از جایی شنیدم هرگز دل انهایی که بی صدا میگریند را نشکنید ...
چون انها هیچکس را ندارند تا اشک هایشان را بزداید ...
دلم شکست ...
ساده میشکنم ، با یک تلنگر کوچک ...
انگونه نبودم .
شد ...
گاهی اوقات حرف هایی چنان آتشت میزنند که دوست داری فریاد بزنی ...
ولی نمیتوانی ...
دوست داری اشک بریزی ...
ولی نمیتوانی ...
حتی دیگیر نفس کشیدن هم برایت سخت میشود ...
انگاه تمام وجودت میشود بغض که نمیترکد ...
به این میگویند درد بی درمان ...
میدانی : عجب وفایی دارد تنهایی ...
تنهایش که میگذاری و به جمعی میروی ، کلی میگویی و میخندی ...
بعد از همه که جدا میشوی ، از کنج تاریکی بیرون میاید و دست سردش را روی شانه ات میگذارد و میگوید : خوبی رفیق ؟
زندگی ام سیاه شده است و من هم برای خالی کردن خودم صفحه های سفید دفتر را به گند میکشم ...
چشم هایم طوفانی است و هر چند در میان هزاران نفر باز هم تنهایم و مرحمی برای زخم هایم ندارم ...
جالب بود، قوی و سرسخت و پر احساس و پر انزجار. خوب نوشته بودید بیان حالات خوبی داشتید، تا حدی پر از خشم و غیظ بود و بغض فرو خورده. در مجموع جالب و کشش احساسی خوبی داشت.
حرفی که از دل می اید با عقل جور نیست ...
زندگی یک چمدان است که می اوریش
بار وبندیل سبک میکنی و میبریش
خودکشی مرگ قشنگی که به ان دل بستم
دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بی گاه پر از پنجره های خطرم
به سرم میزند این مرتبه حتمن بپرم
گاه و بی گاه شقیقه است و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
مثل سیگار خطرناک ترین دودم باش
شعله اغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانمو خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از ان بد تر کن
مثل سیگار بسوزانمو تر کم کن باز
مثل سیگار بسوزانمو دورم انداز
من خرابم بنشین زحمت اوار نکش
نفست باز گرفت اینهمه سیگار نکش
میپرم دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست خدایا تو ببخش
ع. اذر
روزهایی انقدر خوش ذوق بودم که گفتم اگه موثر باشد بر نمیگردم ...
اما چه شد ؟ همین که گذشت دقیق نمیدانم ولی دیگر ادم سابق نبودم ...
اکنون همه چیز سخت میگذرد ... البته نه همه چیز ، همه چیز ...
اینجا زمین است ، جایی که نداشته هایت درد هایی به تو میبخشد تا با انها بتوانی درد مرگ را هم فراموش کنی ...
من جا مانده ام از قاب تصویری که شکست و خرده هایش مرا تکه تکه کرد و من با چهره ای که شبیه به تاریکی های زمانه ام است فریاد زدم ، خواستم صدای اعتراضم را به گوری که منتظرم نشسته است برسانم ... این حق من نبود ...
اخرین پازل جدا مانده از زمان تنهایی ام ، امشب به ترسیم چهره من نفس میکشد و با مردنم خواهد مرد ...
امیدوارم دلتنگی ام قهوه ی عصرت شود تا ان را بنوشی ، تلخ است اما شاید تو هم دلتنگم شدی ...
همه به حماقتم خندیدند ، تو هم بخند ، دنیا هیچوقت مجالی برای عدالت نداشته است ...
این روز ها از تنهایی ، به سرم زده است ؟؟؟ خیلی عجیب نیست من همیشه همین گونه بوده ام ...
میدانی این روزها تنها حسی که دارم بی حسی است ، بی حس بودن خیلی هم سخت نیست فقط کمی غریب است ...
سرد است ، تلخ است ، درد هم دارد ، **** بودن هم میخواهد ، ریسک هم دارد ، جنگ هم هست و برد و باخت هم دارد ، اسارت هم دارد ، مرگ هم دارد ...
اشک هم دارد ... همه چیز دارد فقط دیگر رنگی نیست ...
کاسه شعر من از دست من افتاد شکست
عاشقان فرصت خوبیست غزل جمع کنید ...
با صدای قدم هایی پشت سرم ، ارام برگشتم ، هیچ نبود .
دلهره ای در دلم افتاد ...
دوباره به راهم ادامه دادم ، سکوت منطقه شکسته و صدای پایی همقدم من شد ...
ایستادم ، ایستاد ، عصبی شدم و دوباره حرکت کردم ...
صدا می امد اما دور بود ، ایستادم اینبار صدا قطع نشد ...
بلند تر
بلند تر
بلندتر
بلندتر
ترسیدم و شروع به دویدن کردم ...
بلند تر
بلند تر
سریع تر دویدم اما انگار او هم کنار من میدوید ...
صدای پایش هر لحظه بیشتر در گوشم میپیچید ...
بلند تر
بلند تر
بلند تر
به خانه رسیدم و ایستادم ، اطراف را نگاه کردم اما کسی در کوچه نبود ...
ناگهان صدا قطع شد و در ذهنم سکوت حکمفرما شد ...
دیگر صدایی نیامد ...
متوجه شدم قلبم هم دیگر نمیزند ...
یا اگر میزد خیلی ضعیف ...
بعد از لحظاتی سکوت مرگبار گلویم را فشرد ...
گلویی که بغض چندین ساله ای را با خود داشت ...
چشمانی که انقدر باریده بود دیگر هیچ نمیدید ...
صدای سوت مانند بلندی در سرم اکو شد ...
بلند تر
بلند تر
بلند تر
بلند تر
انقدر بلند که احساس کردم گوش هایم از این صوت رو به پارگی است ...
سرگیجه شدید لحظه ای رهایم نمیکرد ...
به اندازه ای که گمان میکردم دیگر نمیتوانم بایستم ، و چندی بعد با صورت بر زمین خوردم ...
نمی دانستم نام این حالات چیست ...
تنم سرد شده بود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ...
چیزی تمام بندم را در اغوش گرفت ...
اغوشی غریب و سخت به نام مرگ ...
بریز ای نم نم باران دلم خون شد ز تنهایی
اسیر دردم ای باران چرا دردم نمیکاهی
بریز ای قطره ی مرهم زبانم تشنگی دارد
به این دل خسته ی عاشق که او هم عالمی دارد
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
بوم
بوم
بوم
بوم
صدای مرگ است که در سرم پیچیده ، دلم میخواهدش ...
زودتر
نه همین الان
همین الان
حالا فقط صدای نفس ها و دویدن های من است ، میدوم و او فرار میکند ...
میرسد روزی که میدوم و منپ فرار میکنم ...
روز های زیادی رفته اند وادم های زیادی جابجا شده اند ، او هم رفت و تنها غبار خاطراتش بر دل رنجور و زخمی ام مانده ...
ان هم به زودی از صفحات سخت و غمناک زندگی ام محو میشود و انگار نه انگار که من هم زنده بوده ام ...
ولی نه کسی حواسش نیست ...
مردنم در این حال ظلم است و جایم در گودال فراموشی قصاص گناهانم است ...
دلم میخواهد وصیت نامه ای بنویسم که وقتی میخوانیدش خون قطره قره از چشتان بریزد ... درست مانند ... یادم هست میگفتند بد شده ای ، اری خب من عوض شدم ، عوض شدن همیشه ام خوب نیست ، کافیست افسارتدگسیخته شود ان وقت است که به جای عوض شدن ممکن است * شوی ... پس من عوض نشدم . * شدم ... تمام روز هایم را به این فکر های بیهوده گذراندم شاید ... چقدر همه این اواخر مهربان شده اند ... شاید از حنا ی جدید خوششان میاید . میگویم حنا چون انقدر خشمم زیاد است که ... ادم ها شبیه اسم هایشان میشوند ... پس بهتر است سرخ باشم تا نالان ... من نبودم ان گناهکاری که شما دنبالش بودید ... مگر نمی فهمید که گناه هر کس را باید پای خودش نوشت ؟ نه اطرافیان ، من هم یکی از اطرافیان بودم ... درست و غلط نگاه کردن ادم ها به خودشان تعلق دارد ، و بر گرفته از عقایدشان است ... در حالیکه این عقاید بر دیگران هم تاثیر دارد ... انسان ها میتوانند با احترام بر هم ارزش هارا تغییر دهند ... لازم نیست برای اثبات انسانیتت مافوق بشری رفتار کنی ، تنها کافیست کمی خودت باشی ... کافیست برای درک از بند عشق ، نفرت ، دنیا ، کینه رها شوی ... گناه ، گناه را من دارم که دنیا را نمیفهمم و ذره ذره در فهم دانسته هایم نابود میشوم ... اب که از سر بگذرد چه یک وجب چه صد وجب ... حاصلش میشود غرق شدن ، من هم غرق شدم اما دست دیگران راهم با خود میگیریم تا غرق شوند ... میخواهم غرق شدن در خاک را درک کنند ... شاید انقدر که فکر میکند تلخ نباشد ، اما تلخ است ،چرا من همیشه سرخ بودم ؟ به سرخی خون حتی گاهی ... هیچوقت سعی نکردم کسی باشم ... گاهی سیاهم ، سیاهی خون ... غرق در سیاهی به سرخی خون ... معطر به تلخی سوزان و سردی اتش مرگ ... عطر تیزم برای راندن تمام حس هاست ... این عطر در واقع همان عطر حقیقی غیر قابل تحمل روح و جسم زخم خورده و ناپاکم است ... چه قدر نفرت انگیز ... چه قدر دور از احساس ... انزجار تنها دردیست که بر دوش میکشم ...
مرگ تلخیست ... اما ...
I wish I had a better voice that sang some better words
I wish I found some chords in an order that is new
I wish I didn't have to rhyme every time I sang
I was told when I get older all my fears would shrink
But now I'm insecure and I care what people think
My name's 'Blurryface' and I care what you think
Wish we could turn back time, to the good old days
When our momma sang us to sleep but now we're stressed out
Sometimes a certain smell will take me back to when I was young
How come I'm never able to identify where it's coming from
I'd make a candle out of it if I ever found it
Try to sell it, never sell out of it, I'd probably only sell one
It'd be to my brother, 'cause we have the same nose
Same clothes, homegrown, the stone's throw from a creek we used to roam
But it would remind us of when nothing really mattered
Out of student loans and tree house homes we all would take the latter
We used to play pretend, give each other different names
We would build a rocket ship and then we'd fly it far away
Used to dream of outer space but now they're laughing out our faces
"Saying, "Wake up, you need to make money
میدانم که تنها منم که در میان این تن ها ، تنها یم ...
تن هایی که برای ارامششان تن های تنها را به اتشش میکشند و تنهایی ان ها اهمیتی برای هیچ تنی ندارد ...
این درد است که تن تنهای من ، تنهایی به دوش میکشد ...
اه تن نحیفم و شانه های لرزانم زیر بار این درد خم شده است ...
اه کاش برسد روزی که تمام این درد ها قطرات بلورینی شوند بر بیابان خشک گونه هایم ...
خسته تر از انچه که به ذهن تنی خطور میکند ...
ای ادم ها ، بیایید و ...
تنها شما نیستید که در میان تنها تنهایید خانم عزیز.
من، شخص، روح، توهم خودآگاهی جرقههای الکتروشیمیایی نورونهای مغز یا هر چیز دیگری که اسمش را بگذارید، توی جمجمه زندانی شده و راه فراری ندارد. این زندانهای گوشتی میرای منهای مختلف، توی هم میلولند و به هم میخورند، تارهای گوشتی میلرزند و امواج صوتی را توی هوا منتشر میکنند تا طبلکهای گوشتی بلرزند و جرقهها الکتروشیمیایی حواس منها را از تنهاییشان پرت کنند. اما منها، ذاتاً و ناگزیر، از منهای دیگر جدایند. منها، ذاتاً و ناگزیر، توی تنها گیر کرده و تنهایند. همهی منها، چه بدانند و چه ندانند، ذاتاً و ناگزیر، بین تنها تنهایند.
نه خانم عزیز، تنها شما نیستید که بین تنها تنهایید.
پینوشت ۱. این من نیستم که مینویسم، دو قرص ایبوپروفن خورده شده برای نجات از دندان دردند که مینویسند.
پینوشت ۲. نیل گیمن یه کمیک استریپ کوتاهی داره (گویا بر اساس یکی از داستانهای کوتاه خودشه) به اسم How to talk to girls at parties که یه ایدهی علمیتخیلی بامزهای داره. یه جاش یکی از شخصیتها در مورد زندانی شدن در بدن گوشتی میرا سخنرانی میکنه. یه فیلمی هم ازش قراره بیاد بیرون با بازی خانوم کیدمن. ایشالا که فیلم خوبی میشه.
پینوشت ۳. روم سیا، وسط دلنوشتههای شما پارازیت پرت کردم <":
my favorite song������
From walking home and talking loads
Seeing shirts in evening clothes with you
From nervous touch and getting drunk
To staying up and waking up with you
Now we're slipping near the edge
Holding something we don't need
Oh, this delusion in our heads
Is gonna bring us to our knees
So come on, let it go
Just let it be
Why don't you be you
And I'll be me
Everything that's broke
Leave it to the breeze
Why don't you be you
And I'll be me
And I'll be me
From throwing clothes across the floor
To teeth and claws and slamming doors at you
If this is all we're living for
Why are we doing it, doing it, doing it anymore?
I used to recognize myself
It's funny how reflections change
When we're becoming something else
I think it's time to walk away
So come on, let it go
Just let it be
Why don't you be you
And I'll be me
Everything that's broke
Leave it to the breeze
Why don't you be you
And I'll be me
And I'll be me
Tryna fit your hand inside mine
When we know it just don't belong
There's no force on earth
Could make it feel right, no
Tryna push this problem up the hill
When it's just too heavy to hold
Think now is the time to let it slide
So come on, let it go
Just let it be
Why don't you be you
And I'll be me
Everything that's broke
Leave it to the breeze
Let the ashes fall
Forget about me
Come on, let it go
Just let it be
Why don't you be you
And I'll be me
And I'll be me
پر بزن
تمام اشک هایی که نریخته ای...
پر بزن
تمام راه هایی که نرفته ای...
پر بزن
تمام حرف هایی که نگفته ای...
هر گاه که به آسمان شب نگاه میکنم، لبخند میزنم
نه برای اینکه سزاوار است
حس میکنم باری عظیم بر دوش دارد
که چهره اش به کبودی میزند...
میخواهم با لبخندم خستگی اش کم شود...
همه نیاز دارند تنها نباشند
و عجیب آینده ام به تنهایی گره خورده...
من را نوشته اند؟!
پیش از من سیاه معنا نداشت...
پیش از من تنهایی معنا نداشت...
پیش از من درد معنا نداشت...
اشک میفهمد معنای از چشم افتادگی را...
میخوانم حتی اگر صدایم را خوش نباشد...
میخوانم حتی اگر بد تر از من نباشد...
میخوانم حتی اگر دیگر من نباشد...
دلم میخواهد سیاهی آسمان را پرواز کنم
رها از هر چیز
رها از هر حرف
رها از هر درد
تلخ است تنهایی میدانم... اما پرواز تنهایی میچسبد...
عمیق ترین مفهوم دنیا فقط گوشه ای از پر های من است
بگذار آدم ها فکر کنند باهوشند...
گاهی اما تفاوت چقدر دردناک است ، گاهی چقدر ترحم برانگیز میشود و گاهی چقدر غمناک و گاهی چقدر مسخره و مضحک ، من متفاوت هستم ، بعضی روز ها تفاوتم ازاردهنده میشود ، انقدر که میخواهم به هر روش ممکن مانند دیگران شوم ، به بیخیالی و اسودگی انها ، لباسی از جنس مردم بر تن کنم و در میان انها قدم بزنم و به خوردم دروغ شباهت بزنم تا تفاوت ، اما چقدر تلخ که وقتی تمام این شرایط را برای خود فراهم میکنم ، وقتی به میان مردم میروم ، وقتی با انها هستم ، عجیب این تفاوت مانند دره ای عمیق جلوه میکند ، عجیب از انها طرد میشوم ، عجیب از همه دور میشوم و عجیب تنهایی ام به من زهرخندمیزند ، عجیب من غمگین میشوم و عجیب متفاوت ، درست در همان لحظات است که به خودم تنفر پیدا میکنم و این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است ، این عجیب ترین حالت متعجب شدن است ، من همینم ، همین تفاوت ، امشب بعد از مدتها گونه هایم را خیس یافتم ، شاید بخاطر این تفاوت تلخ است ، کسی متوجهم نیست و من هم متقابل ، من خوب نیستم نه به معنای کلمه بلکه به معنای مردم ، من ان کس که انتظار دارم نیستم ، من چه انتظاری دارم ؟ من چه میخواهم ؟ دیگران چه انتظاری دارند ؟ انها چه میخواهند ؟ اینجا فقط نیستی است که به چشم من میاید ، وجود این همه چیز را حتی حس نمیکنم ، اما کمبود و خلا بزرگی را بدوش میکشم که این جماعت از ان غافل اند ، به قول شاعر که میگوید زیاد امید ندارم که از تپیدن قلبم گلی دوباره بروید ، من از حالا به بعد چیزی نمیخواهم ، به غیر از پرواز ، ارزوی ابدی ام ، محال ، اما این خواسته ی من است ، ای پرنده ی کبیر تاریکی ، میتوانم ازت خواهش کنم بال های پر زدنت را در این کفن بگذاری ؟ بگذار با ارزوی خویش دفن شوم ، بگذار ان را به گور ببرم شاید نتوانم در دل اسمان شب پر بزنم اما میدانم که میتوانم در خاک سیاه غرق شوم انقدر که با ان یکی شوم ، به سیاهی بپیوندم ، درست مانند تو که به سیاهی اسمان میپیوندی ، میدانی تو الگوی من هستی ، چه الگویی بهتر و بزرگ تر و باشکوه تر از پرواز ؟ چه الگویی غم انگیز تر از تنهایی ؟ چه الگویی تنها تر از تو ؟ تنها تر از من ؟؟؟
اشکی اگر بارید
دستی زجا افتاد
حسی نیامد رفت
قلبم ز جا افتاد
باران بیا ای ابر
پلک نگاه افتاد
کاغذ برو اینجا
خون قلم افتاد
حرفی ندارد او
حرف منم افتاد
ماندن ندارد که
اینجا نفاق افتاد
اید صدایی سخت
تیر کمان افتاد
من مانده ام تنها
مرغ دلم افتاد
خنجر که زد رفتو
چشمم به زخم افتاد
مرگم رسید و تن
بر گور دل افتاد