Header Background day #16
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

شادی کوچک من

10 ارسال‌
8 کاربران
11 Reactions
4,833 نمایش‌
Zayngirl2
(@zayngirl2)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 5
شروع کننده موضوع  

سلام
این اولین باره که شروع کردم به نوشتن و البته هنوز هم دارم مینویسمش و خب،حدس میزنم داستان کوتاهی نباشه.
نمیدونم کارم در چه حدیه و اصلا ارزش وقت گذاشتن رو داره یا نه،اما امیدوارم دوستش داشته باشین.
نقدش کنین،خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.

فصل اول درب خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم و کولمو روی مبل خاکستری رنگ کنار درب رها کردم.
مامان اولین و تنها کسی بود که از اشپزخونه به استقبالم اومد:"اوه برگشتی؟خب،چی شد!؟دکتر چی گفت؟؟" سفت در اغوش کشیدمش و با نفس عمیقی، در حالی که سعی میکردم طبیعی لبخند بزنم، مامان رو از خودم جدا کردمو دروغ گفتم :"اوه مامان من خبرای خوب دارم!دکتر امروز گفت پرتو درمانی جواب داده و کافیه و دیگه لازم نیست انجامش بدم!من دارم خوب میشم مامان!سرطان من داره روز به روز بهتر میشه!" و سعی کردم خودم رو شاد ترین ادم دنیا نشون بدم و قهقهه ی خندم کل فضای خونه رو گرفت،مامان،درحالی که اشک توی چشمای ابی رنگش جمع شده بود باز هم منو در اغوشش سفت تر از قبل فشرد و از خوشحالی، زد زیر گریه. این باعث میشد احساس نفرت انگیز بیشتری نسبت به خودم داشته باشم،حالم داشت از خودم بهم میخورد، این حق مامان نیست،نه،ابدا حق اون نیست.
مامان رو از اغوشم بیرون کشیدم و با لبخندی گونش رو بوسیدم و برای فرار از دستش گفتم:"خب مامان،من،خب...راه رو مجبور شدم با اتوبوس بیام و خیلی انرژی ازم گرفته شد،پس...من میرم بالا تا یکم استراحت کنم!"مامان سر تکون داد و لبخند به لب به سمت اشپزخونه راه افتاد، و در همون حال باصدایی که از خوشحالی بلندتر از حد معمول بود گفت:"باشه ،برای شام برات دسری که دوست داری درست میکنم! امشب رو باید جشن بگیریم!! " کوله رو از روی مبل چنگ زدم و مامان رو با خوشحالی الکیش تنها گذاشتم و به اتاقم به طبقه ی بالا رفتم. در اتاق رو باز کردم و بوی همیشگی عود درون اتاقم رو بایه نفس عمیقی به ریه هام فرستادم،من عاشق این بو هستم،بوی درخت بلوط و هلو.
درب اتاق رو پست سرم بستم و یواشکی قفلش کردم، اتاقم شامل دیوار های صورتی کم رنگ،یه تخت بزرگ تمامن سفید وسط اتاق،میز تحریرم در سمت چپ اتاق و یه کاناپه ی سفید صورتی سمت راست اتاق میشد و کنار کاناپه کمد لباس و ایینه ی قدّیم قرار داشت.بالای میز تحریرم،پنج قفسه وجود داشت که تماما پر بود از انواع و اقسام پاک کن ها،من یه کلکسون کامل از پاکن های یک ده ی اخیر داشتم!
پرده ی حریر صورتی یاسی رنگ رو تمامن کشیدم تا اسمون خاکستری رنگ لندن جلوی چشمم نباشه و بعد کلاهگیسم رو از سرم در اوردمو شلخته وار روی کاناپه انداختم و همراه کوله پشتیم روی تخت ولو شدم و به حرف های دکتر فکر کردم...
توی مطب،روی صندلی چرم مشکی رنگ احساس فاجعه ناکی داشتم.اب دهنم رو به زور قورت میدادم و دکتر در کمال ارامش پرونده ی پزشکیم رو ورق میزد.دلم میخواست بهم همه چی رو بگه،که این همه شیمی درمانی و پرتودرمانی و پیوند مغز استخوان برای این سرطان لعنتی جواب داده .دکتر بالاخره بعد از چند دقیقه که مثل چند قرن گذشته بود شروع به حرف زدن کرد:"خب،فِلیشیانا، بزار باهات رو راست باشم.فکر میکنم بهتره درمان رو قطع کنیم. سرطان تو پیشرفت کرده.معمولا سرطان خون با پیوند مغز استخوان بهبود پیدا میکنه اما متاسفانه برای تو جواب نداده،و سرطان تو هم،حالا در وضعیت حاد قرار داره،توی علم پزشکی بهش میگیم لوسمی مزمن میلوئیدی.دیگه کاری از دست ما بر نمیاد.متاسفم. "نفسم به سخت بالا می اومد.دیگه کاری از دست کسی بر نمیاد...
صدای غریبه ی خودم انگار از فرسنگ ها دورتر به گوش رسید:"پس...من چقدر دیگه زنده میمونم؟" دکتر پرونده رو بست و انگشتاش رو در هم گره کرد و با مکث گفت:"خب...4تا9ماه،اگر بدنت خیلی مقاومت کنه،یک سال" دنیا دور سرم به چرخش افتاد...من به پایان رسیدم،درحالی 23سال بیشتر ندارم...فقط 4تا9ماه... چشمام سیاهی میرفت...
کشو قوسی به خودم دادمو توی تختم تکون خوردم و از جام بلند شدم.من تموم راه از مطب دکتر تا خونه رو فکر کرده بودم...به همه ی کارهایی که کردم،به اینده ای که هیچ وقت نمیتونه وجود داشته باشه،به رویاهایی که برای زمان پیری و نوه هام داشتم...حالا همشون،یه رویای غیر قابل دسترس بودن...من دارم میمیرم و این امتحان ریاضی بچگیام نیست که ازش فرار کنم،از مرگ نمیشه فرار کرد.فقط میشه برادرانه در اغوشش کشید.
صدای موسیقی جاز که خواننده به زبون اسپانیایی میخوند از طبقه ی پایین به گوش میرسید،اگر یکم دقت بیشتری میکردم ،صدای مامان هم که باهاش همخوانی میکرد رو میتونستم بشنوم.
به سمت کمد لباسم رفتم و سعی کردم یه لباس راحت پیدا کنم برای پوشیدن.کمد لباس من به سه دسته تقسیم میشد،لباس های رنگ روشن ،لباس های مشکی و لباسای رنگی رنگی .اولین بلوز مشکی و شلوار مشکی رو بیرون کشیدم و قصد به پوشیدنشون کردم اما،احساسی درونم،اجازه ی پوشیدنشون رو نمیداد،انگار اون احساس هم نمیخواست باور کنه کار من دیگه تمومه،دیگه قرارنیست جشن تولد25سالگی یا50سالگی بگیرم،قرار نیست برم و همه ی دنیا رو بچرخم و توی جنگلا چادر بزنم... دیگه نمیتونم... نه،دیگه قرار نیست زنده بمونم... اشک حلقه زده ی درون چشمام سر خورد و گونم رو تر کرد...من میمیرم...و کلمه ی مرگ توی ذهنم هزاران هزار بار منعکس شد....
سر کچلم رو توی بالشت های روی تخت فرو کردم و هق هق گریه ام رو با بالشت ها خفه کردم.نه، این حق من نیست، من برای مردن خیلی جوانم، مادربزرگ با هشتاد و هشت سال هنوز زنده و سلامته اما من،حتی نمیتونم مطمئن باشم که تولد24سالگیم رو میبینم یا نه... دنیای عادلانه ای نیست... من هنوز آرزو هایی دارم...میخواستم برم قطب شمال و پنگوئن ها رو ببینم،میخواستم جنگل ها رو با قدم هام متر بزنم،میخواستم یه زندگی رویایی برای خودم بسازم، نیمه ی گم شدمو پیدا کنم و باهاش ازدواج کنم...مادر بچه های فسقلیم باشم... قرار بود،اما حالا نیست،دیگه آینده ای ندارم،گذشته هم که گذشته و نمیتونم دوباره تجربه ش کنم و خب... هیچ وقت کسی، بهم یاد نداده که در زمان حال زندگی کنم....
سرم رو از توی بالشت ها بیرون کشیدم و همون طور که روی تخت بودم،به خودم درون ایینه نگاه کردم،دختر درون ایینه،بی مو،بی ابرو،بی مژه،قیافه ش شبیه مرده ی متحرک شده.درسته مشکل بزرگ ادما همینه،کسی نیست که بهشون در حال زندگی کردن رو یاد بده،یا غصه ی گذشته رو میخوریم و یا منتظر اینده ایم و حالا برای منی که هر لحظه میتونه اخرین لحظه باشه،این سبک زندگی، کاملا به درد نخوره....باید بچسبم به همین لحظه ها...همین هایی که جلو دستو پا ریخته و کسی بهش اهمیت نمیده...باید چنگ بزنم به این ثانیه ها و دقیقه ها.
همچنان چپ چپ به دختر عجیب درون اینه خیره بودم،حالم از اون دختر بهم میخورد،من فلیشیانا مایلز،نباید کم بیارم،نباید بزارم اون دختر توی ایینه من باشه،نه! من اون دختر مزخرف نیستم!اگر تا الان زنده مانی کردم،از حالا،تا آخرین لحظه ای که قراره زنده باشم رو میخوام زندگی کنم.زندگی!!از تخت بلند شدمو کلاهگیسم رو سرم گذاشتم، با لوازم آرایشی، ابرو برای خودم کشیدم و مژه ی مصنوعی رو به پلک هام چسبوندم و به فلیشیانای درون ایینه نیشخند زدم،من حتی اگه یه ساعت هم وقت داشته باشم باید خوش بگذرونم و شاد باشم و هرچقدر هم میتونم،خاطره ای خوش در ذهن بقیه باشم!
با این افکار دوباره به سمت کمد لباسم رفتم و دامن سرخ ضخیمی رو با بافت گرم رنگ پوشیدم و به سمت طبقه ی پایین راه افتادم. من جا نمیزنم.هرگز!


   
mamad1221na2, wizard girl, Lady Joker and 3 people reacted
نقل‌قول
bahani
(@bahani)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 327
 

سلام
امیدوارم موفق باشی
امیدوارم مشکلی نباشه کمی اشکال ازتون بگیرم 🙂
اول اینکه سعی کنید مشخص کنید نوشتتون میخواید نثر محاوره یا کتابی باشه در واقع نویسنده ها بیشتر داخل نقل قول ها از محاوره استفاده میکنن.
اشکال بعدی اینکه شما به خوشحالی مادر دختر گفتید الکی در واقع این خوشحالی الکی نیست چنین خوشحالی ای پوچ یا واهی خوشحالی از چیزی اشتباه. خوشحالی واقعیه اما دلیل حقیقی خوشحالی محقق نمیشه.
در اونجایی که دکتر میخواست جواب نهایی آزمایشات نقش اول رو بده در واقع اون احساس اضطراب همراه ترس به خوبی منتقل نشده بود، شاید میتونستید مثلا با عباراتی مثل دوست داشتم آنجا نباشم، نمیتوانستم روی یه مسئله تمرکز کنم، آب دهانم هی خشک میشد و... کمی بیشتر این احساس التهاب رو به مخاطب منتقل کنید. البته این عبارات هم چندان قوی نیستند.
و نکته آخر این که سبک توصیفتون خیلی خشکه مثلا گفتید اتاق شامل ... میشد. میتونستید نرم تر بگید، و هم چنین در بیان احساسات درونی شخصیت اصلی داستان.
امیدوارم ادامه داشته باشه در واقع منتظر هستم


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

درود به نویسنده عزیز
قبل از هرچیز ورودتون را به سایت تبریک عرض می کنم.
با توجه به اینکه اولین بار دست به نوشتن زدید اول از اینکه اینقدر شجاعت داشتید تا اثرتون را منتشر کنید سپاسگزارم. باور کنید خیلی ها این توانو شجاعت را در خودشون نمیبینند که اینکار را انجام بدند و این خیلی عالیه.
و اما در مورد داستان شما اول اینکه خب این اولین اثر شماست و نمیشه انتظار زیادی داشته باشیم با این حال برای اولین نوشته و در این سطح خیلی هم خوب بود.
مشکلاتی مثل نداشتن ویرایش و بازبینی و عدم جانمایی مناسب شخصیت پردازی که همون اوایل باید می امد و ... که به ویرایش مربوط هستند در اثر دیده میشد . بهترین کاری که به نظرم میتوانید انجام بدید اول تمرین دوم تمرین و سوم شرکت در کارگاه های اموزشی همین سایته.
خواندن کتاب و داستان و مقالات آموزشی فراموش نشه.


   
wizard girl reacted
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
 

خوبه اما جای کار داره . مثلا احساس دختر رو خوب نشون ندادی یا حتی احساس دکتر . بعدم احساس مادرش هیچوقت الکی نیست بلکه خوشحالیه که هرگز به واقعیت نمیپیونده . توصیفات اتاق هم بهتره بازبینی بشه . ممنون در کل خوب بود .


   
wizard girl reacted
پاسخنقل‌قول
Amir2527
(@amir2527)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 134
 

سلام و خوش اومدی. خب، داستان به نظرم به عنوان اولین کار خوب بود و مطمئنا در ادامه و رفته رفته بهتر می شه. اشکالاتش رو هم که دوستان اشاره کردن، فکر نکم لازم باشه منم تکرار کنم. موفق باشی.


   
wizard girl reacted
پاسخنقل‌قول
ashvazd2
(@ashvazd2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 67
 

داستان خوبیه بعنوان اولین کار ادامه بده


   
پاسخنقل‌قول
L0rd LaTITude
(@l0rd-latitude)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 215
 

Margaret_mails;28941:
سفت در اغوش کشیدمش و با نفس عمیقی، در حالی که سعی میکردم طبیعی لبخند بزنم، مامان رو از خودم جدا کردمو دروغ گفتم :"اوه مامان من خبرای خوب دارم!دکتر امروز گفت پرتو درمانی جواب داده و کافیه و دیگه لازم نیست انجامش بدم!من دارم خوب میشم مامان!سرطان من داره روز به روز بهتر میشه!"

خوب نوشتی ولی به عنوان یه حقیقت علمی باید بگم کسی که پرتو درمانی انجام میده رو پاهاش نمیاد خونه میدونم چون تجربه داشتم


   
پاسخنقل‌قول
hana68722
(@hana68722)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 144
 

برای شروع خوبه اما قلمتون گیرایی لازم رو نداشت و زبان عامیانه داستان کمی ازاردهنده است .


   
پاسخنقل‌قول
Zayngirl2
(@zayngirl2)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 5
شروع کننده موضوع  

سلام!
این پست رو قبل از پریدن سایت گذاشته بودم،ولی مثل اینکه دوباره باید بزارمش!
ممنون از اینکه خوندین و ایراد هام رو گرفتین،سعی کردم تا جایی که ممکنه برطرف کنم اشکالات رو.
اینم ادامه ی داستان:

لبه ی پنجره ی اتاق نشسته و درحالی که انگشتانم دور لیوان چای گرم حلقه شده بود،به آسمان تیره شب و هوای مه آلود بیرون خیره مانده و به سکوت خانه گوش میکردم.
احساس درد میکردم،انگار که در مقابل ضربات متعدد چاقویی، همه ی تن، به خصوص قلبم، هیچ واکنشی نشان نداده ام و کسی بیرحمانه و به قصد کشت،چاقو را در میان گوشت و تنم فرو کرده و بیرون کشیده.آنقدر که خسته شده. اما چاقویی در کار نبود،فقط وزن سنگین کلمات تند و تیز بود که این بلا را سرم آورده بود.
صبح، بالاخره بعد از چهار روز جنگ درونی و شکست جانانه ی احساساتم،به این نتیجه رسیدم که بهتر است لویی، دوستم، از جریان مدت زمان زنده ماندنم باخبر شود و تکلیف رابطه‌ای که داشتیم را باهم روشن کنیم. پس قراری در پارکی که اولین بار در آن باهم آشنا شده بودیم، گذاشتم و یک ساعت بعدش، هر دویمان آن جا بودیم، لابه لای چمن ها و درخت های بید مجنون که در این فصل از سال، رو به زردی میرفتند و باران نم نمی که بوی خاک باران خورده را پخش میکرد.
بعد از سلام،هر دو روی نیمکت تازه خیس شده ی آهنی و رنگ پریده ی زرد رنگ نشستیم و قبل از این که من حرفی بزنم لویی گفت :"من....باید یه چیزایی بگم...که...خب...چطور بگم، فکر نکنم تو دوست داشته باشیشون." پای راستش روی زمین ضرب گرفته بود و موهای تقریبا کوتاهش را مرتب بهم میریخت و به هر سمتی نگاه میکرد به جز چشم های من.
ضربان شدید قلبم، بند های سفید شده ی انگشتان مشت کرده من،انگار که بر جو سنگین فضای ساکت بینمان می افزود. ساکت نشسته و منتظر ماندم تا بالاخره لویی به خودش مسلط شد و دست از بهم ریختن موهای شلخته اش برداشت و گفت:" ببین،میدونم،وضعیتت اصلا خوب نیست اما من واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم. متوجه ای؟ من نمیخوام و واقعا نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم، این مریضیه تو باعث میشه فکر و روانم متشنج بشه ." سکوت کرد، چشمان آبی رنگش، پر از سوال و ترسی آمیخته با شرمندگی بود، کلمات را برای خودم حلاجی کردم،او کم اورده بود، بیماری من، به روح او آسیب زده بود. حرفی برای زدن نداشتم. فقط احساس کسی را داشتم که وسط رینگ بوکس، ضربه ی جانانه ای از حرف خورده،اما هنوز متوجه ی درد نشده،بیحس.انگار که اتفاقی نیفتاده و لویی، حالا که میخواست همینجا تمام شود، دلیلی برای گفتن زمان به پایان رسیدن من وجود نداشت.
لویی بعد از سکوتی که تنها ضربه های پی در پی پایش ان را میشکست ادامه داد:" من.. من حق میدم، ببین تو میتونی الان بری با یه نفر دیگه! مگه نمیخواستی جاودانه شی؟میتونی بری دنبال رویاهات و یه کاری کنی جاودانه شی!یا چه میدونم! بالاخره تو که قرار نیست تا ابد مریض باشی!تو هم خوب میشی و...خب..." حرفش رو نصفه رها کرد.اب دهنم را قورت دادم،دهنم مزه ی تلخ دارو میداد.نفس های کوتاهی کشیدم و گفتم :" من،درکت میکنم و..."صدام انگار از فرسنگ ها دورتر به گوش میرسید و به گوش خودم،بیگانه بود.از جایم بلند شدم و همان طور که عقب عقب، قدم بر میداشتم و از لویی دور میشدم ادامه دادم:" ممنون، تا همین جا هم که باهام بودی ممنونتم، دعا میکنم آینده ی شاد و موفقی داشته باشی." و قبل از این که لویی جوابی بدهد پشتم را بهش کرده،همون طور که دستم را محکم دور خودم پیچیده بودم با قدم های سریع و کوتاه به سمت خانه به راه افتادم،نه لویی صدا زدو چیزی گفت و نه من برگشتم تا برای اخرین بار تنها پسری که دوستش داشتم را نگاه کنم و همه ی راه تنها به این فکر میکردم که احتمالا سالهای سال بعد،وقتی که دیگر در این دنیا نیستم،کسی خواهد گفت:"اون یه دختر تنهای فراموش شده بود..."
همه ی خود داری من از گریه نکردن تا دم درب اتاقم بود.به محض وارد شدن به اتاق،انگار که تلنگری به مغزم خورده و تازه به معنی واقعی تک تک جملات لویی پی برده بودم ،انگار حالا درد ناشی از خوردن آن ضربه ی جانانه در رینگ حالا داشت خودی نشان میداد. روی تخت گلوله شدم و همون طور که سرم را لابه لای بالشت ها پنهان میکردم،می لرزیدم و اشک میریختم و به قلب شکسته ام تسلی میدادم...
آهی کشیدم و از لبه ی پنجره بلند شدم و لیوان چایی سرد شده را توی سینک ظرف شویی خالی کردم. از نیمه شب،خیلی گذشته بود.همه ی جهان انگار که در خواب به سر میبرد،فقط من بودم که یک مشت داروی قبل از خواب را نخورده تا پاسی از شب بیدار و به این فکر میکردم که حالا چیکار میتوانم انجام بدم؟برای این لحطاتی که ریختن زیر دستو پا و باید ثانیه به ثانیه شان را زندگی کنم باید فکری کرد.
یک مشت قرصم را خوردم و به اتاقم رفتم و به لنا، اولین کسی که حالا اسمش،جای خالی لویی را پر کرده بود تکست دادم:" بیداری؟" لنا،راهنمای من بود.یک روانشناس. او هر وقت و هر زمان از شبانه روز که پیام میدادم جواب میداد و ثانیه به ثانیه ی زندگی من را میدانست. به اتمام رسیدن این ساعت شنی از عمر من را هم میدانست و میشد گفت، کسی که تشویقم کرد برای روشن کردن تکلیف رابطه‌ام با لویی،لنا بود. بالاخره جواب داد :"چی فکرت رو مشغول کرده که تا الان بیداری؟" حرکت تند انگشتانم در تایپ پیام،باعث عقب ماندن گوشی از سرعت دست من میشد:" گیجم،نمیدونم حالا چیکار کنم؟ " سند را لمس کردم و به سقف خیره شدم. یک چیکار کنم بزرگ انگار که وسط سقف حک شده بود،با تعداد زیادی راه حل که دستم نمیرسید برای گرفتن و خواندنشان.فقط میدیدم کاغذ هایی اویزان از سقف تکان میخورند.
با ویبره ی گوشی،کاغذ ها و سوال اصلی زندگیم،از سقف محو شد:"زندگی کن"
به چشم هایم چرخی دادم و نفس عمیقم را به شدت به بیرون فوت کردم.تایپ کردم:" نمیدونم چطور باید واقعا زندگی کنم!! " سند را زدم و باز به سقف خیره شدم. به این فکر کردم که دلم میخواهد که چیکار کنم؟ همچنان هیچ فکری به ذهنم نمیرسید.احساس غم، ناراحتی و افسردگی میکردم.به یاد هزل در کتاب محبوبم،خطای ستارگان بخت ما افتادم" افسردگی از اعلائم سرطان نیست.افسردگی از نشانه های مرگه." و حاا،من اولین نشانه از مرگ را مثل مهری به روی پیشانی ام داشتم.
لنا جواب داد:"بزار ساده بپرسم.چی کاری رو دوست داری الان انجام بدی؟؟" زیر نور گوشی،خیره به سقف به سلول های خاکستری ذهنم فشار اوردم،چی از زندگی میخواستم؟ چشم هایم را بستم و اجازه دادم تخیلاتم من را به هر جا که باید، ببرند...نور سفید ماه کامل...خودم را میدیدم که همراه دختری روی تخته سنگ بزرگی درست وسط کوهی پر از برف،درست کمی ان طرف تر از اتش بزرگی رو به ماه نشسته و به چیزی میخندیم و صدای قهقهه ی ما،سکوت جنگل زیر پایمان را میشکند.... برای لحظه ای پلک میزنم و بعد باز درون تختم،تا گلو زیر پتو مچاله شده ام و گوشی موبایل کنار دستم روی پیچ و خم های پتو افتاده. پلک هایم سنگینی میکند.دوباره در خلسه فرو میروم و تنها چیزی که میبینم،دختریست که خودم هستم،اما قوی تر از حالا.
چشم که باز میکنم،افتاب تا وسط های اتاقم سرک کشیده.
کشو قوصی به خودم می دهم و خمیازه کشان بوی خوشی که در هوا پیچیده را دنبال میکنم و سر از آشپزخانه ی همیشه شاد مامان درمیاورم.مامان،همون طور که طبق عادت زیر لب با خود آوازی زمزمه میکند،با دید من لبخند بزرگی میزند و همان طور که حواسش به تخم مرغ های جلزولز کنان است با انرژی تمام میگوید:"صبح بخیر عزیزم"
هیچ وقت نفهمیدم مامان صبح به صبح لابه لای قهوه و نان تست و مربایش چی میخورد که هر روز صبح مثل یک بمب انرژی میماند. مامان،درست مثل یک قلب تپندست،پرانرژی، پر از حیات پر از زندگی و پر از حسی که نمیشود دربرابرش مقاومت کرد و لبخند نزد.
لبخند گلوگشاد و بزرگی تحویلش میدهم و بعد از بوسیدن گونه اش،پشت میز مینشینم وبشقابی از تخم مرغ سرخ شده و نان تست توسط جادوی دستان مامان جلویم سبز میشود. مامان از آشپزخانه غیبش میزند و من به تخم مرغ هایی که به جای جوجه شدن سر از بشقاب غذا در آورده اند خیره میشوم.حالا بوی تختم مرغ ها،به آن خوبی ها هم احساس نمیشود.دستی انگار معده ام را محکم فشار میدهد،معده ام پیچ میخورد و سنگین میشود، با اکراه تکه ای از تخم مرغ را در دهانم میگذارم و قبل از این که کامل بجوم قورتش میدهم.معده ام اعتراض میکند،زیر زبانم احساس ناخوشایندی پیدا میکنم و این احساس ناخوشایند اوج میگیرد و بیشتر میشود،حالت تهوع! البته که این هم از عوارض دیگر دارو هایست که مجبورم استفاده کنم. بشقاب را به عقب هل میدهم و بیخیال صبحانه خوردن میشوم، معده ام با شیطنت و لبخند مرموز، خوشحالیش را اظهار میکند.
به سالن پذیرایی میروم و روی یکی از مبل های پف کرده ی کنار پنجره مینشینم، از ورای پرده های نازک یاسی رنگِ حریر،میتوانم اسمان خاکستری رنگ پاییزی بیرون را تشخیص دهم، روی زانوانم می ایستم و پنجره را باز می کنم و هوای خنک و بوی خاک نم خورده و چمن هایی که به تازگی کوتاه شده اند به صورتم میخورد. نفس عمیقی میکشم و اجازه میدهم این بوهای دوست داشتنی ریه هایم را پر کنند و خون م را بشویند... با صدای مامان از پشت سرم از جا میپرم و تپش قلبم که کمی بالاتر رفته را توی سینه ام حس می کنم :" خب،برنامه ی امروزت چیه؟!" دست به سینه رو به رویم می ایستد و سه بار موهای جوگندمی رنگش را به پشت گوش میفرستد، دمپایی لا انگشتی اش روی زمین ضرب گرفته، انگار که عصبی و متشنج است،با شک و ترد،درحالی که خودم هم نمی دانم چه جوابی بدهم میگویم:"شاید برم بیرون، هوا جون میده برای راه رفتن،اتفاقی افتاده مامی؟ یه جوری به نظر میای!!"
نفس عمیقش را برای لحظاتی حبس میکند و بعد،در حالی که سعی میکند خون سرد به نظر بیاید تند جواب میدهد:" آدریانا و جان امروز برای ناهار میان اینجا" روی صندلی خشکم میزند.
آدریانا؟!
خواهر بزرگتر من حالا بعد از سه سال میخواهد بیای برای "ناهار"؟!؟ با همه ی ان حرف ها و ابراز تنفر ها و دعواهایی که در اخرین دیدارمان داشتیم میخواهد بیاید که باز برای یک ماه من را راهی بیمارستان کند؟!
حالا تعجب جای خودش را به عصبانیت و خشم میدهد.از روی مبل بلند میشوم و همان طور که سعی میکنم به یاد اخرین مکالماتم با خواهرم نیفتم به سمت اتاقم به راه می افتم و در همان حال در حالی که سعی میکنم صدایم به فریاد تبدیل نشود میگویم:"خوبه،خوش بگذره بهتون،حالا که فکر می کنم یادم میاد که امروز ناهار جایی دعوت باید باشم! " صدایم در تمام خانه منعکس میشود،مامان دو تا یکی پله ها را پشت سرم بالا می اید و در حالی که نفس نفس میزند میگوید:"شینا،اون خواهرته! تو خیلی بخشنده تر این حرفا بودی!! اون امروز میخواد برای معذرت خواهی و آشتی کردن بیاد اینجا! این همه راه از فرانسه برای خاطر تو داره میاد!!" با عصبانیت درب کمد لباسم را باز میکنم و اولین کلاه گیسی که دستم می اید را روی سرم میکشم، سوییشرت هودی مشکی رنگ سه سایز بزرگتر را میپوشم و همان طور که از کنار مامان رد میشوم میگویم:" لطف کن بهش بگو از این هزینه ها برای جانِ عزیزش نتراشه،اینجا هیچ کس دلش برای اونا تنگ نشده و نخواهد شد!!! توی وصیتنامه ام حتما ذکر میکنم که حتی مراسم خاکسپاری م هم نیاد!" حالا جلوی درب ورودی خانه هستم،دستم برای باز کردن در بالا میرود که با صدای شکسته ی"فلیشیانا مایلز"ِمامان میان زمین و هوا معلق باقی میماند. بر میگردم و به مامان که حالا،شکسته و اشک ریزان روی پله ی سوم راه پله نشسته نگاه میکنم.صورتش سرخ و خیس از اشک هاییست که نمیتواند پشت نقاب همیشه شادش نگه دارد.با عذاب وجدان و تنفر شدید از خودم و خواهرم،درب خانه را باز میکنم و به هوای بارانی لندن قدم میگذارم.
اجازه میدهم پاهایم خودشان مسیر را انتخاب کنند،موهای صورتی رنگ کلاه گیس،به سبک موهای ایمو ها روی یک چشمم را پوشانده و بقیه ی سرم داخل کلاه بزرگ سوییشرت هودی پنهان شده و باران نم نمی باعث لرز در بدنم میشود. چهره ی مامان با صورتی خیس از اشک جلوی چشمانم است.
هیچ وقت برایش ان دختری که لیاقتش را داشت نبودم، تا قبل از بیماریم،ان دختر عصبیه پرخاشگری بودم که زیر سن قانونی سر از بار در میاورد و چهار بار مچش در حین سیگار کشیدن گرفته شد، موهایم را نمیگذاشتم بلند شود و لباس های سرتا پا مشکی از من یه موجود عجیب و منفور ساخته بود که در بیشتر مواقع با پسر ها اشتباه گرفته میشدم... نه،لیاقت مامان بیشتر از این حرفها بود. دختری درست شبیه آدریانا. با موهای بلند خرمایی رنگ و چهره ای جذاب با کمی ارایش و لباس های گلدار و شاد و رنگارنگ و تاج هایی از گل های بهاری، درس هایی که همیشه الف میگرفت و در گروه تشویق کننده ی تیم فوتبال مدرسه سر گروه بود و صدای زیبایی برای اواز داشت و غرق بود در مد و فشن. مامان حق دارد که آدریانا را بیشتر از من دوست داشته باشد، من همیشه مایه ی ننگ و خواری خانواده بودم و حالا، تا چند ماه دیگر،بار دیگر مایه ی ناراحتی ان ها خواهم بود.
با باز کردن درب کتابخانه به خودم امدم،هودی ام به طرز چندش اوری خیس و سرد شده.
وارد کتابخانه که شدم با بوییدن بوی کتاب کهنه و فرسوده لبخند به لبم امد. کتابخانه در سکوت کامل به سر میبرد و فقط من هستم و قفسه هایی از کتاب های دوست داشتنی. یاد کتاب محبوبم افتادم،کتابی که هر وقت حالم بد است، هر وقت از دست زمین و زمان شاکی هستم سراغش میروم،کتاب هری پاتر و شاهزاده دو رگه.
به دنبال قفسه ی h راه می افتم. یادم نمی اید که قبلا به این کتابخانه آمده باشم،هیچ ایده ای ندارم که چقدر از خانه دور شدم و یا چند ساعت است که از خانه بیرون زده ام.قفسه ی fو g را رد میکنم و به قفسه ی i میرسم. یک چیزی این وسط درست نیست،پس قفسه ی کتاب های hکجاست؟!؟
دوباره از اول شروع میکنم به گشتن و باز هم هیچ خبری از قفسه ی کتاب های hنیست! با بیحوصلگی نفسم را به بیرون فوت میکنم،نه،مثل این که امروز روز شانس من نیست.
به اخر سالن کتابخانه برای پیدا کردن کسی که بتواند کمکی بکند میروم
ته سالن کتابخانه، درست روبه روی قفسه ی کتاب های علوم ماوراء طبیعی،میز چوبی بزرگ و تمیزی وجود دارد و پشت میز،دختری با موهای بلند بلوند، هودی گلدار سفید و شلوار کتان صورتی رنگی نشسته تا نوک دماغ در کتابی فرو رفته ست.به جز صدای نفس های خس خس دار من، سکوت مطلق بر کتابخانه ی خلوت حکم فرما ست. تک سرفه ای نمایشی برای جلب توجه دختر از خودم در میاوردم.
دختر،همچنان که با چشمانش سطرح های کتاب را میخواند سرش را بالا می اورد و بعد از ان تازه چشمانش من را میبیند. لبخند کج وماوجی حاکی از ناراضی و بیحوصلگی میزند و میگوید :"کمکی از دست من برمیاد؟؟" صدایش گرچه بلد نیست ،اما در سکوت کتابخانه بسیار بلند تر و خوفناک تر به نظر می آید.
شانه بالا می اندازم و همان طور که دست هایم را در جیب فرو میکنم میگویم : " قفسه ی h رو پیدا نمیکنم."
دختر بعد از این که مطمئن میشود صفحه ی کتابی که میخواند را میداند کتاب را با شدت می بندد و از جایش برمیخیزد و به سمت دیگر کتابخانه به راه می افتد.
مثل جوجه اردکی پا کشان به دنبالش به راه می افتدم.
بیست دقیقه ی تمام،پابه پای دختر تمام کتابخانه را قدم زدیم و دریغ از پیدا کردن قفسه ای که حرف اچ را در ان پیدا کنیم.هر چه بیشتر زمان میگذشت،دختر به سرعت قدم هایش میافزود،موهایش را مرتب بهم میریخت و پشت گوشش می انداخت و با دندان پوست لباش را میکند.
وقتی هر دو به سر نقطه ی شروع جستجویمان با دست خالی برگشتیم دختر با اضطراب گفت:" امکان نداره!" ناخواسته ابروهایم را بالابردم و لب هایم اویزان تر از قبل شدند.دختر با ناباوری برای هزارمین بار لعنتی موهای لعنتی ترش را پشت گوشش انداخت و انگار که حضور من را فراموش کرده باشد با خودش بلند گفت:" من امروز همه ی قفسه ها رو چک کردم،امکان نداره که به این زودی شروع کنه،اون نباید به این سرعت قدرت گرفته باشه مگه این که..." جمله اش را نصفه و نیمه رها میکند و به سمت میز چوبی میرود، کتابی که قبل از ورود من میخواند را باز میکند و به دنبال صفحه ای،تمام برگه های قدیمی کتاب را ورق می زند، سپس جستجویش را نصفه رها می‌کند و روی پاشه ی پا میچرخد و به کتاب های ماوراء طبیعی هجوم میاورد، کارنورس های قرمز رنگش روی سطح پارکت زمین جیر جیر رو اعصابی به راه می اندازد،قبل از این هم این طور جیر جیر میکردند؟! یادم نمی آید. دختر کتاب هایی را بیرون میکشد،ورقی میزند و نا امید و مضطرب به سرجایش بر میگرداند.
کم کم دارد حوصله ام سر میرود.معده ام با قار و قوری نظر موافقش را با من اعلام میکند.
با کف کفشم روی زمین ضرب میگیرم و همان طور که دست به سینه ایستاده ام،با صدایی بلند میپرسم:" کمکی از من بر میاد؟ برای ساختن قفسه ی h؟ "
به شوخی مزخرف خودم لبخند جانانه ای میزنم .دختر با کلافگی کتابی که دستش بود را روی میز پرت می کند و پرخاشکنان جواب میدهد:" تو هنوز اینجایی؟ برو بیرون! اصلا کتابخونه تعطیله تا اخر هفته!برو بیرون!!" کلمات اخر را کمابیش جیغ میزند.
خب،بهتر از این هم مگر میشود؟ راهم را کج میکنم و قدم زنان به سمت درب خروجی میروم. صدای نفس های عمیق و بلند دختر قدم به قدم دور میشود.
ناگهان، زمین از زیر پایم در میرود، قلبم با سرعت به سینه ام میکوبد،قبل از این که بتوانم دستم را جلوی خودم بگیرم و از سقوطم به روی زمین جلوگیری کنم میان زمین و هوا معلق میشوم. حالا باید برای نفس کشیدن تقلا کنم چرا که ریه هایم انگار فراموش کرده اند که باید به وظیفه شان عمل کنند.
همان طور به حالت نیمه افقی میان زمین و اسمان مانده بودم، انگار که زمان از حرکت ایستاده بود. نمیتوانستم هیچ یک از عضلاتم را تکان بدهم، حتی نمیتوانستم پلک بزنم! تنها چیزی که هنوز میتوانست حرکت کند تپش سریع قلبم و دانه های عرق سردی که از پیشانی و کمرم سرازیر شده، بودند.
از گوشه ی چشم پاهای دختر را میتوانستم تشخیص دهم که نزدیک و نزدیک تر میشد. مغزم انگار فلج شده بود هیچ یک از فرمان هایش درست عمل نمیکرد.
به همان سرعتی که خشک زده شده بودم،مثل تکه شیشه ای نقش بر زمین می شوم. درد نچندان زیادی به دست راست و زانوانم وارد شده بود.
به طور غریزی خودم را جمع می کنم و مینشینم. همه چیز مثل قبل از خشک شدنم بود،همان کتاب ها، همان بوی ورقه های کهنه، با این تفاوت که در فاصله ی یک متر ام، فقط یک جفش کارنورس سوخته که ازش دود خفیفی بلند میشد به جا مانده بود...


   
پاسخنقل‌قول
ashvazd2
(@ashvazd2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 67
 

خوبه ادامه بده امیدوارم بهترم بشه


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: