشت و در آن لحظه به واقعیت برگشتم، مغزم هشدار فرار میداد، هیچ چیز نمیفهمیدم فقط میدانستم که باید از این کابوس همیشگی فرار کنم.
دویدم و از ساختمان خارج شدم، عرق بود که از سر و رویم میریخت، خدایا من چه کار کردم؟! یعنی واقعا مرد؟! به پشت سرم نگاه کردم در سیاه ساختمان در نظرم به ورودی جهنم میمانست، افکار بسیاری در سرم بود که سردردم را تشدید میکرد، اگر نمرده باشد؟! شاید دارم خواب میبینم؟! شاید او هنوز زنده است؟! فرار کن... فرار کن... اگر بفهمند تو قاتلی اعدامت میکنند... اعدام... اعدام...
نمیتوانستم تصمیم بگیرم، آخر چطور ممکن بود من آدم بکشم آن هم با همچین حالتی؟! من اورا نکشتم... او خودکشی کرده است!!! به دستانم نگاه کردم متوجه چاقوی پر خون شدم، وای من چاقو را با خودم آورده ام؟! خدایا من چه کار کردم؟! سلول به سلول بدنم فریاد فرار میزد اما پاهایم توان درک نداشت انگار که به زمین قفل شده بودم. لباس سفید تنم از زیادی خون لخته شده به سیاهی میزد... دستانم میلرزید و اشک در چشمانم حلقه زده بود من نمیخواستم او بمیرد، تنها فکری که در سرم بود را به زبان آوردم: من نمیخواستم او بمیرد...
سرباز جلو آمد و دو باره به دستانم دستبند زد و با غرولند گفت:بلند شو، وقت رفتنه...
بار دیگر با ناامیدی نگاهش کردم اما او به من نگاه نمیکرد و اخم غلیظی تمام چهره اش را پوشانده بود، از اتاق خارج شدیم و برای چندمین بار به خودم و چشمانم اجازه دادم تا کمی از جو متشنج دور شوند...
چشمانم را باز کردم باز هم من هستم و اتاقک تاریک... دردناک ترین قسمت ماجرا اعدام ست، تنها چیزی که هرگز بهش فکر نمیکردم... اما تقدیر همین است، متاسفانه جز این هم نمیشود انتظار داشت، من کسی را کشتم که حق داشت نفس بکشد و در کمال عدالت کشته میشوم تا یک نفر دیگر از تنفس محروم نشده است...
به خانه رسیدم هنوز چاقوی خونین در لرزش دستانم محو به نظر میرسید، آن را در سینک ظرف شویی گذاشتم و سعی کردم خون خشکیده ی روی دستانم را بشویم، یک بار، دو بار، سه بار، پاک نمیشد، رنگ جنایت هرگز از دستان کسی پاک نشده است، بیخیال شستن دستانم شدم تصمیم گرفتم لباس هایم را تعویض کنم بلکه از اتفاق وهم انگیز رخ داده دور شوم، پیراهنی به رنگ آبی پوشیدم و کنار دیوار روی زمین نشستم، متفکر به نقطه ای نامعلوم خیره شدم...
به عقب هلش دادم: از من دور شو، تو پست ترین فرد این جهانی، همان بهتر که بمیری و جهان از وجود نحست پاک شود...
_ ای کاش میفهمیدی که من متاسفم، از گذشته ای که نادانی ام برایت ساخته، من اح.مق بودم...
چاقویی از جیبش بیرون کشید و گفت: میدانم که حقت نبوده و نیست اما تو دست از سر من بر نمیداری و چاره ای جز این ندارم... من را ببخش تا همین الان هر دو با آسودگی به خانه هایمان برویم.
از دور به سمتش تف انداختم: تو لیاقت نداری که با تو حرف بزنم، بخشش که بعید به نظر میرسد...
جلو آمد و من رویم را از چهره اش گرفتم، متنفر بودم از کسانی که نقاب خوبی بر چهره میزنند، لبخند زد: هنوز هم فرصت هست...
آنقدر از لبخند های گاه و بیگاهش عصبانی بودم که کنترلی بر رفتارم نداشتم...
صدای سرباز مرا از فکر بیرون آورد: بیا بیرون، ملاقاتی داری...
دوباره همان راهروی عذاب آور پیش رویم بود. روی صندلی نشستم، او به برگه های جلویش خیره شده بود...
_ میخواهی بگویی هیچ راهی ندارد ؟!
به چهره ام نگاه نمیکرد سرش حرکت خفیفی کرد، همه چیز در دنیا در حال چرخ خوردن بود و دوباره صدایی در سرم گفت: من نمیخواستم او بمیرد...
به لباس آبی رنگی که تازه پوشیده بودم نگاه کردم، خون... تنها کلمه ای که به ذهنم میرسید، سرم گیج میرفت مطمئن بودم که این پیراهن تمیز است اما پس این خون ها و لکه ها از کجا آمد؟! دوباره به قصد کمد از جایم برخاستم که پایم به چاقویی برخورد کرد و صدایی در سکوت خانه بلند شد، همان چاقو... مطمئن بودم آنرا در سینک گذاشته بودم اما اینجا بود درست کنار من، شاید خون های لباسم هم بخاطر چاقو است ؟! به دستانم نگاه کردم هنوز خون خشک شده رویش بود بجای کمد به سمت شیر آب رفتم تا بلکه بتوانم این انزجار را از خودم دور کنم، یک بار ، دو بار، فایده ای نداشت...
به چهره اش نگاه کردم، تقریبا از نبود اکسیژن کبود شده بود، قطره اشکی از چشمانم افتاد و همزمان رهایش کردم. بر زمین سخت افتاد و چاقویش هم کمی آنطرف تر، در تقلای نفس کشیدن بود که تیغه را برگردنش فرود آوردم و فریادش در گلو خفه شد، به چشمانم نگاه کرد، ناباورانه، نمیتوانست نفس بکشد... از رویش بلند شدم، پیراهن سفید پر از خون شده بود و دستانم هم... چند قدم از او دور شدم هنوز کینه ای مغزم را کنترل میکرد و میگفت او هنوز زنده است سعی کن به قلبش ضربه بزنی... به سمتش رفتم تا به قلبش ضربه بزنم اما مرده بود...
از پله ها بالا رفتم، طناب کلفتی بر گردنم انداختند... شخصی گفت: حرفی برای گفتن داری؟!
سکوت کردم اما بلافاصله پشیمان شدم: من نمیخواستم او بمیرد...
به خاطر نفس نفس زدن هایم صدایم بریده به گوش حضار میرسید: من... هنوز هم... دوستش دارم، اما... حد من... مرگ است و هیچ اعتراضی... بر این ندارم... فقط مرا... ببخشید... هر چند که... بعید به نظر میرسد!
هنوز سعی داشتم دستانم را بشویم و هوا تقریبا روشن شده بود، بیخیال شستن و تعوض لباس چاقوی خونین را برداشتم عجیب یک شکل بودیم، لباس خونین، دستان خونین، چاقوی خونین... از خانه خارج شدم و مسیر اداره پلیس را در پیش گرفتم یک مرد هرگز از زیر بار مسئولیت کاری که کرده فرار نمیکند. به اداره پلیس رفتم و گفتم، از گذشته ها، گفتم تا به اتفاق دیشب رسیدم... بعد از پیدا کردن جسد مرا به این اتاق تاریک آوردند و گفتند تا منتظر مرگ شوم تا فرا برسد...
نفس کشیدن هم نعمت خوبیست... تا بحال هر کاری در زندگی ام کرده بودم حتی قتل و این ظاهرا آخرین و دردناک ترین کار عمرم است، اعدام شدن، دست و پا زدم، کبود شدم، از نفس افتادم و از حرکت ایستادم، تنها صدای ضجه بود که میشنیدم...
چشمانم را باز کردم، من هنوز زنده ام؟! بوی خاک خیس و صدای گریه هایی را حس میکردم...
آه من مرده بودم... برای همیشه...
به جرم گناه، به حکم قصاص...
هانا خانوم.
واقعا موضوع جالب و نادری بود.
خوشمان آمد.
حالا میرسیم به نقد که امیدوارم منو نزنی:
1- توصیفات یه کوچولو ضعیف بود(میدونم که داستان کوتاهه و باید توصیفات هم کم باشه،ولی اگه یه کوچولو بیشتر می بود...)
2-آمممممممم...گزینه دو ای به ذهنم نمیرسه.ولی به نظر من یکی قلم،توصیفات و فضا سازی مهمترین رکن های نوشتن هستن.اصلا از نگارش و این جور چیزا غلط نمیگیرم.
تنها فضای مورد نظرم ذهن بود، و مکانی مد نظر نداشتم که توصیف کنم مثلن ساختمون رو فقط جهنم میدیدم ، غیر قابل توصیف ...
فضا سازی نکردم قبول دارم اما خواستم خواننده خودشو قاتل فرض کنه...
ضعف رو پذیرفتم ?
باریکلا و حتی درود بیکران بر شما.
این ایدهی پرش زمانی به نظرم ایدهی بامزهای بود. این تقارن بین قتل و اعدام هم خوب بود، ولی شاید میشد که پررنگتر شه. یعنی الآن ما تکرار این دیالوگ «بعید به نظر میرسد» رو داریم، ولی وسط قضایا شاید گم شه یه کم. شاید مثلاً اگه به جای اینکه شروع کنه خفه کردنش و بعد با چاقو بزندش، اول با چاقو میزد و بعد خفهش میکرد، بعد داستان با خفه شدن و دست و پا زدن یارو بالای دار تموم میشد، تقارنه بیشتر تو چشم میومد.
یه چیزی که دوست نداشتم دیالوگا بودن. شاید اگه طبیعیتر بودن بهتر میشد داستان.
بازم درود بیکران بهتون که داستان گذاشتین. بازم از این کارا بکنین.
بلکه از اتفاق وهم انگیز رخ داده دور شوم
این دقیقا وصف حال و هوای داستانه.
موضوع شیوه نگارش که همزمان سه زمان رو پیش میبرید، موضوع اینه گاهی کلمات از شیوه عقب میوفته و گاهی مکث های نا به جا درون داستان هست و داستانک به اندازه کافی پرورده نمیشه، باعث میشه گنگی داشته باشه. اثر متفاوتی بود با نوع نگارش متفاوتی، سخته این نوع نوشتن و کامل نوشتن در این سبک! موضوع اینه که هر سه زمان باید به اندازه کافی بهشون رسیدگی بشه و این که واقعا خوبه، تونستید تنها با تکیه بر ذات یک موضوع یه داستان بنویسید که بدون دانستن گذشته و پیشینه شخصیت ها قابل هضم باشه، خیلی خوبه. حتی اقدام به این کار یه قدم رو به جلوست. باید بیشتر روش کار بشه با توجه به اینکه حجم داستان هم زیاد نبود و البته شما سعی کرده بودید با نشانه گذاری های داخل داستان این حجم کم رو جبران کنید خیلی خوب بود اما باید از کلمات و عبارات قوی تری استفاده میکردید و اون انسجام متن حول موضوعی که میخواستید بیشتر میکردید تا ماندگار تر داخل ذهن خواننده باشه. و برای ادبی نوشتن هم باید کمی از جمله بندی ها فاصله بگیرید و کلمات گاهی فقط کلمات بهتری استفاده کنید. امیدوارم دوباره بنویسید و بار بعد خیلی عالی تر باشه!
و یه چیز دیگه جمله آخر نوشته، به جرم گناه، به حکم قصاص...
میتونست عنوان جذاب تری باشه!
بلکه از اتفاق وهم انگیز رخ داده دور شوم
این دقیقا وصف حال و هوای داستانه.
موضوع شیوه نگارش که همزمان سه زمان رو پیش میبرید، موضوع اینه گاهی کلمات از شیوه عقب میوفته و گاهی مکث های نا به جا درون داستان هست و داستانک به اندازه کافی پرورده نمیشه، باعث میشه گنگی داشته باشه. اثر متفاوتی بود با نوع نگارش متفاوتی، سخته این نوع نوشتن و کامل نوشتن در این سبک! موضوع اینه که هر سه زمان باید به اندازه کافی بهشون رسیدگی بشه و این که واقعا خوبه، تونستید تنها با تکیه بر ذات یک موضوع یه داستان بنویسید که بدون دانستن گذشته و پیشینه شخصیت ها قابل هضم باشه، خیلی خوبه. حتی اقدام به این کار یه قدم رو به جلوست. باید بیشتر روش کار بشه با توجه به اینکه حجم داستان هم زیاد نبود و البته شما سعی کرده بودید با نشانه گذاری های داخل داستان این حجم کم رو جبران کنید خیلی خوب بود اما باید از کلمات و عبارات قوی تری استفاده میکردید و اون انسجام متن حول موضوعی که میخواستید بیشتر میکردید تا ماندگار تر داخل ذهن خواننده باشه. و برای ادبی نوشتن هم باید کمی از جمله بندی ها فاصله بگیرید و کلمات گاهی فقط کلمات بهتری استفاده کنید. امیدوارم دوباره بنویسید و بار بعد خیلی عالی تر باشه!
و یه چیز دیگه جمله آخر نوشته، به جرم گناه، به حکم قصاص...
میتونست عنوان جذاب تری باشه!
رضا جان چند تا نکته رو متذکر بشم:
یک من نویسنده نیستم ، تفریحی مینویسم
دو من نویسنده نیستم
سه من نویسنده نیستم
چهار من نویسنده نیستم
پنج من نویسنده نیستم
شش من نویسنده نیستم
هفت من نویسنده نیستم
هشت من نویسنده نیستم
نه من نویسنده نیستم
ده من نویسنده نیستم تفریحی مینویسیم
یازده من نویسنده نیستم و این اولین باره داستانم رو منتشر کردم ?
دوازده فکر کنم نکاتی که متذکر شدم قانع کننده هست ؟! نیست ؟!
هست ?